cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

❤پل عاشقی❤

♥به نام خدایی که در این نزدیکیست...♥ دنیا و حال خوب و خوشش عاید شما😍 ما را برای شعر و غزل افریده اند❤ هر روز دو نوبت پارت گذاری رمـان داریم😍 🚫کپی رمان پیگرد قانونی دارد 👤 ارتباط با ادمین: @turkboy79

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 115
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

❌بسته جدید تخصصی آموزگاری ابتدایی ویژه آزمون 1401❌ ✅بسته تخصصی 550 صفحه است ✅درسنامه تخصصی ✅سوال تخصصی با پاسخ تشریحی ✅همراه درسنامه و سوالات عمومی 🔰قیمت: فقط ۱۰۰ هزار تومن😍 ☑️جهت خرید @boyturk95 مراجعه کنید.
نمایش همه...
نمایش همه...
GapoGram 🤖 گپ و گرام

《گپ و گرام 🤖》متفاوت ترین ربات #چت❗️ 📢 کانال رسمی 🆔 @gapoGram 👨‍💻 پشتیبانی 🆔 @gapoGramTact 📱سایت رسمی 🌐 gapoGram.com

#مربوط‌به‌کانال‌وی‌آی‌پی 🌺🍃🌺🍃🌺 #پارت_آخر دیدن لبخند از ته دلش برای من پاداش تمام سختی هایم است. من حالا یک زن سی و شش ساله ام که چیزی از خوشبختی کم ندارد. من خوشبختم. دردی که با کوچکترین حرکتم زیر دلم می پیچد و صدای آخم را در می آورد، سلام به همه خوبید؟ خوشید؟ از اونجایی که خیلیا میان پی‌وی و درخواست فایل کامل رمان و یا کانال وی آی پی دارن، تصمیم گرفتیم کانال وی آی پی رو همین اول کاری تاسیس کنیم. با شرایط ویژه و پارت گذاری منظم. تو اون کانال ما هفته ای #هجده پارت داریم، یعنی شبی #سه‌پارت به استثنای جمعه شب‌ها. #شش‌پارت جدید امشب گذاشته شد و رسیدیم به #پارت_آخر. رمان خیلی #سریع‌تر پیش می‌ره و در آخر هم فایل کامل رمان به‌صورت #رایگان در اختیارتون گذاشته می‌شه، پس اگه علاقه دارید جلوتر داستان رو بخونید می تونید با واریز مبلغ #بیست‌هزارتومن به #شماره‌کارت 6395991188435838 به‌نام سینا علیزاده و ارسال فیش واریزی به #آیدی @turkboy79 لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنید و از امتیازات عضویتش برخوردار بشید. مرسی که هستین ❤️❤️❤️
نمایش همه...
🌺🍃🌺🍃🌺 #پارت۲۸۴ دست بی جانش را به سختی بالا آورد و دست سرد و لرزان ستاره را گرفت . همین کار باعث شده ستاره در حالی که از شدت گریه به هق هق افتاده بود، با صدای بلند بخندد و شروع به صحبت کردن کند. - تو زنده ای پیمان... آره تو زنده ای... تو قرار نیست منو ول کنی اونا می گفتن پیمان دوست نداره... دروغ گفتن مگه نه؟ پاشو بزن تو دهنشون پاشو بهشون بگو که نمی میری... پاشو دیگه.. تو هم فکر می کنی من دیونه ام ؟ آره پیمان من دیونم؟ و بعد خنده هایش به خنده های وحشتناک تبدیل شد. هذیان می گفت و پشت حرف هایش هیچ دلیل و منطقی نبود. تنها حرف می زد تا آرام بگیرد، اما آرامشی هم وجود نداشت. صدایش رفته رفته بلندتر می شد تا اینکه به جیغ های دلخراشی تبدیل شد. کاش می توانست بلند شده و او را سفت در آغوش بگیرد. آغوشی که بوی امنیت بدهد و روح نا آرام او را کمی فقط کمی آرام کند. اما الان تمام اعضای بدنش از کار افتاده بودند. صداها را می شنید ولی نمی توانست عکس العمل نشان دهد. ستاره، خودش را به آشپزخانه رسانده بود و لحظه ای بعد صدای شکستن چیزی در خانه بی روحشان پیچید و روح از بدن پیمان جدا کرد. ته مانده ی نیرویش را برای بلند شدن جمع کرد و تنها چیزی که عایدش شد کمی بلند شدن صورتش از روی زمین و سپس سقوط آن با بیشترین شدت ممکن بود شدت ضربه به حدی بود که همان لحظه، راه گرفتن مایع گرمی از کنار پیشانی اش را حس کرد. صدای زنگ در، که پشت سر هم زده می شد تور امیدی در اوج نا امیدیش بود، ولی وقتی به اینکه کسی نیست که در را برای شخص منتظر پشت آن بگشاید، فکر می کرد هر چه امید بود دود شده و به هوا می رفت. انگار باید تسلیم مرگ می شد، شاید درمان تمام درد هایش همان مرگ بود. با قطع شدن صدای زنگ، خودش را به دستان پر قدرت مرگ سپرد. در این لحظات هم، تنها از خدا می خواست ستاره اش را تنها نگذارد صدای شکستن چیزی از جایی به جز آشپزخانه، بلند شد و بعد صدای باز شدن در و قدم هایی که گویی متعلق به چند نفر بود. صدای هراسان شیما را از دور تشخیص داد و بعد صدای امیر حسین که سعی در آرام کردنش داشت. صدای جیغ های ستاره، کم کم پایین آمد و این تنها می توانست به دلیل حضور شما و احساس امنیت ستاره باشد.
نمایش همه...
🌺🍃🌺🍃🌺 #پارت۲۸۳ چشمانش هم کم کم روی هم افتاد و تنها حس شنوایی اش بود که به او برای تشخیص دادن آنچه در اطرافش می گذشت، کمک می کرد. در دل دعا می کرد که ستاره، نتواند شماره ی درستی را بگیرد و زمانی که کسی برای کمک به آنها برسد، کار از کار گذشته باشد. دلش می خواست آخر زندگی اش اینجا و همین لحظه رقم بخورد. دلش از آن مرگ هایی می خواست که یک پرستار سفید پوش، علائم حیاتی ات را چک می کند و بعد از لحظه ای، سری به تاسف تکان می دهد و بعد از کشیدن پارچه سفید روی جسم بی جانت رو به چشم های منتظر اطرافیانت می گوید: متاسفم ما تموم تلاشمون را کردیم..... مرگ حقه کاریش نمی شه کرد. بعدش قرار بود چه اتفاق دیگری بیفتد؟ خانواده اش چند روز عزادارش می شدند؟ یک روز دو روز ده روز یک ماه دوماه... شش ماه.. یکسال و شاید... نه، دیگر شایدی وجود نداشت نهایت نهایتش یک سال برایش عزاداری می کردند و بعد دیگر او هم یک خاطره بود مانند دیگر خاطره های تلخ و شیرین گذشته. دستان سرد ستاره صورتش را لمس می کرد و قطرات اشکش، جای جای آن را غسل می داد. ناگهان فکری در سرش جوشید. اگر او می مرد تکلیف ستاره اش چه می شد؟ قرار بود چه کسی از او مراقبت کند؟ پدر و مادری که سال ها بود او را تنها گذاشته بودند و برای فرار از بی آبرویی او، غربت را به جان خریده بودند؟ خواهر و برادری که هیچ گاه نداشت با فرزندی که از عهده ی خودش هم بر نمی آمد؟ برای او حتی آرزوی مرگ هم حرام بود. تا وقتی ستاره اش به او احتیاج داشت، اجازه ی مردن نداشت. باید می ماند و درد می کشید و صبر می کرد، صبر.
نمایش همه...
🌺🍃🌺🍃🌺 #پارت۲۸۵ لب هایش را برای درخواست کمک، تکان مختصری داد اما صدایی از گلویش خارج نشد. صدای غریبه ی آشنایی که در گوشش پیچید، او را به شدت مبهوت کرد. صدا صدای فریاد همان پسرک قد بلند و چهار شانه ای بود که حالا تکیه گاه زهرای بی کس و کار شده بود. اما او اینجا چه می کرد؟ گویی امیر حسین و شیما را مخاطب قرار می داد وقتی که فریاد می زد: بیاین اینجاست ! و بعد صدای قدم هایی که با عجله به طرفش می آمدند، در گوشش پیچید. لحظه ای بعد دستان نیرومند نوید، او را از زمین کند و بالا تنه اش را کمی از زمین جدا کرد و بعد قرص زیر زبانی اش را زیر زبانش قرار داد. از بین چشمان نیمه بازش، قیافه ی تگران او را می دید. تنها فکری که به ذهنش خطور می کرد این بود که او چطور می تواند، این گونه نگران قاتل خوشبختی عشقش باشد؟ چشمانش دیگر با او همکاری نکرده و روی هم افتادند. گویی حالا که خیالش از همه چیز راحت است، بدنش را می تواند به دست خواب بسپارد. صدای شيما و امیر حسین را بالای سرش می شنید. به سختی پلک های به هم چسبیده اش را از هم فاصله داده و با دیدن آن دو، که با نگرانی مشهودی از وضعیتش سخن می گفتند. با صدایی که گویی از ته چاه بیرون آمده بود، زمزمه کرد: شیما... صدایش به زور به گوش خودش می رسید، اما گویی برای جلب توجه دختر خاله مهربانش کافی بود، چرا که سریع خودش را به بالای سرش رسانده و پاسخ داد: جانم... چیه پیمان جان؟... چیزی می خوای برات بیارم؟ تنها چیزی که الان می توانست آرامش کند، فهمیدن وضعیت ستاره بود. صدای فریاد هایش، هنوز در سرش زنگ می زد. مطمئنا حالش نباید آنقدر ها خوب باشد. در جواب شیما تنها سری به نشانه ی نفی تکان داده و گفت: ستاره کجاست؟
نمایش همه...
🌺🍃🌺🍃🌺 #پارت۲۸۱ "عزیزم" آخر را با چنان غيظی گفت که امیر همیشه آرام، با خنده ای که سعی در کنترل آن داشت، گفت: پدرت در اومده نوید.... تا رسما از خانمت عذر خواهی نکنی ولت نمی کنه. نوید، که هنوز متوجه دلیل این همه خشم هر چند ساختگی نمی شد، پرسید: مگه چی شده؟... صبا خانم من کاری کردم که این قدر ناراحتی؟ تغمه که خوب فهمیده بود، نوید هنوز متوجه سوتی که داده بود نشده است، پریده بریده گفت: یعنی محشری داداشم. به دکتر من توهین کردی؟ حالا یکم فکر کن ببین دکترم کی بوده؟ چشمان نوید به یکباره گرد شد. تازه داشت می فهمید چه گندی زده است. نگاه صبا، هنوز خصمانه بود. با لبخند کمرنگی رو به او کرد و گفت: عه شما دکتر خواهرم بودین؟ به جان خودش حواسم نبود. نغمه بی توجه به کودک در آغوشش، خم شد و جعبه ی دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرف نوید پرتاب کرد. و با صدایی بلند تر از حد معمول گفت: جون خودت دروغگو... بعد رو به صبا کرده و گفت: گولش رو نخوری ها داره ننه من غریبم بازی در میاره... و چشمک پر شیطنتی به نوید زد. جعبه درست به سر نوید برخورد کرد و روی زمین افتاد. نوید هم از فرصت پیش آمده استفاده کرد تا بتواند مورد عفو قرار گیرد. او خوب می دانست که صبای مهربانش طاقت درد کشیدن او را ندارد. با همین ترفند پیش پا افتاده خیلی راحت توانست همه چیز را ماست مالی کرده و حتی از بوسه کوچکی که صبا به دور از چشم امیر و تعمه به پیشانی اش زد، لذت ببرد.
نمایش همه...
🌺🍃🌺🍃🌺 #پارت۲۸۲ زندگی این روزها باب میلش می گذشت. تازه داشت طعم زندگی مشترک با صبا را به خوبی می چشید. عسل در مقابل آن کم می آورد. شیرین بود. شیرین شیرین، حسرت روزهای گذشته را هم در کنار این شیرینی می خورد. روزهایی که با دوری از صبا گذشته بود. تصمیم داشت حالا که همه چیز باب میلش است، چند برابر از همه چیز لذت برده و فرصت را ازدست ندهد اولین کاری هم که باید می کرد، مجاب کردن صبا برای سرپرستی کودکی بود که زندگی شان را از این هم شیرین تر کند. این زن ارزش همه جور از خود گذشتگی را داشت . این که کودکی از خون خودش نداشته باشد که هیچ به حساب می آمد. هیچ !!! پیمان صدای شکستن گوشی، در سرش پیچد. قلبش از کار ایستاده بود و مغزش قابلیت پردازش آنچه به آن مخابره شده بود را نداشت. نمی توانست درست و غلط را تشخیص دهد. اصلا در این لحظه درست ترین کار، چه بود؟ نگاه وق زده ی ستاره، باعث می شد نتواند آن طور که دوست دارد، عکس العمل نشان دهد. الان تنها چیزی که می توانست، قلب نا آرامش را آرام کند، چند فریاد بلند از ته دل بود. این درد، برای قلب دردمندش، زیادی بزرگ بود. لبخند بی روحش را به صورت مضطرب ستاره باشید. او، این روز ها، شکننده تر از آن بود که بتواند با پیمان هم دردی کند. قرص هایش روز به روز بیشتر و قوی تر می شدند و هوشیاری اش کم تر و کم تر. با تمام تلاشی که برای سر پا ایستادن کرده نتوانست حریف قدرت خبر تلفنی که شنیده بود شود. قلبش هر لحظه بیشتر فشرده می شد. درد، تعبیر درستی برای حالش نبود. او داشت با تمام وجود، زجر کشیدن را تجربه می کرد . قدم های کم جانش، یارای رساندن جسمش به تخت را نداشت. لحظه ای بعد، با صورت روی سرامیک های سرد کف هال افتاده بود و نگاهش حرکت ستاره را دنبال می کرد. گوشی را به دست گرفته و مشخص بود، نمی تواند درست فکر کرده و تصمیم بگیرد.
نمایش همه...
#مربوط‌به‌کانال‌وی‌آی‌پی 🌺🍃🌺🍃🌺 #پارت_آخر دیدن لبخند از ته دلش برای من پاداش تمام سختی هایم است. من حالا یک زن سی و شش ساله ام که چیزی از خوشبختی کم ندارد. من خوشبختم. دردی که با کوچکترین حرکتم زیر دلم می پیچد و صدای آخم را در می آورد، سلام به همه خوبید؟ خوشید؟ از اونجایی که خیلیا میان پی‌وی و درخواست فایل کامل رمان و یا کانال وی آی پی دارن، تصمیم گرفتیم کانال وی آی پی رو همین اول کاری تاسیس کنیم. با شرایط ویژه و پارت گذاری منظم. تو اون کانال ما هفته ای #هجده پارت داریم، یعنی شبی #سه‌پارت به استثنای جمعه شب‌ها. #شش‌پارت جدید امشب گذاشته شد و رسیدیم به #پارت_آخر. رمان خیلی #سریع‌تر پیش می‌ره و در آخر هم فایل کامل رمان به‌صورت #رایگان در اختیارتون گذاشته می‌شه، پس اگه علاقه دارید جلوتر داستان رو بخونید می تونید با واریز مبلغ #بیست‌هزارتومن به #شماره‌کارت 6395991188435838 به‌نام سینا علیزاده و ارسال فیش واریزی به #آیدی @turkboy79 لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنید و از امتیازات عضویتش برخوردار بشید. مرسی که هستین ❤️❤️❤️
نمایش همه...
🌺🍃🌺🍃🌺 #پارت۲۷۹ نوید نگاهش، تمام حرکات عروسک کوچک پیچیده در پتوی صورتی را رصد می کرد. به قدری کوچک و ظریف بود، که می ترسید، یا در آغوش کشیدنش، به او صدمه بزند. صورتش کمی ورم کرده و قرمز بود. بر خلاف اصرار نغمه، برای به آغوش کشیدنش، تنها بالای تخت کوچک او ایستاده و با نوک انگشت اشاره، صورتش را نوازش می کرد. پوست صورتش، مانند حریر ترم و لطیف بود . لحظه ای که او را از زایشگاه بیرون آورده بودند تا امیر او را ببیند، فراموش کردنی نبود. امیر، از شدت هیجان، گریه می کرد. حسرت برای لحظه ای به دلش نیشتر زد. او هم می توانست پدر کودکی باشد اگر... برای جلوگیری از فکر های نامربوط، سرش را تکان داد، مهم این بود که صبا، صحیح و سالم در کنارش باشد. بقیه ی مسائل خود به خود حل می شد. مثلا راحت می توانستند، پدر و مادر فرزندی از خون دیگری باشند مگر حتما باید صبا را به زحمت انداخته و جانش را به خطر می انداخت تا آرزویش برآورده شود؟ آنها می توانستند، کودکی را به فرزندی قبول کرده و علاوه بر اینکه خودشان پدر و مادر می شدند. برای او هم خانواده ای گرم محیا می شد. در همین فکر ها بود که نوزاد شیرین نغمه، که قرار بود نامش را شمیم بگذارند، با تكانی بیدار شد و صدای گریه اش در اتاق پیچید. انتظار این صدای بلند و جیغ مانند را از نوزادی چند ساعته نداشت. با قیافه ی مبهوتی به صبا که کنار تخت نغمه ایستاده و تمام حرکات او را زیر نظر داشت، نگریست و ناباورانه پرسید: این چرا اینجوری کرد؟ صبا که تا آن لحظه با لبخند کوچکی نظاره گر عشق بازی دایی با خواهر زاده اش بود. خنده ای دندان نما کرد و به طرف آنها رفت.
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.