حنای بیرنگ (فاطمه سالاری)
مینویسم تا بعد از من چیزی به یادگار بماند💕 به چشمانت مومن شدم «چاپ شده📚» حنای بیرنگ «آنلاین، در حال بازنویسی» رسم دلتنگی «آنلاین» اینستاگرام نویسنده👇 https://instagram.com/salari__fatemeh ?igshid=hfomqgvs1erc
نمایش بیشتر13 030
مشترکین
-1524 ساعت
-1227 روز
-49130 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
#آژوان🥵🔥
#پارتیکهدرآیندهخواهیمخواند
دهان مرد با حرص و ولع روی #لبهایش میلغزید و حتی طعم دهانش هم شبیه خون میزد!
زبان هامین مدام در دهان دخترک میچرخید
حتی پشت و روی دندان هایش...
آرام عاصی شده بود از بی نفسی هوا میخواست!
لحظه ای با دندان لب پایین دختر را میگیرد و آهسته میکشد.آرام از فرصت استفاده میکند و شروع به کشیدن نفس های عمیق میکند
_ جاااانم! چه نفسی میزنی!
_ ول کن دستامو!مگه اسیر آوردی؟
https://t.me/+6-uiyrXetmpjYTM0
لب هایش به سمتی کش میآید و دستش بند شنل میشود .بازش میکند و روی کانتر میگذارد
چشم هایش سانت به سانت سر و روی دختر را میکاوند
آرام پشت میکند به مردی که حریصانه بیتاب شده بود...!
موهای بلندش را که ماهرانه تاب خورده بودند روی شانه اش میریزد
_ میخوام دربیارم لباسمو
مرد متوجه لرزش صدای عروسکش میشود
همین را میخواست!
همین که این بره تیز را این چنین رام خود کند..
طوری که هامین متوجه نباشد دست روی لبش میگذارد ....میسوخت...!
انگار که هنوز دندان ها و لب و زبان مرد
چفت دهانش بود
_ تو نمیخوای دکمه های لباسمو باز کنی؟
برنمیگردد
_ نه!
_ باز نکنی، باز میکنم!
_ هااامین؟
_ جان دل هامین!
تیز و درمانده نامش را صدا میزند
اما مرد..
آرام و با احساس پاسخش را میدهد
خود دختر هم میماند چه بگویید🥹❤️🔥
https://t.me/+2PYvd7N7DNAxY2M8
https://t.me/+2PYvd7N7DNAxY2M8
9800
Repost from N/a
حاجی من از پسرت میخوام طلاق بگیرم دیگه خسته شدم به این جام رسیده!
اشکام روی صورتم میریخت و چادرمو تو دستم فشردم که لا اله اللهی و گفت و ادامه داد
-یعنی چی عروس به فکر آبروی پدر خودت نیستی به فکر آبروی ما باش
-چه عروسی حاجی؟! من یک سال از عروسیم میگذره هنوز دخترم! هنوز باکرم چه عروسی؟
پسر شما مشکل داره، به زن تمایل ندا...
وسط حرفم با داد پرید:
-ســــــاکــــــت شــــــو... دختره ی بی شرم و حیا
از صدای دادش جا خورده نگاهش کردم که ادامه داد:
-اگه نتونستی پسر منو همبستر خودت کنی مشکل از زنانگی خودت بود
کل دخترای این شهر آرزو داشتن بشن عروس من
جا خوردم، سجاد پسر خانواده اصیل و مذهبی حاجی همجنس گرا بود و حالا من زنانگی نداشتم؟!
این بار کوتاه نمیاومدم...
نیشخندی زدم و از جام پاشدم:
-کل دخترای تهران اگه بفهمن پسر شما همجنسگراس و به زن تمایل نداره و باهاشون مثل یه دیوار رفتار میکنه این فکرو نمیکردن
چشماش پر خشم شد و من با نفرت ادامه دادم:
-میدونی چرا اول صبح اومدم با گریه پیش شما؟ چون دیگه نمیتونم دیشب پسرتون تو اوج مستی منو با دوست پسرش اشتباه گرفت بهم تج...
هق هقم شکست اما ادامه دادم:
-بهم تجاوز کرد فکر کرد من وحید دوست پسرشم حالم داره از تنم بهم میخوره حالم به قدری بد بود که صبح رفتم بیمارستان حاجی
چشماش پر از بهت شد و چشم بست و لب زد:
-لااله الله خدایا خدایا نگو دختر نگو
-میگم، حاجی... گوش کن مقصر تمام این اتفاقات شمایی، شمایی که نمیخوای قبول کنی پسرت گرایشش فرق داره و هم منو بدبخت کردی هم اونو ولی به ولای علی...
جلو رفتم و کوبیدم رو میزی که پشتش نشسته بود:
-به ولای علی طلاق منو از پسرت نگیری کل شهرو خبر میکنم که پسر همجنسگرای حاجی ه زن تمایل نداره
چشم باز کرد و این بار جدی نگاهم کرد که یاد روز عروسیمون که چادر بهم داد و گفت باید بپوشم افتادم.
و با این فکر چادرمو از سرم درآوردم و پرت کردم روی میزش:
-من دیگه عروس شما و خانواده ی شما نمیخوام باشم...
با پایان حرفم سمت خروجی رفتم و در دفترو باز کردم و با پسر اول حاجی چشم تو چشم شدم که انگار تمامی حرفارو شنیده بود و با دیدنم سر پایین انداخت و گفت:
-سلام زنداداش
-من زن نیستم آقا عماد
با پایان حرفم نگاهش و به چشمام داد و احساس کردم لبخندی زد اما من دیگه نموندم و رفتم....
https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk
https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk
https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk
-ســـجــــــاد کدوم گوری؟؟
صدای داداش بزرگم اومد:
-بهش بگو تن لششو بیاره بابا تکلیف اون دختر مشخص بشه
پشت فرمون بودم و به خاطر مشروب سرم گیج میرفت و نمیفهمیدم چی میگن:
- حاجی گفتم دارم میام دیگه اه
-زهرمار کثافت تاوان کدوم گناهمی بیا ببینم این زنت چی داره میگه بیا که بیچارت کردم تخم حروم...
برای این که زودتر به دفتر بابام برسم پامو بیشتر روی گاز فشردم و یعنی فهمیده بود گاوصندوقشم من خالی کردم؟!
گوشی رو سمتی پرت کردم و هنوز گیج بودم و سبقت گرفتم که به یک باره صدای بوق کامیونی بلند شدو بعدش...
بعدش یه درد و خلع تمام...
https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk
https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk
https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk
https://t.me/+IAQfqEL3ZYhhNDRk
15700
Repost from N/a
بین مهمونا شربت میگردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم...
نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد!
خودش بود... آتا بود!
ذوق کردم چند ماهی میشد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد!
و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی!
نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من...
شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک...
بغض کرده داشتم نگاهش میکردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد!
سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت!
و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار میکنی؟
غرور و شخصیتم... نمیدونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد:
-دستتو بریدی...
اشکام فقط روی صورتم ریخته میشد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی میکنی؟
با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید میرفتم برای کار یه جا استخدام میشدم دیگه!
مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر
نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم:
-خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی
-میدونم میدونم تو یه دختر از سطح خودت میخوای، میخوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم
هق هقی کردم و ادامه دادم:
-اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟!
-بشین برم باند بیارم دستتو ببندم
خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده
نگاهش و داد به چشمام و داد زدم:
-جوابمو بده میگم جواب بده
بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی
ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود.
با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار
مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی
حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه میکردم؟!
-بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم...
-جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده!
- آره خوابیدم باهاش کل هفتهی پیشو روی تختی که تورو میبوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟
واس آزار خودت کفایت میکنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟
اشکام دیگه قطع نمیشد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد:
-ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم
نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم:
-دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم میرسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود!
-اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان
تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک میریختم و راه میرفتم و زمزمه میکردم:
-خدایا نیستی نمیبینی منو دیگه نمیبینی!
قدم برمیداشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم!
با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن.
ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاهگلی و درختی آروم سمتش رفتم!
یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش میداد که با دیدن من زمزمه کرد:
-نجاتم بده نجات...
-آقا...؟! من.. من کمک باید برم بیارم واستا
خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد:
-به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت میکنم
و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمیدونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود.
اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون میدیدن
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
35000
Repost from N/a
_ خدا ذلیلت کنه سیاوش ،بی مادرشی بچه
بیا بیرون از تو لونه ات
بهت زده از صدای پر غیظ مادرش در اتاق
را باز کرد:
_ چی شده ؟ چه خبره؟
با دیدن مونس وسط هال خانه که محکم بازوی پناه را چسبیده چشم هایش گرد شد:
_ پناه ؟ مامان داری چی کار میکنی؟
جلو رفته خواست پناه را سمت خود بکشد که ضربه دست مونس مانع شد:
_ بِکش کنار اون دست بی صاحب تو به همه چیز ...
دیگه حق نداری انگشتم به این طفل معصوم بزنی که پوست از سرت می کَنم
برق از سرش پریده بهت زده خندید:
_ دیوونه شدی مامان جان!
یعنی چی حق ندارم بهش دست بزنم؟
ناسلامتی ...
با عصبانیت حرف پسرش را قطع کرد:
_ ببر صداتو تا خودم نبریدمش
همین که گفتم حق نداری دیگه نزدیک پناه بشی
گیج و بهت زده گفت:
_ آخه قربونت شکلت یعنی چی این حرفا؟
یه کاره کله سحر پاشید میگی نباید به زنم دست بزنم؟
پناه شرمنده سرش پایین بود
مونس پوزخند زد:
_زنم زنم نکن واسه من بی شرف که حتی یه صیغه محرمیت هم بین تون خونده نشده
پناه جرئت نداشت جیک بزند.
علت خشم خاله اش را هم میدانست اما شرم داشت تا لب از لب باز کند
سیاوش کلافه چنگی به موهایش زد:
_ الان چی شده که معرکه گرفتی فدات شم؟
من قول شرف دادم تا چند روز دیگه میریم خواستگاری یا نه؟ دیگه چی مونده؟
گیر میدی چرا اخه ؟
مونس سری به تاسف تکانده به گونه خود خوبید:
_ کاش یکم عقل داشتی هارت و پورت نمی کردی خجالت هم نمیکشه اسم خودش و گذاشته مهندس ، اول رضایت پدر خودت و این بگیر
بعد برو خواستگاری در به در شده
سیاوش با حرص نگاهش کرده که مونس
پناه را مقابل دیدش آورده خصمانه پرسید:
_تن و بدن این طفل معصوم چرا اینجوری ؟
پناه لب گزید.
نگاهی زیر چشمی به سیاوش کرده خجالت زده نالید:
_خاله بس کن تو رو خدا
زن چشم غره ای به پناه رفت:
_ تو یکی ببر صداتو، با توام کار دارم حالا حالا
_مامان گرفتی من و؟
سرش به ضرب سمت سیاوش چرخیده چشم غره ای رفت:
_ نه ! زاییدمت که ای کاش همون موقع
می مردی پسره بی آبروی کثافت
اخه این چه وضعیِ واسه این دختر درست کردی؟ خدا لعنتت کنه اگه یهو باباش ببینه چی؟
اگه خواهر بیچاره ی من بفهمه گند تون بیشتر بالا بیاد چی؟ سکته میکنه بی مادر
اجازه میدادی رسمی زنت بشه هر بلایی خواستی سرش میاوردی سیاه و کبود کردنش پیشکش!
لب سیاوش کش آمده مونس با خشم تشر زد:
_ نخند بی پدر تو آخرش من و سکته میدی دخترونگی پناه و که مثل آب خوردن گرفتی یه آبم روش...
نگاه پناه و سیاوش به هم گره خورد
مونس با یادآوری مصیبتی که آن دو به وجود آورده بودند تحلیل رفته لب زد:
_وای خدا سرم ، یتیم شی سیاوش
یه بچه بی صاحاب عین خودت هم کاشتی براش اونم قبل محرمیت ، الانم این کبودی های رو بدنش ، وای
_خاله تو رو خدا بشین الان فشارت میفته
زن دست پناه را پس زده با همان عصبانیت روی مبل نشست:
_خدا خاله تو بُکشه بی خاله بشین دختر...
رفتی خونه خواهر من که هیچی بابای
روانیت این جوری ببینه امونت نمیده
سیاوش بمیر که قراره بی آبرو تر بشم
قراره رسوای عالم بشیم
سیاوش در حالی که نمی دانست چه بگوید نگاهی به پناه انداخته با دیدن کبودی های که به طرز فجیعی داد میزد برای چیست ابرو هایش بالا پرید
ناباور گفت:
_ پناهم! این ها که دیشب اینجوری سیاه نبود قربونت برم
نمیدانست از دیدن آن کبودی ها لذت ببرد یا گریه کند
مونس که حواسش نبود نزدیک پناه شد
زیر لب پچ زد:
_ چی میشه هر شب خونه ی ما بمونی من اینجوری پدر تو دربیارم جوجو
پناه لب به هم فشرد
_ خیلی بیشعوری سیاوش ...
_ تو غلط میکنی تا یه هفته دستت به پناه بخوره
هر دو یکه خورده از صدای داد مونس صاف ایستادن سیاوش با پرویی لب زد:
_مامان تو رو خدا تمومش کن
بابا یه کبودیِ دیگه کرم بزنه میره نه خانی اومده نه خانی رفته
مونس نفس بلندی کشیده درمانده گفت:
_کرم بزنه؟ کدوم کرمی میتونه وحشی
بازی های تو رو بپوشونه؟
گردن شو کرم زد ... لب های باد کرده و گونه هاش و که جای دندون هات مونده چی پدر سگ بی همه چیز ...اونا رو هم کرم بزنه؟
ای خدا منو بُکش خلاصم کن از دست این هل..
دستی به سرش که درد می کرد کشید سست و عصبی زمزمه کرد :
_مونا و ایرج دارن میان دنبالش بی صفت..
این ریختی ببیننش من چی جواب شون بدم؟
بگم پسرم گرسنه بود افتاده به جون دخترتون
که امانت بود پیشم؟
آخ سیاوش ...آخ پناه ...الان میرسن اینجا
چه خاکی به سرم شد خدایا
پناه مات مانده نالید:
_الان میرسن؟ مگه قرار نبود فردا بیان؟
سیاوش که مثل آن دو دست و پایش را گم کرده بود خواست حرفی بزند که صدای آیفون در هال پیچید
_خواهر تون و آقا ایرج اومدن خانم
صدای خدمتکار را هر سه شنیده شوکه به او نگاه کردند.
_باز نکن درو
سیاوش فریاد زد که همان لحظه مونس از هوش رفته در ورودی خانه به ضرب باز شد و ...
پارت رمان❌
https://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0
https://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0
" گِلاریَن "
یا حق شما با بنر واقعی عضو شدید💯 اینجا قراره هر روز پارت بذاریم به غیر از روز های تعطیل گلارین:به معنی دختر پاک و زلال
36900
🔮🔮🔮حنای
🔮🔮بی
🔮رنگ
#پارت550
بعد از پایین آمدن و باز شدن درش داخل رفتم و باز بیتوجه به حضور پارسا و نگاه سنگینش گوشهای ایستادم. سرم پایین بود و با نگاه به کفشهایم فکرم حوالی حنا و حالش پرسه میزد که خودش را نزدیکم کرد و کفشهای مشکی براقش را در دیدرس نگاهم قرار داد.
- آیه جان باید با هم صحبت کنیم قهرت عذابم میده.
دوست داشتم بگویم دروغهای رنگارنگ تو هم بدجور مرا عذاب میدهد به طوری که دلم میخواهد همه را در صورتت عق بزنم؛ اما همان لحظه در آسانسور باز شد و بدون جواب بیرون رفتم و منتظر کنار در ایستادم تا در را باز کند.
با قدمهای کوتاه نزدیکم شد و در را باز کرد. وارد خانه شدم در همان تاریکی بدون روشن کردن چراغی هر کدام از لنگه کفشهایم را جایی پرت کردم و خواستم از پلهها بالا بروم که بازویم کشیده شد و مرا در بغلش گرفت.
- صبر کن دختر باید حرف بزنیم این بچه بازیها چیه؟
خودم را از بغلش بیرون آوردم و با عصبانیت به چشمهای خاکستریاش که در تاریکی میدرخشیدند زل زدم.
- وقتی بهت میگم نمیخوام باهات حرف بزنم دقیقاً کجای حرفم رو نمیفهمی؟
کمی به بازویم فشار آورد.
- همه جاش رو... تو باید به حرفهام گوش کنی.
از این همه پرویی و لحن دیکتاتودیاش بیشتر از قبل حرصم گرفت و سعی کردم بازویم را از بین دستش بیرون بکشم که اجازه نداد.
- دیگه هیچ بایدی وجود نداره پارسا خان بسه هرچی دروغ بهم گفتی دیگه حوصله شنیدن دروغ جدید ندارم.
تکانی به بازویم داد.
- نگام کن، منم توقع این برخورد رو ازت ندارم آیه! تو ناسلامتی سنی ازت گذشته و یه خانم تحصیل کرده هستی این لوس بازیها چیه؟!
نگاهم دلگیر شد.
- آره همینه... همیشه همینطور بوده! هروقت کاری خلاف میلت انجام دادم شدم دختر لوس! توقع چه برخوردی ازم داری هان؟ پارسا تو این همه مدت خیلی راحت بهم دروغ گفتی در صورتی که اولین شرط ازدواجم باهات صداقت بود.
- من در مورد زندگی و گذشتهی خودم هیچ دروغی بهت نگفتم، این موضوع هم راز جاوید بود.
کپی ممنوع
46920
Repost from حنای بیرنگ (فاطمه سالاری)
دختره میره چشمهی آبگرم که...🫣
زمانی که هیچکس تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا آبتنی کنه اما وقتی که تقریبا نیمه برهنه، تا کمر تو آب بود، حس کرد چیزی پاشو لمس میکرد و ثانیهای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و شروع به دست و پا زدن کرد. وحشتزده تلاش کرد خودشو آزاد کنه و به سختی و نفسزنان، خودشو بالا کشید که... اونو دید.
با موهایی بلند و چشمانی سیاه و اغواگر که هر زنی رو سِحر میکرد، خیرهاش بود و حیلهگرانه، اونو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت میکرد.
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
13520
Repost from حنای بیرنگ (فاطمه سالاری)
دختره میره چشمهی آبگرم که...🫣
زمانی که هیچکس تو کمپ نبود، به آبگرم رفت تا آبتنی کنه اما وقتی که تقریبا نیمه برهنه، تا کمر تو آب بود، حس کرد چیزی پاشو لمس میکرد و ثانیهای بعد، بدون اینکه فرصتی برای شوکه شدن داشته باشه، به داخل آب کشیده شد و شروع به دست و پا زدن کرد. وحشتزده تلاش کرد خودشو آزاد کنه و به سختی و نفسزنان، خودشو بالا کشید که... اونو دید.
با موهایی بلند و چشمانی سیاه و اغواگر که هر زنی رو سِحر میکرد، خیرهاش بود و حیلهگرانه، اونو به دامی که براش پهن کرده بود، دعوت میکرد.
https://t.me/+qsAYt6ixYe5mNzg0
16300