cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

شیطان خلافکار

روند پارت گذاری روزی دو پارت شیطان خلافکار🚫💧🩸⛔ صحنه دار جمعه ها هم پارت داریم 🥰

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
377
مشترکین
-124 ساعت
-97 روز
-4030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت219 نیشخندی میزنم و میگم: _نه داشتم نقشه هام رو ردیف میکردم که مزاحمم شدی. لبخند از روی لبش رفت و گفت: _منظورت چیه؟ کنارم نشست که ریلکس گفتم: _هیچی‌. نگاهم دادم به تلوزیون که شونه ام رو گرفت چرخوند سمت خودش و جدی نگاهم کرد که از نزدیکی زیادش بهم خودمو کشیدم عقب که خودش فهمید و یکم رفت عقب تر که گفتم: _نگران نباش کارایی که میخوام بکنم به سود شماها هم هست. _مثلا؟ با سرفه های نیاوش برگشتم طرفش که دیدم داره از پله ها میاد پایین و با حوله موهاش رو خشک میکنه بی توجه به ساواش پاشدم رفتم سمتش و گفتم: _عافیت باشه. حوله رو برداشت و نگاهم کرد نگاهش پر از سوال بود و گفت: _سلامت باشی. همراه باهاش رفتم سمت میز و گفتم: _ساواش تو هم بیا دیگه. نیاوش دستش انداخت دور گردنم و با صدایی که مشخص بود خسته اس گفت: _خوبی؟ نیمچه لبخندی گوشه لبم نشوندم و گفتم: _قراره بشم. پشت میز نشستیم و ساواش رو به روم نشست و گفت: _بابا مردم از فضولی بگو چی تو اون سرت میگذره؟ خواستم جوابش بدم که چشمم به اون زنیکه افتاد که اومد سمتمون برای همین سکوت کردم با رها اومدن برامون غذا کشیدن و اخمای رها هم حسابی تو هم بود ولی چیزی نگفت خواستن برن که گفتم: _وایسین. رها گفت: _جانم خانم؟ نگاهی به جفتشون کردم و گفتم: _گزارش کار این دو نفر رو بده ببینم چطوری کار میکنن ارزش موندن دارن یا نه؟ رها که انگار با این حرف من صبرش تموم شد گفت: _والا چی بگم کارشون که نصفه انجام میدن زبونشون هم که دراز هست چشم چرونی هم که میکنن. نیشخندی زدم یه نگاه به لیلا کردم و گفتم: _اخراجین. چشماش گرد شد و گفت: _به همین راحتی حرفش باور کردین؟ لبخند پر از فحشی زدم و گفتم: _نه کاری به حرف اون ندارم من از تو و خواهرت خوشم نمیاد کسی که برا شوهرم و کسی که مثل برادرمه دندون تیز کنه جایی تو خونه ام نداره. با عصبانیت گفت: _داره دروغ میگه. با نگاه و لحن سردی گفتم: _یک ساعت پیش خودم حرفاتون رو توی راه پله شنیدم گوشام که دیگه اشتباه نمیشنوه. تکیه دادم به صندلی و با خونسردی گفتم: _از فردا دیگه نمیاین این جا. سنگینی نگاه ساواش و نیاوش رو حس میکردم ولی تغییری توی حالتم ایجاد نکردم و گفتم: _حالا هم دیگه مزاحممون نشو. نگاه رها کردم: _ممنون عزیزم خسته نباشی میتونی بری. رها نیشش در رفته بود و تشکری کرد و با تنه ای از کنار لیلا رد شد و رفت سمت اشپزخونه. لیلا که دود داشت از سرش بلند میشد عصبی دنبالش رفت با ارامش شروع کردم به غذا خوردن بعد از یه سکوت کوتاه بینمون ساواش گفت: _کاش زودتر حسودیت میشد. شاخکام فعال شد و گفتم: _چطور؟ نیاوش با تشر صداش زد: _ساواش. ساواش بی اهمیت بهش گفت: _هیچی این زنیکه تو نبودی زیادی داشت دور برمیداشت و نیاوش هر چقدر میرید بهش از رو نمی‌‌‌.... بلند شدم برم سراغش که نیاوش کمرم گرفت نشوندم سر جام: _اخراجش کردی منم کلا قصد نگه داشتنش نداشتم بیخیالش شو. با عصبانیت گفتم: _حالا طرفداریش هم میکنی؟ فشار دستش یکم بیشتر شد و گفت: _من از کسی طرفداری نمیکنم فقط نمیخوام تو بیشتر عصبی بشی. دستش رو پس زدم و گفتم: _رفتار تو بیشتر عصبیم میکنه. ساواش با لحنی که سعی داشت جو رو اروم کنه گفت: _ژالین بیخیال بابا هر چی بود تموم شد مهم اینه فهمید جایگاه تو و اون یکی نیست بعدشم دو روز دیگه هم که همه چی رسمی میشه تموم میشه میره غذات بخور. چشم غره ای به جفتشون رفتم و غذام رو یکم با بازی بازی خوردم و وقتی غذای اونا تموم شد گفتم: _یه سری مدارک میخوام. نیاوش یه تای ابروش انداخت بالا و گفت: _مدارک چی؟ خیره نگاهش کردم و با مکث گفتم: _هر چی که از اون حرومزاده داری. ساواش با چشمایی که برق میزد گفت: _از الان میگم هر کاری میخوای بکنی پایه اتم. نیاوش پشت بندش گفت: _نقشه ات چیه؟ خواستم نقشه ام رو بگم که گوشی ساواش زنگ خورد جفتمون نگاهش کردیم که گوشیش از روی میز برداشت و جواب داد: _الو؟ اخم کم رنگی کرد و گفت: _خودم هستم. نمیدونم چی شنید که رنگش پرید و با مکث گفت: _بله میشناسم برادرم هست. از حالتش نگران شدم و دست گذاشتم روی دستش که دیدم یخ یخ شده از سر جام بلند شدم و اروم گفتم: _چی شده؟ گوشی رو نیاوش از دستش کشید و خودش وایساد حرف زدن یکم اب براش ریختم و مجبورش کردم بخوره و فقط شنیدم که نیاوش گفت: _باشه برای شناسایی میایم. وقتی اومد کنارمون گفتم: _چی شده؟ کشیدم کنار و اروم گفت: _ساتیار مرده. چشمام گرد شد و گفتم: _چطوری؟کی؟ سری تکون داد و هم زمان گفت: _نمیدونم الان از کلانتری زنگ زدن یه جسد پشت ماشینش پیدا کردن ولی گفتن قابل شناسایی نیست خواستن بریم شناسایی کنیم ببینیم خودشه یا نه.
نمایش همه...
6👍 4
#پارت218 یه تای ابروم بالا انداختم و بلند شدم و دقیقا از بین ابمیوه ها رد شدم که رد کفشم موند جلوش وایسادم چند سانتی ازش بلند تر بودم دو طرف صورتش رو با یه دست گرفتم و با ارامش قبل طوفان گفتم: _بار اخرت باشه که با من این جوری حرف میزنی و جوابم رو میدیا. یهو گردنش رو گرفتم و هولش دادم سمت زمین از بالا نگاهش کردم و گفتم: _جایگاهت رو یادت نره تو کلفتی من رئیس پس حد خودت رو بدون یه غورباقه جاش همیشه تو مردابه نه صندلی پادشاهی. از شدت عصبانیت داشت میلرزید و با نفرت نگاهم میکرد پشتمو کردم و خواستم برم که با عصبانیت گفت: _تو روانی هستی. شونه ای بالا انداختم: _شاید پس کاری نکن روانی بودنم رو نشونت بدم چون اون وقت برات گرون تموم میشه. همون لحظه صدای ترمز کردن ماشین نیاوش رو شنیدم بی توجه به اون ول کردم رفتم بیرون که دیدم عاطفه داره میره سمت در که بلند گفتم: _کجا؟ سر جاش خشکش زد برگشت سمتم و با من من گفت: _در..و..باز کنم. با سر اشاره کردم بره کنار: _لازم نکرده خودم بازش میکنم به کارت برس. سریع از کنارم با چشمی رد شد رفتم در رو باز کردم که دیدم ساواش و نیاوش دارن با هم حرف میزنن و از پله ها میان بالا که سنگینی نگاهم رو نیاوش حس کرد که با اخم برگشت سمت در که با دیدن من سریع حالتش تغییر کرد و ابرو هاش بالا پرید و دقیقا همین واکنش رو ساواش نشون داد اومدن داخل که به جفتشون خسته نباشید گفتم که با تعجب جوابم رو دادن که ساواش گفت: _خیر باشه خبریه؟ یه تای ابروم میندازم بالا: _نه مگه باید حتما خبری باشه؟ کت نیاوش رو گرفتم ازش و گفتم: _تا یه دوش بگیری میز اماده اس. دستش گذاشت پشت کمرم و گفت: _باشه ولی این تغییر یهوییت یکم تعجب بر انگیزه بیا ببینم چه خبره. باهاش هم قدم شدم و گفتم: _فقط یکم خودمو جمع کردم همین. رفتیم توی اتاق که بازوم گرفت کشیدم سمت خودش که سوالی نگاهش کردم فشار دستش کمتر کرد و گفت: _خوبی؟ _سعی دارم باشم البته اگه بزارن. سوالی نگاهم کرد: _بزارن؟کیا؟ دست بهه سینه جلوش وایسادم و گفتم: _این دوتا عفریته کی هستن اوردی؟مخصوصا اون لیلا. لبش رو یکم رو هم فشار داد و گفت: _چطور مگه؟ با لبخندی که حرصم رو نشون میداد گفتم: _چطور مگه؟خب عزیزم وقتی به من میگه دیوونه و دندون برای شوهرم تیز میکنن همین میشه دیگه که اون روی من بالا میاد. بهم نزدیک تر شد چونه ام رو گرفت دروغ نگفتم اگه بگم از این اختلاف قدی که داریم خوشم میاد با لحن خاص و مچگیرانه ای گفت: _شوهرت؟ چشمامون در تقابل با ههم بودن و انگار هیچ کدوم قصد تموم کردن این جنگ رو نداشتیم مثل خودش گفتم: _مگه خودت همینو نمیخواستی؟ نیشخندی زد و دستش روی کمرم حرکت داد و گفت: _ولی من جواب بله رو نگرفتم ازت ملکه این شیطان میشی؟ دستمو دور گردنش انداختم و گفتم: _بله قبول میکنم ملکه جهنمی بشم که برای دشمنات ساختی چون خودمم قراره زندگی رو برای خیلیا جهنم کنم. بوسه کوتاهی به لبش زدم و از همون فاصله کم گفتم: _تو لوسیفری من لیلیث. لبخند رضایتش رو دیدم که گفت: _از اول میدونستم با بقیه دخترا فرق داری همه میخوان فرشته باشن ولی تو نه. میخندم و همون جور که دکمه هاش رو باز میکنم میگم: _برو دوش بگیر. بدون حرف رفت سمت حموم منم براش یه دست لباس راحتی براش گذاشتم رو تخت و رفتم بیرون من حال اون عفریته رو نگیرم ژالین نیستم. دیدم میز اماده اس رفتم توی پذیرایی نشستم و تلوزیون روشن کردم و شروع کردم بالا و پایین کردن شبکه ها که روی سریال مظنون که داشت پخش میشد نگه داشتم موضوعش برام جذاب بود و محوش شده بودم که یهو با قلقلک شدنم از جا پریدم که دیدم ساواش با نیش باز همون جور که حوله دور گردنشه و موهای خیسش رو پیشونیش ریخته داره نگاهم میکنه. کوسن مبل رو محکم کوبیدم تو صورتش و گفتم: _مردک مگه مرض داری؟ خودشو انداخت کنارم و دستشو انداخت دور گردنم گفت: _دیدم داری غرق میشی گفتم نجاتت بدم.
نمایش همه...
👍 12
#پارت217 یک ساعتی توی حموم موندم یکم گریه کرم یکم فکر کردم یکم نقشه ریختم و یکم به خودم و نیاوش فکر کردم حوله رو دور خودم پیچیدم هنوز به شکم صاف شدم عادت نکردم و بهم دهن کجی میکنه. از حموم که اومدم بیرون سر بلند کردنم همانا و چشم تو چشم شدنم با ساواش همانا جفتمون جا خوردیم که اون زودتر به خودش اومد و پشتش رو بهم کرد و گفت: _نمیدونستم تو حمومی وگرنه بهت میگفتم اومدم یه سری مدارک بردارم الان میرم. به خودم اومدم و سریع لباسام رو از روی تخت برداشتم و گفتم: _نه اشکال نداره الان من میرم. منتظر جوابش نموندم و رفتم توی حموم که خیلی طول نکشید که تقه ای به در خورد و گفت: _من رفتم. پشت بندش صدای بسه شدن در رو شنیدم اومدم بیرون و داشتم لباسام رو میپوشیدم که چشمم به لب تاب نیاوش افتاد رفتم سمتش و روشنش کردم که همون جور انتظار داشتم رمز میخواست خواستم زنگش بزنم بگم رمزش بگه که پشیمون شدم و بستمش و بلند شدم موهام رو یکم خشک کردم و شونه زدم. رفتم بیرون و سمت طبقه پایین رفتم که از پشت دیوار صدای پچ پچی شنیدم وایسادم ببینم چی میگن که از صداشون فهمیدم خدمتکارا هستن یکیشون گفت: _به نظر من که زنش دیوونه اس دیشب ندیدی چطوری جیغ زد؟ _شاید مشکلی داره ما که از اول نبودیم. اولیه حق به جانب گفت: _همین دیگه از روزی که اومدیم ما جز همون یه بار که از بیمارستان اوردنش درست درمون ندیدیمش که شاید اصلا عقب مونده ای چیزیه اگه بشه مخ شوهرش زد خیلی خوب تیکه ای. _وای نه من ازش میترسم خیلی چهره اش ترسناک من از ساواش خوشم میاد اروم و جنت... با حرفاشون کفرم در اومد وای نسادم تا چرت و پرتاشون بشنوم برگشتم تو اتاق یه تاپ مشکی جذب و شلوار لگ مشکی پوشیدم با یه کفش مشکی که پاشنه پنج سانتی داشت و موهام رو یکم حالت دادم یکم ارایش ملایم کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت راه پله که دیدم یکیشون داره قابا رو گردگیری میکنه و یکیشون هم پله ها و نرده ها رو تمیز میکنه از صدای پاشنه های کفشم برگشتن طرفم تقریبا هم سن هم بودن و 25 26 ساله میخورد باشن اخم غلیظی کردم و گفتم: _نشنیدم سلامتونو. سریع سلام کردن که بدون جواب دادن از بینشون رد شدم و پایین پله ها که رسیدم بلند رها رو صدا زدم که عین فرفره از اشپزخونه اومد بیرون و با دیدنم جا خورد همون جور که میومد سمتم گفت: _جانم چی شده؟ نگاهی به سر تا پام کرد و گفت: _خیر باشه خوشگل کردی ولی چرا اخمات تو همه؟ دستش گرفتم بردم تو اشپزخونه و گفتم: _این دوتا عفریته کین؟ با تعجب گفت: _کیا؟لیلا و عاطفه رو میگی؟ عصبی گفتم: _اره. دید واقعا عصبی ام نشوندم روی صندلی و نگاهی به بیرون انداخت یه لیوان اب میوه گذاشت جلوم با دارو هام و کنارم نشست و گفت: _اروم باش بگو ببینم چی شده. براش جریان رو گفتم که اونم اخماش رفت تو هم و گفت: _من نمیتونم بهشون چیزی بگم یا به رئیس ولی خودت میتونی دمشون قیچی کنی و بعد اخراجشون کنی. نیشخندی زدم: _حتما اخراجشون میکنم ولی قبلش یه دیوونه ای نشونشون بدم کیف کنن. قرصام رو گرفت طرفم که پسش زدم و گفتم: _نمیخوام حالم خوبه. اخمی کرد و گفت: _بخور ببینم حتما لازمه که دکتر داده الان هم اقا ساواش و اقا نیاوش میان میز شام رو میچینم. باشه ای گفتم و قرصام رو خوردم که یکی از اون دوتا اومد داخل اشپزخونه که با دیدن من یه لحظه رفت عقب که با نگاه تحقیر امیزی سر تا پاش رو نگاه کردم که سرش انداخت پایین و رفت کنار رها و گفت: _کار ما تموم شد. رها بدون این که نگاهش کنه همون جور که سرویس بشقابا رو در میاورد گفت: _به لیلا بگو بیاد یه سالاد درست کنه خودت هم برو اینا رو بچین روی میز. پس این عاطفه بود رفت و با لیلا برگشت که فهمیدم همین بود دندون برای نیاوش تیز کرده بدون نگاه کردن به من وایساد با رها حرف زدن و جوری وانمود میکرد انگار من وجود ندارم پوزخندی زدم و بلند و جدی گفتم: _هی تو. با رها برگشتن سمتم که نصف باقی مونده اب میوه ام رو برداشتم و جلو چشمش خالی کردم رو زمین که چشماش گرد شد ریلکس لیوانم رو گذاشتم روی میز و با دست بهش اشاره کردم: _تو. بعد به زمین اشاره کردم: _تمیزش کن. رنگش عین لبو سرخ شد که رها با تشر گفت: _مگه کری نشنیدی خانم چی گفتن؟ میتونستم فشاری که به دندوناش میاره رو حس کنم با حرص دستمالی برداشت که محکم کوبیدم رو میز و گفتم: _نشنیدم چشمی بگی. از بین دندونای قفل شدش گفت: _چشم.
نمایش همه...
6👍 5
#پارت216 بی حرف با فاصله ازش رو زمین نشیتم و تکیه دادم به کمد یکم بینمون سکوت بود با لحن ارومی گفتم: _فردا این اتاق رو خالی میکنم. یهو با ضرب نیم خیز شد و تند تند گفت: _نه نه نه خواهش میکنم نه نمیتونی این جا رو هم ازم بگیری. تا جلوم اومد و با التماسی که توی چشماش بود گفت: _بزار من تو این اتاق بمونم دست به هیچ کدوم از وسایلش نزن. اشکاش دونه دونه ریخت صورتش رو با دستام قاب گرفتم و گفتم: _ولی داری خودتو نابود میکنی این جا. تند تند سرش رو به منی نه تکون داد: _من اینجا حالم خوبه چی کار کنم باور کنی؟ _خودتو توی ایینه دیدی؟ یهو با جیغ بلندی گفت: _من حالم خوبههه. کشیدمش تو بغلم که یهو محکم بغلم کرد و سرش گذاشت رو سینه ام و بغضش شکست عین یه بچه تو بغلم جمع شده بود و هق هقش کل اتاق رو گرفته بود. حرفی نزدم و فقط بغلش کردم تا اروم شه شدت گریه اش که کمتر شد گفتم: _دو روزه دارم برات پیگیری میکنم ببینم خانواده واقعیت کی هستن. با صدای گرفته ای گفت: _که باز با اونا تهدیدم کنی؟ روی سرش رو بوسه ای زدم و گفتم: _دیگه خبری از تهدید نیست بخوامم نمیتونم تهدیدت کنم چون... برای گفتنش دو دل بودم ولی دل رو به دریا زدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _تا حالا عاشق شدن شیطان رو دیدی؟ تکون خوردنش رو حس کردم با تردید سرش رو اورد بالا و با صدایی که از ته چاه میومد گفت: _چی گفتی؟ اشکاش رو پاک کردم و گفتم: _درست شنیدی دوستت دارم میدونم باورش برات سخته ولی خیلی وقت بود داشتم با خودم کلنجار میرفتم و نمیواستم باورش کنم ولی این ارا میواستم روز عقدمون بهت بگم که این جوری شد میدونم ازم متنفری میدونم خیلی بلا سرت اوردم و بهت حق میدم حسی بهم نداشته باشی و الان م دلیلی نداره که بخوای دیگه کنارم بمونی برای همین دارم دنبال خانواده ات میگردم که بسپارمت به اونا این جوری شاید بتونی زندگی عادی داشته باشی. تمام مدت شوکه با چشمای گرد داشت نگاهم میکرد لبش رو با زبونش تر کرد و با صدای لرزونی گفت: _بازی جدیدته؟ یکم جا به جا شدم و پیشونیم چسبوندم به پیشونیش و گفتم: _خیلی وقته بازی در کار نیست راست میگفتی از وقتی ک من فرستادمت پیش دانیال بهت حس داشتم و روانی میشدم وقتی دست بهت میزد یا میبوسیدت برای همین هر دفعه به ی روشی ازت دورش میکردم با اومدن اون بچه وقتی ازم دوری کردی و رفتی یه خونه دیگه بیشتر نبودت و جای خالیت رو کنارم حس میکردم ازت نمیخوام به اجبار کنارم بمونی میخوام اگه دل تو هم باهامه بمونی و زندگی جدیدی شروع کنیم میدونم عذابایی که بهت دادم رو نمیتونم از ذهنت پاک کنم ولی میتونم اون قدر زندگیم رو به پات بزارم و خاطره های خوب برات بسازم که اونا کم رنگ بشن. دستای لرزون و یخ کرده اش رو گذاشت روی دستام و چشماش رو محکم بست و گفت: _ولی تو ادم میکشی و کارماش شد کشته شدن بچه خودمون. از این نظر بهش فکر نکرده بودم حق با اون بود ادامه داد: _نمیگم دست از خلاف بردار چون دشمنات رو تا الان برای خودت ردیف کردی پس اگه بکشی کنار راحت تر بهت اسیب میزنن پس همیشه باید تو راس قدرت باشی ولی من تحمل اینو ندارم که بخوام یه بچه دیگه ام از دست بدم. خودشو کشید عقب و گفت: _الان نمیتونم جوابی بهت بدم که میخوام بمونم یا برم الانم میخوام تنها باشم. با مکث گفتم: _نمیخوای بیای بیرون؟حداقل بیا تو اتاق خودمون. سری به معنی نه تکون داد که بی حرف بلند شدم از اتاق اومدم بیرون نمیدونستم چی کار کنم تا حالش خوب بشه حتی شده سر سوزن. (ژالین) توی تاریکی اتاق نشسته بودم و زانوهام رو بغل کرده بودم و از دیشب تا الان به حرفای نیاوش فکر میکردم هیچ وقت این جوری باهام حرف نزده بود حتی مستقیم نگفته بود دوستم داره چه برسه اعتراف کنه که دوستم داره. از طرفی دلم میخواست از این جهنم فرار کنم از یه طرف عاشق شیطان این جهنم شده بودم و همیشه ترس اینو داشتم که عین یه تیکه اشغال بندازتم دور از زندگیش ولی الان بچمو از دست دادم تیکه ای از وجودم رو فیلمی که نیاوش روز تعیین جنسیت گرفته بود و بعد نشونم داد رو پلی کردم و برای هزارمین بار بغضم شکست چطوری کنار بیام با نبودنش من براش کلی برنامه داشتم. چشمام به شدت ورم کرده بود و به زور اطراف رو میدیدم نمیتونستم بزارم خون بچم پایمال بشه و همین طور خون پدر و مادری که به ناحق ازم گرفتن. بلند شدم که سرم گیج رفت دستمو بند تخت کردم و خودمو نگه داشتم با نور گوشی که انداختم رفتم سمت در و رفتم بیرون طرفای غروب بود و میدونستم توی این ساعت کسی جز رها و دوتا خدمتکار جدیدی که نمیشناختم کسی نیست. رفتم تو اتاق خودمون و وسایلم رو برداشتم رفتم حموم هنوز قفسه سینه ام و سینه هام درد میکردن هم به خاطر سکته ای که کردم هم به خاطر سقط بچه و شیری که تو سینه هام بود.
نمایش همه...
👍 7 6
#پارت215 کنارش رو تخت نشستم و موهاش رو نوازش کردم و گفتم: _تقصیر منه نباید تنهات میزاشتم باید با خودم میبردمت. دستمو پس زد و با صدای گرفته گفت: _به من دست نزن برو بیرون به پرستار بگو بیاد حالم خوب نیست میخوام برم دستشویی. _بلند شو خودم میبرمت. از سر جاش تکون نخورد که پوفی کشیدم و بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون هنوز دو قدم از در فاصله نگرفته بودم که صدای جیغاش بلند شد نیکا پشت در نشسته بود که با شنیدن جیغاش ترسیده و نگران نگاهم کرد که گفتم: _تو برو داخل حالش خوب نیست. سریع رفت داخل که صدای گریه هاش شدت گرفت نمیخواستم ضجه هاشر رو بشنوم برای همین رفتم سمت محوطه بیمارستان و شماره ساواش رو گرفتم هنوز از این اتفاق خبر نداشت. یکم طول کشید تا جواب بده و میخواستم قطع کنم که جواب داد صداش از بین کلی اهنگ و سر و صدا شنیدم: _جانم نیاوش؟ تک سرفه ای میکنم که صدام صاف بشه اروم میگم: _کجایی؟ سر و صدا قطع شد و گفت: _یه پارتی مزخرف چطور؟چرا صدات این جوریه؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _میتونی یه سر بیای بیمارستان؟ یهو ساکت شد و با تردید پرسید: _از اومدن که میام ولی برای چی؟چیزیت شده؟ بدون این که جواب سوالش رو بدم فقط گفتم: _منتظرتم برات اس ام اس میکنم که کجا بیای. منتظر نموندم و قطع کردم و براش فرستادم تو محوطه نشستم تا بیاد نمیتونستم برم داخل و حال و روز ژالین رو ببینم عذاب وجدان بدی اومده بود سراغم یک ساعتی که طول کشید ساواش بیاد رو سیگار کشیدم با قرار گرفتن یه جفت کفش جلوم و شنیدن صدای ساواش سر بلند میکنم: _چی شده؟این چه حال و روزیه؟ بی حرف فقط نگاهش کردم اون قدر نگاهش کردم که حرفام مثل اشک توی چشمام جمع شد که ساواش جا خورد و سریع جلوم نشست و عصبی و ترسیده گفت: _د حرف بزن لعنتی چی شده؟کسی مرده؟ اشکام توی سکوت میریزن و با صدای گرفته ای میگم: _بچه ام مرد. از خودش وا رفت و کامل روی زمین نشست و با بهت زمزمه وار گفت: _چی؟ چشمام رو محکم بستم که یهو کشیدم توی بغلش و سرم گذاشت روی شونه اش و همون جور که اروم میزد روی کمرم با صدای لرزونی گفت: _گریه کن داداش گریه کن تا غمت سبک بشه. فکرش نمیکردم از دست دادن بچم این قدر برام درد اور باشه منی که بعد از مرگ مامانم برای کسی گریه نکردم توی این چند سال الان دارم مثل اون موقع روی شونه های ساواش گریه میکنم. یکم که اروم شدم شروع کردم براش جریان رو گفتم که اونم شوکه شد و با بهت گفت: _پس دلیل این همه تنفر این بوده که براش هم مهم نبود ما با ژالین چی کار میکنیم. سری به معنی تایید تکون دادم که ادامه داد: _الان در چه حاله؟کی پیشش هست؟ _نیکا پیشش هست حالش هم که افتضاح داره دیوونه میشه. نگاهش کردم و اروم گفتم: _وقتی ایست قلبی کرد ترسیدم برای اولین بار ترسیدم بمیره میدونستم که بچه افتاده چون وقتی از پله ها انداختش خونریزیش که دیدم فهمیدم بچمون مرده ولی وقتی رسوندمش بیمارستان و گفتن چند دقیقه اس که ایست قلبی کرده انگار یه سطل اب یخ خالی کردن روم. دست گذاشت روی شونم و فشار ارومی داد و گفت: _خدا به جفتتون رحم کرد ولی اون الان کاملا شکسته تو این تایم هم که دیدی یه حسایی بهت پیدا کرده بود نباید بزاری اون حس از بین بر برو پیشش جفتتون باید پیش هم باشین تا همو اروم کنید. کلافه گفتم: _نمیخواد من باشم پسم زد و پشت کرد بهم با وجود من بیشتر عذاب میکشه. سری تکون داد و گفت: _درسته و این کارش هم عادیه بهش زمان بده و این که بهش بگو دوستش داری. خواستم مخالفت کنم که دستش رو به معنی سکوت اورد بالا و گفت: _انکارش نکن درسته اول به خاطر بچه نگهش داشتی ولی اعتراف کن که وتی فکر میکردی سرطان داری چقدر نگرانت بود و حواسش بهت بگو یا تو همین دوران بارداریش چقدر به هم نزدیک شدین و درضمن خودت گفتی ترسیدی که مرده باشه همه اینا از روی دوست داشتنشه اگه نیست پس به خاطر چیه؟اون الان خودش تک و تنهاس جز من و تو پنهایی نداره نه میدونه خانواده واقعیش کیا هستن نه میتونه برگرده پیش خانواده قبلیش سعی کن تو بشی خانواده اون نه به زور به خواست خودش. از سر جاش بلند شد و گفت: _میرم ی سر بهش بزنم. باشه ای گفتم و تکیه دادم به پشتی نیمکت و نگاه اسمون کردم و گفتم: _خدایا این چه بازی هست باهام را انداختی؟ چهار روز بعد مرخص شد تو این چهار روز در حد چند تا جمله حرف میزد و همش یا میخوابید یا گریه میکرد با من به زور حرف میزد ولی نگاهم نمیکرد یا نمیزاشت بهش دست بزنم و از وقتی اومد خونه دوهفته ای هست که خودشو تو اتاق بچه حبس کرده و رها به زور بهش غذا میده مجبورش میکنه بخوره. رفتم پشت در و تقه ای به در زدم انتظار جواب نداشتم برای همین رفتم داخل که دیدم کف اتاق دراز کشیده و لباس و عروسک بچه توی بغلش گرفته و چشماش بسته ولی از نور چراغ خوابی که رو صورتش افتاده بود از لرزش چشماش مشخص بود که بیداره.
نمایش همه...
9👍 3
#پارت214 با درد شدیدی که زیر دلم پیچید صورتم تو هم رفت و دست که گذاشتم زیر دلم جا خوردم یه جای کار می لنگید سریع ملافه رو کنار زدم که با دیدن شکم پایین رفتم دست کشیدم روش و چند بار و زیر لب پشت سر هم گفتم: چرا شکمم صافه؟بچم کو؟با بچم چی کار کردی؟ صدام رفته رفته بلند تر میشد و کارام جنون وار شده بود و جوری که دیگه جیغ میزدم و نیاوش فقط دستام رو محکم گرفت و بغلم کرد و میگفت: _اروم باش الان باز سکته میکنی. با گریه بی توجه به دردی که داشتم شروع کردم به زدنش و گفتم: _بچمو کجا بردی اخر ازم گرفتیش کار خودتو کردی اره؟ جوابمو نمیداد و فقط محکم گرفتم که به خودم اسیب نزنم همون لحظه نیکا و دوتا پرستار اومدن داخل و به سرمم ارام بخش زدن که زیاد طول نکشید کم کم بدنم سنگین شد و ما بین گریه هام گفتم: _گناه من چیه که این بلاها سرم میاد؟ نمیدونم چقدر تو بغل نیاوش گریه کردم و زجه زدم که کم کم خوابم برد. (نیاوش) با خوابیدن ژالین اروم سرش گذاشتم رو بالشت و ملافه رو کشیدم روش هنوز خونریزی داشت چون بچه رو کشیدن بیرون هنوز باورم نمیشه هم بچه ای که جفتمون منتظر اومدنش بودیم مرده هم این که ژالین اصلا رسما هیچ ارتباطی به اون خانواده نداشته من گند زدم به زندگیش و به کل نابودش کردم و از طرفی هم با سکته قلبی که پشت سر گذاشت نزدیک بود کلا از دستش بدم. اشکای روی صورتش رو پاک کردم که نیکا با صدای گرفته ای که به خاطر گریه هاش بود گفت: _میخوای چی کار کنی؟دووم نمیاره این جوری رسما دیوونه میشه جونش به اون بچه وصل بود. نفسم برای اولین بار لرزید و گفتم: _میدونم خود منم اون بچه شده بود نور زندگیم فکر میکردم شانسی دارم که بتونم منم یه زندگی خوب رو تجربه کنم. محکم بغلم کرد و باز زد زیر گریه و گفت: _این جوری نگو بازم میتونید بچه دار بشید اصلا خودم این بار بیست و چهار ساعته کنارش میمونم جم نمیخورم تو هم حق داری زندگی خوبی داشته باشی. بغلش کردم و دستی به سرش کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم: _خودت که شنیدی دکتر چی گفت رحمش اسیب دیده به خاطر ضربه ای که به خاطر افتادنش خورده معلوم نیست باز بتونه حامله بشه یا نه. تند تند اشکاش رو پاک کرد و جدی گفت: _غلط کرد برا خودش زر زده علم پیشرفت کرده میتونه بازم حامله بشه بهش اینو نگو که روحیه اش بدتر از بین بره تا ببینیم چی کار میکنیم. روی پاش بلند شد و گونه ام رو بوسید و گفت: _نمیگم ناراحت نباش چون حق ندارم اینو بگم هر چی باشه تو بابای اون بچه بودی و تو هم به اندازه ژالین حق داری ناراحت باشی ولی الان جفتتون نیاز دارین که به هم تکیه کنید ازت انتظار ندارم مثل همیشه قوی باشی و منطقی با این موضوع برخورد کنی حتی میخوای گریه کن حالا یا پیش من یا خلوت خودت که تو این چند روز گریه کردی فکر نکن نفهمیدم ولی بزار ژالین دلش بهت گرم بشه ازت دوری نکنه درسته سرد میشه ازت افسرده میشه حتی ممکنه کار احمقانه بکنه ولی بزار بدونه تنها نیست فهمیدم که برات مهم شده نه فقط به خاطر بچه به خاطر خودش دوستش داری حتی اگه به زبون نیاری همون جور که تو این چند سال حتی یک بار هم نه به من نه به بابا نگفتی دوستمون داری ولی با کارات و نگرانیات و پاره کردن کسایی که میخواستن بهمون اسیب بزنن دوست داشتنت رو نشونمون دادی الان وقتشه انتقام ژالین و بچه ات رو از اون حرومزاده بگیری چون تو نگیری من دست به کار میشم. حرفی نداشتم بزنم چون درست میگفت و دیگه خسته شده بودم از این که همیشه و همه حال قوی بودم و نشون دادم قلبم از سنگه ازم جدا شد و همون جور که میرفت سمت در گفت: _میرم با دکترش حرف بزنم که بهش نگه نمیتونه باردار بشه. باشه ای گفتم و بعد از رفتنش کنار تختش نشستم حتی توی خواب هم انگار گریه اش گرفته چرا همون روز تو رو هم با رزا نفرستادم بری؟چرا نگهت داشتم و گذاشتم کینه و نفرت چشمام رو کور کنه چرا به حرفای ساواش گوش نکردم؟ اروم پشت دستش رو بوسیدم هر جوری باشه براش جبرانش میکنم هر جوری که بتونم زندگیش رو عوض میکنم تا مرهم ناچیزی بشه روی دردای الانش. همون جور که دستش توی دستم بود چشمام رو بستم تا از سوزش و درد چشمام کمتر بشه ولی اون قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای گریه ژالین بیدار شدم که گردنم درد بدی گرفته بود اهمیتی ندادم و اروم صداش زدم: _ژالین. پشتش رو بهم کرده بود و تو خودش جمع شده بود و فقط صدای هق هقش میومد.
نمایش همه...
👍 6 4
واقعا این ری اکشنا برای چیه؟:/
نمایش همه...
👎 1
#پارت213 _چشم. رفتم سمت ایفون که ریخت نحصش رو دیدم که داشت با بادیگاردا حرف میزد سریع رفتم سمت گوشیم دستام داشت میلرزید حالا به جای این که از گروگانگیرم بترسم از خانواده خودم میترسم با دستای لرزون شماره نیاوش رو گرفتم که با دومین بوق جوابم رو داد و جدی ولی اروم گفت: _بله؟ اطرافش صدای صحبت چند نفر میومد اهمیت ندادم و با صدای لرزون گفتم: _نیاوش اون این جاست. سر و صدا کمتر شد انگار از جمع فاصله گرفت و با تعجب گفت: _کی اون جاست؟چرا صدات میلرزه؟ نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم و گفتم: _داییم این جاست میخواد منو ببینه به بادیگاردات گفتم نزارن بیاد داخل چی کارکنم؟ یکم ساکت شد گفت: _الان میام خونه. باشه ای گفتم و قطع کردم نگاه ساعت کردم یازده شب بود کاش زنگش نزده بودم نمیخواستم کارش خراب بشه داشتم دور خودم میچرخیدم که یهو صدای باز شدن در ورودی رو شنیدم فکر کردم نیاوش رسیده سریع رفتم سمت در که با داییم رو در رو شدم و پاهام انگار میخ شدن به زمین از سر تا پام رو نگاهی کرد و میتونستم نفرتش رو خیلی واضح ببینم نگاهش روی شکمم ثابت موند که یه قدم عقب رفتم اومد سمتم و گفت: _یادت رفته به بزرگ ترت احترام بزاری؟ نفس عمیقی کشیدم و رفتم تو قالب ژالین گستاخ قبلی و با اخم و جدی گفتم: _بزرگ تری نمیبینم چون تو از حیوونم پست تر و کوچیک تری. اون همون جور جلو میومد و من عقب میرفتم: _انگار همچینم بهت بد نمیگذشته این جا حالا هم که داری زنش میشی. با حرص گفتم: _اشی هست که خودت گذاشتی تو کاسهه ام حالا چه مرگته چی میخوای این جا؟ یه پوشه از جیبش در اورد انداخت جلوم و گفت: _مدارک شناساییت اوردم تو از اول هم عضو خانواده ما نبودی. برگشت و داشت میرفت سمت در که سریع رفتم سمتش و گفتم: _وایسا ببینم منظورت چیه؟چرا همیشه این قدر ازم متنفر بودی مگه من چی کارت کردم؟ از خونه زد بیرون که دنبالش رفتم و قبل از این که از پله ها بره پایین بازوش گرفتم و نگهش داشتم که عصبی برگشت سمتم زد تخت سینم که یه قدم رفتم عقب بادیگاردا خواستن بیان جلو که با دست اشاره کردم وایسن. اومد تو صورتم غرید: _ازت متنفرم چون بچه خواهرمن نیستی. حس کردم قلبم نمیزنه میگفتم داره اذیتم میکنه ولی اون چشمای پر از تنفر حاکی از اذیت کردن من نبود دهنم عین چوب خشک شد بود با بی رحمیه تمام گفت: _تو دختر کسی هستی که یه زمانی عاشقش بودم ولی رفت با یه نفر دیگه ازدواج کرد چون عاشق اون بود وقتی حامله شد خون جلوی چشمام رو گرفت ولی صبر کردم هم زمان با اون خواهرمم حامله شد و روز زایمانش فهمیدم که تو یه روز قبل به دنیا اومدی ولی بچه خواهرم مرده به دنیا اومد بند ناف دور گردنش پیچیده بود و خفه شده بود منم دیدم بهترین فرصته توی بیمارستان تو رو جا به جا کردم با پول جلوی چشم بابای عوضیت مادرت رو کشتم عشقم رو با دستای خودم کشتم بعدم خودش رو بردم بیرون از شهر اول سه تا گلوله حرومش کردم بعدم با ماشین فرستادمش ته دره و اتیشش زدم. نفس نمیتونستم بکشم قفسه سینه ام سنگین شده بود و درد شدیدی رو حس میکردم نمیتونستم حرفاش رو باور کنم امکان نداشت. صدای اسلحه و پشت بندش صدای نیاوش رو شنیدم که با داد و عصانیت گفت: _این جا چه گوهی میخوری؟ یهو این حیوونی که یه عمر فکر میکردم داییمه کشیدم سمت خودش و اسلحه گذاشت رو سرم ولی من کل بدنم سر شده بود و به زور روی پاهام بند بودم و متوجه نگاه نگران نیاوش شدم ولی سعی داشت نشون نده و از بین دندوناش غرید: _ولش کن. صدای نحسش رو کنار گوشم عین ناقوس مرگ شنیدم: _تو هم قراره سرنوشتت مثل مادر هرزه ات بشه. قبل از این که حرفش رو تجزیه و تحلیل کنم بلند گفت: _باشه هر چی تو بگی. پشت بند حرفش یهو هولم داد و از پله ها انداختم که درد شدیدی هم زمان هم توی قفسه سینه ام هم سرم حس کردم و دیگه چیزی نفهمیدم. با حس درد شدیدی که توی قفسه سینه ام داشتم و دینگ دینگ های ارومی که کنار گوشم میشنیدم اروم چشمام رو باز میکنم و گیج و منگ نگاه سقف بالای سرم که تار میدیدمش میکنم. سر میچرخونم که متوجه مردی میشم که خم شده بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود و ظاهرش یکم شلخته بود تکونی میخورم که انگار کل وجودم درد میگیره و ناله ای میکنم که مرده با ضرب سرش رو بلند میکنه که متوجه میشم نیاوشه با دیدنم بلند میشه میاد کنارم و چرا این قدر به هم ریخته است؟با صدای گرفته ای همون جور که دستی سرم میکشید گفت: _تو که منو نصف جون کردی دختر. سعی کردم بلند بشم و همون جور هم گفتم: _چه اتفاقی اف...
نمایش همه...
12👍 2❤‍🔥 1
دو پارت پشم ریزون توی وی ای پی گذاشتم😂🚶🏻‍♀
نمایش همه...
👎 6🔥 1🥰 1
#پارت212 سری به معنی فهمیدن تکون دادم و هر کدوم یه سوزن برداشتیم اولی رو نیاوش ترکوند که زیرش یه بادکنک صورتی کوچیک تر بود من ترکوندمش که زیریش ابی بود و این بارهم زمان ترکوندیمش که کاغذ رنگی های صورتی ریخت رو سرمون که جیغ نیکا بلند شده و هر کی شروع کرد ابراز خوشحالی کردن و برای اولین بار بابای نیاوش بغلم کرد و تبریک گفت. اون شب میشه گفت شب خوب و ارومی بود و زیاد حرفی از کارای نیاوش و ساواش زده نشد و تا اخر شب با نیکا غیبت کردیم و از هر در حرف زدیم و این وسط احساس میکردم مامان ساواش که فهمیدم اسمش فرح هست پیشم معذبه بهه نیاوش که گفتم گفت به خاطر کاری که ساتیار کرد از من خجالت میکشه که البته منم بودم خجالت میکشیدم ولی با این حال به احترام ساواش رفتم کنارش و باههاش حرف زدم تا فکر نکنه من از اونم ناراحتم این که بچش حرومزاده شده تقصیر اون نیست پس چرا ساواش این جوری نشده؟همه چیز بر میگردهه به ذات ادم. یک ماهی میشد که برگشت بودیم به خونه نیاوش و دلم برای رها تنگ چشده بود و از این که باز یه هم زبون داشتم خوشحال بودم داشتم دور از چشم نیاوش از تنقلاتایی که به رها گفته بودم برام قاچاقی گرفته بود اورده بود داخل میخوردم که با صدای نیاوش سریع چرخیدم و کاسه الوچه رو پشت سرم قایم کردم: _چی کار میکنی؟ سریع گفتم: _هیچی. با چشمای ریز شده نگاهم کرد و اومد سمتم کجا میای اخه سر جات بمون مردک صاف اومد رو به روم و خم شد رو صورتم که خم شدم سمت عقب تا بند و بساطم رو نمبینه که یهو با شستش کشید گوشه لبم و بعد کرد تو دهنش و یه تای ابروش بالا پرید گاوم زایید تموم شد رفت تا اومدم خودم رو تبرئه کنم الوچه رو از پشت سرم برداشت و گفت: _تک خوری؟ ناخونکی بهش زد که با غر غر گفتم: _خب نمیزاری بخورم منم تک خوری میکنم. موهام رو به هم ریخت و همون جور که یه الوچه گنده میزاشت دهنش گفت: _خب حالا قیافه ات رو عین بچه تخسا نکن. کاسه رو ازش میگیرم و میشینم رو کابینت که چشم غره ای بهم میره و میگه: _این بچه سالم به دنیا بیاد خیلیه. میخندم و دستمو میکشم رو شکمم میگم: _دخترم مثل مامانشه هر چند باباش هم که تو باشی دیگه مشخصه چی از اب در میاد. با پرویی میگه: _بایدم اولین نوه خاندان کیانی این جوری باشه. انگار چیزی یادش اومده باشه گفت: _راستی من امشب یه قرار شام کاری دارم ممکنه یکم دیر بیام منتظرم نمون. لیوانی از کنار دستم برداشتم و اومدم پایین اروم و همون جور که میرفتم سمت یخچال گفتم: _برای ساعت چند میای تقریبا؟ _شاید دو الی سه. ابروهام بالا پرید همون جور که لیوانم رو اب میکردم با چشمای ریز شده گفتم: _مطمئنی فقط قرارداد کاریه و کشت و کشتار توش نیست؟ خنده بی صدایی کرد و سخت بود برام که نگم از خنده اش خوشم میومد تکیه داد به کابینت و گفت: _اره نگران نباش این همکارم از خارج میاد و چون باید زود برگرده مجبورم این قدر دیر برگردم این قرار داد برای خود شرکته جدا از کارای خلافم هست. ابم رو میخورم و سری به معنی فهمیدن تکون میدم: _باشه پس اگه تونستی یکم زودتر برگرد. _باش سعیم رو میکنم. به الوچه ها اشاره کرد و گفت: _جای این اشغالا یکم غذا بخور جون بگیری. اداش در اوردم که اومد سمت سریع گفتم: _بیای سمتم جیغ میزنم. با بدجنسی گفت: _جیغو که باید جای دیگه بزنی. با حرص سرش جیغ زدم که ابرویی برام بالا انداخت و اومد سمتم گونه ام بوس کرد و خدافظی کرد که جوابش دادم و رفت این ورژن جدید نیاوش رو دوست داشتم مهربون شده بود و اروم تر خیلی کمتر نسبت به قبل عصبانی میشد یا بهم دیگه کمتر گیر میداد و مراقبم بود میدونستم به خاطر بچه عوض شده و این به نفع منم بود حداقل شاید میتونستم هم خودم عاشق اون بشم هم اونو عاشق خودم کنم. یکم غذا برای خودم کشیدم خوردم امروز رها کار واجب داشت و مرخصی گرفته بود اون عنتر راحیل هم که نمیدونم نیاوش چه بلایی سرش اورده ولی هر کاری کرده حقش بوده. رفتم توی پذیرایی و روی مبل ولو شدم و یه اهنگ ملایم گذاشتم تا هم خودم ریلکس کنم هم بچه که نفهمیدم کی خوابم برد و با صدای زنگ خونه بیدار شدم فکر کردم نیاوشه ولی بعد یادم افتاد نیاوش هیچ وقت زنگ نمیزنه داشتم با خودم تجزیه و تحلیل میکردم که یه نفر دو تا تقه زد به در ورودی سالن رفتم سمت در و از همون پشت در گفتم: _بله؟ صدای یکی از افراد نیاوش رو شنیدم چون نیاوش گفته بود حق ندارن وقتی من خونه ام بیان داخل: _ببخشید خانم یه اقایی اومدن میگن دایی شما هستن و میخوان ببیننتون. با حرفش انگار یه سطل اب یخ خالی کردن روم اب دهنم به زور قورت دادم و گفتم: _نزارید بیاد داخل.
نمایش همه...
9🥰 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.