cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رئیس‌ِ همه مجنونِ تو!

نویسنده:محیا داودی پارت گذاری هرروز به جز جمعه ها کپی ممنوع❌

نمایش بیشتر
إيران44 416فارسی42 713دسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
5 050
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

💫 #رئیس همه #مجنون تو #پارت_437 گندم خانم انقدر گشنه اش بود که حتی تلاش های معین برای آروم کردنش کافی نبود و با اشک و آه دستش و تا مچ کرده بود تو دهنش و داشت میخورد که به دادش رسیدم، روی تخت و به پهلو دراز کشیدم و گندم و به سمت خودم چرخوندم و اون بااشتها مشغول شیر خوردن شد و آروم گرفت. _دقیقا مثل خودته چشمهام به سمت معین که رو لبه تخت نشسته بود چرخید و گفتم: _معلومه، قیافش دقیقا... حرفم و برید: _اون و نمیگم شکمو بودنش و شر بازیش در مواقعی که غذاش حاضر نیست و میگم! نفسی سر دادم: _از اون لحاظ؟ با تکون دادن سرش تایید کرد و من ادامه دادم: _اونوقت من کی از سر گشنگی شر بازی درآوردم که خودم یادم نیست؟ در کمال پررویی جواب داد: _همیشه عزیزم، همیشه وقتی وقت غذات دیر میشه عصبی میشی و قاطی میکنی، اگه بخوای میتونم برات مثال بزنم؟ دوباره نفسم و پر شتاب بیرون فرستادم: _مثال بزن و معین اصلا قصد نداشت کم بیاره که صدایی تو گلو صاف کرد: _نمونش اونوقتی که هنوز اتفاقی بینمون نیفتاده بود و الکی به همه گفته بودم میخوامت و باهمیم، اونموقع اگه یادت باشه بردمت که به خانوادم نشونت بدم و خواستم علی رغم همه گند زدنهات و سوتی دادنهات یه کاری برات کرده باشم که مامانم خوشش بیاد گفتم رژیم داری و تو سالاد خوردی سکوت که کرد یه نگاه کوتاه به گندم انداختم و بعد گفتم: _خب بعدش؟ معین ادامه داد: _بعدش قیافت دیدن داشت، یه دختر گشنه و عصبی در کنارم بود که هرآن ممکن بود به جای غذا من و بخوره! چندباری پشت سرهم پلک زدم: _آره حتما میخوردمت دستش و به نشونه سکوت بالا آورد: _واسه جلوگیری از این اتفاق تو مسیر رسوندنت به خونه ات برات یه چیزی خریدم خوردی و هم عصبانیتت فروکش کرد هم بیخیال من شدی پوفی کشیدم: _اولا من اصلا عصبی نبودم فقط گشنه بودم، دوما من اونموقع ازت متنفر بودمو قیافه گرفتنم بخاطر اون تنفر بود نه از سر گشنگی چشم ریز کرد: _نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم این تنفری که تو میگی اون اوایل نسبت به من داشتی و باور کنم و اتفاقا همین الان هم سر اون حرفم که هزار بار بهت گفتم هستم نگاهش کردم و معین شمرده شمرده گفت: _تو از همون دیدار اول تو هتل عاشق من شدی و بعد از اینکه اخراجت کردم رفتی گشتی گشتی و شرکت و پیدا کردی تا به من نزدیک شی گندم سرش و عقب برده بود و دیگه شیر نمیخورد که نشستم تو تخت و گفتم: _اگه ازت خوشم میومد اون ضربه محکم و نثارت نمیکردم، دردش و که هنوز به یاد داری؟ یادته کارمندهای شرکت چند نفری اومدن جمعت کردن؟ یادته چقدر بهت گفتم فوت کن فوت کن بلکه جونت و از دست ندی؟ رفته رفته قیافش گرفته شد، انگار تداعی اون ضربه داشت تن و بدنش و به درد میاورد که من ادامه دادم: _حالاهم پاشو برو خودتم یه دوش بگیر و این چرت و پرتها که من از نگاه اول عاشقت شدم و از سر عشق و عاشقی اومدم شرکتت و پیدا کردم و وقتی گشنم بود عصبی شدم و اینارو بس کن که اصلا بعید نیست یه ضربه سهمگین تر از اون ضربه دیدار اول نثارت کنم سریع از جا پرید: _چه خبرته جانا؟ آروم باش... چرا داری تهدید میکنی؟ به چشم به حموم اشاره کردم: _برو و میعن راه افتاد اما بازهم کوتاه نیومد: _میرم ولی حرفهام و پس نمیگیرم، تو از همون اول عاشق شدی خانم و وقتی گشنته عصبی میشی و یهو چشم ریز کرد: _الانم عصبی به نظر میرسی نکنه گشنت شده؟ عین دیوونه ها دستهاش و به نشونه تسلیم بالا آورد: _میخوای به چیزی بدم بخوری؟ چیکار کنم از این حال دربیای؟ و من با جیغ اسمش و صدا زدم: _معین... برو! و این صدام براش خوشایند بود که بازهم خندید و صدای خنده هاش تو خونه طنین انداز شد و آقا بالاخره کوتاه اومد و رفت تو حموم... با رفتن معین نفس عمیقی کشیدم، حسابی سر به سرم گذاشته بود و حرصیم کرده بود که یه کمی تو همین حال موندم و بعد گندم و بغل کردم و از تخت بیرون رفتیم. میخواستم باهم چرخی تو خونه بزنیم که از اتاق بردمش بیرون و برای شور و حال دادن به خونه تلویزیون و روشن کردم و اما همینکه تلویزیون روشن شد، یه کارتون پخش شد و من بی اختیار لبخند زدم، کارتونی که دشات پخش میشد یادآورد دورانی بود که میعن مجبورم میکرد بشینم و ساعتها کارتون تماشا کنم چون اعتقاد داشت بچه میفهمه و شاید درست هم میگفت که حالا گندم با تماشای تصاویری که داشت از تلویزیون پخش میشد به وجد اومده بود ، دست و پا میزد و میخندید و من با دیدن خنده هاش لبخندم عمیق تر میشد: _چیه مامان؟ خوشت اومده؟ این کارتون و دوست داری؟ و گندم در حالی که چشمهاش به تلویزیون بود بازهم خندید و من نتونستم با خنده هاش نخندم، پابه پای خنده های شیرینش خندیدم و روی مبل نشستم تا گندم کیف کنه از دیدن کارتونی که حسابی ازش خوشش اومده بود... 💫
نمایش همه...
💫 #رئیس همه #مجنون تو #پارت_436 چرخی تو خونه زدم، خونه ای که حدود یک سالی میشد که ازش دور بودیم و پوفی کشیدم: _اینجا چقدر خاک گرفته تازه رسیده بودیم و معین مشغول جابه جا کردن چمدونها بود که گفت: _یه سال اینجا کسی نبوده، حالا یه مدت اینجاییم خونه جون میگیره کنار گندم که خواب بود و روی تخت گذاشته بودمش نشستم و گفتم: _وقتی برگردیم ایران این مشکل و بااون خونه داریم با خستگی دستش و بالای سرش کشید و گفت: _حلش میکنیم، فوقش یه چند نفری و میارم خونه رو تمیز میکنن، یا اصلا خودم کمک میکنم نفسی کشیدم: _یعنی تو تا همیشه نمیخوای بری سرکار؟ یعنی دیگه قید کار کردن و زدی؟ نگاهم کرد: _چیه؟ ناراحتی؟ سری به اطراف تکون دادم: _ناراحت نیستم ولی میدونم که تو ناراحتی و اصلا از واگذاری مدیریتی که حق خودت بود راضی نیستی و تو فکر فرو رفتم و ادامه دادم: _یعنی تو پریروز جدی جدی اون برگه هارو امضا کردی و دو دستی مدیریت شرکت و دادی به یکی از سهامدارها؟ تایید کرد: _دقیقا همینکارو کردم و دیگه میخوام از در کنار خانوادم بودن لذت ببرم دلم حسابی پر بود که گفتم: _همه اینها زیر سر اون رویای کثافت و بابای عوضیشه سر بالا انداخت: _بهشون فکر نکن، امیری الان بخاطر آتیش زدن کارخونه پاش گیره و نمیتونه دست از پا خطا کنه و جواب کارش و دید چشم دوختم بهش: _رویا چی؟ کجای دنیا داره کیف میکنه؟ شروع کرد به عوض کردن لباسهاش: _از کجا معلوم داره کیف میکنه؟ از کجا معلوم دو روز دیگه یه خبر ازش نرسه که گیر افتاده و به تلافی همه اون آزار و اذیتهاش داره سختی میکشه؟ آه از نهادم بلند شد: _نمیدونم ولی اون انقدر ذاتش خرابه که بعید میدونم کارما و این چیزها روش اثر بزاره، فکر میکنم اون کلا خارج از چرخه طبیعته! صدای خنده هاش بلند شد: _حالا انقدر عصبی نشو، ریلکس باش، پاشو یه دوش بگیر خستگی از تنت بره بعدش هم باهم یه دستی به این خونه خاک گرفته بکشیم و از همین حالا طی کرد: _شب هم سه تایی میریم رستوران شام میخوریم بلند شدم و جواب دادم: _دیگه ولخرجی نکن، شما الان دیگه رئیس شرکت زرین نیستی خنده هاش ادامه پیدا کرد: _ولی هنوز ورشکست نشدم و میتونم زن و بچه ام و ببرم رستوران زیر چشمی نگاهش کردم و راه افتادم به سمت حموم که تو همین اتاق بود، جلوی در لباسهام و درآوردم و بعد هم وارد حموم شدم... خسته بودم. دیشب هم به لطف گندم که هرشب از خواب میپرید و باید شیر میخورد و دوباره سر صبح بیدار میشد خوب نخوابیده بودم که آب و باز کردم و رفتم زیر دوش، دوش آب گرم تو کم کردن خستگیم موثر بود که دلم نمیخواست از حموم بیرون برم و زیر آب موهام و ماساژ میدادم و اما فکرم درگیر بود... نگران معین بودم و امیدوار بودم یه روزی همه چیز درست بشه، امیدوار بودم بعد از برگشتنمون به ایران معین دوباره بتونه به موقعیت قبلیش برگرده و این جابه جایی طولانی مدت که معین میگفت صرفا برای تفریحه و من میدونستم برای دوری از شرکت و کمتر ناراحت شدنمونه موثر واقع بشه و دوباره همه چیز برگرده سر جای خودش... غرق همین فکر و خیال داشتم حموم میکردم که صدای معین و از بیرون شنیدم: _جانا گندم بیدار شده، انگاری گشنشه داره گریه میکنه و این یعنی فرصت نداشتم بیشتر از این تو حموم بمونم که جواب دادم: _خیلی خب الان میام و سریع از زیر دوش بیرون اومدم، آب موهام و گرفتم و از معین حوله خواستم و بعد از پوشیدن حوله از حموم بیرون اومدم. 💫
نمایش همه...
سلام دوستان شبتون بخیر😍 سال نو مبارک❤️ بعد از مدتها که من بنا به دلایلی و به سبب تغییری که تو زندگیم پیش اومد نتونستم آنلاین بشم و براتون پارت بزارم از امشب با پارتهای جدید در خدمتتون هستم🙏🏻🥹 ممنون از احوالپرسی ها نگرانی ها و حتی غر زدن هاتون… همه چیز خوب و خیر بود🌱
نمایش همه...
💫 #رئیس همه #مجنون تو #پارت_435 تماشاشون کردم و چیزی نگفتم ، معین به تایم مخصوص حرفهای پدر دختری رسیده بود و من داشتم به حرفهاشون گوش میکردم، شروع کرده بود و تو رویاهاش بچه چندماهه رو داشت عروس میکرد و از دیدنش تو لباس عروس میگفت و من شنوای حرفهاش و گاها جیغ و جیغ گندم بودم که بالاخره حرفهای دونفرشون به پایان رسید و معین همینطور که گندم و بغل کرده بود و اینطرف اونطرف میرفت گفت: _راستی جانا، یه مسافرت سه نفری بریم؟ سر چرخوندم به سمتش: _مسافرت؟ کجا؟ تایید کرد: _حالا که دارم همه چی و واگذار میکنم و وقت واسه تفریح و خوش گذرونی با زن و بچه ام و دارم میخوام از این فرصت استفاده کنم، یه چند وقتی بریم آلمان؟ ابرو بالا انداختم: _بریم آلمان؟ یه سفر به این دوری؟ جواب داد: _شاید تا سال نو میلادی همونجا موندیم، بریم؟ شونه بالا انداختم: _من مشکلی ندارم فقط تو مطمئنی که میخوای اون شرکت و ... بین حرفم پرید: _واسه هزارمین بار میگم بله، بله خانم من مطمئنم من کاملا مطمئنم که میخوام شرکت و نجات بدم، که نمیخوام با خودخواهی همه چیز و خراب کنم، حالا موافقی؟ کارهای رفتنمون و انجام بدم؟ و من دیگه تسلیم این حرفهاش بودم که آروم سر تکون دادم: _بریم، من حرفی ندارم و این جواب من کاملا به دل معین نشسته بود که روبه گندم کرد و گفت: _مامانت هم راضیه، پس میریم اونور و حسابی خوش میگذرونیم، قول میدم تا وقتی هوا گرمه ببرمت ساحل آفتاب بگیری، خوبه خانم؟ شما هم موافقی؟ و من نتونستم نسبت به این حرفهاش عکس العملی نشون ندم، خندیدم و بین خنده هام گفتم: _میبریش آفتاب بگیره؟ بچه چند ماهه رو؟ گذرا نگاهم کرد: _حالا یه فکری هم برای اون میکنیم، نگران نباش و من دیگه حرفی نزدم... صدای خندیدنم پایین اومد و نگاهم و بهشون دوختم، به معین و گندم... 💫
نمایش همه...
💫 #رئیس همه #مجنون تو #پارت_434 یه نگاه به گندم که همین نزدیکی ها مشغول بود و کم کم تلاش هاش داشت نتیجه میداد و چهار دست و پا رفتنش کامل میشد انداختم و بعد گفتم: _تو واقعا میخوای بیخیال اون شرکت بشی؟ میخوای بیخیال چیزی بشی که اینهمه براش خون دل خوردی؟ پا روی پا انداخت: _من دقیقا میخوام بخاطر همه اون خون دل خوردنها، بخاطر همه اون دویدنها و سختی کشیدنها این تشکیلات و حفظ کنم و تنها راهی که وجود داره همینه... من اگه بچسبم به مدیریت شرکت همه چی و از دست میدیم چون صرفا دشمنی با من باعث شده که شرکت در آستانه ورشکستگی قرار بگیره و من این و نمیخوام، من نمیخوام دشمن شاد کن بشم! پوفی کشیدم: _اگه بیخیال شرکت و کارخونه خودت شی هم دشمن شاد کن میشی با تاخیر جواب داد: _الان مهم اینه که اون شرکت بااون پیشینه از بین نره، مهم اینه که به روزهای اوجش برگرده زل زدم تو چشمهاش: _بدون تو؟ همه میدونن که اون شرکت با وجود معین شریف تبدیل شد به یه برند جهانی، همه میدونن که اگه تو نبودی این اسم و رسم هم نبود کمی به جلو متمایل شد: _حالاهم من کنار میکشم تا این اسم و رسمی که میگی از بین نره نمیخواستم اوضاع اینطور بمونه، معین وانمود میکرد که مشکل جدی ای وجود نداره اما اینطور نبود، من مطمئن بودم اینطور نبود من مطمئن بودم معین اگه کار نکنه، اگه نره شرکت و مثل همیشه همه چی و بررسی نکنه و تو خونه بمونه دیوونه میشه که آه از نهادم بلند شد: _یعنی اون شرکت تا همیشه دیگه مال تو نیست؟ حرفم و رد کرد: _من هنوزم بیشترین سهام شرکت و دارم، فقط نمیخوام تو اون شرکت کار کنم، میخوام مدیریت و به یکی دیگه بسپرم و اصلا معلوم نیست، شاید دوباره یه روزی به شرکت برگشتم، شاید دوباره یه روزی کنترل همه چی و به دست گرفتم، شاید دوباره رئیس شدم! چاره ای نبود که لبخند بی جونی زدم: _شاید... شاید دوباره رئیس همه شدی و با سخت گیری هاتون دیوونشون کردی نگاهش و تو چشمهام چرخوند: _من کارمندهارو دیوونه میکنم و خودم هرروز دیوونه تو میشم، دیوونه این صورت خوشگل! کش و قوسی به کمرم دادم و صدایی تو گلو صاف کردم: _در این خصوص که باید بگم از دیوونگی گذشته، شما مجنون همسر زیباتون شدید تکیه داد به پشتی مبل و خندید، بلند بلند خندید و گفت: _خوبه... اعتماد به نقس خوبی داری چشم ریز کردم: _یعنی اینطور نیست؟ یعنی من دارم مزخرف میگم؟ سر بالا انداخت: _همینطوره که میگی، من بیشتر از دیوونگی اصلا مجنونت شدم و پشیمون هم نیستم! لبخند روی لبهام نقش بست: _منم عاشقتم توقع داشتم لبخند بزنه و جو حسابی رمانتیک بشه اما یه سری اخلاق هامون شبیه به هم بود که سر تکون داد: _ممنون... خیلی ممنون و لبخند روی لبهای من ماسید! لبخند زدن یادم رفت و اوضاع معین خوب بود که بلند شد و نمیدونم گندم چراانقدر اصرار داشت که بره زیر مبل های سلطنتی قایم بشه و مارو حرص بده که معین سریع به سمتش رفت: _کجا؟ کجا میری گندم خانم؟ کجا میری قایم شی دوباره؟ و خودش و به گندم رسوند و بغلش کرد، مطابق معمول خانم اصلا از اینکه معین مانع از ادامه کارشون شده ناراحت نشد و لبخند عمیق تحویل باباش داد در حالی که اگه من بودم قیامت میکرد و خونه رو روی سرش میزاشت! 💫
نمایش همه...
💫 #رئیس همه #مجنون تو #پارت_433 واسه چندمین بار لبهام و بوسید و من بعد از آخرین بوسه سعی کردم به عقب هولش بدم: _صبح شد، الان مامان جونم پا میشه واسه نماز میبینه من نیستم بد میشه سنگینی تنش و از روم برداشت و کنار رفت: _کاش همینجا میموندی باهم میخوابیدیم نشستم و همینطور که دنبال لباس هام میگشتم تا بپوشمشون جواب دادم: _تا همین الانش هم از هفت خان رستم گذشتم و اومدم اینجا، شانس آوردیم نیما سرشب خوابید وگرنه با کلانتر بازی اون حتی این یه ساعت هم نمیتونستم جیم بزنم و بیام پیشت خسته بود اما از خیر نیما نگذشت: _اسم اون و نیار، اسم اون پسره رو نیار که دلم میخواد همین الان... بین حرفش پریدم: _معین؟ اون فقط یه ذره بچه ست که زیادی شیطونه سر بالا انداخت: _یه بچه بی ادبه تیشرتم و تن کردم و گفتم: _خیلی خب حالا، چیزی میخوری برات بیارم؟ تخت و جمع جور کردم و معین لخت دراز کشیده بود رو تخت و نا نداشت که گفت: _آره، الان میرم یه چیزی میخورم از روی تخت بلند شدم و گفتم: _تو نمیخواد بااین حالت بیای، من میرم واست میارم، چی میخوری؟ نگاهم کرد: _بااین حالم؟ مگه حالم چشه؟ فقط خسته بود و من قصد داشتم اذیتش کنم که سری به اطراف تکون دادم: _بالاخره پیر شدی و قطعا یه پیرمرد بعد از رابطه خسته ست و نیاز به استراحت داره چشم گرد کرد: _پیرمرد؟ پیرمرد و با من بودی؟ تخت و دور زدم و این بار سرم و به نشونه تایید تکون داد: _با شخص خودت بودم نیمخیز شد: _جانا نکن... اینجوری نکن... من و مجبور نکن واسه اینکه ثابت کنم پیرمرد نیستم حرف بح و پیش بکشم و مثل یه گرگ بیفتم به جونت و علاوه بر شروع دوباره یه رابطه که اتفاقا طولانی تر هم هست سیاه و کبودت کنم قیافم گرفته شد: _نه بابا؟ فکر کردی تو همچین کاری میکنی و منم وایمیسم نگاهت میکنم؟ با شیطنت ابرو بالا انداخت: _نه عزیزم، قرار نیست سرپا باشی ، شما اون زیر.... نزاشتم حرفش تموم شه: _بسه... بسه من میخوام برم بخوابم، میخوام برم به گندم سر بزنم! خندید: _چیه؟ نکنه از حرفهای پیرمرد خسته ترسیدی؟ موهام و جمع کردم و با کشی که دور مچم بود بالای سرم بستم: _نخیر، من از این تهدیدها نمیترسم، فقط نگرانم که بعد از بیدار شدن مامان جونم برگردم تو اتاق ، یا گندم بیدار شه و بزنه زیر گریه و بقیه رو بیدار کنه و میخوام برم همین! خنده هاش ادامه پیدا کرد: _برو... امشب و برو ولی بعدا باهم حرف میزنیم، بعدا ماجرای این پیرمردی که گفتی و به ورت عملی حل میکنیم خوب منظورش و میفهمیدم که چپ چپ نگاهش کردم و راه خروج از اتاق و در پیش گرفتم: _شب بخیر نگاهش هنوز به من بود: _شب بخیر خانم! هنوز لخت بود که قبل از بیرون رفتن از اتاق گفتم: _یه چیزی بپوش، اینطوری نگیری بخوابی که هیچ بعید نیست نیما یهو بیاد در اتاق و باز کنه و معین شریف بااون غرور و تکبر و تو همچین حالی ببینه بازهم حرصی شد: _اون بچه بیخود میکنه بی اجازه در اتاق من و باز کنه شونه بالا انداختم: _از من گفتن بود، حالا دیگه خودتی و آبروت و معین سر تکون داد: _برو انقدر شیطنت نکن و من این بار براش دست تکون دادم و بعد هم بیرون رفتم... در اتاق و پشت سرم بستم و بااحتیاط راه اتاق زنونه رو در پیش گرفتم، آروم در و باز کردم و اما همینکه این کار و کردم گندم پدرسوخته انگار موش و آتیش زدن که سریع از خواب پرید و با صدای بلند زد زیر گریه و کم کم داشت همه رو بیدار میکرد که مامان جون تو جاش تکون خورد و اما تا خواست بیدار شه و من و تو ورودی در ببینه و از چیزی بو ببره سریع اقدام کردم، خودم و به گندم رسوندم و بشمار سه پریدم تو تشک خالیم کنار گندم و کاملا طبیعی بهش رسیدگی کردم، طوری تکونش دادم تا ساکت شه و تیشرتم و بالا دادم تا بهش شیر بدم که وقتی مامان جون نیمخیز شد من حتی صدام و گرفته کردم و گفتم: _بخواب مامان جون، چیزی نیست گندم از خواب پریده و گویا مامان جون که خواب تو تهران براش حسابی شیرین بود اصلا حرفی نزد و دوباره دراز کشید! نفس عمیقی کشیدم، اون ماجرا بخیر گذشته بود اما گندم هنوز داشت گریه میکرد که برای شیر دادن بهش بغلش کردم و دوباره نفس عمیق سر دادم: _مثل اینکه امشب من کاری ندارم جز سیر کردن تو و بابات آروم گفتم و موهای کم پشتش و نوازش کردم و گندم خسته و خوابالود اما چه با اشتها شیر میخورد، انگار بدجوری گشنه اش شده بود... 💫
نمایش همه...
💫 #رئیس همه #مجنون تو #پارت_432 نمیدونم چقدر گذشته بود اما با شنیدن صدای نیما از خواب پریدم: _من یه کاری کردم! صداش انقدر بلند بود که نه فقط من، مامان جون و مامان و زندایی و حتی گندم همه از خواب پریدن و من قبل از اینکه فرصت کنم بفهمم نیما چیکار کرده سریع گندم و بغل کردم و واسه بند اومدن گریه های از خواب پریدنش تکونش دادم و زندایی از نیما پرسید: _چیکار کردی؟ همگی خوابالو بودیم و انگار خوب نمیدیدم که نیما اشاره ای به شلوارک خیس شده اش کرد و حدس میزدم از ترس زندایی باشه که زد زیر گریه: _من جیش کردم! بیخیال گریه های گندم توجهم به اون سمت جلب شد و زندایی سریع از جا پرید: _جیش کردی؟ کجا جیش کردی؟ با جوابی که نیما داد حتی شدت علاقه ام به پسرداییم از قبل هم بیشتر شد: _رو تخت... وقتی خواب بودم جیش کردم! آه از نهادم بلند شد... تو خواب خودش و خیس کرده بود که زندایی با برخورد تند و بالا بردن صداش دستش و گرفت و از اتاق بردش بیرون .. شاید میخواست محل حادثه رو ببینه یا شاید هم میخواست با دایی جمال یه صحبتی داشته باشه به هرحال از اتاق بیرون رفتن ومامان جون سری تکون داد: _نیما بعضی شبها اینطوری خودش و خیس میکنه، مخصوصا اگه قبل از خواب آب بخوره و دستشویی نره... خودم کرده بودم... خودم تا جایی که میتونست آب تو حلقش ریخته بودم که آه بلند بعدی رو کشیدم و مامان گفت: _عیبی نداره، بچه است دیگه و من که خودم هم مقصر بودم حرفی نزدم و به گندم شیر دادم... انقدر بی قراری میکرد و دیگه خوابش نمیبرد که من همینجا تو اتاق موندم و مامان اینا رفتن، حتما تا الان صبحونشون رو هم خورده بودن و من همچنان تو اتاق بودم که خمیازه ای کشیدم و حسابی هم گشنه بودم که نگاهی به گندم انداختم، ساکت شده بود اما نخوابیده بود که تصمیم گرفتم برم بیرون و اما همینکه خواستم لباسم و مرتب کنم و بلند شم خانم دوباره شروع کرد به گریه و زاری و من همینجا موندم و معین این بار به موقع رسیده بود که تو چهار چوب در دیدمش: _صبح بخیر قبل از اینکه به صورتش نگاه کنم به سینی صبحونه تو دستش نگاه کردم و گفتم: _صبح بخیر و بعد جواب لبخند روی لبش و با لبخند متقابلی دادم: _ممنون که برام صبحونه آوردی قدم برداشت و وارد اتاق شد: _مگفتم مشغول گندمی برات صبحونه بیارم و مطابق معمول گندم خانم با دیدن معین شروع کرد به دست و پا زدن و داشت پرواز میکرد برای انکه معین بغلش کنه که معین سینی و روی زمین کنارم گذاشت و گندم و بغل کرد: _صبح توهم بخیر حرفهای پدرونش شروع شده بود و داشت حسابی با گندم گپ میزد که از فرصت استفاده کردم، شیر خوردم واسه تنظیم فشارم یکی دوتا خرما تو دهنم گذاشتم و دیگه حالم جااومده بود که لقمه آخر و هم قورت دادم بعد گفتم: _بقیه صبحونه خوردن؟ سرپا بود و داشت گندم و میفرستادبالا و دوباره تو بغل میگرفت که جواب داد: _همه خوردن، حتی آقا نیماتون! با کنایه که گفت خنده ام گرفت: _دیشب بد زخمیت کردا! میگفتم و میخندیدم که معین گندم و تو بغل گرفت و نگاهم کرد: _که زخمیم کرد؟ سر که تکون دادم ادامه داد: _باشه پس منتظر یه زخم واقعی باش، فقط کافیه یه فرصت پیش بیاد، حالا چه این چند شبی که مهمون داریم، چه بعد از رفتنشون اونوقت مثل یه گرگ وحشی میفتم به جونت و با دیوونه بازی دهنش و باز کرد: _سیاه و کبودت میکنم! حتی این دهن باز کردن ترسناکش هم برای گندم جذاب بود که شروع کرد به خندیدن و حواس جفتمون و پرت کرد، گندم داشت یه دل سیر میخندید که پوفی کشیدم: _خدا شانس بده، حالا من یه اخم کنم میزنه زیر گریه تو اینطوری وحشی بازی درمیاری خانم غش غش میخنده عشق میکرد با دیدن خنده های گندم و با لبخند چشم دوخته بود بهش که جواب داد: _این فرق یه پدر واقعی و یه مادر بی اعصابه، بچه میفهمه... بچه میدونه باید کی و دوست داشته باشه! نفسم و عمیق بیرون فرستادم: _من یه مادر بی اعصابم؟ نکنه از صبح تا شب دارم با سیلی سرخش میکنم و تو از سرکار میای از زیر بار کتکام نجاتش میدی؟ حتی حرف زدن راجع به این قضیه باعث گرفتگی قیافش شد: _نگو جانا... ما به دخترمون کمتر از گل نمیگیم، هیچوقت! و بیشتر از قبل گندم و به سینش چسبوند و من که دربرابر معین و این حرفهاش کم آورده بودم بلند شدم، راه دستشویی و در پیش گرفتم و قبل از اینکه برم و آبی به سر و صورتم بزنم گفتم: _فقط گندمت جاش و خیس کرده، مای بیبیش و عوض کن منم یه کمی به خودم برسم برم بیرون و معین دیگه تو این کار خبره شده بود که گفت: _مای بیبیش هم عوض میکنم، قربونشم میرم و بوسه عمیق و آبداری به لپ گندم زد و من باهم تنهاشون گذاشتم؛ رفتم تو سرویس و معین و گندم باهم تنها شدن... 💫
نمایش همه...
منتظر پارت عشق یا تنفر باشید
نمایش همه...
پارت امشب تقدیم به شما
نمایش همه...
خیلی هم خنده ام گرفته بود که به زور گوشه لبم و گاز گرفتم و معین چه حالی داشت...
نمایش همه...