cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال اصلی آذرماه بانو( ف . ر )

در حال تایپ: رقص دردها رمان های بعدی:جنون سرخ، کینه ےیخ، بےتاب دریا و... عاشقانه، انتقامی، جنایی پایان خوش💕 سبک این رمان با هر نوعی که خوندی فرق میکنه چون قهرمان خاصی نداره و همه شخصیت هاش از تجربه های تلخ و شیرینشون میگن! پر از رمز و راز و هیجان🔥

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
304
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

🎳 ادامه ⛱ مگه همیشه دلت نمیخواست بهترین زندگیو داشته باشیم.. مگه نمیخواستی مثل خانمای با شخصیت و پولدارر، بهتزین لباسا و مارکا رو بپوشی مگه نمیخواستی از این خراب شده بریم؟؟ مگه قصد مهاجرت و ... *قبل اینکه حرفش رو تموم کنه، دستام رو روی سرم گذاشتم و با غصه جواب دادم: -چرااا چراا گفتممم گفتمممم میدونمممم.... هنوزم میخوااام اما نه به قیمت این اتفاقاات *با اخم برگشتم و نگاهش کردم: -تو اونقدر داری که بتونی همه این کارا رو انجام بدی... اما با این حال داری طمع میکنی... چرا؟؟؟ چون همه این پولا رو خرج خودت میکنی یا شایدم خیلی جاهای دیگه که من خبر نداررم... *دستش رو ریلکس و‌خونسرد، پشت گردنش کشید و گفت: -جالبه! پس خرج بچه هات و آرایشگاه رفتنای هفتگی خودت پز و افاده ای که برا بقیه میای... اونا چی؟! فکر کنم از قلم انداختیشون *زبونم بند اومد از حرف زدن باهاش. صحبت کردن هیچ فایده ای نداشت. باید خودم دست به کار میشدم و جلو میرفتم. اما نمیتونستم بهش بگم. چون اگر بو میبردن، ممکن بود خودش یا بچه ها جلوم رو بگیرن. -ما فقط به موقعیت حسام حسودی کردیم اما خودتم خوب میدونی هیچ احتیاجی به این کار نبود چون همه مون به اندازه کافی پول داریم و تا الانشم... هرچقد خواستیم خرج کردیم... اینکه پیشرفت نمیکنی...به خاطر گندیه که تو زندگی زدی *با یه چهره ی پر از خشم و ابروهای گره خورده، زل زد بهم... -اونجوری نگام نکن... شاید از پنهون کاریات، بی خبر باشم اما خوب ذات شوهرمو میشناسم *از سکوت و تردیدش، واسه جواب دادن، استفاده کردم و فورا ادامه دادم: -مادربزرگم راست میگفت که مال حروم برکت نداره برا صاحبش... حسام و پدرش هرچی دارن، از دسترنج خودشونه... میدونم که تا حالا حتی یه لقمه حروم هم از گلوشون پایین نرفته... اما تو چی...؟! همه چیو میدونی اما خودتو به خریت زدی! *دیگه چیزی نمونده بود که جلو بیاد و دخلمو بیاره، اما خودش رو کنترل میکرد، که بتونه منو راضی کنه و از دست حرفام و گله شکایتام خلاص بشه. -تموم این سالا کنارم زندگی کردی و هرچی خواستی خریدی هر جا خواستی هر سفری خواستی رفتی... حالا که کار به اینجا کشیده داری همه چیو گردن من میندازی؟! *با حالت تمسخر، خندید و پرسید: -چطور یهو انقد متحول شدی...ها؟! نکنه مادر بزرگتو تو‌خواب دیدی!!! *بی توجه به تیکه و کنایه هاش، به طرف آشپزخونه رفتم، تا یه لیوان آب خنک بخورم. -خیالت راحت عزیزم من کاری رو انجام میدم که به نفع هممون هست... *یه بسته مسکّن، از توی کشو بیرون آوردم و جواب دادم: -به نفعمونه از این ماجرا کنار بکشیم... همین! *دیگه از بحث کردن باهام خسته شده بود. نفسش رو بیرون داد و گفت: -همین‌ حالا هم منو تو هیچ ربطی به این ماجرا نداریم... داداشت فرزاده که پاش گیره و نمیتونه برگرده... اگر نگران بچه هامون هستی، کافیه فقط به من اعتماد کنی! *نمیتونستم توی چشماش، اون صداقتی که لازمه رو ببینم. احساس میکردم، خودمم سرکارم و قراره ازش ضربه بخورم. -باهاشون صحبت کردم... خوب میدونن چیکار کنن که این پسته رو دربسته نگه دارن بزار یه چند هفته ای بگذره... تا ببینی چه طور شرکت رو راه میندازن... *باورم نمیشد، از کسی تقاضای کمک کردم، که افکارش کثیف تر از برادرم هست. دیگه دلیل سکوت چند ساله اش رو فهمیده بودم و میدونستم با چه جوونوری طرفم. پس باید خودم، تو یه فرصت مناسب، یه بازی جدید رو شروع میکردم. -موضوع فقط شرکت نیست فرزاد جواب تلفنای منو نمیده اما کیارش گفت، هنوز با هم در ارتباطن شک ندارم، اگه یه اتفاقی بیفته پای اونا هم گیره و لو‌ میرن... فکر اینجاشو نباید کرد؟! من حدس زدم که به خاطر حس حسادت و تنفری که نسبت به این خانواده دارن دارن پنهون کاری میکنن و... *دستش رو به نشونه سکوت بالا آورد و فورا جواب داد: -بیخودی داستان درست نکن من خیلی خوب این پدرسوخته ها رو میشناسم مطمئنم که میتونن کارشونو درست انجام بدن... *سرش رو با تردید، پایین انداخت و دستش رو پشت گردنش کشید: -اما اگر یه درصد این اتفاق افتاد ... *تو چشمام زل زد و با لبخند زمزمه کرد: -منو تو بازم بی گناهیم عزیزم... *با طعنه پرسیدم: -یعنی واقعا بچه ها برات مهم نیستن؟! *با یه لبخند موزیانه جواب داد: -خب اگه عرزه این کارو نداشته باشن دیگه بچه های من نیستن! *اینو گفت و همونطور که میخندید، به طرف پله ها رفت. هیچ وقت فکر نمیکردم این حرفا رو از زبون همایون بشنوم. ذاتشو میشناختم، از کثافت کاریاش باخبر بودم، اما نه تا این حد. واقعا دیگه صبرک لبریز شده بود و دنبال فرصت میگشتم. باید همه چی رو به حسام میگفتم تا از احساس گناهی که وجودم رو درگیر کرده بود، راحت بشم. اونا با یه سند جعلی، تو شرکت نشسته بودن. شاید قبلا یه جور دیگه فکر میکردم. اما دیگه ژاقت نداشتم توی این راه...سرخورده بشم و زندگیم رو از دست بدم...
نمایش همه...
#پارت_جدید 🧩فصل سی و یکم_پارت۳۷۹ *همونطور که پا روی پا انداخته بود و نوشیدنیش رو میخورد، با خشونت گفت: - دِ آخه حماقت خانواده ات چه ربطی به من داره؟!! ها؟؟ *لب هام رو‌ فشردم و با حرص جلو رفتم: -شاید مهناز و فرزاد خانواده ی من باشن اما کیارش و آیناز... اونا بچه های تو هم هستن همونطور که آرش پسرت بوددد *نتونستم جلوی گریه هامو بگیرم. از وقتی که اون اتفاق افتاد، انگار دیگه خودم نبودم. خیلی سریع از تمام حرفاشون خالی شدم، دلم میخواست همه چیز رو لو بدم و جلو یه اتفاق بدتر رو بگیرم. -اَهه باز شروع کردددد باز شروع کررررد *کلافه از دیدن اشکام، دستاش رو لب مبل گذاشت و فورا بلند شد. -آرش اگه پسر من بود یه نمه سیاست به خرج میداد و دیوونه بازی درنمیاوردد وایمیستاد به وقتش دختررو تلف میکرد و مینداخ جلو باباش... *مشتش رو روی دیوار کوبید و فریاد زد: -حالا که به فنا رفتتت!! مقصر خودش بود که مغزش کار نکرد آره حیف شدددد خیلی حیف شد *همونطور که این جمله رو با خودش میخوند و زمزمه میکرد، رو به روم ایستاد و عصبی پرسید: -میگی حالا چیکار کنم؟! هاا؟! باید جلوشو میگرفتم!!؟؟ چراا؟! من از بچگی بهشون یاد دادم رو پای خودشون وایستن و هرکار که فکر میکنن درسته انجام بدن نخواستم را بیفتم دنبالشونو هی غلط غولوط بگیرم... چون خیال میکردم...عین خودم هستن کاربلددن قراره زرنگ باشن! اما ... *با یکم مکث، موزیانه لبخند زد و ادامه داد: -اشتباهم رو‌ جبران میکنم... *صورت خیسم رو با دستمال، پاک کردم و گفتم: -یعنی باهاشون صحبت میکنی... مگه نه ؟ اونا باید این قضیه رو فراموش کنن من دیگه دنبال ثروت بادآورده نیستم به خاطرش پسرمو از دست دادم... مطمئنم اگه همینطور پیش بره قراره زندگیم رو هم از دست بدم مثل خواهرم که دیوونه شد و.... *با هق هق نشستم روی مبل و دستام رو روی صورتم گذاشتم. واقعا به خاطر همه چیز پشمون بودم. اما نمیتونستم همایون رو قانع کنم. -واسه هرکاری تاوانی هست... من نمیخوام بیش تر ازین تاوان بدم میخوام که.... *قبل اینکه حرفم رو تکمیل کنم، کنارم نشست. زبونم بند اومد و زل زدم به چهره اش. با صدای بلند خندید و سمت تابلویی که روی دیوار نصب شده بود، نگاه کرد: -شاید منم بتونم با کمک داداش احمقت یه روزی .... یه جایی مثل اون عکس باشم... البته... دور از تو و افکار دیوونه کنندت... *اینو که گفت، فهمیدم حرفاشو اشتباه شنیدم و قرار نیست، به هیچ نتیجه ای برسم. اخماش بهم گره خورد و دوباره تو‌خودش رفت. -یعنی چی؟! متوجه منظورت نمیشم واضح حرف بزن *سکوتش و خم و گشاد شدن پلکاش، بیش تر نگرانم کرد. -چی تو سرته؟! بگو بدونم ... *همونطور که با انگشتای دستش سعی میکرد، ژست متفکرانه ی آدمای باهوش رو بگیره، لبخند زد و جواب داد: -یه عمره که واسه یه همچین روزایی خفه خون گرفتم و راز شما و خرابکاریاتونو، تو دلم نگه داشتم.... *کنجکاو و سردرگم، خیره به پیچ و تاب چهره اش بودم، تا سر از حرفاش دربیارم... -قبل اینکه نقشه این ماجرا به مغز پوک داداشت برسه... من تو فکرش بودم... ولی وقتی همه چیو خودش شروع کرد پا پس کشیدم... در واقع... جای اینکه خودم بار این همه سال رو به دوش بکشم... اون رو وسوسه کردم و بهش پیشنهاد دادم فکر میکردم رو‌حساب شوخی بزاره اما با پای خودش رفت دنبالش... و بعد شما ها رو.... وارد بازی کرد .... *ناباورانه نگاهش کردم... -دارم درست میشنوم؟!! یعنی تو ... تمام این مدت موافق این کارا بودی و چیزی نمیگفتی... یعنی تو نقشه ی این کثافت کاریو ... *با حرص از جا بلند شدم و گفتم: -چه غلطی میخوای بکنییی رک و پوست کنده حرفتو بزززن *دوباره با همون حالت حق به جانب و عصبیش، رو به روم ایستاد. -واسه من صداتو بلند نکناااا من فقط یه چیزی پروندم این داداشت بود که جدی گرفت و بازی رو شروع کرد ... *لب هام رو فشردم. -تو هم میخوای ازین آب گل آلود ماهی بگیری...نه؟! بهت گفتم با بچه ها حرف بزن که پاشونو ازین ماجرا بیرون بکشن اونوقت تو ... *دستش رو که برای سیلی زدن بالا آورد، ناخودآگاه، نفسم حبس شد. -اگه بچه های منن خودم خوب میدونم چطور راه و رسم زندگی رویادشون بدم! *انگشتام رو، روگونه ی خیسم جمع کردم و با بغض نالیدم: -تو نمیفهمی... هیچی نمیفهمی... حالیت نیست چی میگی *با یه لبخند ژکوند، صورتم رو نوازش داد و گفت: -عزیزم... میدونی که هیچ وقت بهت آسیب نمیزنم... من فقط به فکر خوش بختی توام... *دستم رو روی بازوش گذاشتم و با هق هق جواب دادم: -همایون... ازت خواهش میکنم... نمیخوام تمام زندگیم رو با عذاب وجدان و ذلت و بی آبرویی بگذرونم... نمیخوام مثل سابق باشم نمیخوام بچه هام... *کلافه از شنیدن حرفام، فریاد زد و پرسید: -تو اصلا چی از نقشه های من میدونی هاان؟!
نمایش همه...
█║║▌♦️♠️♥️♣️║▌║▌
نمایش همه...
#پارت_جدید 🧩فصل سی و یکم_پارت۳۷۸ *دستگیره ی درو کشیدم و از ماشین پیاده شدم. از روزای سرد، خیلی خوشم نمیومد. روی پوستم احساس خشکی میکردم. دستکش های مشکی رنگ و نازکم رو پوشیدم و با دیدن جمعیت کمی که از دور دیده میشد، رو به پریا گفتم: -انگار هنوز فامیلاشون رو خبر نکردن چقد غریبانه مراسم گرفتن کاش بابا و مامان هم میومدن... *بند کیفش رو، روی دوشش محکم کرد و با بغض جواب داد: -خدا واسه هیچ کس نیاره واقعا... *صدای ناله های بابا حمید، لابه لای شاخه های خشک و آسمون خاکستری زمستون، سوز عجیبی داشت. جلوتر که رفتیم، اشک تو چشمای هردومون حلقه زده بود. با یه ظاهر آشفته، کنار گودال خاک، هرچی بگم از هق هق زدناش کم گفتم. نمیدونم یه مرد، تا چه حد باید کمرش بشکنه، که اینطور، جلو چشم بقیه گریه کنه و فریاد بکشه. دلم خون شد از دیدنش، وقتی که نمیزاشت جنازه رو بزارن داخل. تو حال خودمون بودیم، که فهمیدیم آرمان و آرشام، دارن عرض تسلیت میگن و دلجویی میکنن. رو به جمعیت، آروم سلام گفتم و دست تو دست پریا، یه گوشه ایستادم. انگار شهرام نمیخواست، اشکاش رو ببینم. وقتی که جوابم رو داد، فورا صورتش رو پوشوند و سرش رو پایین انداخت. میون اون همه غوغا و غصه، یکی از دخترای جمع، اصلا حرف نمیزد. چهره اش به چشمم آشنا اومد اما در نگاه اول، اصلا متوجه نشدم. خیلی بهت زده، به بقیه و گودال قبر نگاه میکرد. -تو اون دخترو میشناسی میترا؟! فکر کنم حالش از همه بدتره بدجوری رفته توی شوک... هیچ واکنشی نشون نمیده... *همونطور که توی فکر بودم، بازوش و فشردم و دم گوشش گفتم: -فکر کنم همون خواهر گمشده اس لیلی شونه...همون که اهورا خاطر خواشه! *لبخند کمرنگی زدم و با هیجان پرسیدم: -یعنی همون که پیدا شده؟! پس چرا یه جورایی عوض شده؟! *پریا هیش هیش کنون، لب زد: -آروم تر حرف بزن *سرم رو با خجالت پایین انداختم. -من چمیدونم! من که تا حالا اونو ندیدم *یه دستمال کوچیک، از تو جیب پالتوم، بیرون آوردم و گرفتم جلوی دماغم. همیشه موقع گریه کردن، بند میومد و نمیتونستم نفس بکشم. -خیلخب...حالا میفهمیم بعد ... *حدودا نیم ساعت گذشت، که چند نفر از دوروبریاشون هم به ما ملحق شدن. دیگه تقریبا، روی جنازه رو پوشونده بودن و میخواستن دعا و نماز بخونن. بابا حمید، کم کم از حال رفت و بردنش یه گوشه، تا واسش آب بیارن. شادی خانم هم بالاسرش بود و تلاش خودشو میکرد. خیلی ناز بود قیافه اش، ازش خوشم میومد. دوست داشتم بهش ثابت کنم که میتونم عروس شایسته ای برای پسرش باشم. زیرزیرکی لبخند زدم وشالم رو روی سرم مرتب کردم. چند لحظه بعد، یه سری میوه و شربت آوردن، که امیر ازمون پذیرایی کرد. دو سه تا از همکارای شهرامم اومده بودن. انقدر که جدی نگاه میکردن، جرأت چشم تو چشم شدن رو باهاشون نداشتم. پیش خودم گفتم، یعنی قراره شهرام رو هم بعد یه روز کاری، با همین قیافه ببینم؟! یا اون با باقی پلیسا فرق میکرد؟! همونلحظه صدای نرم و غمگین یه دخترجوون، از تو فکرو خیال پرتم کرد بیرون و سمت چپم رو نگاه کردم. با دیدن فرشته، بین لبخند و بغض موندم که باید چی بگم و چیکارکنم، که خودش فورا، دستش رو روی شونه ام گذاشت و البته، پریا پیشقدمی کرد! -سلام خواهش میکنم واقعا خیلی ناراحت شدم *وقتی فهمیدم چی به چیه و اومده بابت حضورمون، تشکر کنه، لبخند کمرنگی زدم و زیر لب گفتم: -واقعا سخته فراموش کرد خدا بهتون صبر بده غم آخرتون باشه *واسه اینکه روی حواس پرتیم درپوش بزارم، فورا بغلش گرفتم و ابراز همدردی کردم. -خیلی متاسفم... *آروم بازوهاش رو فشردم و تو چشمای بغض آلودش نگاه کردم. -ممنون از لطفت عزیزم... *به محض دیدن شهرام، که به طرفمون اومد و اسمم رو صدا زد، دست و پاش رو گم کرد. -خ..خواهش میکنم... *به پشت سرم نگاه کردم و جواب دادم: -جانم داداش...جانم *گوشی موبایلش رو گذاشت توی دستم و گفت : -عمه اس... طفلک خیلی ناراحتی میکنه میخواد صداتو بشنوه بهش گفتم چیشده...ظاهرا قراره بیاد اینجا *سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم. -هرچی خیره انشالله *دست پریا رو گرفته بودم و با هم رفتیم کنار درخت. متوجه نگاه های شهرام از دور شدم. خودم رو جمع و جور کردم و جوری که وانمود کنم نفهمیدم، مشغول صحبت شدم. -داداش... *همونطور که نگاهم مات رفتارهای ظریف و بامزه میترا بود، به کنارم نگاه کردم وگفتم: -آرشام... چرا تو با این حالت اومدی اینجا!؟ *دستش رو پشت گردنش کشید ویکم بغض کرد. -قول داده بودیم مثل دو تا برادر همدیگه رو تو شرایط سخت تنها نزاریم مگه نه!؟ *سرم رو تکون دادم و دستش رو گرفتم. -ازت ممنونم... *سرش رو بالا آورد و تو چشمام نگاه کرد. -هیچ دلم نمیخواد جای پدرت باشم... *با تردید، لب هام رو فشردم و نفس عمیقی کشیدم. -دلارام رو پیدا میکنم... قول میدم *دستاش رو از شدت خشم، مشت کرد و لب زد:
نمایش همه...
✨_ادامه_🍂 *نمیدونستم چی باید بگم. باورم نمیشد که با اونهمه عشق و علاقه ای که بین من و ناهید بود، واسه چند لحظه، بهش حسادت کردم. وقتی حمید متوجه شد، واقعا شرمنده اش شدم و دیگه نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. -من معذرت میخوام معذرت میخوام حمید ... واقعا نفهمیدم چی دارم میگم فقط خواستم... *همونطور که اشک میریختم، دستاشو کنار زد و منو به آغوشش دعوت کرد. فورا خودم رو تو بغلش انداختم و تا میتونستم هق هق زدم. -همه این اتفاقات تقصیر منه که وارد زندگیتون شدم...من و پدر مادرم باعث این ماجراها شدیم...کاش هیچوقت ما رو به خونتون راه نمیدادین حمید ... ما از همون روزی که وارد خونتون شدیم نحس بودیم... *لابه لای بازوهاش، امنیت و آرامش سرشاری موج میزد که وادارم میکرد آروم تر بشم. اما واقعا توی دلم، خودم و خانواده ام رو مقصر میدونستم. چون وجود نحس شیوا رو وابسته به حضور خودمون میدیدم و ازین بابت، احساس شرم و خجالت میکردم. پیش خودم گفتم، چرا باید با حیوونی مث اون، نسبت خواهری داشته باشم؟! واقعا چرا با وجود مادر و پدر مهربون و درستکارمون، شیوا با این ذات پلید به دنیا اومد!؟ این سؤالات گنگ و بی جواب رو مدتها توی قلبم نگه داشته بودم و نمیدونستم باید از کی بپرسم... قرار بود من آرومش کنم ولی چند لحظه بعد حرفامون، حمید بود که داشت من رو آروم میکرد. -دیگه این حرفو نزن شادی خواهش میکنم این حرفا رو نزن هر آدمی ممکنه یه روز گمراه باشه مهم نیست از چه خانواده ای... هرجایی آدم بد و خوب هست تو تو گناه شیوا نقشی نداری تو خودتم ضربه خوردی... *واقعا هیچ وقت، از اینکه اونا رو به خونمون راه دادم پشیمون نشدم. چون تا وقتی کنارمون زندگی میکردن، عصای دست من و ناهید بودن و هیچ توقعی هم نداشتن. روزی که همه جا آتیش گرفت، اونا به فکر دارایی ما بودن و جونشون رو دادن. شادی هم تو روزای سخت با ناهید همراهی و از امیر که هنوز سنی نداشت، مواظبت میکرد. ولی شیطان همیشه تو دلم دم میزد، که باید شادی رو از خودم دور کنم و باورکنم که خودم با کاری که کردم مقصر مرگ ناهیدم... گاهی تو عصبانیت و خشم، حرفاش میومد توی ذهنم و حتی از وجود شهرام و شهراد هم توی زندگیم متنفر میشدم... اما خوب میدونستم، که اونا هیچ گناهی ندارن.. -کاش من جای ناهید میمردم حمید کاش منو میکشت و شما ها رو ول میکرد ولی نمیدونم از شما چی میخواست که... *دیگه نمیتونیتم حرفایی که بینشون رد و بدل میشد رو نادیده بگیرم. در اتاق رو باز کردم و با صدای بغض آلود و بلندم گفتم: -مامان! تمومش کن این حرفا رو این منم که یه عمر با خاله زندگی کردم شرط میبندم که فقط یه روانی تمام عیاره و بس! اون نه واس خاطر ازدواج شما و بابا نه واس خاطر حسادت نه واس خاطر هیچ کوفت دیگه ای اینکارارو نکردد اینا فقط بهونه اس... من میدونم چی تو ذات کثیفشه اون یا بیماره یا دنبال هدفیه که بزرگ تر از انتقام واسه شکست عشقی و این حرفاس! *از حضورم خیلی جا خوردن. انگار اشک تو چشماشون خشک شد، وقتی تن عصبی صدام رو شنیدن. -اون فقط دنبال ثروته و قدرت شایدم لذت! شما نمیدونید تو آزار و اذیت دیگران چه لذتی برای یه روانی مثل شیوا هستتت اگر غیر این بود محتشم رو هم خفت نمیکردد یا بهم بگید چرا دخترش ساناز رو ول کرد به نظرتون اسم این آدمو میشه گذاشت مادر؟؟ یا فقط یه جوونوره بی حس و درکه که... *با حس لمس انگشتای فرشته رو بازوم، حرفم رو خوردم و با یکم مکث پرسیدم: -بابا... شما هم همینو میخواستین بگین مگه نه؟! *سرم رو آروم تکون دادم و گفتم: -دقیقا... *در جوابم لبخند کمرنگی زد که معلوم بود، پشتش یه بغض سنگین و خشم عمیقی پنهون هست. -پس مشکیاتونو بپوشین... باس بریم! شهرام و امیر خیلی وقته منتظرمونن *با دیدن حالت ایستادنش جلوی در، درست یاد زمانی افتادم، که حمید میومد جلوی در اتاقم و باهام صحبت میکرد. هم شهراد هم شهرام، هردوشون شباهت عجیبی به پدرشون داشتن. ولی گاهی جسور تر و تند و تیز تر از حمید بودن. تو هر حالتی جذبه شون رو حفظ میکردن. زیرلبی خندیدم و تو دلم خداروشکر کردم، که قبل از مرگم، تونستم بچه هام رو ببینم... وقتی حمید از جا بلند شد، سمت تخت اشاره کردم و گفتم: -این لباسا رو شهرام داد برات بیارم *خواستم برم بیرون، که دستم رو گرفت و لب زد: -تو که نامحرم نیستی خانومم... *پایین شالم رو با خجالت، فشردم و سرم رو پایین انداختم. -هروقت از خونه میزدم بیرون ناهید کمکم میکرد لباسام رو تنم کنم... میگفت دوس ندارم یه لحظه... تنهات بزارم... *خواست دوباره بغض کنه که، فورا برگشتم و به چهره ی پریشونش نگاه کردم. -معلومه که تنهات نمیزارم... هیچ وقت... -و همزمان با گفتن این حرف، جلو رفتم و قبل اینکه بخوام خودم ببوسمش، لابه لای لب های داغش، گرفتار شدم.
نمایش همه...
-بهم گفت خوش حاله ازینکه قراره تو کنارم باشی و جاشو پرکنی خوش حاله ازینکه تو هم مثل خودشی و قراره حسابی مواظبم باشی...
نمایش همه...
#پارت_جدید 🧩فصل سی و یکم_پارت ۳۷۷ *با تردید جلو رفتم و آروم در زدم. وقتی جواب نداد، خیلی نگران شدم. صداش کردم، تا از حالش مطمئن بشم. بازم چیزی نگفت و این بار، خودم از روی دلواپسی وارد اتاق شدم. چشمم که به رنگ و روی زردش افتاد، فقط اشک ریختم. نشستم لب تخت. حتی تو عالم خواب هم، میتونستم دردش رو حس کنم. نوازشش کردم، تا از کابوسی که درگیرش بود، نجاتش بدم. لب هاش رو فشرد و با غم لب زد: -ناهیدم... *یه حس سنگینی عجیبی توی سینه ام داشتم. آروم بوسیدمش و گفتم: -حمیدم پاشو پاشو دورت بگردم... *حالت بدنش نشون میداد که، از فرط خستگی و گریه، افتاده روی تخت. لرزش و رطوبت سرد بدنش رو حس میکردم. پلکاش رو با بغض میفشرد و مدام از ناهید حرف میزد. سعی کردم تکونش بدم و از خواب بیدارش کنم؛ ولی انقدر غرق مبارزه بود، که حضورم رو حس نمیکرد. با یه لیوان که تا نیمه آب داشت، چند قطره روی صورت تب دارش پاشیدم و دوباره صداش زدم. این دفه با یه حال بد، از جا پرید و خیره به دستاش زمزمه کرد: -نه....!!! *خواستم بغلش کنم و بهش آرامش بدم، که یهو از روی تخت بلند شد و فریاد زد: -ناهیددد... ناهیدممم... *دستاشو روی سرش گذاشت و دوباره با بغض و صدای بلند، اسمش رو تکرار کرد. سراسیمه بلند شدم ‌و به طرفش رفتم. تو خودش میلرزید و با همون حال، روی زانو نشست. انقدر گریه و ناله کرد، که دیگه نمیتونستم کنترلش کنم. فرشته و شهراد که صداش رو شنیدن. فورا وارد اتاق شدن. اما بهشون گفتم برن و ما رو تنها بزارن. و بعد همونطور که تو آغوشم بود، دم گوشش نجوا کردم: -حمیدم آروم باش خواهش میکنم دورت بگردم... فدای دردت بشم *جسم خسته اش رو به سینه ام گرفتم و موهاش رو نوازش کردم. بعد چند لحظه سکوت، همونطور که اشک میریخت، سرش رو بالا آورد. با یه لبخند غم انگیز، زل زد به چشمام و طوری که بخواد حرف بزنه، خیره به چهره ی بغض آلودم شد. -جون دلم... حمید ... شاید من نتونم جای ناهید رو برات پر کنم اما نمیتونم تو رو هم تو این حال ببینم خواهش میکنم... تموم این سالا منتظر بودم که یه روز نجات پیدا کنم و برگردم و تو ناهیدو پسرامو ببینم... حالا با وجود این اتفاق تلخ... *وقتی دیدم براش سخته صحبت کنه، خودم پیشقدم شدم وبغضم رو خوردم: -بچه ها میگفتن... وقتی فهمیدین من زنده ام منتظرم بودین که بیام و نجات پیدا کنم حالا که اومدم... چرا نمیگی از دیدنت خوش حالم چرا ازم نمیپرسی کجا بودم... چرا حمید ... یعنی من فقط قرار بود، شهرام و شهرادو به دنیا بیارم؟! جایی تو قلبت نداشتم؟! *با شنیدن حرفام، دوباره لبخند کمرنگی زد. -یه روزی جای تو.... تو بغل ناهید بودم و اون آرومم میکرد گریه نکنم چون... قرار بود دیگه تورو نبینم... *همونطور که لب هاش از شدت بغض تکون میخورد، دستش رو روی صورتم کشید و گفت: -وقتی ناهیدو داشتم... غصه ی تو رو میخوردم و حالا که تو رو دیدم... باید غصه ی نبود ناهیدم رو تحمل کنم.... *با خجالت، سرم رو پایین انداختم. -میدونم که دوری از ناهید برات سخت تره بایدم همینطور باشه *جوابم رو لا به‌لای ریتم غم انگیز خنده هاش، قایم کرد و سرش رو جلوتر آورد. -کاش میفهمیدی پشت این چهره ی زخم خورده...چه اشتیاقیه...واسه دیدنت... *پیشونی داغش رو، روی صورتم گذاشت و ادامه داد: -شادی! من اولش باورنکردم که تو مردی همونطور که از دیشب تا حالا مرگ ناهید رو باور نکردم... *دستام رو آروم گرفت و زمزمه کرد: -به زمان احتیاج دارم... *اینو که گفت، دوباره چشماش پر از اشک‌شد. -از وقتی که خبر رسید زنده ای هردومون منتظر یه همچین لحظه ای بودیم حتی ناهید بیش تر از من ذوق دیدنت رو داشت... *لب هام رو آروم گزیدم و قبل اینکه حرف تازه ای بزنه، دستام رو روی صورتش گذاشتم. -حمید من واقعا نفهمیدم چی گفتم نمیدونم چرا... شاید چون زیادی دلتنگتون بودم و توقع اینا رو نداشتم فکر میکردم وقتی برسم قراره با ذوق بیام تو بغلتون و تا میتونم از خوش حالی گریه کنم ولی حالا فقط تویی و من با یه غم سنگین... که نمیشه جاشو پرکرد *با بغض ادامه دادم: -ببخش اگه‌ حرفی زدم که نباید ببخش اگه فکر کردم که... *قبل اینکه صحبتم تموم بشه، دستش رو رو لبهای داغم گذاشت و دم زد: -هیششش *حرفم رو لابه لای بغضم پنهون کردم و فقط گوش دادم... -من شما زنا رو خوب میشناسم! *با تردید و تعجب ، زل زدم به چشماش، که لبخند کمرنگی زد و گفت: -واسه همینم هست که عاشقت شدم چون میدونستم واسه ناهیدم پشت و پناهی چون انتخاب خودشی شاید میدونست قراره چی بشه شاید میخواست بعد رفتنش... *شک ندارم که اون لحظه، داشت حرفای ناهید رو که قبل مرگش زده بود، تداعی میکرد و سینه اش از داغ نبودش میسوخت، اما باز هم، کم نیاورد و هرچی که پشت حنجره ی لرزونش بود، به زبون آورد.
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.