مریم پیروند| حسِ اشتباه 📖
رمان اسارتِ بیپایان... پارت اول 👇 https://t.me/M_Pirvand_Roman/2153
نمایش بیشتر7 055
مشترکین
+124 ساعت
-277 روز
-13730 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
ساعت شنی روی میز را برگرداند.
- اینو میبینی؟ زندگیت همین اندازه کوتاه شده!
با درد گفتم: «شیشهی عمر من شکستنی نیست؛ الکی زور نزن خانوم دکتر!»
بهم میگن گرگ سفید روسیه
بدون اینکه خودشون بدونن رئیس گلهشون منم. پنهونی یه نخبه میکروبیولوژی رو برای اهدافم بلند کردم. یه دختر که مثل اسمش میدرخشید و روشن بود. اما توی مغزش یه هوش سیاه رو پرورش میداد و منم شیفتهی این سیاهی کرد. فکر کرد میتونه از این هوش علیه من استفاده کنه اما نمیدونست که شده شیشهی عمرم. اگر بخواد منو از بین ببره، قبلش باید خودش بشکنه.
https://t.me/+hiJ-UsFYN0dhOWU8
👍 1
1 83940
1 50130
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!
زل زد توی چشمهای او و گفت: خب؟
- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟
برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.
- مگه نمیدونستی؟ مگه فکر میکردی خوابگاه مادامالعمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفینامه قبولم کرده بودن. میگفتن خوابگاه مال بچههای شهرستانه. بچهی تهران باید بمونه خونهی پدری!
باز کنایه زده بود.
- الان کجا میمونی؟
انگشتهایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات میکنه؟
مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آنها حرفهایشان را باهم بزنند.
- مگه میشه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی میکنه؟ چند ساله بهت میگم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاهست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا میخواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمیدونستم تو کجایی!
با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.
- نه... اونجوری که تو فکر میکنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر میکنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.
- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟
اشک در چشمهای مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسهای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.
#پروازدرتاریکی
#لیلانوروزی
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
18110
Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی!
متعجب به پرستارا که پچپچ میکردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زدهاش نالید:
- سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه رو نوکر خودش میدونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی!
ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونهای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت:
- اسرا شریف بیا دنبالم ببینم!
سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- کجا میریم استاد؟!
- فردا یه پیوند قلب داریم میخوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟!
سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد.
موهایِ قهوهای سوختهاش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون میداد!
حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید:
- تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟
دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت:
- نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست!
مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کجخندی زد و گفت:
- فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر!
اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندونهایی که روی هم فشار میداد گفت: که یه وزوزهاشم یا خودتون آوردین!
استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف!
استاد پرونده رو به سمتم گرفت و با اشارهای بهم فهموند خودم باید معاینهاش کنم.
اون مرد آروم لب زد:
- زنده میمونم؟!
ناخواسته گفتم:
- اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید!
یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم میکرد دادم.
مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت:
- پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم میکشم زیرخاک، خانوم اَنترن!
انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه میکردیم. نمیدونم چرا نمیخواستم کوتاه بیام!
- حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم!
چرا حواسم نبود بیماره؟! به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد!
- الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟!
به استاد که این بار با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت:
- این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده میمونم یا نه؟
این بار نفس عمیقی کشید و ملایمتر از قبل گفت:
- برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر!
- من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش!
نیشخندش پررنگتر شد:
- قولِ بیجایی بود!
دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت:
- به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن!
خیره به سقف بی حس لب زد:
- خانوادهای ندارم!
- خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن!
نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد:
- همهاشون مردن!
متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم:
- عه خب به خاطر...به خاطر من!
یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم!
با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت:
- خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه!
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
https://t.me/+N54t4-lGB8A2MWU0
صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله میکرد و قلبِ من باهاش مچاله میشد!
لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم:
- دیدی زندهای!
گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد:
- نمیخوام بمیرم من میخوام...میخوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد!
لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد:
- میخوام زنده بمونم عا...عاشق شم!
22300
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟
پرستار با ملاحضه توضیح داد:
_بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیفترین حالت خودشه.
آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد میکرد که حتی نمیتوانستم چشم باز کنم.
با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار میرفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش میشد.
من توان ترک کردن این مرد را نداشتم.
اگر میرفتم دنیا را آتش میزد...
از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم.
درد در سینهام بیداد میکرد.
بیمهابا میلرزیدم.
_ضربان قلب بیمار داره میره بالا.
صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظهای آرام باشم.
باید برمیگشتم...
نمیتوانستم ترکش کنم...
سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک...
شبیه مرگ بود!
صدای داد او از دور به گوشم رسید:
_ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟
https://t.me/+pFcJYkn4oCBmZGRk
https://t.me/+pFcJYkn4oCBmZGRk
و بعد بلندتر از قبل فریاد زد:
_ولم کن بذار برم داخل! آواز!
چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریانهایم را پاره میکرد.
ای کاش میتوانستم برای آخرین بار ببینمش.
_کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن.
_حرف اضافی میزنن. برو کنار.
بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگیام بیمنطقترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد.
_آواز!
دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید.
_چشماتو باز کن ببینمت.
با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم:
_جانم عزیزدلم؟ جانم؟
چشمهایم از قبل سنگینتر شده بود.
حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمیکردم.
سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود.
حالم بدم را فهمیده بود که نزدیکتر از قبل آمد.
_نه آواز! نه! چشماتو باز کن!
https://t.me/+lbQskpBulLA0NTg0
کنعان مردی بشدت قدرتمند و جذاب ...
اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست
پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ...
https://t.me/+lbQskpBulLA0NTg0
https://t.me/+lbQskpBulLA0NTg0
https://t.me/+lbQskpBulLA0NTg0
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی
به نام خالق نور🕯 کانال رمانهای دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book
20000
Repost from N/a
- کی اینجا استخدامت کرده، دختر؟
خواستم از کنار دستش فرار کنم، اجازه نداد!
- با تواَم! میگم کی توو این مهدِ خرابشده رات داده؟
دستگیره در را محکم گرفته بود. راه فرار نداشتم.
- خودم داوطلب شدم!
برای کمک به بازنشستههای نیازمند.
نگاه نگرانم از خط اتوی شلوارش بالا آمد تا سینهٔ محکم مردانه. رفیق بچگیهایم حالا مردی جذاب و خوشقد و بالا شده بود!
کیانمهر سپهسالار… نمایندهی شورا! کم کسی نیست!
داد زد! بلند، با نفرت!
- از جون مادرم چی میخوای؟ واسه چی برگشتی؟
بغضم از بیچارگی درون گلویم حجم گرفت.
- کیان… کیان منم دلآرا… همون دختری که دور از چشم بینظیر خانوم از خونه براش آبنبات قیچی میدزدیدی و میآوردی…
در صورت بدون احساسش دنبال چه بودم؟!
آثاری از عشق بچگیهایم؟
- ببین منو دلآرا…!
احمقانه نبود که هنوز بعد سالها قلبم با شنیدن اسمم از زبانش، با درماندگی به سینهام میکوبید؟
- نه من اون کیان سابقم، نه تو اون دل…ی…
صدایش لرزید. دلی در دهانش نچرخید، لب فشرد و دوباره جدی شد!
- چرا گورتونو از زندگی ما گم نمیکنین؟ چرا دست از سرمون برنمیدارین!
کلافه و بیهدف دستش را این طرف و آن طرف پرت میکرد.
- کیان تو چرا اینجوری شدی؟ من همون دلیام… همون دلی دم کوچه منتظر میموند تا صدای دیلینگدیلینگ دوچرخهت…
– خفه شو!
صدای بلندش میگفت فراموش نکرده.
قدمی سمتش برداشتم، نمیشد که من و تمام خاطرات گذشته را عین زباله در سطل آشغال بیندازد.
- من همونم، کیان!
دستی را که با بغض طرف شانهاش میبردم محکم پس زد.
مرد بود، زور بازوی او کجا و من دلسوخته کجا!
- برو گمشو! فقط گمشو!
دستم با ضرب به دیوار سنگی خورد، صدای قِرچِ انگشتانم تا انتهای راهرو رفت…
- کیان؟!
- گم شید! جفتتون… هم تو هم اون مادر صیغهایت…
دستم را بغل گرفتم و دولّا شدم.
لب فشردم هق نزنم امّا اشکی از گوشهی چشمم افتاد. نفهمیدم از درد دستم بود یا شکستن قلبم…
- اونجا چه خبره! دلی… دلی خوبی…
نعرهی مردانهی آشنایی آمد و پشتبندش در با صدا باز شد وُ…
پارت واقعی #پارت_۲۲
https://t.me/+hdKVewWmVToxNmM0
https://t.me/+hdKVewWmVToxNmM0
تا حالا دختر کابینتساز دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سهسوت اخراج شم.
اما یه نفر تو کابینتسازی بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه...
https://t.me/+hdKVewWmVToxNmM0
https://t.me/+hdKVewWmVToxNmM0
28020
Repost from "سیاهنمایی" مریم پیروند
_چقدر می گیری همینجا تو بیمارستان بچه رو سقط کنی؟❌
وحشت از حرفی که حامی می زند چشمانش گرد می شود و بعد صدای دکتر را می شنود.
_مسئله پولش نیست ما خانم شما رو همینجا عمل می کنیم!ولی خودشون در جریان هستن؟
_روژیا هیچی قرار نیست بفهمه!بدون اینکه حتی متوجه بشه می خوام هر چه زودتر اون بچه رو سقط کنید!قبل اینکه خیلی دیر بشه...🔞🔞
link
https://t.me/+IXGMU8lqp905NDJk
9200
Repost from N/a
🪷🌱
#پارتــ۳۶
- من انقد بیناموس و بیرگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی میدونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط میکنی الان دنبالِ طلاق باشی!
از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد.
- من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی!
دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد.
- خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو!
بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت:
- نکن!
دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد.
چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت.
- من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! قول دادم؟
سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت.
- خاویر من نمیخوام باهات زندگی کنم... طلاق میگیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم.
خاویر قهقههای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند.
- من پشت گوشام مخملیه؟!
بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند.
تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد.
- بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم میدوزم! میدونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزادهای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی میتونه تا بگیم بیاد یاد بده! میتونه؟
آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد.
- هیچکس نمیتونه!
با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم میدانست و اقدامی برای بهتر شدن نمیکرد؟!
وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت.
- من لباس میپوشم میرم خونه مادرم.
خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود میگرفتند و طوری رفتار میکردند که گویا چیزی نشده!
ذاتا بحث با خاویر بینتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش میکرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد.
خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد.
هرچقدر هم به زهرا بیمیل باشد، او را ناموس خودش میدانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند...
آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟!
https://t.me/+V9A8I8Cs72s4N2Vk
پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند.
متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدمهای آرام خودش را به آنجا رساند.
خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود.
نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت.
چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟
نگاهِ قرمز شده و کلافهاش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد.
- زنگ میزنی آژانس؟
به کنار خودش اشاره کرد.
- بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت.
زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد.
سیگاری که میان دستانش بیهدف میسوخت را به گوشهی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد.
انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد.
- چیه مالوندی به لبات!
شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت.
- خرابش میکنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟
مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند.
- خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا...
https://t.me/+V9A8I8Cs72s4N2Vk
https://t.me/+V9A8I8Cs72s4N2Vk
من زهرام، دختری که خانوادش پسش زدن و مجبور شد با یه گنده لات دیوونه که عاشقش نیست عقد کنه و...🔗
https://t.me/+V9A8I8Cs72s4N2Vk
https://t.me/+V9A8I8Cs72s4N2Vk
12100
Repost from N/a
- دل درد خواهرتون چیز خاصی نیست . بخاطر خون تجمع شده درون مهبل واژنشه .
ابرو درهم کشیدم و نگاهم از گندم خوابیده روی تخت بیمارستان گرفتم .
- خون ؟ چه خونی ؟
- ای کاش مادرتون با این دختر می اومدن . خانم ها بهتر در جریان مشکلات زنانه هستن .
نگاهم و باز به سمت گندمم کشیدم که معصومانه با مورفینی که بهش زده بودند ، آروم خوابیده بود .
باید به دکتر چی می گفتم ؟ که گندمم نه مادر داره و نه پدر ؟! که حتی من هم برادر خونیش نیستم ؟! که توسط منی که باهاش حتی رابطه خونی ندارم ، بزرگ شده و قد کشیده ؟!
- خواهر من غیر از من کسی رو نداره .
زن لبانش رو روی هم فشرد و صداش گرفته و تا حدی هم متاثر شد .
- متاسفم .
ابرو درهم کشیده نگاهم و از گندمم گرفتم و باز به سمت دکتر کشیدم .
- الان دقیقاً مشکلش چیه ؟ تمام دیشب و از شدت دل درد تو بغلم گریه کرد و نخوابید .
- بخاطر بسته بودن دهانه واژنشه .
ابرو درهم کشیده تر از قبل پلک زدم . چرا حس می کردم دکتر هر چی بیشتر توضیح میده ، کمتر می فهمم .
- خب معلومه که بسته است . بخاطر اینه که خواهرم ازدواج نکرده . هنوز دختره .
- باکره بودن یا نبودن ایشون مسئله اصلی نیست . دختران باکره هم سوراخی هر چند ریز میون پرده بکارتشون دارن که راهیه برای خروج خون قاعدگی از درون رحم که متاسفانه با معاینه ای که لحظه پیش انجام شد ، خواهرتون پرده بکارت مسدود دارن و خون هم الان پشت پرده تجمع کرده و چون راه خروجی نداره ، باعث دل دردش شده .
- الان باید چی کار کرد ؟ نمی خوام دیگه درد بکشه .
- باید عمل جراحی سرپایی بشه که ما برش کوچیکی روی پرده ایجاد کنیم تا خون کامل تخلیه بشه .
ابروانم درهم فرو رفته تر شد .
پرده خواهر از گل پاک ترم را پاره کنن ؟؟؟
پس آبرو و عفتش چی ؟؟؟
- غیر از این چیزی که گفتید راه حل دیگه ای نیست ؟ اون دختره . ممکنه بعده ها برای آیندش ......
دکتر میون کلامم پرید .
- غیر از این راه حل دیگه ای نیست . حالا بغیر از دردی که خواهرتون می کشن ، تجمع اون خون داخل رحم اصلاً خوب نیست . در ضمن نگران نباشید . برش روی پرده در حدی نیست که غیر طبیعی باشه . یه برش خیلی ریزه .
- این عمل هزینش چقدر میشه ؟
- فکر کنم حدود ده پونزده تومن اینطورا . باید از صندوق بیمارستان بپرسید .
لبانم را روی هم فشار دادم و نگاهم را بار دیگر به سمت صورت رنگ پریده گندمم کشیدم . هنوز هم درد درون چهره اش نمایان بود و من حتی نصف این مبلغ را برای عملش نداشتم .
- می تونم ببرمش ؟
- یعنی نمی خواین برای عمل بمونید ؟ این دختر تا خون از داخل رحمش خالی نشه دردش نمی افته .
سر تکان دادم ........ اگه قرار بود یه برش کوچیک روی پرده اش بی اندازد و ده ملیون بگیرند ، خودم هم می توانستم این کار را انجام دهم ........ فقط باید از سر راه تیغ استریل می خریدم با الکل ضد عفونی کننده .
- فعلاً نه .
با اتمام سِرُم دست زیر تن کوچک و لاغرش بردم و از روی تخت بلندش کردم . با آن همه مسکن و مورفینی که به گندمم زده بودند ، مشخص بود که حالا حالاها توان بلند شدن ندارد .
به خانه بردمش و بعد از خرید تیغ و الکل و بتادین روی تختش گذاشتمش و نگاهی به چهره آرام و خوابش انداختم .
الان بهترین زمان بود که در خواب کار را تمام کنم و او را از شر این درد خلاص کنم .
لباسش را در آوردم که با دیدن تنش ، از حس نفرت انگیزی که در تنم نشسته بود ، پلک هایم خود به خود روی هم افتاد و فشرده شد.
آدم دریده و چشم ناپاک نبودم . هیچ وقت در تمام این سال ها به گندمم با دید بد نگاه نکردم . و الان حس مزخرف معذب بودنی سر تا سر وجودم را در بر گرفته بود که خِرم را رها نمی کرد ....... اما چاره ای نداشتم . مجبورم بودم .
پاهایش را از هم باز کردم و بتادین و تیغ را برداشتم وووووو
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
14110