cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

✿ صـحـرا ✿

💙﷽💙 📘رمـان زیـبـاے: صـحـرا 🦋به قلـم: مبیناعبادتـے 💎ژانـر: عاشقانه،انتقامـے اطلاع رسانی رمان جدید به قلم نویسنده رمان صحرا، در همین چنل اطلاع داده میشود❌❌ #تـمـوم_شـــده #کپی‌حتـےبا‌ذکر‌نام‌نویسنده‌پیگردقانونـے‌دارد. #کپی‌حرام‌است.

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
255
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

زیر اخرین پارت کامنت بزارید❤️ میخوام نظر تک تک تون بدونم.. خیلی بار ارزشه برام🥹💋
نمایش همه...
نظرتون راجع به رمان‌ صحرا ؟؟؟!!!Anonymous voting
  • خیلی خیلی عالیییی بود😍😍
  • اصلا جالب نبود😶😶
0 votes
sticker.webp0.08 KB
و امّا سخن پایانی :👇👇👇 ممنونم از کسانی که توی این چند ماه همراهیم کردن و حمایتم کردن ..دلم تنگ میشه واقعا براتون .. شما یک جورایی برای من حکم خوانواده ام رو داشتین! رمان صحرا بعد از دوسال که حمایت مون کردید و توی سختی ها همراه مون بودید بالاخره به پایان رسید. و فصل جدید دیگه ای نخواهد داشت و فعلا قرار نیست رمان جدیدی تایپ کنم شما میتونید با فرستادن ایدی چنل رمان قشنگ مون به دیگران معرفی کنید.🫶 ولی لطفا کپی نکنید حتی با نام نویسنده چون چند روز پیش همین اتفاق افتاد و نویسنده قانونی از طرف دادگاه شکایت کرد حالا برای اون کپی‌گر مجازاتی در نظر گرفتن.. پس شماهم همچین کاری نکنید(بعضی ها).. خیلی ممنونیم😻 تا چند ماه دیگه فایل کامل رمان در اختیارتون میگذاریم!! واقعا خیلی خیلی ممنونم که تو غم و شادی ها توی لحظات تلخ و شیرین رمان توی تمام مشکلات همراه بنده بودید با هر یک کامنت و حمایت هاتون چنان غرق شادی میشدم که خدا فقط میدونست الان که نه، ولی چند سال دیگه دوباره رمانی جذاب تر مینویسم که اومیدوارم که شما هم مطلع بشید و دوباره همراهیم کنید الان که دارم این رو مینویسم حس عجیبی دارم..🙂🔥 باید بگم که نمیدونید چقدر منو خوشحال میکردین وقتی توی کامنت ها از رمان تعریف میکردین ‌... حس و حال عجیب و شیرینی بود برام .. اگه توهینی و جسارتی کردم ببخشید💕 هیچوقت فراموش تون نمیکنم ، رمان صحرا برام تجربه شیرین و قشنگی بود.  خلاصه با این رمان زندگی کردیم با خنده و شادیش خوشحالی و با غم و قصه اش گریه کردیم!❤️❤️❤️ کانال رو پاک نمیکنم تا افراد جدید بیان و رمان رو بخونن .. اگه خواستین توی کانال بمونید اگه خواستید برید مشکلی نیست! تقریبا دوسال با شخصیت های رمان توی تخیلم زندگی کردم و حتی خودم درس گرفتم و ...بچه های من شخصیت های تو رمان بودن .. قوی بودن بیشتر چیزی بود که توی رمان پیدا بود، حتی عشق و احترام و خیلی چیزهای دیگه میتونیم ازش درس بگیریم.. و  بالاخره تمام جنگ و دعوا ها بین شخصیت ها تموم شد و در اخر عشق پاکی بوجود اومد تا ابد پایدار برای شخصیت ها..همه چی به خیر و خوشی تموم شد برای ما، ولی برای شخصیت ها آینده ای قشنگ و رویایی رغم میخوره‌‌ و این یعنی شروعی تازه برای شخصیت ها.. و تمام شخصیت ها حالا دیگه با قوی بودن شون لبخند روی لب هاشونه..  واقعا سخته خداحافظی اما .... ممنونم ازتون ،امیدوارم در رمان های آیندم قوی تر و پر انرژی تر ظاهر بشم و همه تون اون روز دوباره کنارم‌باشید😍 لطفا نظرتون راجع به تمام پارت ها توی کامنت ها بگید، پاسخگو هستم..♡ از طرف شخصیت های رمان ازتون تشکر میکنم ،خدانگهدارتون❤️‍🔥❤️‍🔥 #یاحق✋🌸 #نویسنده_مبینا_عبادتی #رمان_صحرا
نمایش همه...
#part_707 •·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• چشم گرد کردم: برو ببینم.. این یدونه پدر منو در اورد خندید: به قول ساشا دخمل، من دخمل میخوام دلی.. ساشا خوهر میخواد هاا.. منم که جوگیر یهو گفتم: وای فکرش کن، ساشا مراقب خواهر کوچولوش باشه، روی خواهرش غیرتی بشه.. وای خداا قربون شون بشم ساموئل هم شروع کرد از اب گل الود ماهی گرفتن: _پس شروع کنیم؟ پسرم خواهر میخواد نیشم بستم و چشم غره ای رفتم: نچ دستم توی دست هاش قفل کرد و حریص گفت: تو که میدونی من کار خودم انجام میدم.. امشب دوباره مامان میشی... همون طور که چهارسال پیش برنامه راه انداختم.. امشب هم همون روال.. جیغی کشیدم که قهقهه اش بلند شد: _اجازه هست فدات بشم؟! گر گرفتم.. دستم دور گردنش حلقه کردم و لا به لای موهاش دست بردم با لذت: نچ، حیفی، تو باید برای من بمونی تا ابد عشقم _نفسمی میدونی که؟! خندیدم و با عشوه گفتم: قلبمی میدونی که؟ _فکرش نمیکردم یک روز عاشق دختر سرکش و یاغی مثل تو بشم.. از داشتن تو و ساشا غرق شادی ام هیچکس فکرش نمیکرد اخر ماجرا اینطوری سپری بشه ما با هر ضربه ای که خوردیم‌دوباره جون تازه ای گرفتیم و جنگیدیم.. قوی بودم، جنگیدم، صبوری به خرج دادم صلح کردن همیشه گزینه خوبیه عاشق شدم.. عشقی توی قلبمه و به امیدش میتپه این قلب عشق همیشه تنها شیرین نیست. تلخی هم داره، دعوا و دلخوری داره سختی و اسونی داره ولی با این حال همه اینان که باهم عشق تشکیل میدن   عشق تو رو حریص میکنه برای داشتن طرف مقابلت عشق جوری که اگه طرف مقابلت ضعفی داشته باشه تو میتونی اونو کامل کنی.. عشق دو طرفه باعث میشه که هم دیگر رو کامل کنید عشق تو رو میبره سمت ازادی   هر کدوم از ما هر اشتباهی که مرتکب شدیم عدالت برقرار شد و هر کدوم درسی گرفتیم.. اشکال نداره تمام اونا یک تجربه بود و که نشون میده من چقدر میتونم قوی باشم سخت بود و شیرین ولی سرانجام در کنار ساشا، که نماد نفس و امید این زندگیه با ساموئل غرق لذت هستیم. خانواده کوچک من!!  لبخند پر عشقی به کسی که تمام دارایی من بود زدم: +عاشقتم تا ابد ساموئل! سرش توی گودی گردنم فرو برد و نفس عمیقی کشید: _دلربا من دیوونه ی توعم، میمیرم‌برات زندگیم لبش روی لبم قرار گرفت که همراهیش کردم.. عشق هیچوقت پایان نداره!! قصه ما هیچوقت پایان نداره..ما بعد از هر شکستی دوباره از صفر شروع میکنیم.اینبار با امید و عشق آینده مون میسازیم.. و منی که تمام جهانم ساموئل شده بود و ساموئلی که من تمام هستی اش شده بودم. به همراه ثمره عشق مون!! *پایان* 1401/7/4 رمان صحرا به نویسندگی مبیناعبادتی
نمایش همه...
#part_707 •·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• چشم گرد کردم: برو ببینم.. این یدونه پدر منو در اورد خندید: به قول ساشا دخمل، من دخمل میخوام دلی.. ساشا خوهر میخواد هاا.. منم که جوگیر یهو گفتم: وای فکرش کن، ساشا مراقب خواهر کوچولوش باشه، روی خواهرش غیرتی بشه.. وای خداا قربون شون بشم ساموئل هم شروع کرد از اب گل الود ماهی گرفتن: _پس شروع کنیم؟ پسرم خواهر میخواد نیشم بستم و چشم غره ای رفتم: نچ دستم توی دست هاش قفل کرد و حریص گفت: تو که میدونی من کار خودم انجام میدم.. امشب دوباره مامان میشی... همون طور که چهارسال پیش برنامه راه انداختم.. امشب هم همون روال.. جیغی کشیدم که قهقهه اش بلند شد: _اجازه هست فدات بشم؟! گر گرفتم.. دستم دور گردنش حلقه کردم و لا به لای موهاش دست بردم با لذت: نچ، حیفی، تو باید برای من بمونی تا ابد عشقم _نفسمی میدونی که؟! خندیدم و با عشوه گفتم: قلبمی میدونی که؟ _فکرش نمیکردم یک روز عاشق دختر سرکش و یاغی مثل تو بشم.. از داشتن تو و ساشا غرق شادی ام هیچکس فکرش نمیکرد اخر ماجرا اینطوری سپری بشه ما با هر ضربه ای که خوردیم‌دوباره جون تازه ای گرفتیم و جنگیدیم.. قوی بودم، جنگیدم، صبوری به خرج دادم صلح کردن همیشه گزینه خوبیه عاشق شدم.. عشقی توی قلبمه و به امیدش میتپه این قلب عشق همیشه تنها شیرین نیست. تلخی هم داره، دعوا و دلخوری داره سختی و اسونی داره ولی با این حال همه اینان که باهم عشق تشکیل میدن   عشق تو رو حریص میکنه برای داشتن طرف مقابلت عشق جوری که اگه طرف مقابلت ضعفی داشته باشه تو میتونی اونو کامل کنی.. عشق دو طرفه باعث میشه که هم دیگر رو کامل کنید عشق تو رو میبره سمت ازادی   هر کدوم از ما هر اشتباهی که مرتکب شدیم عدالت برقرار شد و هر کدوم درسی گرفتیم.. اشکال نداره تمام اونا یک تجربه بود و که نشون میده من چقدر میتونم قوی باشم سخت بود و شیرین ولی سرانجام در کنار ساشا، که نماد نفس و امید این زندگیه با ساموئل غرق لذت هستیم. خانواده کوچک من!!  لبخند پر عشقی به کسی که تمام دارایی من بود زدم: +عاشقتم تا ابد ساموئل! سرش توی گودی گردنم فرو برد و نفس عمیقی کشید: _دلربا من دیوونه ی توعم، میمیرم‌برات زندگیم لبش روی لبم قرار گرفت که همراهیش کردم.. عشق هیچوقت پایان نداره!! قصه ما هیچوقت پایان نداره..ما بعد از هر شکستی دوباره از صفر شروع میکنیم.اینبار با امید و عشق آینده مون میسازیم.. و منی که تمام جهانم ساموئل شده بود و ساموئلی که من تمام هستی اش شده بودم. به همراه ثمره عشق مون!! *پایان* 1401/7/4 رمان صحرا به نویسندگی مبیناعبادتی
نمایش همه...
#part_706 •·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• یک دفعه یاد خاله مهری افتادم.. درست 2سال پیش با ساموئل رفتیم پیشش چقدر اولش گریه کرد گفت بی وفایی کردم و تنهاش گذاشتم.. بعد که وضعیتم توضیح دادم قانع شد از دیدن پسرکم کلی خوشحال شد و ناهار پیشش مونده بودیم و بعد رفتیم.. سام کلی هم تشکر کرده بود ازش مثل همیشه گرم پذیرایی کرده بود.. انگار این زن آفریده شد بود برای کمک کردن و مهربونی و آرمین.. مردی که بهم‌دل بسته بود، فهمیدم اونم ازدواج کرده.. حقیقتش خوشحال شدم.. حس عذاب وجدانم که بیخ گلوم گرفته بود دیگه ازادم گذاشت انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من و سام این بار بدون هیچ دردسر و فکر و خیالی زندگی کنیم گاهی فکر میکنم اگه من ساشا رو سقط میکردم اگه ساموئل از انتقام دست نمی کشید.. اگه آرزو من نمیبخشید،چه بلایی سر آینده ام میومد؟ اگه مادر و امیر ساموئل نمیبخشیدن؟ قطعا مرده متحرک تبدیل میشدم تا اخر عمرمم یک دفعه از زمین جدا شدم و روی هوا معلق! دستم گذاشتم روی دهنم تا جیغ نزنم. ساموئل خنده کنان من و  توی همون حال به اتاق مشترک مون برد.. مثل پرکاه من آروم روی تخت گذاشت و خودش هم روی تنم خیمه زد: _منم بچه میخوام
نمایش همه...
#part_705 •·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• سام خندید: اوه.. دلی باور کن تا چند سال دیگه به آرزوش میرسه خندیدم و ضربه ای به شونه اش کوبیدم: +پشت سر داداشم بد نگو _والا بد نگفتم.. دارم از توانایی هاش حرف میزنم قهقهه زدم.. +حالا اشکال نداره، خوشبخت بشن.. ایشالله تن خودش و زن و بچه هاش سالم باشه..این عسل عمه هم سالم بدنیا بیاد _منم شوخی کردم.. خدا حفظ شون کنه.. راستی مامان زنگ زد گفت کار هارو ردیف میکنن بیان دبی ما رو ببینن +چقدر  هم عالی همه چیز اماده میکنم.. سام میگم واقعا داداشم امیر حق این خوشبختی داشت.. دقیقا با همونی که مادر در نظر گرفت ازدواج کرد.. اخه دختر به این خوبی کجا پیدا میشه که راضی شد مادر پیش شون زندگی کنه.. واقعا یک روز از مادر گله نشنیدم.. خداروشکر مادر هم خوشحال.. دیگه مثل قبل نیست حالش خیلی خوبه با بچه ها.. خیالم از بابتش راحته، هر روز هم تلفنی حرف میزنیم..اصلا حال همه مون خوبه اهومی زمزمه کرد و بعد گفت: منم که دارم عمو میشم، یعنی نمیدونی چه حسی.. پارسا هم بابا میشه که اصلا اوفففف با ذوق خندیدم: منم دوباره عمه میشم هم زن عمو _دایی هم بشم خیلی خوب میشه و باز  هم خندیدم: اونم به وقتش، پریسا میترسه میگه نکنه نگه داری بچه سخت باشه.. دیوونه ست نگاهم به پسرکم افتاد.. کپی ساموئل بود ولی چشم هاش سبز نبود و مثل من مشکی بود.. تپلی مامان بود +خوابیده، بدش ببرمش سر جاش، اینجا گردنش درد میگیره ساشا بغل کردم و به اتاقش بردم.. همدم تنهایی هام این فنچ کوچولو بود و هست! امید روز های سختی که گذراندم.. روی تختش گذاشتمش و دستم زدم زیر چونه و خیره شدم به چهره عرق خوابش.. دست بردم و آروم نوازشش کردم یک دفعه یاد خاله مهری افتادم.. درست 2سال پیش با ساموئل رفتیم پیشش
نمایش همه...
#part_704 •·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• قهقهه زدم و کشیده گفتم: حسودددد، خب من فدای شما هم بشم _خدانکنه دلبرم . . . . . ساشا توی بغلم  فشردم و محکم لپ توپلش بوسیدم: _عشق مامان امروز مهد دوست پیدا کردی؟ با همون لحن بچه گونه و شیرینش گفت: +آره مامانی، یه دخمله ساموئل تشر زد: دخمل نه، دختر اخمی کردم: عه وسط حرف بچم نپر باباش ساشا نگاه مظلومی بین مون حواله کرد و بعد گفت: _با دختره دوست شدم +اسمش چی بود مامان انگشت اشاره اش روی لبش گذاشت و به حالت فکر کردن وایساد و گفت: اوووووم، یادم رف(رفت) خندیدم: پسر گلم تو باید اسم دوستات یادت بمونه.. این دفعه که رفتی اسم همه دوستات یاد بگیر _چش(چشم) ساموئل پرید روی مبل و بچه رو از تو بغلم دزدید: _اوخ قربون پسرکم، شیرین زبون چه چشم چشمی میکنه بلا ساموئل سرش بوسید و ساشا هم خودش مثل یک بچه گربه ملوس لوس کرد و دستش روی صورت باباش گذاشت.. از دیدن این صحنه گوله گوله قند تو دلم آب شد یک دفعه حسادتم گل کرد و گفتم: بچم بده، میخواد بغل مامانش باشه ساموئل قهقهه زد و یهو دست انداخت و به زور من چسبوند به خودش.. حالا من، ساموئل، ساشا کوچولومون بغل کرده بودیم.. سام یک دستش دور ساشا و دست دیگش دور کمر من بود.. ساشا هم بچم انگار خوابش گرفته بود که سرش جایی گذاشت که هم شونه من هم شونه ساموئل به هم چسبیده بود... +الهی، اوخ خدا قربونت بشمممم.. بخدا من تو و بابات دارم هیچ غمی ندارم باورم نمیشد درست چهارسال پیش، میخواستم بچه که از وجود خودم بود و سقط کنم.. خداروشکر که این کار احمقانه رو نکردم.. اون قدر دیوونه و شیدای ساموئل شدم که اگه یک لحظه قهر کنه دنیا برام سیاه و تار میشه میدونم که اونم عاشقمه من و اون و پسر کوچولو مون خوشبخت ترین خانواده روی کره زمین هستیم!!   من و ساموئل هر دو به هتل میرسیم و ساشا هم با ما میومد.. یک هفته بود که ساشا رو به مهد کودک فرستاده بودم تا سرگرم بشه دیشب هم شام خونه ی مامان گلرخ و بابا سهیل بودیم. حتی از داشتن اونا هم دلم گرمه آرزو هم دوباره صاحب یک دختر کوچولو خوشگل شد. اینبار حاصل عشق خودش و آرکا دختر کوچولویی به اسم‌ باران که همبازی ساشاست خیلی هم به هم‌ وابسته ان آبتین هم جدیدا نامزد کرده، یکی از دخترای آشپزخونه هتل دلش رو برده بود.. دختر خوبیه.. بهم میومدن رو کردم سمت ساموئل گفتم: _امروز مادر زنگ زد.. میگه زن امیر بچه سومش حامله ست ساموئل چشم‌هاش گرد شد: این داداش شماهم خیلی فعاله ها.. اخه قربون اون کمر خان داداشت بشم اخمی کردم: عه ساموئل به ما چه، خب خودشون بچه دوست دارن.. امیر بچه هم بود همش میگفت من 16تا بچه میخوام
نمایش همه...
#part_703 •·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·• * * * * #چهار_سال_بعد #صحرا توی این چهار سال خیلی اتفاقات شیرینی برامون رغم خورده بود.. پسر یسنا و شایان یعنی آرشین با پریسا ازدواج کرده بود.. دختر یاسین و صوفیا هم یعنی سونیا با پارسا ازدواج کرده بود.. هر دو تا دوقلوهام سر خونه و زندگی خودشون بودن.. هفته پیش هم جشن بارداری سونیا بود یعنی زن پارسا بود.. برای دومین‌بار مادر بزرگ میشدم و پسر بزرگم هم طعم پدری میچشید آرشین و پریسا از قبل میدونستم عاشق هم هستن.. سونیا هم میدونستم یک حس هایی به پارسا داره، و با دیدن عکس العمل پارسا مقابل سونیا فهمیدم این حس دو طرفه ست و ساموئل و دلربا و نوه خوشگلم چنان غرق عشق و شادی بودن که از ذوق دلم میخواست فریاد بکشم تنها تلخی ماجرا فوت شدن دایه بود. درست 2سال که از رفتنش میگذره..و حسابی با رفتنش لوکان داغون کرد.. چون مثل مادر نداشته اش محسوب میشد یاسر و کیارش که تنها شدن و باز هم مجرد هستن و دوتایی زندگی میکنن آتاش هم جدیدا با یک دختری آشنا شده و تا ببینیم خدا چی میخواد! من و لوکان هم که گرم عشق و محبت بین مون هستیم.. و از خوشبختی بچه ها مون حسابی خداروشکر میکنیم و شاد هستیم دایی سبحان و زندایی و نوید و نگین و حتی عمو فرید و زن عمو فرنوش و همگی رفته بودن سفر خارجه پیش شاهان..خاله نورا هم رفته بود پیش دخترخاله ام راشیل. از بچگی برام خیلی جالب بود صمیمیت خانواده پدری و مادریم یک ماه پیش هم ساموئل و دلربا اومده بودن ایران. مدتی موندن و دوباره برگشتن نگاهم به لوکان در حال فکر افتاد.. سمتش رفتم و نشستم روی پاهاش و دستم دور گردنش حلقه کردم. +چیشده عزیزم؟؟ سرم بوسید: بچه ها هر کدوم سر خونه زندگی خودشونن، هنوز عادت به این سکوت خونه نکردم.. گلویی صاف کردم: خب اماده شو بریم پیش یکی شون _نچ ... بریم پیش ساموئل، دلم‌برای نوه ام تنگ شده خندیدم و با ذوق گفتم: جدی میگی؟ وای خداا لبخندی زد: بله خانوم خانومااا... اون قند عسل ببینیم.. الانم بریم بیرون چندتا چیز میز که خوشش میاد بخریم؟ بِشکنی روی هوا زدم: دمت گرم، پاشو حاضرشو بریم  بعد از اون همه سختی دیگه حق مون خوشبختی بود و هست.. از دیدن خوشبختی بچه هام خوشحالم.. از دیدن زندگی آروم بقیه عزیزانم خوشحالم.... عشق من و لوکان هر روز که داره عمیق تر و بیشتر میشه.. چقدر این حس برام شیرینه.. لباسم میپوشم.. برگشتم که یهو تو بغل گرمش حَپس شدم دستش دور کمرم حلقه کرد.. خندیدم و گونه اش بوسیدم: + لو، خیلی دوستت دارم از لو گفتن من لبخندی روی لبش میشینه و خم میشه و لبم به بازی میگیره: عاشقتم.. تک تک نفس هایی که میکشم به عشق توعه گرم هم دیگه رو در آغوش کشیدیم.. و غم رفت. افسوس و حسرت و کینه رفت، عمر و جوونی هم رفت فقط چی موند؟ عشق؛ عشق ما همچنان پر اتش تر از دیروز توی قلب مون در تپش هست.. محاله این عشق به پایان برسه * * * * * #دلربا خسته از هتل خارج شدم.. پشت فرمون نشستم و ماشین به حرکت در آوردم.. در همین حال شماره ساموئل گرفتم... به بوق دوم نرسیده جواب داد: _به به ببین کی زنگ زده؟ عشق من  خسته بودم ولی با شنیدن صداش همچنان لبخند رو لبم می اومد: خسته نباشی آقا _صدات خسته ست فرمون چرخوندم،مثل همیشه شروع کردم غرغر هام سرش خالی کردن: اوف اصلا نگو.. رفتم حقوق خدمه رو دادم.. حساب و  کتاب هتل بدجوری از دست مون در رفته بود همه رو برسی کردم.. هتل نیاز به تعمیر هم داره.. نزدیک تعطیلات حتما کلی مهمون جدید میاد ... بخدا خیلی امروز خسته شدم.. توهم نبودی کمکم کنی قوت قلب بدی وسط حرفم پرید: عشقم یک نفس عمیق و بعد خودش ادامه داد: خسته هم نباشی، منم رفتم چک هارو تحویل بانک دادم... درخواست وام کردم.. حالا ببینیم چی میشه ... فقط همین یک روز بود دیگه از فردا منم کنارتم ... بگو ببینم خوشحالی که به آرزوی مدیریت هتل صحرا رسیدی؟ +خیلی، خیلی خوشحالم _خب خداروشکر.. این شیرینی ها خستگی هم دارن دیگه..  جنابعالی هم حواست به ارزوهات باشه، بعضی آرزو ها برآورده میشن..دردسر هم دارن... دارم میرم دنبال اون نیم وجبی خندیدم: مربی مهدش میگه خیلی باهوشه، مامان قربونش بشم پسر گلم .. زود بیارش امروز اولین روز بچه تا این ساعت ازم دوره اولین روزی بود که انقدر ازم دور بود و همیشه باخودم به هتل می اوردمش.امروز مجبوری ازش دور شدم _اوه خانوم باش،  فقط دلت برای اون  پدر سوخته تنگ شده ؟
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.