فیلها هم فراموش میکنند🌻
"هرگز زمانی را به یاد ندارم که در حال نوشتن نباشم یا به نوشتن فکر نکنم...من قلمبهدستی کوچک و خستگی ناپذیرم." ال.ام.مونتگمری💛
نمایش بیشتر2 697
مشترکین
+624 ساعت
+177 روز
-330 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
با والدینم مهربونتر شدم چون به این نتیجه رسیدم که اشتباهاتشون، زخمهایی که بهم زدن و همهی کاستیهایی که داشتن از روی غرض نبوده. اونها فقط دفعهی اولشون بوده که والد بودن رو تجربه میکردن و شاید اگه توی زندگی دوم یا سومشون بودن و قبل از این پدر و مادر شدن رو تجربه میکردن، والدین بهتری برای من میشدن.
❤ 40
Repost from N/a
داستان اینکه چطور همسرم عاشقم شد، تنها داستانِ تکراریِ جهانه که از شنیدنش هیچ وقت خسته نمیشم.
مع الاسف دوست دارم هر شب و هر شب برام تعریف کنه که چی شد که عاشقم شد.
در حالی که مثلا داستان ما در حد اینه که دیدمت دختر آرومی بودی خوشم اومد :/
ولی من شیفته شنیدن همین خزعبل غیر هیجانیم! از هزارتا قربون صدقه و حرف عاشقانه بیشتر به دلم میشینه.
فلذا قشنگ عاشق بشوید. یه داستان خوب واسه عاشقیتون بسازید و تا مدتها ازش به عنوان یک سلاح موثر در زندگی استفاده کنید.
❤ 47
بعضی وقتها فکر میکنم افکارم تا وقتی توی فکرم هستن و به زبون نیاوردمشون خیلی متفکرانه و حتی منحصربهفرد به نظر میرسن. ولی وقتی به زبون میارمشون فقط احمقانهان.
🦄 28👻 5❤ 3
سر صبحونه مامان و هیمن داشتن یه بحث عمیق و فلسفی دربارهی مرگ و اینکه دوست دارن کجا و چهطوری بمیرن میکردن. بعد یهو نگاهها برگشت سمت من که منم یه چیزی بگم. گفتم اغلب اوقات وقتی تا خرتناق سیرم، دیگه دوست دارم بمیرم و راحت شم. انقدر که بعدش دوست ندارم پاشم سفره رو جمع کنم و ظرف بشورم؛ از طرفی احساس میکنم مرگ با شکم سیر باید خیلی لذتبخش باشه.
مامانم گفت ولش کن حالا به خاطر دو تا دونه ظرف خودتو به کشتن نده، خودم ظرفها رو میشورم. ^__^
❤ 51👻 7
به مامان میگم داستان کتابت چیه؟ میگه یه دختر پولدار و خوشگل عاشق یه پسر فقیر بیچاره میشه.
میگم خب الان کجای داستانی؟ میگه اونجاش که دختره میفهمه پسره در واقع به خاطر پول باباش باهاش ازدواج کرده و حتی یه معشوقهی پنهانی هم داره؛ بعد دختره با گریه از پلههای سفید و مارپیچی خونهی میلیاردیشون میدوئه میره تو اتاقش و در رو هم قفل میکنه.
تیپیکال نودوهشتیا :)))))
🍓 51👻 7
الان ولی حیاط نداریم. اومدیم با مامان توی تراس نشستیم و آلوچه میخوریم. مامان تازه با انجمن نود و هشتیا آشنا شده. عینک زده و کتاب میخونه. من پادکست گوش میدم و آلوچهی گوشهی لپمو مک میزنم و به پردههای رقصان خونههای روبرو و داستانی که توشون جریان داره فکر میکنم.
❤ 29
عصر رخوتانگیزیه. منو یاد روزهایی میندازه که مدرسه میرفتم. که عصرهای بهاری به هوای مشق نوشتن، توی حیاط زیرانداز پهن میکردم و ساعتها روی زمین داغ دراز میکشیدم. بعد به ابرها، به آسمون، به چرخش زمین فکر میکردم و آلوچهی گوشهی لپمو مِک میزدم و از ترشیش سر کیف میشدم.
❤ 29
اولین سوالی که دکتر ازم پرسید این بود که چرا اومدی پیش من؟
اصلا فکر کردن لازم نداشت. یک میلیون بار توی ذهنم بهش جواب داده بودم.
من خسته شده بودم. از اینکه خودمم ولی در واقع خودم نیستم، خسته بودم. از آسیب زدن به خودم، به بقیه خسته بودم.
😢 35❤ 10
امروز وقت دکتر دارم و راستش دیگه اندازهی قبل استرس ندارم. انگار فقط دفعهی اولش خیلی سخت بود. دفعهی اولی که فهمیدم من خیلی هم آدم خوبی نیستم، که با این واقعیت روبرو شدم که همهی اون وقتهایی که فکر میکردم مشکل از طرف مقابله در واقع مشکل از خودم بوده. انگار تصویری که توی ذهنم از خودم ساخته بودم یهو ناپدید شده باشه. انگار جلوی آینه نشسته باشم و بفهمم اینی که داره بهم نگاه میکنه خودم نیستم.
❤ 40🍓 4