به زودی
ترجمه شده :سه جلدی مونت:جلد سوم فروشیست.سه جلدی وحشی:شاهزاده وحشی،پرنسس آهنی،جلد سوم خاندان سلطنتی رذل،درپس این نقاب پارت گذاری پادشاه نیمه اصیل: هرروز ارتباط با مترجم: @sadamkarbert
نمایش بیشترکشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
1 204
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
سلام خواننده های عزیز، اینم فایل پادشاه خدمت شما💋...تا یکماه دیگه این چنل کاملا بسته میشه..لطفا برای خوندن بقیه ترجمه به چنل خارق العاده مراجعه کنید
2 535130
بچه های پارتهای ادامه ماگنولیا از دیشب در چنل نشاط جان شروع شد ...هرکی شروع نکرده بره بخونه🌺
3 24340
پسره میخواد وسط شرکت وکیلش را روی میز خم کنه و...😱❌
- بکش پایین...
از پروییش چشمام گرد شد اینجا وسط شرکتش میخواد چیکار کنه!
-چییی؟؟!
-اون پرده لعنتی را بکش پایین!
زیرلب اهانی زمزمه کردم و به طرف کرکره رفتم هنوز کامل کامل نکشیده بودمش که صداش باز اومد:
-بیا اینجا...
برگشتم و دیدمش که به روی پاش میزند...
-وسط شرکتیم!!
-باشیم کاری باهات ندارم که...
خیالم کاملا راحت نشده بود... از این پسر سرکش بعید نبود همینجا وسط شرکتش و تو اتاق کار قدیمی باباش ترتیبم را نده به همین خاطر با احتیاط به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم احتیاطم خیلی دووم نیورد و با کشیده شدن دستم اجبارا روی پاش نشستم دستش را اروم میون موهام برد و صورتم را جلو کشید و یه سانتی متری لبهام پچ زد:
-وقتی میگم بیا اینجا یعنی دقیقا بیا اینجا!
سعی کردم بلند شم که با حس کردنش اونم دقیقا زیرم خشکم زد! کی وقت کرده بود انقدر سخت بشه!؟
-میبینی چه بلایی داری سرم میاری دلبر؟
وقتی حرف میزد نفسهای داغش تو صورتم پخش میشد و باعث شد لبهام کمی فاصله بگیرند و نفسم هیس کنان از لاش در بره!
-جوری سختم میکنی که دلم میخواد همینجا روی همین میز و وسط همین اتاق برای بار هزارم تصاحبت کنم!
نفس بریده پچ زدم:
-من که کاری نکردم...
دستش لای موهام چنگ شد و سرم را نزدیکتر کشید طوری که فاصلهای بین لبهامون باقی نموند اما نبوسید و رو لبهام لب زد:
-لازم نیست کاری کنی... همین که نزدیکم باشی کافیه برای خواستنت... برای اینکه همینجا روی میز خمت کنم و تصاحبت کنم...
سایش لبهاش به روی لبهام مستم کرده بود تو چشمهای خمارم خیره شد و ادامه داد:
-حالا تو بگو... دوست داری همینجا روی همین میز خمت کنم؟
بینفس، نفس زدم:
-آره...
و هنوز کلمه کاملا از دهانم خارج نشده بود که...
https://t.me/joinchat/AAAAAEUXCX6DOH4ihFxP8Q
⚠️رمانی پر از صحنههایی که مناسب هر سنی نیست
📛ورود افراد زیر 18 سال اکیدا ممنون📛
https://t.me/joinchat/AAAAAEUXCX6DOH4ihFxP8Q
26600
#رمانمحدویتسنیداره 😰🥳
****
رمان های خارجی دوست داری بخونی ولی انگلیسی بلد نیستی 🤦♀
رمان های ترجمه شده همش سانسور شده اس دوست داری صحنه دار بخونی 😻
کاری که نداره بیا این کانال کلی رمان های ترجمه شده بدون سانسور داره🙀
https://t.me/joinchat/AAAAAEUXCX6DOH4ihFxP8Q
اینم لینک اش بدووو تا فیلتر نشده😈
داستان راجب پسریه که ناخواسته صاحب تمام داراییهای پدرش میشه و با وکیل شرکتش وارد روابطی میشه که چندان هم به شغلش مربوط نیست😋😍
🚫🔥🚫 🚫🔥🚫
30600
#پارت39
#برترینرمانتخیلیبهسبکترجمه
من از همون اول تورو واسه خودم میخواستم!دلیل مجازاتت هم این بود میدونستم با خبر مجازات شدنت تورو فراری میدن و بعد میتونم به دور از هر قانون و عرفی تورو برای خودم داشته باشم پس فکر کردی با اون تیرهای سمی که بهت زدن چطور زنده ای؟باز هم من تورو از مرگ نجات دادم ،من از اون احمقا خواستم تورو پیدا کنن ولی اونا بهت آسیب زدن منم تک تک اون افراد رو مجازات کردم جن های تیرانداز احمق!
با این حرف به الفردا نزدیک شد و دستش را نوازش گونه به روی صورت او کشید
الفردا از هرم نفس های گرم او و نوازش دستش در خود جمع شد و پسش زد
_تو حق نداری به من نزدیک بشی!هر فکری که با خودت کردی خیالی بیش نیست آرزوی با من بودن رو به گور میبری!
از چشمانش شهوت شعله کشید لبخندی زد و گفت
_تو اینجا زندانی منی و قدرت هیچ کاری نداری بهتره رام من باقی بمونی تا به جفتمون خوش بگذره
الفردا دستش را بالا برد و تمام خشمش را در گوش او کوباند
_من بمیرم هم تن به این ذلت نمیدم!
دستش را روی صورت گذاشت
_اوایل قصد داشتم انتقام پدرتو از تو بگیرم ولی پشیمون شدم چون میتونستم تورو تصاحب کنم
الفردا فریاد کشید
_مرگ رو به با تو بودن ترجیح میدم مردک رذل
#بنر_دروغ_نیست❌
#توصیهویژهازدستشندین👇🏻
https://t.me/joinchat/AAAAAE-Nfs3UUDOjYBfTnQ
26400
#Naughty_Bastard🔞
داستان از اونجایی شروع میشه که دختری به اسم درو با کلی گریم و هویتی جعلی توی خفن ترین #کلاب #منهتن استخدام میشه... #🚬
اونم به عنوان یه جاسوس!
اون دربهدر دنبال اطلاعاتیه که بتونه قاتل پدرش رو به سزای عملش برسونه. قاتل پدرش هم کسی نیست جز، #رییس مافیا، دامنیک کَسو.
قاتل بلفطرهای که با دیدن #زیبایی و #جذابیت درو، گلوش پیشش گیر کرده و هر طور شده میخواد درو رو تبدیل به معشوقه اش کنه و به #تختش بکشونه...🔞
از اون طرف پسر حرومزادهی دامنیک، که صاحب کلابه قصد داره کارمندش، درو، رو از #چنگال دامنیک #نجات بده ولی تنها یک راه داره...
اونم اینه که مجبوره درو رو...🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEdGyTvb5hg0wpnT8A
27400
❌توی جنگل دختره رو گیر میآره و همونجا مجبورش میکنه...
بین درختهای خیلی بلند جنگل شمال قدم میزنم و دسته گلی که چیدم رو بو میکنم...
به #تنهی درخت کوبیده میشم و دسته گل از دستم میوفته...
_ هومن داری چیکار میکنی؟ ده قدم اون ورتر خانوادهی خاله ام نشستن... میفهمی؟ من نمی خوام بدونن چی بین ما میگذره...
بیشتر خودش رو بهم #فشار میده... تنم بین اون و درخت محبوس شده و #قلبم توی دهنم میزنه...
_ هوام و داشته باش تا بهشون چیزی نگم... کسی که به عنوان دوست پسرخالهات دعوت کردن در واقع شوهر نود و نه سالته...
دستش رو با #خشونت روی #پهلوم میکشه و تا روی #شکمم حرکت میده
_ راضیم کن تا بهشون نگم ماهی کوچولویی که تو شکمت داره وول میخوره دسته گل منه...
قفسهی #سینهام تند تند بالا پایین میره...
_ تو رو خدا آبروم رو نبر... فقط بگو چی میخوای؟
چشمهاش برق میزنه...
_ خب فکر کنم یک دیدار داغ و عاشقانه چیز زیادی نباشه که ازت بخوام بهم بدی... هر چی باشه تمکین وظیفته اونم هر کجا شوهر بخواد.. باید فانتزی رابطه تو جنگلم رو واقعی کنی...
با چشمهای از کاسه دراومده بهش زل میزنم...
_ اینجا؟؟؟؟ بگو که داری شوخی میکنی... علاوه بر این که ما توسط کلی آدم احاطه شدیم... باید یادآوری ات کنم زنی که این قدر واسش ادعا داری حامله است و آمادهی برآورده کردن فانتزی های جنگلی تو نیست... اوکی؟
گرمای لبهاش از فاصله چند میلی هم حس میشه و حالم رو عوض میکنه...
_ نگران نباش... بچهام مثل باباش قویه...
_ فرین... هومن... اینجا چه خبره...
با شنیدن صدای شهاب #خشکم میزنه...
با #خجالت سر و وضع بهم ریختهام رو مرتب میکنم...
_ گفتم اینجا چه خبره؟
_ بزار من برات توضیح بدم دوست عزیزم... این خانمی که اینجاست زنمه... همزمان مادر بچهامه... داشتیم سه نفری از هوای جنگل استفاده میکردیم.... حرفی داری؟
شهاب به آنی #قرمز میشه و رگ های #گردنش بیرون میزنه...
_ دروغ میگی عوضی...
هومن زیر خنده میزنه و کاش می شد من #خفهاش کنم.
_ ببین شهاب اگر به گفتن این جمله ادامه بدی مجبور میشم دوباره حاملهاش کنم...
https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKrfH285nSYAcVg
تنها چند روز بعد وارد شدنم به ایران
به وسیله.ی پسر خاله ام با بدترین، وحشیترین و بی احساس ترین مرد دنیا آشنا شدم...
کسی که فقط نیاز خودش براش مهمه...
به زور بهم تجاوز کرد و نطفهاش رو توی شکمم کاشت تا دست هیچ کس به جز خودش بهم نخوره...
https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKrfH285nSYAcVg
میدونی پارت ۴۵۱ چه اتفاقی میوفته؟😱
این رمان رو به اتمام است...
و هرگز فایل نخواهد شد.‼
https://t.me/joinchat/AAAAAE2lKrfH285nSYAcVg
22900
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.