cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

سایه‌بان آرامش

• سایه‌بان آرامش • بهاره.م لینک کانال https://t.me/+G6I2O6wToh9hZDc0 لینک پیام ناشناس https://telegram.me/BChatBot?start=sc-606626-LEjoEuT

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
468
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

سلام، برای دوستانی که نتونستن از طریق لینک دان کنن
نمایش همه...
Repost from Ocean's Group
سایه‌بان آرامش فایل کامل- رایگان رمان ایرانی
نمایش همه...
سایه‌بان آرامش (بهاره. م).pdf3.88 MB
دوستان عزیز... فایل کامل رمان سایه‌بان آرامش ممنون که تو این مدت همراهی کردین. امیدوارم از خوندن داستان لذت ببرین. کسانی که تا اینجا همراهم بودن، مجدد تشکر می‌کنم و برای بقیه دوستان باید اطلاع بدم که اگه قرار باشه رمان جدیدی شروع کنم تو این کانال و یا کانال زیر اطلاع‌رسانی خواهم کرد تا مجدد افتخار همراهی‌شون رو داشته باشم. https://t.me/Novels_by_Oceans_group بابت همه کم‌وکاستی‌ها عذر می‌خوام و خوشحال می‌شم اگه مطلبی مدنظرتون بود به من اطلاع بدین. ممنون و خدانگهدار
نمایش همه...
Repost from Ocean's Group
سایه‌بان آرامش بهاره. م زمانی بود که خیال می‌کردم به قدر کافی قوی و شجاع هستم که به جنگ با سرنوشتم برم و تقدیرم رو خودم رقم بزنم. بعنوان یه دختر نوجوون انتخاب‌هایی کردم که تا سال‌ها روی زندگیم تاثیر گذاشت. خانواده‌م رو رها کردم، شروع کردم به مستقل‌شدن و روی خودم تمرکز کردن. اولین قدم بزرگ زندگیم راه‌اندازی یه کسب‌کار نسبتا بزرگ با مردی بود که شناخته‌شده محسوب می‌شد؛ پولدار، جذاب، سرد، باهوش و بلندپرواز... از اون مردهای بد تو قصه‌ها که همه دخترهای خوب عاشقش می‌شدند... با این تفاوت که من دختر خوبی نبودم. اون مرد تو زندگی خطرناکش یه لنگر می‌خواست و من با همه جنبه‌های بدی که داشت سعی کردم کمکش کنم. زمان می‌گذشت و جنبه‌های تاریک زندگی‌هامون بیشتر عیان شد. تصمیم گرفتم برگردم و اشتباهات گذشته‌مو جبران کنم. تو این راه عاشق شدم، مجبور شدم نقش یه مادر رو بازی کنم، شکست خوردم، احساس تنهایی و تعلق‌نداشتن منو تکه‌پاره کرد اما آدم‌های خوبی هم سر راهم قرار گرفتند و بالاخره یه خانواده پیدا کردم... عشق به موقع سراغم اومد، تو قالب مردی که هرگز نمی‌شناختمش اما به نحوی دختر رویاهاش بودم و عمیقا روی من وسواس داشت. یاد گرفتم با جنبه‌های تاریک زندگی می‌شه کنار اومد و بهترین حس، ابراز علاقه در زمان حال به آدم‌هائیه که دوستشون داری... قبل از این‌که خیلی دیر بشه و برای همیشه اون‌ها رو از دست بدی. ژانر: عاشقانه، خانوادگی، معمایی #فایل_رایگان (رمان ایرانی) https://t.me/+G6I2O6wToh9hZDc0
نمایش همه...
-

سایه‌بان آرامش #پارت۱۷۹ کنار گوشم خم می‌شود. «حواست رو جمع کن، انوری و دخترش توی اون قسمت‌اند. اگه بیان این‌ور بهم خبر می‌دن اما تو هم حواست باشه.» بعد کمرش را صاف می‌کند. «بیا به فروغی مالک رستوران معرفیت کنم.» وارد اتاقی می‌شویم که دیوار جلویی آن از چوب است و همین‌طور علاوه‌بر گلدان‌های شاداب بزرگ، یک میز بزرگ سرتاسری مانند واکینگ‌ها وسط اتاق قرار گرفته که روی آن را قالیچه‌هایی به طرح پوست پوشانده. شبیه می‌‌خانه‌های دوهزار سال پیش شده. سروصدای این‌جا چندین برابر محیط بیرون هست. همه‌ی کسانی که در اتاق هستند، دور میز نشسته و حرف می‌زنند و می‌خندند مردند. مرد بلندقد و لاغراندامی از ته اتاق، با ظرفی فلزی شبیه ظرف آبجوهای قدیمی به‌افتخار والا نوشیدنی‌اش را بالا می‌گیرد. با چهره‌ای که به خود گرفته، شک می‌کنم که شاید واقعا درحال خورد آبجوی واقعیست! مردی که والا به او اشاره کرد بلند شده و قبل از این‌که به هم ملحق شویم، از آن اتاق بیرون می‌زنیم. قبل از رسیدن مرد، زنی زیبا با موهای بلوند، چشم‌های سبز، پوستی سفید به من نزدیک شده و خودش را معرفی می‌کند. «سلام. من مارال هستم. از دیدنت خیلی خوشحالم.» جا می‌خورم. هول‌شده دستش را می‌گیرم و نگاهی به والا می‌اندازم که با روی خوش به مارال لبخند می‌زند. خودم را به مارال معرفی می‌کنم. مردی که دنبالمان آمد، نزدیک شده و این‌بار والا در معرفی پیش‌دستی می‌کند. «داریوش ملکی، وکیل من، همسر مارال جان.» خطاب به او می‌گویم: «خوشبختم.» زن دیگری کنار مارال ظاهر می‌شود. با موهای شرابی و چشم‌های قهوه‌ای اما شباهتش با مارال غیرقابل انکار است. «من رو هم معرفی کن والا.» والا لبخند محترمانه‌ای می‌زند. «باران، خواهر مارال، همسر بهمن فروغی... مالک این‌جا.» با او هم دست می‌دهم و بعد همه به اتفاق هم سمت اتاق مدیریت می‌رویم. ابتدای اتاق، در هر دو طرف، دو آکواریوم بزرگ دیده می‌شود. پشت میز روبه‌رو مردی نشسته که حتما همسر باران است. با حضور ما بلند شده و سلام می‌کند. همه‌شان همسن و سال والا می‌زنند، بین سی و پنج تا چهل. «امیدوارم از فضای این‌جا لذت برده باشین.» با هدایت والا روی مبل می‌نشینم، کنار خودش. جواب می‌دهم. «بله، فوق‌العاده است. بهتون تبریک می‌گم.« نمی‌دانم که چقدر و درباره‌ی چه چیزهایی باید نقش بازی کنم. «نظر شما باعث دلگرمی ماست.» در گفتگویی خاموش، والا برای هر دو مرد سر تکان می‌دهد و زن‌ها جمع ما را ترک می‌کنند. بهمن با آسودگی دست روی پیشانی‌اش می‌کشد. «خب، ظاهرا نیاز به توضیح ندارین. می‌تونین از هفته‌ی آینده سر کارتون حاضر بشین.» داریوش مداخله می‌کند. «لازمه که تا مدتی از هر نوع دردسری دوری کنیم، پس خانم تابش، ممنون می‌شم رازدار باشین.» والا خودش را جلو می‌کشد. «لی‌لی نماینده‌ی منه. من بهش اعتماد دارم.» وکیلش با جدیت می‌گوید: «توصیه‌کردن ضرری نداره.» پیجر روی میز بهمن به صدا درمی‌آید. «آقای فروغی، مهمون‌هاتون دارن تشریف میارن این‌ور.» والا من را بلند می‌کند. «برو پیش خانم‌ها.» بیرون از اتاق بهمن، مارال و باران پشت میزی نشسته‌اند. وقتی سه مرد از کنار ما رد می‌شوند، می‌شنوم که بهمن می‌گوید: «امیدوارم به‌زودی پشت میله‌ها بیفته.» باران من را پشت میز می‌نشاند. به بالا‌ آمدن انوری و دخترش نگاه می‌کنم. تا لحظه‌ای که رویا پایش را روی پله‌ی آخر می‌گذارد او را تعقیب می‌کنم؛ تتوی گل سرخ روی مچ که پابندی آن را بیشتر در معرض دید می‌گذارد توجه‌ام را به خودش جلب کرده. خوشبختانه‌ی متوجه‌ی من نمی‌شوند. «دوست دارم یه بلایی سرش بیارم.» صورتم را سمت مارال می‌برم. توضیح می‌دهد: «رویا رو می‌گم.» ظاهرا بیشتر از من با رویا آشنایی دارند. دخترها درباره‌ی رویا حرف می‌زنند و این‌که در جمع زن‌های متاهل به آدم ناخوشایندی شناخته می‌شود.
نمایش همه...
سایه‌بان آرامش #پارت۱۷۸ راننده خیلی محترمانه پیاده شده تا در را برایم باز کند؛ احتمالا سفارش والاست اما من با تشکری پیش‌قدم شده و فورا وارد پیاده‌رو می‌شوم. از ظاهر ورودی، دست به مقایسه می‌زنم و حدسم این است که نسبت به رستوران هتل، چندین سطح بالاتر است. هر سوی در، زن و مردی ایستاده‌اند؛ به من خوشامد گفته و به لابی هدایتم می‌کنند. در ورودی تلفیقی از چوب و شیشه‌های رنگیست که کنار رفته‌اند. وارد قسمت لابی می‌شوم که دیوار یک سمت آن تماما آینه و دیوار سمت چپ با سنگ‌های کوچک رنگی تابلوهای آسمان شب پرستاره و تراس کافه در شب، آثار ون‌گوک، را به تصویر کشیده‌اند؛ همان نقاشی‌ها ولی انگار با پیکسل‌های متفاوت. زیر این دو نقاشی سنگی، سه تابلو هم وجود دارد که وقتی از حس آشنای آن‌ها نزدیک خم می‌شوم، می‌توانم امضای مانی را بخوانم. نسبت به او احساس غرور به من دست می‌دهد. این سالن کوچک را جلو می‌روم و حسش مثل قدم‌گذاشتن در تالار آینه می‌باشد. درهای شیشه‌ای روبه‌رو اتوماتیک کنار می‌روند و وارد قسمت دیگری می‌شوم که در آن جلو یک آینه و کنسول چوبی می‌بینم. روی دیواره‌ي جلویی کنسول، حکاکی ظریفی نگاهم را به خودش می‌گیرد و در وهله اول حدس می‌زنم که باید طرحی از طاق کسری باشد. اما فراتر از عجایب حکاکی روی چوب و همین‌طور تابلوها و دیواره‌ی آینه‌ای، چیزیست که جلویم می‌بینم. در ظاهر یک آینه است اما تصویر من را نشان نمی‌دهد، فقط فضای خالی اتاق در آن منعکس می‌شود. شبیه افسانه‌ها می‌مانند، که یا من خون‌آشامی هستم که در آینه تصویر ندارد و یا تبدیل به یک روح شده‌ام. آدم را ترغیب می‌کند همین‌طور به سطح شیشه‌ای زل بزند. و پائین این آینه‌ی جادویی، روی چوب و زیر شیشه‌ی سطح این ابیات روی چوب حکاکی شده. تفاوت رنگ مشکی خطوط و قهوه‌ای روشن سطح خواندن آن را آسان می‌کند. «چون نیست ز هرچه هست جز باد بدست           چون هست بهرچه هست نقصان و شکست انگار که هرچه هست در عالم نیست          پندار که هرچه نیست در عالم هست» (خیام) تمام تنم مورمور می‌شود. کسی از کنارم رد شده و به سمت راست می چرخد. این‌جا راه‌پله‌ای می‌بینم که در سمت دیگر اتاق هم وجود دارد. جلوی هر راه‌پله، تو هوست‌من ایستاده. پسر جوانی که سمت راست قرار دارد من را دعوت می‌کند و من هم راه‌پله را پائین می‌روم. در این راهرو هم آثاری کپی‌شده از  نقاشی‌های مشهور روی دیوار نصب شده، که من فقط دوشان‌تپه، تالار آیینه، فالگیر یهودی کمال‌الملک را تشخیص می‌دهم. پا گذاشتن روی آخرین پله، پیچیدن به سمت چپ و وارد شدن به فضای سنتی با همهمه‌ای که دارد من را در جا میخکوب می‌کند. فکر کنم بدانم کجا هستم، در بهترین رستوران سنتی عمرم. میزهای چوبی مرغوب، تخت‌های پر نقش و نگار، قالیچه‌ها، تابلوفرش‌ها... همه نفس‌گیر هستند. لبخند کل صورتم را گرفته. همیشه همین‌طور است، وقتی زیادی هیجان‌زده می‌شوم خنده‌ام می‌گیرد. خیلی‌وقت بود چنین هیجانی را تجربه نکرده بودم. در سالن، نُه حوضچه‌ی کوچک با فاصله‌های یکسان وجود دارد که دور هر کدام را گلدان‌های رنگی کوچک گرفته. آن‌قدر محو زیبایی پیش‌رو هستم که صدای صحبت دختر جوانی با لباس محلی من را از جا می‌پراند. «خیلی خوش اومدین. آقای پناهی گفتن تشریف ببرین بالا.» راه‌پله‌ی مارپیچی که سمت راست فضا قرار گرفته را بالا می‌روم. این‌جا هم روی هر پله قرابه‌های رنگی و شیشه‌های ترشی، سبدهای حصیری، و اشیاء دیگری به چشم می‌خورد. وارد این طبقه می‌شوم که نرده‌های چوبی آن کاملا اجازه می‌دهند به فضای پائین کاملا اشراف داشته باشی. «دیر کردی!» به سمت صدای والا می‌چرخم و از ظاهری که برای خود بهم زده جا می‌خورم. خیره‌کننده‌تر از کت‌وشلوارش، لبخندیست که برق می‌زند. دستش را فشار می‌دهم. «فکر کنم دارم خواب می‌بینم.» با غرور سر تکان می‌دهد. «حتی شگفت‌انگیزتر از یک خوابه.»
نمایش همه...
سایه‌بان آرامش #پارت۱۷۷ دو ساعت تمام از بعدازظهرم را دویدم. وقتی عرق‌کرده به خانه برمی‌گردم فورا دوش می‌گیرم و همین‌که از حمام بیرون می‌زنم والا زنگ می‌زند و می‌گوید جلوی در منتظر من است. همین‌که در را برایش باز می‌کنم، به سمت جایی که قبلا مانی می‌خوابید می‌رود. با خنده می‌گویم: «چیه، فکر کردی قایمش کردم؟» شانه‌اش را اندکی بالا می‌دهد. «از تو بعید نیست.» به آشپزخانه می‌رود و برای خودش لیوان آبی پر می‌کند. به‌جای نشستن در سالن، روی تخت مانی می‌نشیند. دنبالش می‌روم. به بومی که از مانی به‌جا مانده خیره شده؛ نقاشی اسکله با یک قایق چوبی و چوب ماهیگیری بدون قایق‌ران یا ماهی‌گیر. می‌گوید: «درمورد پیشنهادم می‌خوام باهات صحبت کنم.« روی تشکچه‌ای که سابقا با مانی خریدیم می‌نشینم. «بفرما.» از پذیرش بی‌چون و چرای من جا می‌خورد. «شب جمعه مهمونی برگزاره. من و تو با هم به مهمونی می‌ریم و من تو رو به صاحب رستوران معرفی می‌کنم و بعنوان سرآشپز پیشنهاد می‌دم. اون‌ها هم بعد از چند روز با تو موافقت می‌کنند.» سرم عقب می‌پرد. «به همین آسونی و راحتی من رو قبول می‌کنند! هیچ احتمالی هم نیست که سنگ روی یخ بشم و من رو رد کنند!» لبخند شرورانه‌ای می‌زند. «تو همین الانش هم سرآشپز اون‌جا محسوب می‌شی.» جلوی حرف‌زدن را می‌گیرد. «من مالک رستورانم.» شق‌تر می‌نشینم. «گوش کن، لی‌لی!» هر کلمه‌اش با تاکیدی همراه است. «من دارم زندگیم رو از دو دسته آدم مخفی می‌کنم، انوری و رویا و دارودسته‌شون و همین‌طور پدرم و مانی. دلیل دارم. کسی نباید مطلع بشه. رستوران به اسم منه که البته به‌زودی کارهای انتقال مالکیتش رو به اسم مانی انجام می‌دم. قرار نیست حتی خودش هم بفهمه.» انگشت‌هایم را تکان می‌دهم. «خب، بالاخره می‌خوای یه توضیح مناسب بهم بدی یا نه؟» نگاه می‌گیرد. «دونستنش کمکی بهت نمی‌کنه.» «اما ندونستنش اذیتم می‌کنه.» با جدیت به من چشم می‌دوزد. «من می‌خوام مانی رو دست تو بسپارم، نمی‌شه تو رو هم قاطی این کارهام بکنم.» سر تکان می‌دهم. «قرار نیست کاری بکنم. اصلا مگه از من کاری هم برمیاد؟!» نفسش را سنگین و بی‌صدا بیرون می‌دهد. «انوری اون‌قدری از من مدرک و سفته داره که کل زندگیم رو زیرورو بکنه. اون می‌تونه برای همه‌ی عمر تو و مانی رو گروگان بگیره و منو شکنجه کنه. همچین کاری ازش برمیاد.» لرزی از بدنم می‌گذرد. «باورم نمی‌شه!» با ناراحتی و افسوس سر تکان می‌دهد. «برای همین باید توی رفت‌وآمد با من احتیاط کنی و هر حرفی رو هرجایی نزنی.» «حتی فکرش رو هم نمی‌کردم قضیه این‌قدر خطرناک باشه.» بهت‌زده می‌گویم. «خودم، خودم رو وارد این بازی دو سر باخت کردم.» تمام وجودم از ترس بی‌حس می‌شود. او هم ترسیده، می‌فهمم. ادامه می‌دهد. «تنها خواهشم از تو اینه که حواست به مانی باشه تا کاری خلاف نظر من انجام نده. مراقبش باشی. از این‌جا برگشتنت اصلا بهش نگو. توی چشم نباشه بهتره.» بلند شده و در حین گذشتن از من دست روی شانه‌ام می‌گذارد. «یه روزی همه‌ش رو برات تعریف می‌کنم، اگه همه‌چیز به‌خوبی تموم شد. به فکر مهمونی باش.» *** کار عاقلانه‌ای نیست که با این کفش‌های پاشنه‌بلند پله‌ها را پائین بدوم، اما وقتی راننده‌ای که والا فرستاده ده دقیقه معطل شده، تنها جبران ناچیزی برای این وقت‌نشناسیست. قبل از این‌که در ماشین را باز کرده و داخل بنشینم، از سالم‌بودن پاشنه‌های کفش مطمئن می‌شوم.
نمایش همه...
سایه‌بان آرامش #پارت۱۷۶ وارد لیست آهنگ‌های موردعلاقه‌اش می‌شوم و با صدای کمی آن را گوشه‌ی میز می‌گذارم. کارهایی که به من می‌سپارد را یکی پس از دیگری انجام می‌دهم و با هر دقیقه‌ای که می‌گذرد مسجل‌تر می شود که او چقدر تغییر کرده، رابطه‌ی بین ما چقدر دستخوش تغییر شده. با احترام با من رفتار می‌کند، تنش گذشته را ندارد و دست از شوخی‌های نامناسبش برداشته، رفتارهایی که من را آزار می‌داد و هرگز بلد نبودم به شیوه‌ی درست با او برخورد کنم. من هم دست از رفتارهای نادرستم با او برداشته‌ام. دیگر نمی‌خواهم با او بجنگم و قدرت‌نمایی کنم. فضای بینمان تعدیل شده و حالا انگار همدیگر را درک می‌کنیم. به‌فاصله‌ی چند ماه زندگی، از روزی که مانی پا به زندگی‌ام گذاشت چقدر همه‌چیز تغییر کرده. زیر لب می‌گویم:‌ «دلم برای مانی تنگ شده.» در کارش مکث می‌کند. «خوبه.» آه می‌کشم. به صندلی تکیه داده و به این فکر می‌کنم که عمق احساساتم به او یک مرحله‌ی ناشناخته و جدید است. او شبیه کلید یک دروازه دنیای جدیدی را به‌رویم باز کرد. «خوشحالم که اومد سراغ تو.» والا می‌گوید. با نگاه از او می‌پرسم که واقعا؟ و او اخم می‌کند. «گرسنه‌ای؟ می‌خوام ناهار سفارش بدم.» زمان را چک می‌کنم. «هنوز از صبحانه سه ساعت هم نگذشته.» هوف می‌کشد. «می‌خوری یا نه؟» بدنم را کش و قوسی می‌دهم. «آرررررره.» بعد از سفارش غذا به آشپزخانه، به گوشی‌اش اشاره می‌کنم. «این‌که هنوز به همون آهنگ‌هایی که چند سال پیش توی گوشیت دیدم گوش می‌دی، یعنی چی؟» «یعنی آهنگ خوب رو تا همیشه می‌شه گوش داد.» لبخند می‌زنم. «و خسته نشد.» چشم‌هایم را می‌بندم و به شعری که هم‌اکنون خوانده می‌شود گوش می‌سپارم. «به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو سپیده­‌دم آیم مگر تو را جویم بگو کجایی. نشان تو گه از زمین داری ز آسمان جویم بگو چه بی پروا ره تو می­‌پویم بگو کجایی...» این کار ادامه می‌یابد تا این‌که آهنگ بعدی شروع می‌شود. متوجه‌ام که او هم مثل من در صندلی بزرگ خود لم داده، دست‌هایش را پشت سرش گذاشته و به آهنگ گوش می‌دهد. «شد خزان گلشن آشنایی... باز هم آتش به جان زد جدایی... عمر من ای گل طی شد در بهر تو، وصلو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی... با تو وفا کردم تا به تنم جان بود...» در اتاق زده می‌شود و با اجازه‌ی والا... طهورا وارد اتاق می‌شود. از این‌که به‌جای یکی از پیش‌خدمت‌ها آمده تعجب نمی‌کنم. ترولی چوبی و کوچکش را جلو هل می‌دهد. نگاه‌مان در هم گره می‌خورد و گونه‌هایش رنگ می‌گیرند. درحالی‌که والا آستین‌هایش را بالا می‌زند، نگاه منقلب‌شده‌ای به والا می‌اندازد؛ مفتون. حقیقتا؟ بعد به گوشی و حتما به آهنگ دقت می‌کند. حس می‌کنم در این فضا بیشتر دستپاچه شده. «... با دگران در گلشن نوشی می. من ز فراغت ناله کنم تا کی؟» شروع می‌کنم به گذاشتن ظرف‌ها روی میز و تشکر می‌کنم. «ممنونم ازت.« «آاا... خواهش می‌کنم.» والا از پشت میز بیرون می‌آید. برای رد شدن بایستی حتما از کنار طهورا بگذرد و انقباض عضله‌های اندام خوش‌فرمش حسابی قابل دیدن است. به هنگام گذشتن والا تبسم دلنشینی روی لب‌هایش پدید می‌آید. «برو ای از مهر و وفا عاری، برو ای عاری ز وفاداری-» آهنگ را قطع می­کنم. می‌گویم:‌ «ممنون که زحمت آوردنش رو خودت کشیدی، عزیزم.» جا می‌خورد، با لبخندی سرسری خداحافظی کرده و اتاق را ترک می‌کند. من با دستمال مرطوب درون کیفم دست‌هایم را تمیز کرده و منتظر والا می‌مانم. همین‌که روبه‌رویم می‌نشیند نگاه پرسشی‌ام را به او می‌دوزم. «چته؟» فقط خیره می‌شوم. «لی‌لی! هرچیزی می‌خوای بگی رو کوتاهش کن، چون باید کارهای این‌جا رو تموم کنم، ساعت دو برم شهرداری و ساعت چهار صرافی.» نفسم را بیرون می‌دهم. «خودت می‌دونی می‌خوام درباره‌ي چی حرف بزنم.» قاشقم را در هوا تکان می‌دهم. «فراموشش کن.» غذایش را رها می‌کند. «من آدم مناسبش نیستم.» به مهربانی سر تکان می‌دهم. «فقط دوست دارم برات اتفاق‌های خوبی بیفته.» لبخند می‌زند که تا عمق چشم‌هایش آن را احساس می‌کنم. «می‌دونم.» *
نمایش همه...
سایه‌بان آرامش #پارت۱۷۵ در گوشه‌ی دنجی که زیاد در محدوده‌ی دید نیست، روی لبه‌ي سنگی حوض کوچکی نشسته و از هوای لطیف، خنک و سبکی که در روف‌گاردن می‌چرخد لذت می‌برم. حس می‌کنم ریه‌هایم کاملا متوجه‌ی تفاوت نوع هوای کیش و نوشهر هستند، یا شاید احساس تعلق‌داشتن و خانه این احساس آرامش را به من القا می‌کند. فکر کنم مدتی همین اطراف بمانم و در خرده‌کاری‌ها کمک دهم. «خیلی قشنگ شده، مگه نه؟» کمرم را صاف کرده و به سمت صدای آقا پرویز می‌چرخم. لبه‌ی دیگر حوض می‌نشیند و به آب شفاف و تمیز داخل آن خیره می‌شود. «خیلی. فکرش رو هم نمی‌کردم به این زیبایی دربیاد. آخر همه‌ي این‌ها، انگاری انوری واقعا یه چیزی بلد بود.» با آوردن اسم انوری، بدنم سوزن‌سوزن می‌شود اما آن را پس می‌زنم. «درواقع آخرش مطابق همون حرفی شد که گفتی... کارشناس طراحی فضای باز و...» پوزخند بی‌حاصلی می‌زنم. «نتیجه عالی شده. مهم نیست چطوری.» سرش را آرام تکان می‌دهد و لبخند روی صورتش از فروغ می‌افتد. «جسارت نباشه دخترم اما من از مسئله‌ي بین تو و حامد باخبرم.» ابروهایم بالا می‌پرند. «جدا؟» با افسوس آه می‌کشد. «بله. خودش پیش‌قدم نشد اما من از حرکاتش خوندم و از زیر زبونش بیرون کشیدم.» احتمالا الان همه‌ی بچه‌های رستوران از این قضیه باخبرند. دردی که همه‌ی شب آن را مهار کردم برای بیرون زدن تقلا می‌کند اما اجازه نمی‌دهم کنترل حال الان من را هم به دست بگیرد. ادامه می‌دهد:‌ «فکر کنم با هم به مشکل خوردین.» بدون این‌که به او بی‌احترامی کرده باشم، آرام از دهانم صدایی شبیه «هه» بیرون می‌زند. «بله. به مشکل خوردیم.» نگاه مستقیمش را به من می‌دهد. «حامد خیلی پسر خوبیه، دخترم. فداکاره، ملاحظه‌گره، مسئولیت‌پذیره، شبیه جوون‌های امروزی نیست، می‌دونه چی ارزش داره و چی نه. نگاهش به زندگی جدیه و دنبال سرگرمی‌های الکی نیست-» از عمد سرفه می‌کنم تا جلوی صحبت‌هایش را بگیرم. بعد از قورت‌دادن آب گلویم می‌گویم: «من حامد رو خیلی بیشتر از این‌ها می‌شناسم، آقا پرویز.» اخم می‌کند. «پس چرا مشکل بینتون رو حل نمی‌کنی؟ واقعا مرد خوبیه. تو رو هم خوشبخت می‌کنه. تو این سه سال و اندی همه‌ی ما مثل خانواده‌ی هم شدیم. آدم‌هایی بودن که اومدن و رفتن اما ما از همون اول با هم بودیم.» دندان‌هایم را بهم چفت می‌کنم و زور می‌زنم. «مشکلی نبود که حل بشه، آقا پرویز.» و درضمن، نباید از من انتظار داشته باشی که آنرا حل کنم. با نارضایتی می‌گوید:‌ «یعنی دیگه قطعیه؟» با اطمینان سر تکان می‌دهم. «بله. قطعیه.» از چشم‌ها و حالت روی صورتش می‌خوانم که از جواب‌های کوتاه و بعضا گستاخانه‌ی من خوشش نیامده. با صدایش تقریبا من را متهم می‌کند. «پس چطوری قراره با هم کار کنید؟» «خب، می‌خواستم وقتی مطمئن شدم بهتون بگم ولی-» «لی‌لی!» صدای بلند والا فضای خصوصی من و آقا پرویز را از بین می‌برد. از پشت آلاچیقی پیدا شده و ما را می‌بیند. «سلام آقا پرویز. ببخشید مزاحم شدم.» به من رو می‌کند. «کارت که تموم شد بیا.» برای او سر تکان می‌دهم. وقتی والا از دید پنهان می‌شود، می‌ایستم و به مرد مسن روبه‌رو چشم می‌دوزم. «دیگه این‌جا کار نمی‌کنم، آقا پرویز. والا تقریبا اخراجم کرد.» از جا می‌پرد و خشم صورتش را برمی‌دارد. «چی؟! والا نمی‌تونه این کار رو بکنه. از اول استخدام و اخراج آشپزها بعهده‌ی...» «سرآشپزها بوده. می‌دونم.» دست به چانه می‌زند. «اوضاع بدیه.» شانه بالا می‌اندازم. «این کاره آقا پرویز.» به من چشم‌غره می‌رود و خودم متوجه‌ی نقص جمله‌ام می‌شوم؛ فقط درباره‌ی کار نیست، درباره‌ی چیزی به نام خانواده و عشق هست. دارم خانواده‌ام را ترک می‌کنم. سر تکان می‌دهد و آه می‌کشد. «خیلی ناراحت شدم.» لبخند می‌زنم. «درست می‌شه.» اجازه می‌گیرم و بعد به اتاق والا برمی‌گردم. والا بدون نگاه‌کردن به من می‌گوید: «حالا همه می‌خوان برای حامد پادرمیونی کنند!» متعجب از این حرف می‌پرسم: «مگه صدای ما رو شنیدی؟» «مثل روز روشن بود که می‌خواد این کار رو بکنه. دیدی! پس کرده.» روی صندلی می‌نشینم و به پنجره‌ي نیمه‌باز خیره می‌شوم. «بیا کمک من این کاغذها رو مرتب کن.» با اخم و بی‌حوصلگی به او رو می‌کنم. «بهتر از اینه که همین‌طور اون‌جا بشینی و غصه بخوری.» چشم‌هایم را می‌چرخانم و کوتاه می‌آیم. صندلی نزدیک میز را برمی‌دارم و کارهایی که کاملا با آن آشنا هستم را انجام می‌دهم. بعد از گذر چند دقیقه، از او می‌خواهم، «گوشیت رو بهم بده.» چشم‌غره می‌رود. «کاری به کدهای پرتاب موشک هسته‌ایت ندارم.» «برای چی می‌خوای؟» لب‌هایم را تر می‌کنم. «می‌گن اگه می‌خوای کسی رو بشناسی، پلی‌لیستش رو نگاه کن.» شانه بالا می‌اندازم. «البته این حرف به من و تو ربط نداره، فقط می‌خوام آهنگ بذارم.» نگاه نامفهوم و شاکی‌اش را به من می‌دهد و بعد هم گوشی روی میز را جلو می‌کشد.
نمایش همه...
سایه‌بان آرامش #پارت۱۷۴ لقمه‌ی کرپ در گلویم گیر می‌کند، با یک جرعه قهوه آن را پائین می‌فرستم. قصد بگومگو ندارم اما ناخودآگاه از دهانم در می‌رود:‌ «از تو بعیده... چون همیشه فکر می‌کردم از اذیت‌کردن من خوشت میاد.» کف دستش را روی دهانش می‌گذارد. «من خیلی اشتباه داشتم.» به حرکت چنگال و کارد درون دستم خیره می‌شوم. «خوبه که متوجه‌ش شدی.» «من-» گردنم فورا صاف می‌شود. «بیخیال این موضوع بشیم. کشش ندارم. بیا درباره‌ی کار حرف بزنیم.» پیشانی‌اش چین برمی‌دارد و بعد از آهی در صندلی عقب می‌نشیند. «خیلی‌خب. درباره‌ي کار! حقیقتش...» با مکثی در چشم‌هایم خیره می‌شود. «دیگه نمی‌خوام این‌جا کار کنی.» دهانم را باز می‌کنم تا شکایت کنم، اما دستش را بالا می‌گیرد. «بذار لطفا بعدا با هم درباره‌ش حرف بزنیم. فقط الان همین رو بدون که دیگه این‌جا مشغول به کار نیستی.» جمع‌شدن قطره‌های اشک درون چشم‌هایم را احساس می‌کنم. تصویرش پشت پرده‌ي اشک مات می‌شود. سرش را پائین می‌اندازد. «متاسفم.» بدون حرف دیگر، اتاقش را ترک کرده و وارد روف‌گاردن می‌شوم. همه‌جا تمیز و همه‌ی وسایل از نو چیده شده‌اند. جوی شیشه‌ای که در کف تعبیه شده با کاشی‌های ریز فیروزه‌ای رنگ در بستر، نور را به خود می‌گیرند و با تلالو بیشتری پس می‌دهند. می‌نشینم و دقت می‌کنم تا ماهی‌های ریزی که در آن جاریست را با دقت ببینم. چطوری قرار است تمیز نگه‌اش دارند؟ یاد حرف والا می‌افتم، دیگر نباید برای این رستوران نگران باشم. سخت است! والا هم این را می‌داند. وقتی به من گفت دیگر این‌جا کاری ندارم، به‌اندازه‌ی من ناامید شد و درد کشید. این رستوران نتیجه‌ی تلاش ما با هم بود... نه تنهایی اما با هم درباره‌اش رویاپردازی می‌کردیم. حتما او هم مثل من دغدغه‌ام برای طراحی دکوراسیون، خرید ظروف چینی و کریستال، قاشق‌های نقره، قابلمه‌های آلمینیومی، چوب با کیفیت، قاشق‌های بامزه‌ی لاته، گرانیت‌های روی بنچ‌ها... همه‌ی این‌ها را به یاد دارد. انگشتم را روی شیشه می‌کشم و دوباره زندگی‌ام را در مسیری خطرناک می‌بینم، دوباره حجمی از ناامیدی سراغم آمده. حضور کسی را احساس می‌کنم، والا کنار درهای شیشه‌ای ایستاده و نگاهش را به من داده. با لبخندی نزدیک می‌شود. خودم را بالا می‌کشم. «خوب موقعی برگشتی. می‌خواستم امروز بهت زنگ بزنم تا برای مهمونی شب جمعه آماده باشی.» چشم‌غره می‌روم. «حوصله‌ی مهمونی ندارم!» کنار گوشم خم می‌شود. «حتی اگه این مهمونی افتتاحیه‌ی رستورانی باشه که قراره سرآشپزش باشی؟» چشم‌هایم از حدقه بیرون می‌زنند. «تعجب نکن. فقط خواهشم اینه که برگشتنت رو به مانی اطلاع ندی.» بی‌غل‌وغش‌ترین لبخندش را می‌زند و می‌رود. تلاش می‌کنم خبری که داد را هضم کنم؛ رستوران جدیدی که من سرآشپزش باشم؟ *
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.