گذر ولاشان خاطرات
این کانال فقط برای حفظ خاطرات روستای ولاشان میباشد عزیزان عکسهای خود را به نشانه زیر بفرستید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 @balash1 https://t.me/joinchat/krkt2GWFv55mMWZk
نمایش بیشتر189
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
موسیقی ایرانی 🎼
( گذشته من و آن سرو )
صدا #داریوش_رفیعی
آهنگ استاد #مجید_وفادار
اشعار #معینی_کرمانشاهی و #سعدی
درمایه #دشتی
#کانال_به_یاد_داریوش_رفیعی 👇
@daruoshrafeie
گذشته من_۲۰۲۱_۱۱_۲۶_۱۵_۵۳_۳۹_۹۶۷.mp311.51 MB
با نهایت تاسف درگذشت پدر صنعت ولاشان را به خاندان رضایی و فامیلهای وابسته تسلیت عرض میکنم
#تسلیت
@valashancity
Repost from گذر ولاشان
Photo unavailableShow in Telegram
گذر زمان پدر صنعت روستای ولاشان
حاج حسن رضایی
@valashancity
Photo unavailableShow in Telegram
تیم استقلال ولاشان
ایستاده از راست:براتعلی ترکیان.محمدعلی باقرپور.اصغر کرباسی.نبی اله امینی.محمد علی کرباسی.حسنعلی ترکیان.ردیف دوم:ولی اله امینی.جواد امینی نادعلی.جوادامینی مشه قربون.نعمت اله امینی.مسعود واعظی.ردیف سوم:عباس امینی.منوچهرامینی.غلامرضا جعفری.جلال میرخلف.مهران جعفری.
@valashancity1
Photo unavailableShow in Telegram
تیم پرسپولیس ولاشان
از راست فرج اله قاسمی.علی ترکیان.جواد امینی.مسیح صالحی.منوچهر امینی.سلمان ترکیان.عباسعلی عابدی.نشسته از راست:نبی اله امینی.غلامرضا جعفری.شهاب باقرپور.تورج امینی.رسول ترکیان.
@valashancity1
Photo unavailableShow in Telegram
دکتر ابراهیم کرباسی و زنده یاد محمدیان در تعمیرگاه صوتی تصویری دکتر ابراهیم
@valashancity1
Photo unavailableShow in Telegram
نظری..حمیدشیخی..امیرامینی..شهیدسعادت ترکیان
@valashancity1
Photo unavailableShow in Telegram
از سمت راست حاج پرویزنظری احمدآقا نظری استادبراتعلی سعیدی ونعمت الله سعیدی(پسرش) پایین ازسمت راست علی نظری(خیرالنسا) حسن میرخلف(آقامرتضی)
حدود سال ۵۱
@valashancity1
یک خاطره زیبا 👇
خاطره ی واقعی سپاهی دانش در زمستان ۵۶
به قول اهالی روستا شربت با آب بهشت
«...شب برفی روستا سنگین و ملال آور است . در مدرسه اتاق کوچکی دارم ، توری چراغ زنبوری ریخته و ناگزیر زیر نور گرد سوز آخرین صفحات "دن آرام" را میخوانم . هر از گاهی صدای زوزهی گرگی در سکوت شب میپیچد که پاسخش عوعوی ترسخوردهی سگان روستاست . با اینکه دم غروبی شیشهی چراغ زنبوری را پاک کرده بودم اما باز دود گرفته ، نورش کم شده و مرا حوصلهی دوباره پاک کردنش نیست . بیرون از اتاق زمهریر است ، کتری آب میجوشد و قوری بند زدهای که روی آن جا خوش کرده عطری در اتاق میپراکند تا هوس کنی سیگاری بگیرانی و پشت بندش پیالهای چای سرازیر کنی میان حلق خشک شده . به خودم فشار می آورم بر میل نوشیدن غلبه کنم تا مجبور نباشم در آن سرما و تاریکی ، میان نیم متر برف به آن گوشهی دور حیاط مدرسه بروم ...
"شب برفی .
دنیا در خواب
مگر من و ماه !"
یکی انگار می کوبد دروازهی برفپوش را . پالتوی گل و گشادم روی دوش میاندازم و کلاه پشمی را میتپانم روی سرم و فانوس فتیله پایین کشیدهی کنار بشکه آب برمیدارم و از پلهها سرازیر می شوم . در را که باز می کنم زیر نور فانوس زن برزو را که در شهر کار می کند می بینم با یک بچهی دوساله درآغوش که از پس گریهی زیاد نای ونگ زدن هم نداشت و تنها هق هق می زد و رنگش بر می گشت...
زن با چشمان خیس سرمازده نالید :
" آقا مدیر کنیزتانم تورو خدا یه کاری کنین بچم داره میمیره...اگه برزو بیاد جوابشو چی بدم ؟
اگه بمیره منو طلاق میده ، باید برگردم خونهی ددم..."
بی که نگاهش کنم میگویم : "خواهرجان من سپاه دانش هستم نه بهداشت...از مریضی بچه و دوا و درمون هم چیزی سرم نمیشه..."
حرف مرا نمی پذیرد و همچنان ناله و التماس میکند . از سوز سرما چنان میلرزد که ناچار می گویم بیاید بالا تا خودش و بچه کمی گرم شوند .
مثل گربه از پلههای پوشیده از برف بالا می آید . می آورمش داخل اتاق خودم که روبروی تنها کلاس مدرسه است . داخل جعبهی کمکهای اولیه حتی یک قرص آکسار هم نداشتم چه برسد به دوا و درمان دیگر . زن کوتاه نمی آید همچنان و هی التماس می کند .
همین طور که فکری بودم چه جوری این مادر هراسان را ساکت کنم یادم افتاد زیر تخت بطری شراب شاهانی خُلار نیم خوردهای دارم که دوست سپاهی از شیراز برایم آورده بود ، منکه اهل می و دود نبودم الباقی را گذاشته بودم اگر باری دیگر آمد نوشجان کند .
فکری به سرم زد ، رو به زن گفتم : "خانم جان یک شربت دارم اما برای بچهها نیست شاید بشه یه قاشق ریخت تو حلق بچه ، راستش چیز دیگهای ندارم..."
زن که دمی از التماس و دعای خیر کوتاه نمی آمد نالید : "آقا مدیر کنیزتانم بچهمو اول از خدا بعدش هم از شما میخوام هر کاری می تونید بکنید بچه هلاک شد..."
درنگ نکردم ، دوقاشق شراب شاهانی ریختم میان حلق بچه و استکانی چای از قوری روی والور برای مادرش . هنوز دست به استکان نزده بود که بچه نفس راحتی کشید و شل شد و گویا به خواب رفت . زن یادش رفت چایی ریخته داخل نعلبکی را تمام کند ، دعا کنان بچه را زیر چادرش زد و بلند شد و با خرسندی گفت : "آقا مدیر شما دیگه پایین نیاین من در مدرسه رو میبندم خدا قسمت کنه تو عروسیتون خدمت کنم..."
زن برزو رفت و من در این فکر ماندم که مباد حال بچه بدتر شود . به اتاق که برگشتم دیگر حالی برای "دن آرام" خوانی نمانده بود ، گردسوز را فوت کردم و خزیدم زیر لحاف . حالا تنها ماه آسمان پس از بارش برف بیدار بود...
صبح داشتم برفهای جلوی در مدرسه را پارو می کردم که سیاهی چادر زن برزو را حس کردم بالا سرم . یک سینی بزرگ مسی پر از تخم مرغ محلی و شیر و نان تازه و کشمش و گردو و کلی دعا که آقا مدیر این شربت شما مگر با آب بهشت درست شده بود ؟ بچم تا صبح راحت خوابید وختی هم از خواب جست نشونی از مریضی تو وجودش نبود !
دو روز بعد اهل ده از اثر شربت معجزهگر من با خبر شده بودند و شبی نبود چند قاشق از آن را به حلق کوچک و بزرگ ده سرازیر نکنم . نشان به آن نشان که تا آخر دوران خدمت شدم مشتری پر و پا قرص شراب شاهانی در یک مشروب فروشی شهر که پنج شنبهها سراغش میرفتم و او تعجب می کرد چرا هر هفته یک بطری آن هم فقط شاهانی . کارم چنان بالا گرفت که با اسب و قاطر از دهات دیگر هم برای من مریض میآوردند .
دوران خدمت تمام شد ، اما اگر شما هم امروز به آن نواحی بروید و سراغ مرا بگیرید شاید از مردم بشنوید : "خدا پدرشو بیامرزه ، یه سپاهی شیرازی داشتیم که یک شربت بهشتی داشت و مرده هارو هم باهاش زنده می کرد...حیف خدمتش تموم شد و رفت ولایت خودشون و اسم اون شربتو به ما نگفت..."
؟؟؟
@valashancity1