129
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
با خبر شدیم آقای حاج محمد باقری قهفرخی فوت نموده اند.
ایشان از فعالین سیاسی فرخشهر در قبل از انقلاب و شاید آخرین بازمانده طرفداران نهضت ملی شدن صنعت نفت و تجمع معروف طرفداران دکتر محمد مصدق، در میدانگاه قهفرخ بوده اند.
بعد از کودتای ۲۸ مرداد ایشان از جمله افراد تحت تعقیب و شاید بازداشت شده بوده اند. در سالهای قبل از طریق فضای مجازی به بستگان ایشان و علاقه مندان به تاریخ معاصر فرخشهر پیشنهادی مطرح گردید مبنی بر مصاحبه با ایشان در خصوص وقایع نهضت ملی شدن صنعت نفت در قهفرخ ولی بعید میدانیم که این مصاحبه انجام شده باشد و متاسفانه روایتی دست اول و بخشی گرانبها از تاریخ شفاهی فرخشهر، در نتیجه سهل انگاری ضبط نگردید.
ضایعه درگذشت ایشان را به خانواده و بستگان ایشان تسلیت میگوییم و از خداوند متعال برای ایشان آمرزش و برای بازماندگانشان سلامتی خواهانیم.
۱۴۰۰/۱/۲۰
@RokhZaad
بهار آمد - ویژه برنامه نوروز 1400
آوای جاوید برنامه 189
با اجرای گروه موسیقی آوای جاوید
اعضای گروه:
آواز و سه تار : حمیدرضا فرهنگ قهفرخی
نی : حسین مرتهب
تار : پیمان زرگرباشی
کمانچه : آرزو بابایی
عود : وجیهه منصوری
تنبک : مهرداد مهدوی
آهنگ و تنظیم : حسین مرتهب، حمیدرضا فرهنگ قهفرخی
اشعار : حافظ، مشفق کاشانی
ضبط : استودیو کوچه باغ
@RokhZaad
✍عیدی⏰
قسمت دوم:
صحب جان مهربون بود و خوش زبون، یه دو تا ماچم کرد و گفت بارکلا، بارکلا مراد، همش خدا خدا میکردم که اولین نفری که امسالم میاد عیدی ازم بستونه خودت باشی، پارسال قدمت اون قدر خیر بود که هیچ کدوم از گوسفندای بچههام نمردند و گندمامونم خیلی خوب شد.
آه که خدا صحب جان رو هم بیامرزه، اون روز چنان محکم و با اعتماد مرا قدم خیر نامید که هنوز به قدم خیری خودم ایمان کامل دارم و با قدم خیریم دارم حال میکنم.
راستشو بخواید، بعضی وقتا جلو آینه می ایستم و زل میزنم به چشام و دست راستم رو بالا میبرم و با تکان دادن انگشت اشاره در مقابل تصویرم، میگم خودمونیم مراد کوچولو، دیگه یواش یواش داری پیر میشی، نبینم یه وقت فکر کنی حالا که پیر شدی کاری ازت ساخته نیست، تو میتونی با کمک معجزه خوش زبونی که از صحب جان دیدی چند نفری رو پیدا کنی و روحیه اونا رو طوری عوض کنی که تا آخر عمرشون حال کنند؟ وای خدا که معلم بودن چه حال خوبی میده برای روحیه عوض کردن...اون روز از شوق لباسام، یادم رفت کیسه ای رو که برای گرفتن عیدی آماده کرده بودم با خودم ببرم، صحب جان چادرشو دور کمرم بست و دوتا مشت بزرگ گندم برشته و کشمش و سنجد ریخت توی اونو گفت این تخم مرغ رنگی هم برای قدم خیریت.
حداکثر ده تا خونه را بیشتر عیدی نگرفته بودم که دیگه هر جا میرفتم میگفتن عید رفت شهرک و از عیدی خبری نبود که نبود. وقتی برگشتم خونه از بابام پرسیدم اگه میرفتم شهرک عیدی میدادن؟ بابام خندید و گفت: یه بار عمو نجف تو بچگی تا شهرک دوید اونجا که رسید بش گفتن عید رفت دیکرد!
حقیقتاً خیلی سعی کردم که اون روز کفشام گِلی نشن اما نشد که نشد، خونه که برگشتم دیدم کفشام زیر گل درست دیده نمیشن، مادرم آب از چاه کشید، آب رو از او گرفتم و همون طور که روی دسش میریختم و او سرگرم شستن کفشام بود پشتسرهم میگفتم مثل اولشون نمیشن، مثل اولشون نمیشن، مادرم گفت: ننه این قدر کله پاچه نباش!!، آخی یه جفت کفش پلاستیکی که این حرفا رو نداره، بعد رفت آفتابه مسی رو از کنار کرسی اورد و با آب گرم دوباره خوب خوب شستشون و با یه کهنه محکم خشکشون کرد و برقشون انداخت، منم که دیدم درست مثل اولشون شدن یه حالی کردم و ذوقکنون رفتم گذاشتمشون تو چمدون.😆
شاد و سالم در پناه خدا باشید.
مراد پیشبین قهفرخی
۱۴۰۰/۱/۱
@RokhZaad
✍عیدی⏰
نمی دونم کلاس سوم دبستان بودم یا چهارم، که چند روز مونده به عید ننه آقام از اصفهان یه جفت کفش مشکی خیلی ملوس برام فرستاد، از مدرسه که برمیگشتم یه راست میرفتم برشون میداشتم و زیر و روشون رو سیر دلم نگاه میکردم و کلی ذوقشون رو میکردم، چند دقیقه هم می پوشیدمشون و در همون اتاق باشون راه میرفتم تا حال کردنم رو کاملتر کنم، بعد با عشق اومدن عید از پام درشون میاوردم و دوباره توی چمدون میذاشتمشون، حقیقت اینه که فکرشون رهام نمیکرد، تا صبح چند بار سراغشون میرفتم و حال و هوام رو با دیدنشون عوض میکردم. چنان گرفتارشون بودم که مرا بیصبرانه در انتظار اومدن عید نگه داشته بودن، سه روز بیشتر به عید نمونده بود که در آسمون خدا باز شد و یهو بارون شروع به ریختن کرد طوری که همه کوچه پس کوچه های قهفرخ ما رو گِل و شُل برداشته بود، مثل این که بارون تصمیم گرفته بود تا هر طور شده حس و حال بیرون رفتن و عیدی گرفتن رو از ما بچهها بگیره و حق و حقوق شهروندیمون رو از بین ببره.
یه روز به عید مونده با صدای رعد و برق از خواب بیدار شدم، چنان بارون میبارید و آسمون خدا ترق و توروق می کرد که میفهمیدی بارون حالا حالاها قصد ایستادن نداره، اون روز زیر لحاف کرسی خیلی دعا کردم که بارون بند بیاد ولی خب دعام مستجاب نشد.
حالم حسابی گرفته بود. یادم افتاد که یه روزی مادرم برام تعریف کرده بود که چند سالی از مرگ برادرش خدامراد گذشته بود که یه نفر به اشتباه پدرش رو خدامراد صدا میزنه، آن روز پدرش که برمیگرده منزل، یه راست میره زیر ناودان و میگه خدایا به پاکی این آب بارونت زندگی دیگر بس است، مرا نزد خدامرادم ببر. مادرم برام گفته بود که فردای همان روز پدرش برای همیشه رفت پیش خدامراد!
این اتفاق باعث شده بود تا از اون روز به بعد خیلی از اهالی محلهی ما به دعای زیر ناودان اعتقاد بیشتری پیدا بکنند.
منم تصمیم گرفتم که هر طور شده از اومدن بارون جلوگیری کنم، تا دوستام در روز عید به حق شهروندی خودشون برسند و عیدیشونا بگیرند. به همین دلیل تصمیم خودم رو گرفتم و جسورانه زیر ناودان رفتم، خیلی سریع خیس خیس شدم، دو تا دستام رو به حالت دعا بالا بردم و درحالی که شدیداً می لرزیدم و ییییییه می کردم با صدای لرزان گفتم : خدایا به پاکی این آب بارونت، یه کاری کن که روز عید بارون نیاد.
مادرم در قالیبافخونهمون داشت قالی میبافت، دوید طرفم و بلند گفت ننه مگه چل شدی؟ این کارا چیه می کنی؟، خُوب یادمه که مادرم تند و تند لباسام رو عوض میکرد و یهریز پشتسرهم می گفت: خدایا بچهم سینه پهلو نکنه، خدایا بچهم سینه پهلو نکنه.
اون شب تا بابام اومد خونه، مادرم از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کرد، بابام یه شکم سیر خندید. جالب اونکه خدا دعام رو پذیرفت و یه مدت بعد از اومدن بابام بارون بند اومد، بابام خدا بیامرز که شوخ طبعی او شهره خاص و عام بود اون شب چندوقت به چندوقت یه حالی به من میداد و با خنده میگفت آی جونم بشی مراد، بلاخره بارون رو بند اوردی.
راستشو بخواید هنوز که هنوزه معتقدم که اون روز خدا بارون رو بخاطر دل من و خیلی از بچه های دیگه بود که بند اورد.
صبح زود روز عید، همهی لباسای نُوم رو پوشیدم، ولی هر کار کردم دلم راضی نشد کفشای ملوسم رو بپوشم، همون کفشای کهنهی روزای قبلم رو پام کردم تا مثل همهی بچه های محله مون به دنبال مطالبات اساسی و بدیهی شهروندیم که به رسم آن روزگار گرفتن همون عیدی بود روانه خونههای محله بشم که یه دفه مادرم کفشای نوم را اورد و گفت :
ننه خوبیت نداره که روز عیدی با کفشای کهنه بیرون بری، اونوقت تا آخر سال همش کهنه پوش میشی!، با شور و شوقی که بوی خوش عید رو می داد کفشام رو پام کرد و گفت از گِل و شُلی شدنشون هیچ نترس، بعد که اومدی برات می شورمشون تا مثل اولشون بشن.
آه، خدا مادرم رو بیامرزه، تا دم در مرا با توصیههای اخلاقی خودش همراهی نمود و تاکید کرد که اول سلام میکنی، بعد میگی عیدتون مبارک، آخر کار میگی عیدیما بدید. همین که از خونه زدم بیرون مادرم بلند گفت یادت نره اول برو خونه صحب جان. منم اول رفتم خونه صحب جان، او پیرزن فوق العاده مهربونی بود که سخت معتقد بود من خوش قدمم، خدایی نمیدونم شایدم کلاه سرم می گذاشت که خوشحالم کنه، با ورودم بلند شد و گفت بهبه، بهبه، قدم خیر اومده، مبارک باشه، مبارک باشه، چه لباس های گرمسیری ملوسی تنت کردی!
صحب جان به دلیل صمیمیتی که با مادرم داشت از سیر تا پیاز خونه ما رو میدونست، او خبر داشت پیراهن و زیرشلواری که پوشیده بودم را عمو نجف از گرمسیر و کفشام رو ننه آقام از اصفهان فرستاده بود، او خوب میدونست که من اون سالم مثل سال های قبل وامدار عمو نجف و ننه آقام هستم.
ادامه در قسمت دوم 👇
@RokhZaad
مهندس فرشاد فرهادی به عنوان سرپرست اداره کل کتابخانه های استان منصوب شد.
🔹دبیرکل نهاد کتابخانههای عمومی کشور با صدور حکمی آقای فرشاد فرهادی را به عنوان سرپرست اداره کل کتابخانههای عمومی و رئیس دبیرخانه انجمن کتابخانههای عمومی استان چهارمحال و بختیاری منصوب کرد.
ایشان از نوادگان مرحوم میرزا محمد قهفرخی، متخلص به آصف، از شعرای گذشته قهفرخ است.
این انتصاب، که ناشی از شایستگی مهندس فرهادی است، را به ایشان و خانواده محترمشان تبریک میگوییم.
@RokhZaad
شهید نگهدار خوشبخت قهفرخی
فرزند قربانعلی
متولد ۱۳۴۱٫۱٫۱۷
ایشان در شهر فرخشهر دیده به جهان گشود.
وی تا پایان دوره ی راهنمایی درس خواند سپس به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت و در هفدهم خرداد ۱۳۶۵ با سمت بیسیمچی در منطقه مهران توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به صورت، کتف و پا شهید شد. مزار این شهید بزرگوار در بهشت صالح شهر فرخشهر قرار دارد.
روحش شاد و یادش گرامی
برای شادی روحش بخوانید فاتحه و صلوات.
@RokhZaad
شهید محمد ساسان شفیعی قهفرخی
فرزند مرحوم علی آقا
متولد ۱۳۴۴
ایشان در فرخشهر دیده به جهان گشود.
وی در هنرستان شهید چهرازی مشغول تحصیل بود که در سال ۱۳۶۳ در تیپ ۴۴ قمر بنی هاشم (ع) به سوی جبهه های جنگ و مبارزه با دشمن شتافت و در ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ در سن ۱۹ سالگی به درجه ی رفیع شهادت نائل شد.
روحش قرین رحمت الهی و نامش جاودان باد
@RokhZaad