cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

روز نامه

یادداشتهای دو متولد شصت و شش

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
293
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-17 روز
+230 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

بختکِ «از دست دادگی» و «نبودن» زمان لازم دارند. زنی که شوهرش را از دست داده بود روزها روی تپه ای رو به دریا مینشست و آخرین صدای ارسالی او را در صندوق دریافتی تلفن همراهش گوش میکرد و تلاش میکرد نرم نرم نبودن را هضم کند. مادری که فرزندش را از دست داده بود ماه‌ها دیوار زیر زمین خانه را با تیشه میکنْد تا پیش از آنکه روانش از درون بنیادش را بِکَنَد قصه‌ی نبودن را زمین بگذارد. دختری که مادرش را از دست داده بود هر روز یک قاشق از شیشه‌ی مربای آلبالوی دستپخت مادرش را زیر زبان مزه میکرد و نگران روزی بود که مربا تمام شده باشد. هر رفتنی، نبودنی، نیست شدنی محلِ تولدِ قصه‌ی تلاشِ فرسایشی و مزمن آدمهای جامانده است. بازتولید یک کلنجار طولانی برای درک از دست دادنِ مادرها، فرزندان، خواهرها، برادرها، دوستان... در هر مرگ، زایشِ شعرِ تلخ و خیس نبودن اتفاق می افتد. اینها را برای خاطر بُهتم مینویسم. بهت از زایشِ بی امان قصه های نبودن و انباشتِ بختک از دست رفتن در سرزمینی که پدرها وقت عزا داری ندارند، کودکان از پیِ مادرانِ رفته میروند، دوستان در جوار دوستان نیست میشوند. برادر و خواهر در هماواییِ شهادتین پر میکشند. در غزه مسرفانه غصه‌ی نبودن خلق میشود. مردی که سَلما را زیرِ آوار صدا میزند فرصت نمیکند روی تپه ای بنشیند و برایش شعر بگوید، دختران کِی به مربای دست پخت مادران رفته قاشق بزنند؟ چه کسی در زیر زمینِ خانه های آوار شده، دیواری را با تیشه میکند؟ دسته دسته «از دست رفتن ها»، قصه های تلخِ نبودن را جا میگذارند برای کسانی که خودشان نیستند یا نخواهند بود! غزه‌ جلگه‌ی قصه‌‌ی های بی وارثی ست که در آن باریکه‌ی تحریم شده جا نمیگیرند. منتشر میشوند در دنیا و ارث میرسند به محنت کشانِ عالم تا حقِ نبودگی شان گزارده شود. خیمه میزنند روی دلهای کسانی که مزه‌ی خواهری و مادری و پدری و دوستی را بلدند برای آن همه قصه‌ی پرغصه‌ی روی زمین مانده، عالمی محنت کش لازم است. اگر غم را چو آتش دود بودی... @roozname66
نمایش همه...
پیش از شروع مدرسه ها با مدیر مذاکره کردم که پایه‌ی دهمم را به شیوه تسهیلگری جلو میبرم. پرسید چه فرقی دارد گفتم اینجور و آنجور اما مهم‌ترینش اینکه ابزارم پرسش خواهد بود و بچه مدام باید گفتگو کند، بحث کند و نتیجه را هم خودش بگیرد لذاست که زمان لازم دارم و بعضی درسها را باید حذف کنم. منعی ندید، صلاح مملکتم را به خودم سپرد و گفت: «اتفاقا امسال سر کلاست فلانی هم هست از خانواده خیلی مذهبی و میتواند حسابی بحث کند.» وقتی رفتم کلاس و نحوه‌ی کار را توضیح دادم، فلانی از خانواده مذهبی دستش را بلند کرد و گفت من توی هیچ کدام از بحثهای شما شرکت نخواهم کرد. یک زکی ای به تصور مدیر گفتم و پرسیدم چطور؟ گفت: «من فکر میکنم هر کس با هر عقیده ای در هر خانواده ای به دنیا آمده باشد باید همان را محکم بچسبد و دست نزند وگرنه آرامشش به هم خواهد ریخت» چند لحظه ساکت ماندیم. یک آن راجع به سنش دچار تردید شدم. فکر کردم این را یک زن جا افتاده‌ی سرد و گرم دیده‌ی برّ و بحر پیموده ای در خشت خامِ کلاس من دید و گفت، یا این دختر پانزده ساله‌ی آفتاب مهتاب ندیده که روبه روم نشسته؟ فکر کردم آیا خودش به این نتیجه رسیده یا پدر و مادرش حفاظ کار گذاشته اند؟ همه‌ی جستجوگرانی که در بین آسمان و زمینِ تردید چترشان باز نشده در سرم دست تکان دادند و عافیتِ موقتِ چسبیدنِ پا به زمینِ موروثی دلَم را برد. کریستف کلمب درونم غلاف کرد و کشاورزانِ عصر یکجا نشینی سکان دست گرفتند. سلمان و ابوذر و اویس هم البته اعلان وجود کردند ولی گفتند شیوه ما تسهیلگریست، خودت به جواب برس! حقیقتش این است که نظرش را قبول دارم و دلم برای یقینِ گوسفندی ام تنگ شده و به نظرم دو روز دنیا ارزش چون و چرا ندارد گفتم به خودت میسپارم، میتوانی ساعت دین و زندگی بروی ته کلاس و هندزفری بگذاری و هرچه دوست داشتی گوش کنی تا صدا نشنوی و بگذرد. جلسه‌ی پیش دیدم نشسته، هشدار دادم که بحث میکنیم، باز هم نشست. امید که کشتی اش در شط شراب افتد... @roozname66
نمایش همه...
خیلی از آدم‌ها معمولا شخصیتی را بروز میدهند که محیط برایشان تعریف میکند و آنقدر رِند نیستند که به قالب اعتراض کنند و نخواهندش. مثلا اگر محیط تعریف کند «ایشون خیلی آدم باسوادی هستن» ایشان مجبور میشوند در آن محیط آدم متشخص و باسوادی باشند و از لباس تن تا دستگاه تکلم، همرنگ انتظارِ محیطی خواهد شد. درحالی که یک محیط دیگر تعریف کرده: « اون؟ اون یک آدم دلقکیه!» و همان آدم باسواد در محیط ثانوی وَر دلقکش را بروز میدهد الا اینکه قویتر از محیط باشد. بر همین اساس یک شیوه‌ی تربیتی وجود دارد به نام «بچه‌ی خوب» که پدر، مادر، پدربزرگ، مادربزرگ و مدرسه برای بچه یک قالب طراحی میکنند و نگاه‌ها، انتظارها، صفت‌دِهی‌ها، پاداش‌ها و همه و همه‌ی محیطِ فیزیکی و عاطفی بچه را بر این مبنا میچینند که «تو بچه‌ی خوبی هستی». _اون خیلی تو کارا کمک میکنه _اون بچه‌ی منظمیه، همیشه لباساشو تا میزنه _اون همیشه بیست میگیره _اون هیچ وقت با خواهر/برادرش بد رفتار نمیکنه... کلید واژه اش هم این است؛ «از تو بعیده!» بچه خیلی منعطف تر و بی‌دفاع تر از بزرگسالان قالب ها را قبول میکند و نقشی را که برایش تعیین کرده اند میپذیرد. آمده ام بنویسم علی رغم تمام مزایای اغوا کننده ای که در این روش وجود دارد این کار را با بچه نکنید چون مرز باریکی میان این تکنیک کثیف وجود دارد با شخصیت دادن به بچه و دیدن نقاط قوتش، که این مرز غالبا رعایت نمیشود! در تکنیک «بچه‌ی خوب» با واقعیتِ صفات بچه و ویژگیهای به فعل رسیده‌اش کاری ندارند، صحبت سر بالقوه‌ها و آرمانها و «کاش اینجور باشد»هاست. این روشِ غیر انسانی امکانِ اشتباه کردن، گند زدن، خراب کردن و گاهی تعمداً بد بودنِ بدون عذاب وجدان را از بچه خواهد گرفت و جسارتش را میخشکاند. امکان رشد همه جانبه‌ی «من‌های» او را کم میکند، این روش در هر خطایی او را خواهد شکست، حتی اگر کسی آن خطا را ندیده باشد و بچه را کمالگرا و تأییدطلب بار خواهد آورد و در دراز مدت انسانی را تحویل میدهد که گِرِه‌های فراوان دارد. مدرسه ها شروع شده و من در تمام مقاطع تحصیلی دلم برای بچه هایی که در این قالب گیر افتاده اند میسوزد و آرزو دارم بتوانند با رعایت موازین اخلاقی گورِبابایی نثار قالب دهندگانشان بدهند و رها شوند. @roozname66
نمایش همه...
یکی از دوستانم تعریف میکرد که مهمانی رفته خانه‌شان و وقتی نشسته روی مبل، نه گذاشته و نه برداشته، آرام با پاش گوشه فرش را زده بالا و گفته تمیزی خانه را باید از زیر فرش دید! مامان هر وقت میخواهد از تمیزی خانه خانواده ایکس تعریف کند از کشوها یاد میکند. میگوید درِ کشوهاشان را که وا کنی لباسها سلام نظامی میدهند. خاله تمیزی خانه را از جاکفشیش میفهمد. یک بار که خواست از جاکفشی ما دمپایی بردارد و تصادفا تمیز بود ضمن اینکه به دختر خواهرش بالید، این را گفت. سرگلزایی هم که میخواست از تفاوت زن و مرد در توجه به جزئیات بگوید یک مثال زد از خانمش که وقتی از مهمانی برگشته گفته کلید پریزهای برقشان تمیز نبوده. این گزاره به ما میگوید که پریزها نقاط استراتژیکی محسوب میشوند. دوستی به آن سلام نظامیِ لباسهای کشو اعتقاد داشت منتها معتقد بود باید از دهن رخت خوابها بشنویش. باید کمد رخت خوابهایشان را ببینید؛ رژه‌ی پیاده نظام چین! درِ کابینت ها، دستگیره‌ی یخچال و درها، سینک ظرفشویی، کف دمپایی های سرویس بهداشتی، ملافه ها، برگ گلها، حوله روشویی، سمتِ شیب روی رژلب، قرنیزها، کنج و زاویه های سقف، سفیدی قوطی کِرِم ها... هر کدامشان میتوانند فاکتور و سنجه‌ی تمیزی یک خانه باشند و سالها جمع کردن دیالوگهای دوست و آشنا و ثبت اطلاعاتِ مازوخیستی و مریضی مثل اینها باعث شده وقتی مهمان می آید_که همیشه هم می آید_مشتبا هر یک ساعت در میانه‌ی تقلاهای چک لیستی که خودش هم ناچاراً به آن مبتلا میشود هِی یادآوری کند: آنها نمیروند حمام، آنها درِ کمد را باز نمیکنند، آنها زیر تخت را نمیبینند، آنها قدشان به روی هود نمیرسد و ... و من سکانس به سکانس دیالوگ ها را در ذهنم مرور کنم و بگویم «جاست دو ایت!» ولی از آنجا که هر تهدیدی در کنار خودش فرصت هم دارد همیشه یکی از فانتزیهام این بوده که نظافتچی باشم، خیلی وقتها وقتی دارم ظرفها را برق می‌اندازم یا دستمالها را تا میکنم و لکه های در کابینت سینک را می‌تارانم، مدیر یک شرکت بزرگ و کاردرستِ نظافتی ام که کارکنانم از دستمالها، تی و جاروهای مخصوص و مارک دار، لباسهای ضد آب و شوینده های گرانقیمت نایاب استفاده‌ می‌کنند، اصول لکه بَری را بلدند و پروتکلهای ویژه‌ی تمیز نظیفی دارند که ماحصل دیالوگها و گفتگوها و نظرها و اطلاعاتیست که اینهمه سال ذره ذره جمع کرده ام و در هر نفس از وجودشان آزار کشیده ام تا بالاخره به همچو‌ موفقیتی رسیده ام. تازه از هر ده خانه دو خانه را خودم به عنوان نمونه‌ی آموزشی تمیز میکنم که کارمندانم خوب شیرفهم شوند. شعار شرکتم این باشد: «عالم محضر خداست، تمیزی محضر خدا را به ما بسپارید!» قشنگ مشخص میکند که میتوانیم تا کدام سوراخها را با کارمندانم تمیز کنیم. @roozname66
نمایش همه...
هفته پیش که له و لَوَرده از مدرسه پرواز برمیگشتیم، دیدم صالح زیر لب یک آهنگِ رپ درپیت و طولانی ذکر گرفته و کلمه کلمه اراجیف را به سرعت مرسوم رپ خوانی ردیف میکند. گفتم «بلند بخون مامان منم بشنوم» خیلی جدی شروع کرد بلند خواندن و حدس زدم از معنی آنچه میخواند چیزی در پیاله ذهنش ثبت نمی‌شود. بچه از کجا بداند که «بریز برام گِرَم گِرَم» یعنی چه! پلی لیستش را هم میدانم از کجا آمده. درجا نطفه‌ی ایده ای در ذهنم بسته شد و امروز با اجراش متوجه عمقِ یک مطلب شدم . دیشب با مشورت سروناز برای پیدا کردن بازه‌ی بسیط موسیقی فاخر ایرانی تا موسیقی تن لش تتلیتی و ساسی، بلاخره ده مدل آهنگ مختلف از خواننده های متفاوتِ مجاز و غیر مجاز را بریدم و توی کارگاه تمشک، بردم به مصاف گوش بچه ها. گفتم خوب گوش کنید و چیزی که میشنوید را بنویسید. خود ما هم وقتی مینویسیم تازه متوجه معانی میشویم. . از شجریان «ببار ای بارون» را پخش کردم که به نظرم گوش آشناتر بود و احتمالا بچه ها متوجه شعر می‌شدند. نشدند! هفت بار قطعه را تکرار کردم، نفهمیدند. «با دلُم گریه کن خون ببار، در شبای تیره چون زلف یار» شجریان حروف را درست ادا نمیکند و دستگاه فکری بچه ها از تشبیه بسیااار دور افتاده (از یک آسیب جدیِ درک مطلب حرف میزنم). پای تخته نوشتم در شبای تیره چون زلف یار. خوب که جا افتاد گفتند: «اَ، چه قشنگ!» بعد بریده ای از تصنیف «بت چین» را پخش کردم. «ای مه من، ای بت چین، ای صنم» رفوزه خالص. دریغ از یک کلمه قابل فهم برای بچه ها. مرقومه یکیشان اصل ماجرا را گفت؛ «ای مَهَرَ، ای به توچه، ای سَرَم!» . نوبت اِبی رسید، رفت روی سن؛ «منو حالا نوازش کن، که این فرصت نره از دست، شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست». کلمه ها واضح و روشن، صدا شفاف. املای بچه ها دقیق، ذوق جوشید، سه چهارنفر دلشان خواست ابی باشند، قیچی روی میز بود، شد میکروفون و بعد از املا، اجرا هم اضافه شد. . بعد «بارون بارونه و زِمینا تر میشه و گلنسا جونم کارا بهتر میشه». خوب بود ولی گلنسا غریب است. اسمش را امروزِ روز با چشم مسلح هم بگردی پیدا نمیکنی، لذاست که کمی هپور چپور فهم و نوشته شد. مثلا «گلنسا جونُم» شد «بامسواکامون» «دانِسا جونم» . بعد یک ترانه ایرانی از خواننده افغانی پخش کردم تا لهجه را محک بزنم: «گل سنگم گل سنگم، چی بگم از دل تنگم مث آفتاب اَگَر بر من نتابی سردم و بیرنگم» کُمیت بچه ها توی قسمت دومش که لهجه بیشتر میشد لنگ میزد و تلاش کردم با پانتومیم و لباهنگ روشنترش کنم . چند نمونه قابل گزارش دیگر هم بود از مثلا معین و فروهر، ولی بشنوید از این دوتا؛ «یه روز خوب میاد» از «هیچکس» که آبرومندانه ترین و فاخرترین نمونه قابل پخش محسوب می‌شد و یک ترانه زهر ماری دیگر که «ندارم ریمل و پنکک، لطفا نزنین تو صورتم کیک» به محض پلی کردنشان دست ها به عرض شانه بالا ، دوتا انگشت وسط بسته، نیش تا بناگوش باز، کله ها جنبان و شعرها حفظ! فقط این فقره آخر را روشان نمیشد بنویسند. کجا؟ کنارِ «ای مَهَرَ، ای به توچه، ای سَرَم» حتی! خودشان هم میفهمیدند ضایع است. یکیشان گفت «اینا که چیزی نیس، من یه آهنگایی از تتلو دارم روت نمیشه بشنوی» . از یک جلسه کلاس انتظار ندارم مِن بعد فرزندانم دنبال صوت داوودی بگردند و به متون فاخر توجه بیشتری بکنند و بفهمند بعضی ترانه ها تا چه حد غیر قابل نوشتنند ولی دیگر اینهمه هم انتظار نداشتم که بعد از دوساعت حین بازی، راکت به دست، بچه بخواند؛ «ای مه من، ای بتّ چین، ای‌ی‌ی‌ی صَــنــم» . «چطور و چرا گوش بچه ها به خوب نشنیدن و چیز خوب نشنیدن عادت کرد» و «چطور و چگونه به آغوش موسیقی برگردیم» سوال مانده اند.
نمایش همه...
03:22
Video unavailableShow in Telegram
🔸 اندر مصائب زمانهای قدیم @roozname66
نمایش همه...
7.79 MB
...دنیا حول خزئبلات میپیچد و من حول خر شرکت. کو چیزی که مهم باشد؟ این را مینویسم چون میدانم همه چیز مهم است. جای گل ها مهم است، رد برگ هایشان، جنس نخ بند کفش مهم است، چشم های مامان وقتی بیدار میشود، خراشیدگی گوشه سنتور، تابلوهای توی جاده ک نوشته شان پاک شده، دسته بندی نان ها، چهار تا یکی یا پنج تا یکی نت های مختصر زینتی مهمند، مهم تر از کشیده های یکنواخت. تمام اجزای زیست مهمند و من هیچ تسلطی به هیچ کدامشان ندارم. ... زمان و ضربان تند گذشتنش از من و خانوم گریانلو و تمام آدم های واقعی اطرافم عبور میکند. دور یا نزدیکشان میکند. زشت تر یا زیبا تر. قِل میخورند در جریان جزئیات زیستن و تمام دشواری های دوست داشتن یا نداشتن را هضم و جذب میکنند و شاید بالا می آورند. حرکت و عبور و گذشت. عوضش جهان استعاره های درونم در یک ثبات ممتد همیشگی باقی ست. با سرعت حرکت ثابت. بی شیب و شتاب. من در این گردِ آبی دائم الگردش دلم میخواست ساکن خورشید بودم تا زمین. از روزهایی که میگذرد خسته ام اما برای تنفر نمینویسم.برای دوست داشتن مینویسم. ... دیروز روز معلم بود.احتمالا بهترین معلمم این بارانی ست که الان دارد میزند به شیشه های اتوبوس... اما خانوم گریانلوی بی نام استعاره هایم جزئیات دقیق یک دوست بوده برای شیهه کشیدن و دنبال خر شرک رفتن که گاهی سبز میشود گاهی آبی و خاکستری شاید. به هر حال یکی از گل هایم به چپ قد کشیده و یکی به راست و غرض از خلق عالم هم ملاقات دو دوست بود. برای دوست و رفیق شفیقم. بی آروزی موفقیت، که یک کلمه انتزاعی مسخره ست برای توصیف هر آنچه به آن نرسیدیم یا نخواهیم رسید. به جایش آرزوی رسیدن گردو ها را دارم و آلبالوها را و نوید رسیدنشان را. به نام نور، شیهه و توت. روزتان مبارک. #سروناز #از_سری_نامه_های_سرو_و_سار #بخش_قابل_انتشار #پز_دادن_با_نامه_ها #گریانلوی_ذوق_مرگ @roozname66
نمایش همه...
آقای فلان آهنگِ «درختِ» ابی را میگذاشت، ولوم را میبرد بالا، دستهاش را قلاب میکرد روی سینه، فرو میرفت توی صندلی شاگرد، چشمهاش را میبست و میگفت خانم گریانلو من این آهنگ را خیلی دوست دارم یک جور رانندگی کن که تا آخر آهنگ آب توی دلم تکان نخورد، نمیخواهم وسطش چشمم را باز کنم بگویم کلاج بگیر ترمز کن، خودت عقلت بکشد! کی؟ جلسه دومِ تعلیم! سر دور ها وقتی فرمان باید برمیگشت مثل پروردگارِ در مرصاد مترصد نگاه میکرد که فرمان را من نچرخانم، میگفت شیک رانندگی کن! مشتت را باز بگیر، فرمان باید توی دستِ آزادت برقصد، خودش بچرخد برگردد سر جاش. توی سرعت پایین اجازه نمیداد ترمز بگیرم، میگفت ماشین را با کلاج کنترل کن. یک جلسه فقط برد بیرون تا رفتار راننده ها را تماشا کنم؛ بگو این حالش چطور بود، بگو آن یکی داشت کجا را نگاه میکرد، بگو اشتباه فلانی چی بود... میگفت من دیوانه ی این کارم. عاشق تعلیم دادن رانندگی. مدلِ اختصاصی خودش را هم داشت. حیف فامیلش را یادم رفته وگرنه میتوانستم بگویم یک جور معلم بود که بشود تا ابد فامیلش یادم بماند! هنوز که هنوز است آهنگ درخت پخش میشود و نباید موقع رانندگی آب توی دلِ بقیه تکان بخورد. حتی اگر تمام مخلفات داشبود را تکان بدهم و زیر و رو کنم؛ ولی آب نه! من اینجور معلم ها را ستایش میکنم، آنها همه چیز را یک طور قشنگی صمیمی و شخصی میکنند، آنها بلدند مجابت کنند دوباره نگاه کنی و دوباره نگاه کنی و دوباره، تا ذره های ریز سر جای خودشان قرار بگیرند و جزئیات با تمام قوا همه جا را فتح کنند. چیزی که یاد میدهند رنگ و بو و خاصیت میگیرد، زنده میشود و میخزد زیر پوست شاگرد، توی رگهاش شنا میکند و دچار میکندش. روشِ تعلیمِ «ابتلایی» روز اینجور معلم ها گرامی باد. و نیز روز هر جور معلم دیگری @roozname66
نمایش همه...
از طرف خودم و همسرم عید سعید فطر رو به شما دوستان و همراهان عزیز کانال روزنامه تبریک عرض می‌کنم و آرزو دارم که در آینده، روزهایی را تجربه کنیم که تنها فکر و ذکرمان مشاهده زیبایی‌های دنیا و لذت بردن از مظاهر صنع الهی باشد. ترجمه فارسی ترانه «القلب یعشق کل جمیل» رو به تمام کسانی که مشتاق زیارت خانه خدا و مرقد مطهر نبوی و غرق شدن در آرامش دل‌انگیز مرحمت و غفران الهی هستند تقدیم می‌کنم. اگر اهل حوصله هستید، توصیه می‌کنم. بسیار زیباست.
نمایش همه...
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
⭕️ القلب یعشق کلّ جمیل (قلب عاشق زیبایی‌هاست) 🎤 یکی از آثار زیبا و مذهبی بانو ام کلثوم 🔻 با ترجمه فارسی 🎥 در آپارات مشاهده کنید @bargardan1
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.