cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

▪️دیــــــوار▪️

{ ♥️🖤 } «بزار آوارِ این دیوار برایِ دوش من باشه» لینک ناشناس: چنل ناشناس: @divar_nashenas

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
264
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

امشب پارت داریم
نمایش همه...
وجود تو دلیل عاشقیمه حتی اگر ازم دور باشی بازم قلبامون بهم گرده خورده من با نفس هایت زندگی می کنم با چشمانت عاشقی می کنم اگر دستهایت در میان دستهایم آرام نگیرند باز هم انگشت هایت برای موهای من است لرزیدن چشمانمان ویران کرد این دیار را اما باز هم آباد است کلبه ی عشقمان شاید فاصله ها در بین ما هستند اما بدان هنوز برای توست وجودم تقدیم به دیوار #gray
نمایش همه...
4_5827973700992895830.mp37.98 MB
#پارت‌هشتادو‌نه🍂 #فصل‌سوم " رهام " از خونه برگشتم بیمارستان فقط برای اینکه بهوش اومدنش و ببینم، از طرفی حس میکردم دیدنش هم اون حال خوب و بهم نمیده، میترسیدم از دیدنش دلهره داشتم انگار یه چیزی تو دلم سنگینی می‌کرد. ملینا پیام داده بود بهم که انتقالش دادن به بخش، این حالم و بهتر میکرد، سوار آسانسور شدم و طبقه‌ای که امیر اونجا بود ایستادم. منتظر موندم تا وایسه، با وایسادنش از آسانسور اومدم بیرون و با قدمای نا مطمئن راهی اتاقش شدم، انگار قدمام سنگین شده بودم به سختی راه میرفتم، به سختی قدم برمی‌داشتم، دلم پر میزد برای شنیدن صداش اما دیدن تن آش و لاشش، دیدن چشماش که باهاش تو چشمام خیره میشه بازم برام سخت بود. رسیدم به در اتاقش نا مطمئن جلوش وایسادم، میتونستم واردش بشم؟ نه جرئتش و نداشتم. جرئت اینکه وارد بشم و باهاش روبرو بشم و نداشتم، همه ی وجودم موذب بود. پشت در منتظر بودم که بتونم انرژیم و جمع کنم و باهاش حرف بزنم که صداش اومد. +نمیدونی رهام ساعت چند میاد؟ *نمیدونم باید نزدیک باشه.... سختته از اینکه من اینجام. +رهام گفت اینجا باشی. *آره... خودت خوشت نمیاد نه؟ +.... *منطقیه. +توهم خوشت نمیاد. *مشکلی ندارم. +هوم؟ *تو برای رهام مهمی، رهام برای من مهمه، ما بهم وصل میشیم. +پس توهم برای من باید مهم باشی؟ *یعنی چی؟ +چون رهام برای من همه‌چیزیه که دارم. قلبم ریخت، انتظار داشتم فوحش بده یا حتی واکنشی نشون نده بهم، با وجود صدای خشدار و لاجونش بازم تایید می‌کرد که من واسش اهمیت دارم. میتونستم بیشتر از این خجالت زده بشم؟ از خودم؟ از بی عرضگیم؟ چشمام و بستم حس میکردم میخوام آب‌شم برم توی زمین، صدای ملینا اومد. *اونم همینطور فکر میکنه. +میدونم که میدونی. *چیو؟ چیزی نگفت، صدای ملینا دوباره سکوت و شکوند، گفت: *اینجا آنتن نمیده، میرم پایین بهش زنگ میزنم. با شنیدن صدای قدماش از در فاصله گرفتم و پشت دیوار قائم شدم. از اتاق اومد بیرون که با دیدن من چشماش گرد شد. با تعجب اومد سمتم. *رهام! اینجایی؟ _آره نمیتونم بیام اون تو؟ *چرا؟ _باعث اونهمه زخم رو صورتش و اون دست شکستش منم نمیدونی؟ *کی‌ گفته تویی؟ _حتما مگه کسی باید بگه؟ *حالم داری بهم میزنی رهام با این بزدلی‌هات. با حرص روش و ازم گرفت و برگشت
نمایش همه...
نگاهم و سمت در اتاق امیر گرفتم، چشمام و روی هم فشار دادم و عمیق نفس کشیدم. سمت اتاق امیر رفتم و آروم بازش کردم. با وارد شدنم سرش و کمی از تخت فاصله داد تا بتونه من و ببینه +رهام؟ _سلام. +سلام خوبی؟ اینکه تو اون حال میخواست از حال من باخبر بشه خنده دار بود، هم خنده دارو هم دردناک، اونقدر که از ترس گریه کردن نمیتونستم جوابش و بدم. با صدای آرومی گفتم: _خوبم. از کنار تختش رد شدم که گفت +آب میدی بهم؟ سمت پارچ روی کمد گوشه ی اتاق رفتم و براش یه لیوان آب ریختم، لیوان آب و دادم دستش که دستم و گرفت. نگاهم و ازش می‌دزدیدم، گفت: +میشه بهم بگی چیشده رهام؟ نمی‌فهمم. _هیچی. +چرا یه چیزی شده... من هیچی نمی‌فهمم جدیدا، گیجم گیج، موندم چرا اونطوری... اشک توی چشمام با گذری که به گذشته زد امون نداد و آروم سرازیر شد. شبیه بچه‌ها شده بودم، انقدر زخم تو جونم بود که دیگه قدرت کنترل اشکام و نداشتم. آروم صدام زد +رهام؟؟؟؟؟ دستش و نوازش وار کشید روی دستم و تا جایی که میتونست بالا آورد، صورتش از درد جمع شد، فهمیدم داره اذیت میشه، خم شدم روش که دستش روی کتفم کشید و اجازه داد بغلش باز برام معجزه کنه. پناهگاه اشکم شد آغوشش، گذاشتم بریزن، فقط خودش میتونست زخم گذشته رو کمرنگ کنه. میخواستم باهاش صحبت کنم، میخواستم همه‌چی رو براش حل کنم _میبخشی من و؟ میبخشی من و از اینکه ازت محافظت نکردم؟ که رفتم؟ من نباید میزاشتم دایی بفهمه، تقصیر من بود، شرمندتم، امیر شرمندتم. ای کاش من جای تو بودم، ای کاش من مرده بودم. +رهام؟ داییت فهمیده؟ ازش فاصله گرفتم، با فاصله ی نزدیک خیره شدم تو صورتش نمیفهمیدم از چی صحبت می‌کرد. +دااییت فهمیده ما با همیم؟ _آره نمیدونستم چرا موافقت کردم، انگار که ذهنم خودش خود به خود تصمیم گرفت. فهمیدن این قضیه و اینطوری فکر کردن امیر قابل فهم تر بود تا اتفاقی که در حقیقت براش افتاده بود. با ناباوری نگاهم می‌کرد، انگار سعی می‌کرد هضمش کنه آروم به خودش اومد، تک خنده‌ای کرد و گفت: +خب پس منطقیه، لبخند محوی بهش زدم و لیوان آب و گرفتم سمتش. نگاهش آروم بود، برق نمیزد کدر بود اما محبت و هنوز داشت، دلم میلرزید با دیدن چشماش. انگار میخواست بگه دوست دارم، من شنیدمش، واضح تر از هرچیز دیگه‌ای.
نمایش همه...
پارت امشب کوتاه بود شرمنده بخاطر این فاصله ی طولانی... ❤️ پارت بعدی فردا شبه.
نمایش همه...
#پارت‌هشتادوهشت🍂 #فصل‌سوم چشمام میسوخت، قرمز بودنشون و بدون اینکه ببینم حس میکردم اما نمی‌دونستم از دیدن بیش از اندازه ی امیر بی‌جون روی تخت بیمارستان اینطوری شده یا گریه‌های بدون اشک پشت چشمام. انگار اشک ریختن ناچیز بود برای آروم شدن و با باریدن خودش و سبک نمی‌کرد. تک تک اجزای صورتش عین ماه بود، با تموم زخمای کوچیک و بزرگی که نشسته بود روی صورتش. انقدر لاجون بود که نزدیک شدن بهش من و می‌ترسوند انگار اگه بهش دست میزدم دردش می‌گرفت و می‌شکست، تحمل دیدنش تو اون شرایط بیشتر از ظرفیت چشمام بود. با شنیدن صدای آشنایی که صدام می‌کرد برگشتم طرفش. ملینا بود، با نگرانی راهرو رو طی می‌کرد، رفتم سمتش، با رسیدن بهم گفت: *وای رهام، چیشده؟ امیر چطوره؟ وضعیتش خیلی بده؟ +آره خودش و بهم نزدیک تر کرد و روبروم وایساد، موشکافانه نگاهم کرد و گفت: *خوابیدی اصلا؟ _ولم‌کن. *بهوش بیاد تورو ببینه از وحشت دوباره بی‌هوش میشه، چرا اینطوری شدی؟ قیافه ی امیر ازت بهتره! _الان نگرانشی مثلا؟ میخوای بگی خیلی برات مهمه؟ همین تو چقدر اذیتش کردی یادت نمیاد؟ *آروم باش رهام، من که هیچکارم این وسط، اگه منم مثل دایی فکر میکردم الان اینجا بودم؟ کلافه روم و از‌ش گرفتم و تکیه دادم به دیوار، مغزم کفاف چیزی رو نمی‌داد،گفت: *آروم باش، برو یه دوش بگیر برو خونه، میدونی از ده شب تا الان اینجایی، ساعت ده صبحه. یالا برو. _نمیتونم. *چرا؟ _باید بهوش بیاد حداقل. *رهام مسخره نشو، اینکارا یعنی چی؟ _بخدا دوسش دارم. مغزم نمیتونست اجازه ی گفتن حرفام و صادر نکنه، دست خودم نبود، فقط میخواستم بگم، بگم تا حجم سنگینش و دیگه توی سینم حس نکنم. _بخدا دوسش دارم، نمیشه دوسش نداشت، چندتا آدم به زیبایی و دلربایی اون تو این دنیا وجود داره که عاشق امیر نشم؟ باور کن وجود نداره. من فقط میخواستم در امان باشه، ای کاش این قلب لعنتی مقاومت نکنه وایسه، چرا آوردمش پیش خودم چرا رَهاش نکردم. ای کاش میتونستم امیر و کنار خودم نگه دارم و کسی اذیتم نکنه، کسی کاری باهام نداشته باشه. فقط باشه میدونی؟ همین که باشه کافیه بخدا، من حالم بده ملینا حالم بده. روم و برگدوندم طرفش، نگاه ملینا پرشده بود، حتی برام مهم نبود به چی داره فکر میکنه. _دلم نمیومد امیر و ببوسم، میترسیدم ناراحت بشه، میترسیدم بی‌حرمتی بشه به وجودش، میترسیدم اخماش بره توهم. دلم نمیومد تو جواب داد زدناش داد بزنم میترسیدم بترسه، دلش بشکنه، اون دلش، دل مهربونش، دل نایابش، ای کاش میشد قلبش و ببوسم. چطور اذیتش کردید، اخه چطور؟ چطور تونستن بزننش؟ چطور تونستن دست بلند کنن رو‌ش؟ مگه کور بودن ندیدن صورت‌ماهش و؟ چشمای براق معصومش و؟ . چجوری میشه امیر و اذیت کرد. حرفام درست تو بغل ملینا تموم شد، آروم من تو بغلش کشید موهام و از پشت ناز می‌کرد و من عین بچه‌ها بهش پناه برده بودم، اشکای توی چشمام خودشون و رها کردن رو گونه‌هام. آروم کتفم و نوازش میکرد، حرفی نمیزد. بالاخره آروم من و از خودش فاصله داد، اشکاش و پاک کرد. آروم گفت: *وقتی امیر و باتو تصور می‌کنم میتونم دوسش داشته باشم. لبخند بی جونی بهش زدم که ادامه داد: *کس دیگه‌ای میدونه؟ _نه نباید بدونن، *قرارم نیست که بدونن سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم. گفت: *برو دوش بگیر خونه بیا. _نمیتونم، امیر باید بهوش بیاد. *اونم دوست داره تورو ببینه اما تو اینطوری... _قرار نیست من و ببینه؟ *چی؟ _نمیتونم ملینا، سخته برام، من نتونستم ازش محافظت کنم، خجالت میکشم از نگاه کردن به صورتش به چشماش... *قراره باهاش کات کنی؟ _میمیرم، نمیتونم، خودم و بکشم هم نمیتونم. *پس یعنی چی این حرف؟ _من باعثش شدم ملینا، زل بزنم تو چشماش که چی؟ بگم من بی عرضه رو ببین. *هیس، نباید خودت و مقصر... _هستم. *پس میخوای چیکار کنی؟ _تو برو پیشش، هروقت بیدار شد بهم بگو *دیوونه‌ای؟ کلافه چشم‌ غره‌ای بهش رفتم و رفتم سمت تخت امیر، پلکای نرمش بسته بودن. سرم و خم کردم و پشت پلکای کبودش و بوسیدم، از سردیش وجودم یخ زد، اشک چشمام سرازیر شد و روی گونه‌های گندوم گونش نشست، ازش فاصله گرفتم، کنار تخت وایساده بودم و صورت عین ماهش و نگاه می‌کردم. آروم سرم و بهش نزدیک کردم و روی چسب زخم گونه‌شو بوسیدم. زخم ابروش با همه ی زخم های روتنش فرق داشت، انگار قدیمی بودن خودش و بیشتر به رخ می‌کشید، زخمی که حتی اونم باعثش من بودم..
نمایش همه...
آروم دستم و نوازش وار کشیدم روی دستش، نگاهم و از‌ش گرفتم نوک انگشتم و روی رگ‌های برجسته ی دستش کشیدم، حس لمس نرمی پوستش با نوک انگشتم تضاد عجیبی با گچ سخت و سفت دستش ایجاد کرده بود. حتی آنژوکت دستش هم زیبایی دستاش کم نکرده بود.. چشمام و به صورتش نزدیک کردم، با دقت خیره شدم به جز به جز صورتش، با لبخند زمزمه کردم: _چرا مقاومت میکنی؟ این زخما زشتت کردن، اونقدر زیاد که دیگه دوست داشتنی نیستی. خودم و بهش نزدیک تر کردم، جوری که لبام گوشش و لمس می‌کرد _دیگه هیچکس جز من دوست نداره اینطوری امیر. ای کاش همینطوری بود ای کاش همیشه فقط من دوست داشته باشم. اما تو لعنتی زیبایی، هرچقدم که زشت بشی.. آروم نوک انگشتم و روی موهای پیشونیش کشیدم و خیره شدم به تار به تارِ موهای خرماییش _چرت میگم آره؟ آره چرت میگم، منگم، جز تو هیچ کلمه‌ای تو ذهنم نیست، جز صورت تو هیچ تصویری از ذهنم رد نمیشه، تموم که نمیشی همیشه هستی. صحنه دیشب یه لحظه هم از ذهنم حذف نمیشد، مدام جلوی چشمم بود، انگار تازه داغش و روی دلم حس میکردم، میسوخت، انگار آهن مذاب تو خونم بود. یادم نمی‌رفت، عین یه جرقه توی ذهنم می‌گذشت و همه فکرام و به آتیش میکشید. _چرت میگم، دهنم و ببند امیر، چشمات و واکن، صدام و بردم پایین تر و ادامه دادم _لبات و آروم روی لبام بزار و دهنم و ببند. آروم استخون بینیش و بوسیدم، دستم و آروم روی موهاش کشیدم و ادامه دادم _بدون تو اون خونه برای من جهنمه، ملینا میگه برو دوش بگیر، اون نمیدونه، اون تو دلم نیست نمیدونه چقدر دوست دارم، تو فقط توی دل منی... میمونی دیگه؟ چشمات و ببند برو... برگرد، من مردم، مردم امیر، نیستم دیگه. صاف سره جام وایسادم، چشمام سیاهی میرفت حتی نمیدونستم چی‌میگم، نمیدونستم معنی داره یا نه، فقط حرف میزدم، تب داشتم، آتیش توی جونم بود که داشت من و از بین می‌برد، از تختش فاصله گرفتم، از تخت فاصله گرفتم، رفتم سمت ملینا _دارم میمیرم. *چیشده؟ _آتیش تو سرمه. *بزار ببرمت خونه رهام. _نه... امیر چی. *ماشین میگیرم برات _میگم امیر چی؟ *امیر پای من برو، مریض شدم با دیدنت بزار چشماش و که باز کرد اگه حال جسمیش خوب نیست حال روحیش خوب باشه. بی حرف نگاش کردم، گوشیش و در آورد و زنگ زد به کسی، نمیفهمیدم چی‌میگه، فقط می‌شنیدم کلمه‌هاش و اما انگار نمیتونستم معنیش و تشخیص بدم، شایدهم دوست نداشتم. گوشی رو که قطع کرد گفت : *پراید سفید ٢۶ن، الانا‌ست که برسه. رفتم سمت درخروجی اورژانس، خسته بودم، گوشام حواسش به امیر بود ، چشمام میخواست برگرده سمتش، قلبم و کنار تختش جا گذاشته بودم، انگار فقط پاهام بود که جلو میرفت...
نمایش همه...
كه چشم‌های تو در خوابْ شمس و مولوی‌اند كه چشم‌های تو در خوابْ شرحِ مثنوی‌اند كه چشم‌های قشنگت قشنگِ دهلوی‌اند قشنگ، البته در سايه سارِ ابرو‌ها #دیوار🍂
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.