cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

مجـنونـ عـشـق(سـاجدهـ هـاشمے)🖇📚

﷽ 🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 من مجنونم، مجنون عشق! اما... لیلی در میان نیست لیلی به خاطره ها سپرده شده ولی... گاهی خاطره ها هم زنده می شوند. عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران مجنون عشق به قلم: ساجده‌هاشمی🌱

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
15 412
مشترکین
-1924 ساعت
-2377 روز
+20630 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید ها
به اشتراک گذاشته شده
ديناميک بازديد ها
01
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
2023Loading...
02
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
10Loading...
03
فرنوش برگشته بهار... با بهت زیادی دست از مرتب کردن شال بر روی سرش برداشته و به خواهر شوهرش نگاه کرد. گوش هایش اشتباه شنیده بودند دیگر؟! فرنوش از کجا برگشته بود؟! او که همین یک سال و اندی پیش تصادف کرده و دار فانی را وداع گفته بود!!. _شوخیت گرفته یلدا؟ فرنوش که مرده. این مسخره بازیا چیه؟ یلدا در جواب با ناراحتی که وجودش را فرا گرفته بود گفت: _به خدا شوخی و مسخره بازی نیست بهار. از عمه ، مامان فرنوش شنیدم. دست خودش نبود ، نمی‌توانست نسبت به چنین مسئله مهمی بی‌خیالی طی کند. آخر این فرنوشی که درباره اش بحث میکردند ، زمانی معشوقهٔ شوهرش، سهیل بود. _تازه یه خبری هم هست که من گفتم زودتر بهت بگم. معلوم نیست این فرنوش عفریته با چه نیتی اومده . نمی‌دونم چطور بهت بگم.... نفسش به شماره افتاد از شنیدن سخنان یلدا. چرا که حس ششمش ناجور داشت هشدار میداد. هشدار زندگی مشترکش را، گرچه این زندگی هنوز زندگی نبود . بعد از مرگ فرنوش پدر سهیل ، سهیل را اجبار به ازدواج با بهار کرده بود و در این زندگی اجباری که تنها خودش عاشق یک طرفه بود ، بی محلی ها و آزار و اذیت های سهیل گاه باعث میشد تا حد زیادی از زندگی دل بِبُرَد. اما باز این خودش بود که به خود امید عاشق کردن سهیل را میداد و ادامه میداد زندگی را. با استرس لب زد: _د جون بکن یلدا... بگو چی شده... یلدا درحالی که قلنج انگشتانش را از روی استرس تق و تق می‌شکست با شک زیادی جواب داد: _فرنوش با یه بچه اومده و ادعا می‌کنه که اون بچه مال خودش و سهیله...!!. و تمام.... این زندگی برایش دیگر زندگی نمیشد. می‌دانست که فرنوش و سهیل با یک دیگر تا حد معاشقه نیز رفته اند ، یعنی این مسئله را سهیل خودش باری برای زجر دادنش بر صورتش کوبانده بود و خب وجود یک کودک این بین خیلی هم منطقی جلوه میکرد. جان از تنش رخت بست و ناگاه با از دست دادن تعادلش سرش به تاج تخت برخورد کرده و همزمان با جیغ گوش کر کن یلدا خون از سرش فواره زد. در همین بین صدای سهیل را توانست تشخیص دهد. سهیلی که التماس هایش برای باز کردن چشمان بهار گوش فلک را کر کرده بود. _بهااااار تورو جون عزیزت چشماتو وا کن. تو رو جون منی که می‌دونم ازم متنفر شدی . بابا د لامذهب من عاشقتم. همینو میخواستی بشنوی؟! آره؟! بیا صدبار میگم بهت: عاشقتم عاشقتم عاشقتم. لبخندی عمیق بر لب راند و با تن صدای ضعیفی لب زد: _خوبه که آرزو به دل نموندم. مراقب...خو..دت....با...باش.... بابای..بَ..بچهٔ ..فَ..فرنوش.... گفت و نفهمید چه آتشی با گفتن این حرف بر جان مرد زد. چَشم بست و ندید و نشنید فریاد های مرد برای بودنش را. و شاید این پایان کوتاه و دردآور، همان شروع ماجرای این زوج بود. شروعی پر از چالش.... https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk
1334Loading...
04
- زنگ بزن اولیات، پدر و مادرت یالا... آیه مثل ابر بهار اشک می‌ریخت، پدر مادرش که تهران نبودند و تصور این که زنگ بزند به آن مرد بد اخلاق بد عنق مثلا شوهرش تا قید کارش را به خاطر او بزند هم ترسناک بود، یک بار ضرب دستش رو چشیده بود و بسش بود! - خانم تو رو خدا مگه چیکار کردم؟! ناظم لا اله اللهی گفت و مدیر مهربانه گفت: - عزیزم! آیه جان تو کاری نکردی شاگرد ممتاز ماهم هستی ولی یه سری بحثها هست که باید با اولیات مطرح کنیم سال آخر دبیرستانش بود و آیه فقط درس می‌خواند تا بتواند کنکور قبول شود چون مطمئن بود معید که پولش از پارو بالا می‌رفت پول دانشگاهی به او نمی‌دهد همین حالا هم که مدرسه می‌رفت کلی منت بالا سرش بود و نالید: - خانم شهریه مدرسه رو گفتم که تا آخر هفته میارم مدیر متاسف به ناظم خیره شد و ناظم بدون تعارف حرفش را زد: - ببین دختر جون این مدرسه جز مدرسه های خاص.. همه پول شهریه هاشونو به موقع میارن جز شما، اینم وضع لباس پوشیدنت تو چل‌ زمستون بدون کاپشنی و با کفش تابستونی! از خجالت در خودش جمع شد، چطور می‌گفت که یک خونبس هست! آن هم خونبس خانواده‌ی رسولی های بزرگ... سرش رو پایین انداخت و اشک هایش بیشتر شدند و ناظم ادامه داد: -دو هفته پیشم که با صورت کبود اومدی مدرسه! خب یه جای کار میلنگه ما خانوادت رو می‌خوایم باهاشون حرف بزنیم آیه دستی زیر چشم هایش کشید و سکوت کرد و همان موقع در دفتر باز شد و مائده خواهر معید در درگاه نمایان شد و با دیدن آیه اخم کرد و گفت: - بله خانم؟ گفتن بیام دفتر؟ ناظم که می‌دانست مائده از خانواده ی سرشناسی بود که با لحنی محترمانه گفت: - مائده جان شما با یاس نسبتی دارید؟ مائده با اکراه رو چرخاند - نه... نه معلوم که نه خانوم...چه نسبتی؟ با پایان حرفش چشم غره ای به آیه رفت و مدیر ادامه داد: - ولی سرویس گفته از خونه ی شما باهم برتون میداره! مائده اخم هایش درهم رفت: - خب... خب خدمتکارمونه... کارای منو می‌کنه و قلب آیه بود که خورد شد و دیگر نیستاد با هق‌هق از دفتر بیرون زد و به صدا کردن های کسی توجه نکرد. از در مدرسه بیرون زد و با تمام توانش فقط دوید و دوید... https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk صدای هوار معید شکستن وسایل در خانه می‌پیچید: - ســـاعـــت دو نصف شب هنوز پیدا نشده... من که اون شهریه کوفتی رو بهت دادم مائده گفتم ببر با مال خودت بده مدرسه گفتم هر چی خریدی برای اونم بخر چرا نکردی؟ هان؟ مائده ترسیده گوشه ی خانه ایستاده بود و مادر معید سعی داشت آرومش کند: - نکن این طوری معید واسه یه دختر بی سروپا این جوری داد و قال راه میندازی؟ اون دختر خواهر قاتل پدرته! معید با خشم به مادرش نگاه کرد: - بی‌گناه ترین آدم قصه همونه، گفتی هرزست گرفتمش زیر مشت و لگدم تا دو روز نمی‌تونست حرف بزنه گفتی زنته خون‌بسته مگه مردونگی نداری با سی و دو سال سن افتادم رو تن دختری که هم سن خواهرمه و حالشو از هر چی مرده بد کردم صدای گریه مائده این بار بلند شد و مادرش داد زد: - خفه‌شو معید این حرفا چیه داری به من میزنی ساکت شو دهنتو ببند خواهر داری! ولی معید عذاب وجدان داشت خفه اش می‌کرد و داد زد: -صدای هق هقش اولین باری که مثل یه حیوون رو تنش افتاده بودم هنوز تو گوشم می پیچه جوری که حالم از خودم بهم می‌خوره حالا میگید دختره نیست گمشده؟! تو تهران به این بزرگی کـــجـــارو بگردم؟ و هما ن موقع صدای زنگ خانه بلند شد و آیه بود، در این هوای سرد خودش با پای خودش به شکنجه گاهش برگشته بود چون جایی را نداشت... و معید بدون معطلی سمت در دویده بود و در را که باز کرد با صورت کبود آیه از سرما مواجه شد و مات ماند و آیه زمزمه کرد: - اون بیرون پر گرگ بود، می خواستن تنمو بدرن‌... با خودم گفتم حداقل گرگ این خونه محرمم آشناست برگشتم و با پایان حرفش چشم هایش از سرما گشنگی سیاهی رفت و معید بود که قبل این که دخترک سقوط کند تن سردش را گرفت... https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk
1644Loading...
05
#پارت_642 _دختره تو زندان رگش و زده بی‌توجه به گفته‌ی وکیل سیگارش را اتش می‌زند و از پنجره‌ی شرکت بیرون را تماشا می‌کند.. _ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان کامی از سیگارش می‌گیرد و دست خالی‌اش را درون جیب شلوارش فرو می‌کند.. _میگن.. مرد مکثی می‌کند و با ندیدن هیچ گونه عکس‌العملی از جانب میعاد ادامه‌ی حرفش را با حرص میغرد: _میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست بلاخره نگاه از پنجره می‌گیرد.. با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین ساله‌اش می‌چرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب می‌زند: _خب چی کنم؟! از این بیخیالی‌اش.. از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم می‌ریزد و چند قدم نزدیکش می‌شود: _میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟ رو به روی میعاد می‌ایستد و با چشمان سرخش خیره‌اش می‌شود.. این مرد کی انقدر بی‌رحم شده بود؟!. پکی به سیگارش می‌زند و پوزخندی به چهره‌ی سرخ نیما می‌اندازد.. _وانمود نمیکنم واقعا برام مهم نیست.. _حتی اگه بفهمی حامله بود.. خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو می‌شود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند: _زنت حامله بوده باغیرت جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست _دلم نمیسوزه اون قاتل الهه‌ی منه نیما قدمی از او فاصله می‌گیرد و بی‌توجه به صدای ضعیف و ناله‌وار او با صدایی محکم و گیرا لب می‌زند: _اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم پشت به چهره‌ی مات و رنگ و رو رفته‌ی میعاد می‌کند و به طرف کیفش می‌رود.. مدارک و پرونده‌ی مهسا را از کیف بیرون می‌آورد و به طرف میعاد حرکت می‌کند.. پرونده را در آغوش میعاد پرتاب می‌کند و با صدای خشمگینی می‌غرد: _بی‌گناهه چشمان میعاد به خون می‌نشیند و بغض گلویش را خراش می‌دهد.. _این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی .. میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی.. کیفش را از روی میز برمی‌دارد و بی‌توجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را می‌زند و او را ترک می‌کند: _حالا تو بمون و عذاب وجدانت و زن و بچه‌ای که بی‌گناه پر پرشون کردی.. https://t.me/+cjnBBUnNY7diN2Zk https://t.me/+cjnBBUnNY7diN2Zk دختره ‌رو بیگناه متهم به قتل زنش می‌کنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچه‌ی توی شکمشو توی زندان می‌کشه…🥺💔
772Loading...
06
Media files
2741Loading...
07
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت. _هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا... مرد را تکان داد، این وقت شب آلما آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد. _ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ... سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن... _این بوی چیه... آقا...پاشو... قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی... _من ...و ببر تو... دست مرد به شال آلما گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد. _تو زخمی شدی؟...خدایا... ترسیده کمی عقب رفت. _زنگ بزن ...پلیس... زود... مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود. _باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست... صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است. _اون دنبال توئه؟... مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود. _بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد... بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی... " رد خون" _زود ...باش دختر... بریم تو... بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود... _اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه... آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست. _پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش... صدای مردهایی از پشت در می آمد. " تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید" آلما نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در... _بیا... اسلحه دختر... می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد. _با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم.... آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند. " از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه" اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود. _آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ... با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد... مرد را دید که ارام می خندد... و باز آلما جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد... "بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..." موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد. _آلما... در و باز کن ...دزد اومده؟... حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود. اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد. _زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده... مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند. _خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه. به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی... _کجا بیام؟...خونم چی؟ افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود. _جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید... دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟ _ولی کجا؟ من... پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی. _برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه... https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0 https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0 https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0
3816Loading...
08
- میگه نوک سینه هات سکسی نیستن آقای قاضی! قاضی با وحشت و برگ ریخته بهم نگاه کرد و زیرلب گفت: - حرمت جلسه رو رعایت کن خانم. شهلا خانم کنار دستم نشسته بود و می‌خندید. من ولی عصبی بودم، اصلا نمی‌فهمیدم چی دارم می‌گم! از جام بلند شدم و تقریبا داد زدم: - من اعتراض دارم آقای قاضی! این آقا فکر کرده خودش خیلی سکسی و جذابه؟ نگاه به قد بلندش نکن آقای قاضی! اونی که باید بزرگ باشه، کوچیکه! قاضی زیرلب گفت: - الله و اکبر. اروند با اخم های در هم نگاهم می‌کزد و میدونستم از در که برم بیرون بهم رحم نمیکنه. منم که داشتم مثل سگ دروغ می‌گفتم و شهلا خانم با آرنج زد تو پهلوم و با خنده گفت: - دروغ نگو، ما همه تو جشن ختنه سورون اروند بودیم! دیدیم جریان چیه و چه قدریه خاله جون! اروند همسن بابای من بود که ختنه اش کردیم. کارد می زدی خون اروند در نمیومد. حالا بقیه‌ هم داشتن می‌خندیدن که قاضی با چکشش رو میز کوبید و تشر زد: - بشین خانم! این حرفا رو تموم کنید وگرنه بیرونتون می‌کنم. من نشستم سر جام و منتظر واکنش دیار موندم! مثلِ سگ داشتم می‌ترسیدم که یه وقت از همون جا خیز ور نداره و پاره ام نکنه که یهو گفت: - من زنمو طلاق نمی‌دم! زن حامله رو چطور باید طلاق داد؟ پشمام ریختاااا! این مرتیکه چی میگفت من اصلا حامله نبودممم! اروند عینکِ سکسیش رو رویِ بینیش جا به جا کرد و گفت: - با اینکع اصلا دوست ندارم مسائل شخصیم رو بازگو کنم اما هفته‌ی پیش رابطه مراقبت نشده داشتیم! خانم قرص اورژانسی هم مصرف نکردن! بهتر نیست منتظر نتیجه بمونیم؟ از جام بلند شدمو داد زدم: - چی می‌گی تو؟ آقا داره دروغ می‌گه، این اقا اصلا عقیمه، خودش قبل عروسی گفت، حامله چیه؟ اروند لبخند زد و گفت: - دروغ گفتم! مثل خودت که گفتی هشتاد و پنجه و هفتاد تحویل دادی! یعنی از وقاحتش جامه داشتم می دریدم که خاله خشتک شلوارمو گرفت و گفت بچه بیا پایین سرمون درد گرفت! حامله شدن چی بود اصلا این وسط؟! این مردک به من گفت اسپرماش مریض و افسرده ان که! داشتم تو هپروت بدبختی خودم غلط می‌زدم که قاضی گفت: - جلسه رو به تعویق می اندازیم و اما در خصوص شکایت عدم تمکین آقا از خانم‌... بعد یهو چشماش گرد شد و با تعجب دوباره متن رو خوند و سوال پرسید: - خانم شما از آقا شکایت عدم تمکین داشتین؟ 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 با نیش باز گفتم بله و اروند با چشم غره گفت: - من آماده ام واسه‌ی جبران آقای قاضی! قاضی سر تکون داد و گفت: - دادگاه رو موکول میکنیم به وقتی که از نتیجه‌ی آزمایش بارداری خانم مطلع بشیم! من بدبخت شدممممممم اروند منو میکشهههه😂😂😂 خب خب خب آماده باشید که قراره حسابی بخندییییین😂🤌❤️ https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
1444Loading...
09
دختره داره چیزای +18 گوش میده که شوهرش...🔞❤️‍🔥 - س*ک*س لذتی هیجان انگیز و قدرتی عجیب دارد.. و هیچ مانعی جلو دار آن نیست.. چشمام گرد شد. آروم قدم به داخل اتاق برداشتم و در آهسته بستم اونقد حواسش پرت فیلم بود که متوجه نشد. زیرلب نالید: خدایا من چطور این مرد تو رابطه راضی نگه دارم.. یعنی الان من برم بگم بیا منو بکن میاد؟ جفت ابروهام بالا پرید. فردا مراسم عقدمون بود و امشب اومده بود اینجا چون مسیر خونه ی ما تا سالن آرایشی نزدیک بود و فردا راحت تر بریم سراغ کارهامون.. لبخند شیطونی روی لبم قرار گرفت. من فقط فکر می کردم منم که بی جنبه ام و با دیدنش خشتکم باد میکنه نگو خانوم هم... بی سرو صدا چشم دوخته بودم به صفحه ی گوشیش.. _لب و استفاده درست از آن ها می تواند، مقدمات شروع رابطه‌های جنسی را به شکل چشم‌گیری افزایش دهد و زمان رابطه را طولانی تر نماید.. دوباره نق زد: _وایی نه جر می‌خورم اینجوری که.. توی دلم غر زدم: سیه جوری جرت بدم توله سگ که تو افسانه ها تعریف کنن.. _آخه من چجوری اون هرکولو بوس کنم؟ دوباره توی دلم نالیدم : _هرکول باباته دختره چموش.. با بقیه ی حرفای زنه لبش گاز گرفت. _طی آزمایشات وتجربیات ثابت شده درخواست از جانب خانم ها باعث داغ تر شدن و طولانی تر شدن سکس می شود. _یعنی من خودم برم پاهامو براش باز کنم و بگم بیا منو بکن.. عمرا..! بی هوا از پشت دستامو داخل یقه ی باز لباسش فرو بردم و جفت سینه هاشو توی مشتام فشردم و زیر گوشش گفتم: _آخ گل گفتی دقیقا همینو میخوام! گردنش با حالت ترسیده ای به طرفم چرخید و خواست از جا بپره که سینه های اسیرشده اش توی دستام اجازه ندادن.. نگاهم ناخودآگاه روی رون های سفید ولختش نشست. _جووون قربون خانم هات و سکسیم برم من.. هول کرده گفت: - نه...نه اصلا اینجور که تو فک می کنی نیست.. من فقط...من.. چشمکی زدم و گفتم: _فقط مثل اینکه خیلی دلت میخواد بکنمت نه! خجالت زده پلک روی هم فشرد. می تونستم حدس بزنم وسط پاش خیس خیسه! دستمو روی رون لخت پاش لغزوندم و آروم به طرف شورتش بردم. آب دهنشو فرو داد. _مصطفی نکن.. زشته.. الان.. یکی میاد.. می بینه.. زیر گوشش با هرم نفس های داغم پچ زدم: _تا تو باشی تو خونه ی مادرشوهرت هوس بالابردن سایز سالار به سرت نزنه.. اوووممم.. بدنیست یکم سالار درمان کنی..هوم؟ پلک روی هم فشرد و دوباره اب دهنشو فرو داد. منو باش که تو تمام دوران دوستیمون فک می کردم فقط منم که بی جنبه ام و با دیدنش خشتکم باد میکنه نگو خانوم پیش من ادا تنگا رو در می اورده وگرنه اونم.. - طبق شکل مرد روی زمین خوابیده،پاهای خود را کمی باز کرده و زن بر روی آلت مرد مینشیند. با صدای زن توی گوشی نگاه بهت زده ی دوتامون به طرفش چرخید. فیلم هنوزم در حال پخش بود و اون داشت سکس صحیح رو آموزش می داد. نازنین تندی دستش دراز کرد تا صدای گوشی رو قطع کنه که وسط راه مچ دستش اسیر شد. نگاه شیطونی بهش انداختم. _طبق نظرات خانوم دکتر پیش می ریم! بی هوا لبامو رو لباش فشاردادم و... وایییییی اصن دوتا زوج خیلی شیطون وباحالن❌ نمی دونم چی بگم؟😂😂😂😂 از دوستی تا ازدواج.. یه رمان برگ ریزون با کلی اتفاقات هیجان انگیز و خفن😍🔞 https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk
1242Loading...
10
⁠ ⁠_مامانی بلاخره عکسای عروس شدنت رو پیدا کردم ولی این دوماده که بابا کوهیار نیست!! با سمعِ جمله‌ی مَهدا، موبایلم از دستم افتاد و هول شده سمتش دویدم: _اینا رو از کجا آوردی؟؟ _تو که نشونم ندادی!! خودم گشتم تا پیدا کردم. وای اگر کوهیار سر می رسید... دخترک شش ساله ام حیرت زده به عکس من و محمدرضا، چشم دوخت: _مامان...این مَرده کیه کنارت؟؟ چرا بابا کوهیارم نیست؟؟ عکس ها را از دستش قاپیدم و  با اضطراب لب به دروغ مصلحتی باز کردم: _خودشه مامان جونم...برو بازی کن دخترم. _نه الکی نگو...بابایی که چشماش آبی نیستن...این آقا هم مثل من چشماش آبی ان. در همین میان در اتاق باز شد و کوهیار در چارچوب نمایان شد....مهدا با ذوق سمتش دوید و من فاتحه ام را خواندم. کوهیار لبخندی زد و او را در آغوشش جا داد که لب برچید و کودکانه گفت: _بابایی چرا تو شب عروسی تون پیش مامان مها نبودی؟؟ چرا اجازه دادی اون آقا غریبه‌هه مامانم رو بغل کنه؟؟ کوهیار مات ماند و از گوشه چشم به من خیره شد....مهدا را سمت در اتاق هدایت کرد: _برو بیرون دخترم...بعدا حرف می زنیم. در را قفل کرد و با آرواره های سخت شده سوی من گام برداشت. قفسه‌ی سینه اش از خشم بالا و پایین می شد: _این اراجیف چیه به خورد بچه دادی؟؟ باز اون عکسای کوفتی رو در آوردی؟! همین امروز همشونو خاکستر می کنم... بغضم گرفت: _خودش عکسای من و محمدرضا رو پیدا کرد. _قرار شد مهدا هیچوقت نفهمه که دختر من نیست. _اون حقشه بدونه محمدرضا خدابیامرز پدرشه...حقشه بدونه تو رفیق پدرشی... گلویم را گرفت و از پشت دندان های کلید شده غرید: _وای به حالت اگه یادگار رفیقم...یادگار برادرم رو ازم جدا کنی....به ثانیه نکشیده از خونه میندازمت بیرون. اولین قطره اشکم چکید: _نه کوهیار...خواهش میکنم...تو قول دادی اجازه بدی تا هفت سالگی کنارش باشم. _آره اما موعدت یک سال دیگه سر میرسه....بعدش طلاقت میدم و دیگه رنگ مهدا رو نمی بینی. پیراهنش را چنگ زدم و سر بر سینه‌ی ستبر اش فشردم... او پس از مرگ محمدرضا، حاضر شد با من ازدواج کند تا بتوانم برای فرزند رفیقش که هیچکس از وجودش خبر نداشت، شناسنامه بگیرم. هق زدم و نالیدم: _تورو خدا من‌و از دخترم جدا نکن...اون جون منه...نباشه میمیرم. کمرم را چنگ زد و میان خرمن موهایم دم گرفت: _به یه شرط...اجازه میدم تا ابد کنارش باشی... _هرچی باشه قبوله...هر چی باشه. چشمان نافذ و خمارش را در صورتم چرخاند و تنم را هم‌گام با خودش سمت مبل هدایت کرد: _هفت سالِ تمام تحمل کردم و خود دار بودم... گیج نگاهش ‌کردم و نفسم رفت... نکند منظورش...!؟ کوهیار همسر قانونی ام بود اما در این همه سال همچون خواهر و برادر کنار یکدیگر زندگی کردیم. گوشه‌ی لبم را زیر دندان کشید و ادامه داد: _هفت سالِ تمام، هوش از سرم پروندی و به حرمت محمدرضا نزدیکت نشدم...تو زن منی مها...حق منی‌...گفتی هر چی بگم قبوله. _نه کوهیار...نه...ازم نخواه... بوسه‌ی خشن و پر تب و تاب اش خموشم کرد: _هیس...بودنت کنارِ مهدا، مشروط به آغاز زندگیِ زناشوییت با منه... https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0 https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0 https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0 https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0 https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
3880Loading...
11
دل بردی و جان بردی، اینجا چه رها کردی...؟🤍🌱 -کامران‌مون- جذاب‌ترین ادم وجود ندا...🥲😭
2972Loading...
12
Media files
1670Loading...
13
- میگه نوک سینه هات سکسی نیستن آقای قاضی! قاضی با وحشت و برگ ریخته بهم نگاه کرد و زیرلب گفت: - حرمت جلسه رو رعایت کن خانم. شهلا خانم کنار دستم نشسته بود و می‌خندید. من ولی عصبی بودم، اصلا نمی‌فهمیدم چی دارم می‌گم! از جام بلند شدم و تقریبا داد زدم: - من اعتراض دارم آقای قاضی! این آقا فکر کرده خودش خیلی سکسی و جذابه؟ نگاه به قد بلندش نکن آقای قاضی! اونی که باید بزرگ باشه، کوچیکه! قاضی زیرلب گفت: - الله و اکبر. اروند با اخم های در هم نگاهم می‌کزد و میدونستم از در که برم بیرون بهم رحم نمیکنه. منم که داشتم مثل سگ دروغ می‌گفتم و شهلا خانم با آرنج زد تو پهلوم و با خنده گفت: - دروغ نگو، ما همه تو جشن ختنه سورون اروند بودیم! دیدیم جریان چیه و چه قدریه خاله جون! اروند همسن بابای من بود که ختنه اش کردیم. کارد می زدی خون اروند در نمیومد. حالا بقیه‌ هم داشتن می‌خندیدن که قاضی با چکشش رو میز کوبید و تشر زد: - بشین خانم! این حرفا رو تموم کنید وگرنه بیرونتون می‌کنم. من نشستم سر جام و منتظر واکنش دیار موندم! مثلِ سگ داشتم می‌ترسیدم که یه وقت از همون جا خیز ور نداره و پاره ام نکنه که یهو گفت: - من زنمو طلاق نمی‌دم! زن حامله رو چطور باید طلاق داد؟ پشمام ریختاااا! این مرتیکه چی میگفت من اصلا حامله نبودممم! اروند عینکِ سکسیش رو رویِ بینیش جا به جا کرد و گفت: - با اینکع اصلا دوست ندارم مسائل شخصیم رو بازگو کنم اما هفته‌ی پیش رابطه مراقبت نشده داشتیم! خانم قرص اورژانسی هم مصرف نکردن! بهتر نیست منتظر نتیجه بمونیم؟ از جام بلند شدمو داد زدم: - چی می‌گی تو؟ آقا داره دروغ می‌گه، این اقا اصلا عقیمه، خودش قبل عروسی گفت، حامله چیه؟ اروند لبخند زد و گفت: - دروغ گفتم! مثل خودت که گفتی هشتاد و پنجه و هفتاد تحویل دادی! یعنی از وقاحتش جامه داشتم می دریدم که خاله خشتک شلوارمو گرفت و گفت بچه بیا پایین سرمون درد گرفت! حامله شدن چی بود اصلا این وسط؟! این مردک به من گفت اسپرماش مریض و افسرده ان که! داشتم تو هپروت بدبختی خودم غلط می‌زدم که قاضی گفت: - جلسه رو به تعویق می اندازیم و اما در خصوص شکایت عدم تمکین آقا از خانم‌... بعد یهو چشماش گرد شد و با تعجب دوباره متن رو خوند و سوال پرسید: - خانم شما از آقا شکایت عدم تمکین داشتین؟ 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 با نیش باز گفتم بله و اروند با چشم غره گفت: - من آماده ام واسه‌ی جبران آقای قاضی! قاضی سر تکون داد و گفت: - دادگاه رو موکول میکنیم به وقتی که از نتیجه‌ی آزمایش بارداری خانم مطلع بشیم! من بدبخت شدممممممم اروند منو میکشهههه😂😂😂 خب خب خب آماده باشید که قراره حسابی بخندییییین😂🤌❤️ https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
1450Loading...
14
- تیغ به دست توی حموم می خوای چیکار کنی؟ https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8 اروم نگاهی به رییس انداختم. دستم رو روی پیشونی عرق کردم کشیدم و اروم گفتم: - اومدم تن برادرتون رو تمیز کنم. نگاهی به داداشش که با ویلچر اورده بودمش توی حموم و لختش کرده بودم انداخت. اومد جلو و دستمو گرفت: - با تیغ می خوای تمیزش کنی؟ مدل جدیده؟ تنشو یه صابون بزن بیا بیرون دختر. آروم لپم رو گاز گرفتم. چطور می گفتم منظورم از تمیز کردن یعنی اونجاشه؟ بیچاره تنش داشت میسوخت و آرمان هم به فکر نبود. - چکاوک، نکنه می خوای داداشم رو دستمالی کنی؟ از حرفش مات و مبهوت برگشتم سمتش، این چه حرفی بود؟ همین‌ مونده بود دلم هوای تن یه فلج رو بکنه. یهو اشک نشست تو چشمام... آرمان نجات دهنده من بود، فکر نمی‌کردم کسی که از بدبختی نجاتم داده باشه همچین فکری درموردم بکنه.. اشک چشمم رو پاک کردم. آروم لیف رو کشیدم روی تن برادرش. - من حتی اسم داداشتونم نمیدونم. اقا شما سرپناه منید. من فقط دیدم این بیچاره تنش داره میسوزه. شما هم نبودید. عصبی چنگی به شونم زد. از جا پریدم، چرا هی عصبی تر میشد؟ من خدمتکار بودم باید این کار رو می کردم. لبمو گاز گرفتم. - تو غلط میکنی دست به مردونگی داداشم بزنی! - خب مریض میشه. - این که تنش از مو بسوزه بهتره تا شق کنه و... لعنت بهت بیاد. این تحریک شه دیگه نمی خوابه. گونه‌هام از حرف‌های بی ملاحضش اتیش گرفت. دستمو گرفت و ژیلت رو گرفت. - گه خوردی دست زدی اونجاش. - من...من فقط خواستم کارمو بکنم. - کجای اون قرارداد کوفتی نوشته بود لا پای داداشمو تمیز کن! بغض کردم. تاحالا کسی این طوری سرم داد نزده بود. کلافه نفس کشید. دستش هنوز روی شکمم بود. منو محکم‌ چسبونده بود به در. شبی که از بیمارستان منو اورد خونه هم... تا صبح بالا اوردم، حالم بد بود. بازم اینطوری منو میگرفت. اشکمو که دید نوچی کرد. - گریه نکن..‌من معذرت می خوام. فقط دوست ندارم دست بزنی. منم مردم. درسته فلجه ولی بهم بر میخوره. متعجب سر بالا گرفتم. - چرا باید بربخوره؟ نکنه شما هم توقع دارید اونجاتونو... با اخم هیسی گفت و محکم لب هامو... https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8 https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8 https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8 سرپناه داد بهم به ازای اینکه از برادرش مراقبت کنم. بی‌خبر از اینکه برادرش....
1630Loading...
15
_آرامش یه شرطی دارم اگه قبولش کنی عوضش امشب دوتایی میریم شهربازی! نگاه ناباورم را از لپ تاپ پیش رویم به صورت رادین انتقال می دهم. _تازه بعدشم می‌ریم فست فودی ساندویچ کثیف با سس آتیشی می خوریم.. نگاهم گردتر از آن نمی‌شود. _ بعدش میریم توی پارک وسط چمنا می شینیم سیب زمینی سرخ کرده و ذرت مکزیکی می‌خوریم! برق چشمانم را که می بیند می افزاید: _ تازه منم اسپرت می‌پوشم هودی با اسلش و کفش جردن! صدای جیغ بنفشم بلند می‌شود. این هایی که گفت همه آرزوهای کوچک اما دست نیافتنی من هستند. رادین مدیرعامل به شدت قانونمند و سخت گیری است. حسرت یک شهربازی روی دلم مانده و چون به پرستیژ و شخصیت والای آقا نمی خورد حتی تا به حال با هم یک ساندویچ ساده هم نخورده ایم! چون از نظر او آنها همه آشغال هستند و برای سلامتی مضرند. یعنی باور کنم قرار است به جای کت و شلوار و کراوات رسمی هودی و اسلش بپوشد؟! دستانم را ذوق زده روی دهانم می گذارم و خودم را در آغوشش پرت می کنم. دستانش را دور شانه هایم قفل میکند و زیر گوشم زمزمه می کند. _حالا شرطمو بگم؟ منِ احمقِ خاکبر سرِ آنقدر ذوق زده ام که بی فکر می گویم: _ هرچی باشه قبوله! مدیرعامل مغرور و سنگین همیشگی نیشش تا بناگوش باز می‌شود و چشمان به رنگ شبش شیطنت وار برق می زنند. _لخت بشی ببینمت! خنده روی لبهایم می ماسد. و او با همان نیش باز می‌گوید: _ چیشد؟! ضربه ای به تخت سینه اش می‌کوبم و از جا بلند می شوم. دستم را می کشد و یک راست در آغوشش می افتم. زیر لب غر می‌زنم : _هیزِ بی خاصیت.. _خسیس نمی کنمت که فقط می خوام ببینم! از لحن بی ادبانه اش هین بلندی میکشم و او تخس جواب می دهد. _دِ لعنتی شش ماهه زنمی هنوز فرم سینه هاتو ندیدم! دستم را روی دهانم می گذارم و ناباور نجوا می‌کنم. _رادین! دوباره در خوی مهربانش فرو می‌رود و بوسه ای روی گونه ام می نشاند. _تازه چیپس و پفک و لواشک هم برات میخرم! نگاه از او می گیرم و غر می‌زنم : _فکر کردی با اینا خر میشم؟! _نمیشی؟! چشم در کاسه می چرخانم و اخم آلود جواب می‌دهم: _ میشم.. میخواستم ببینم چقدر منو میشناسی! مردانه و جذاب می خندد و اینبار بوسه اش کنج لبم می نشیند. از گوشه ی چشم نگاهش می‌کنم و او کشوی میزش را بیرون می کشد و جعبه ی آلوچه از همان فاصله چشمک می زند. خاکبرسر منه بی جنبه.. که با بیست و دو سال سن هنوز هم عقلم دست شکمم است. آب دهانم را می بلعم و زیر لب نق می زنم: _فقط با شورت و سوتین! ابرو بالا می اندازد و زیر لب نُچی می کند. فکر خوراکی هایی که قرار است برایم بخرد و فکر یک تفریح کثیف و ناسالم و پر از هیجان اجازه تمرکز را به من نمی دهند. پوفی میکشم و این بار حرص دار می نالم: _فقط با شورت بیشتر از این چونه نزن که راه نداره! و باز هم جوابم می‌شود نُچ بلند بالایش.. مشت ظریفم وسط سینه اش فرود می آید. _درد بگیری حله! چشمانش برق می زنند. _ منتظرم! گیج جواب می‌دهم: _ منتظر چی؟! _در بیار دیگه! _الان؟ اینجا توی شرکت؟! _آره دیگه بعد رسیدن به خواسته هات ممکنه بزنی زیرش از تو بعید نیست.. پس اول تسویه حساب بعد تحویل لطفا درخواست نسیه نکنید حتی شما دوست عزیز! سپس دستانش را به دکمه های مانتوام میرساند. _بذار خودم کمک کنم! چندی بعد پشیمان از کرده ی خود من در حال آب شدن هستم و جسم برهنه ی من مقابل میز مدیریتش در جوار نگاه خمار اوست. نگاه هیزش جای جای بدنم را رصد می کند. از جا بلند می شود و کف دستش را روی بدن برهنه ام می کشد. مور مورم می شود. با لبهایش گردنم را لمس می کند و کنار گوشم زمزمه می کند. _فتبارک الله احسن الخالقین.. اما بی هوا با صدای ضربه هایی که به در وارد می شود هر دو از هم فاصله می گیریم. _برخرمگس معرکه لعنت.. اما با بلند شدن پدرشوهرم قلبم سقوط می کند. _رادین.. رادین باز کن این بی صاب مونده رو.. آب دهانش را فرو می دهد و همانطور که عرق پیشانی اش را پاک می کند می نالد: _یه لحظه صبر کنید بابا الان میام.. اما صدای عصبی پدرش خون را در رگهایم منجمد می کند. _زهرمار صبر کن تنه لش اتاق خواب ازت گرفتن مگه چرا دوربین اتاقت روی مانیتور سالن فعاله باز کن این بی صاحاب مونده رو تا بیشرف تر از اینمون نکردی! بنرها پارت واقعی رمان هستند✔️ ادامه اش اینجا بخون👇 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
1292Loading...
16
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت. _هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا... مرد را تکان داد، این وقت شب آلما آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد. _ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ... سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن... _این بوی چیه... آقا...پاشو... قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی... _من ...و ببر تو... دست مرد به شال آلما گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد. _تو زخمی شدی؟...خدایا... ترسیده کمی عقب رفت. _زنگ بزن ...پلیس... زود... مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود. _باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست... صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است. _اون دنبال توئه؟... مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود. _بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد... بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی... " رد خون" _زود ...باش دختر... بریم تو... بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود... _اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه... آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست. _پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش... صدای مردهایی از پشت در می آمد. " تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید" آلما نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در... _بیا... اسلحه دختر... می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد. _با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم.... آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند. " از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه" اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود. _آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ... با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد... مرد را دید که ارام می خندد... و باز آلما جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد... "بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..." موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد. _آلما... در و باز کن ...دزد اومده؟... حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود. اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد. _زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده... مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند. _خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه. به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی... _کجا بیام؟...خونم چی؟ افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود. _جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید... دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟ _ولی کجا؟ من... پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی. _برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه... https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0 https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0 https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0
3381Loading...
17
دل بردی و جان بردی، اینجا چه رها کردی...؟🤍🌱 -کامران‌مون- جذاب‌ترین ادم وجود ندا...🥲😭
4003Loading...
18
Media files
5811Loading...
19
- تیغ به دست توی حموم می خوای چیکار کنی؟ https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8 اروم نگاهی به رییس انداختم. دستم رو روی پیشونی عرق کردم کشیدم و اروم گفتم: - اومدم تن برادرتون رو تمیز کنم. نگاهی به داداشش که با ویلچر اورده بودمش توی حموم و لختش کرده بودم انداخت. اومد جلو و دستمو گرفت: - با تیغ می خوای تمیزش کنی؟ مدل جدیده؟ تنشو یه صابون بزن بیا بیرون دختر. آروم لپم رو گاز گرفتم. چطور می گفتم منظورم از تمیز کردن یعنی اونجاشه؟ بیچاره تنش داشت میسوخت و آرمان هم به فکر نبود. - چکاوک، نکنه می خوای داداشم رو دستمالی کنی؟ از حرفش مات و مبهوت برگشتم سمتش، این چه حرفی بود؟ همین‌ مونده بود دلم هوای تن یه فلج رو بکنه. یهو اشک نشست تو چشمام... آرمان نجات دهنده من بود، فکر نمی‌کردم کسی که از بدبختی نجاتم داده باشه همچین فکری درموردم بکنه.. اشک چشمم رو پاک کردم. آروم لیف رو کشیدم روی تن برادرش. - من حتی اسم داداشتونم نمیدونم. اقا شما سرپناه منید. من فقط دیدم این بیچاره تنش داره میسوزه. شما هم نبودید. عصبی چنگی به شونم زد. از جا پریدم، چرا هی عصبی تر میشد؟ من خدمتکار بودم باید این کار رو می کردم. لبمو گاز گرفتم. - تو غلط میکنی دست به مردونگی داداشم بزنی! - خب مریض میشه. - این که تنش از مو بسوزه بهتره تا شق کنه و... لعنت بهت بیاد. این تحریک شه دیگه نمی خوابه. گونه‌هام از حرف‌های بی ملاحضش اتیش گرفت. دستمو گرفت و ژیلت رو گرفت. - گه خوردی دست زدی اونجاش. - من...من فقط خواستم کارمو بکنم. - کجای اون قرارداد کوفتی نوشته بود لا پای داداشمو تمیز کن! بغض کردم. تاحالا کسی این طوری سرم داد نزده بود. کلافه نفس کشید. دستش هنوز روی شکمم بود. منو محکم‌ چسبونده بود به در. شبی که از بیمارستان منو اورد خونه هم... تا صبح بالا اوردم، حالم بد بود. بازم اینطوری منو میگرفت. اشکمو که دید نوچی کرد. - گریه نکن..‌من معذرت می خوام. فقط دوست ندارم دست بزنی. منم مردم. درسته فلجه ولی بهم بر میخوره. متعجب سر بالا گرفتم. - چرا باید بربخوره؟ نکنه شما هم توقع دارید اونجاتونو... با اخم هیسی گفت و محکم لب هامو... https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8 https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8 https://t.me/+E74Inzy5YCpmNmY8 سرپناه داد بهم به ازای اینکه از برادرش مراقبت کنم. بی‌خبر از اینکه برادرش....
4161Loading...
20
- میگه نوک سینه هات سکسی نیستن آقای قاضی! قاضی با وحشت و برگ ریخته بهم نگاه کرد و زیرلب گفت: - حرمت جلسه رو رعایت کن خانم. شهلا خانم کنار دستم نشسته بود و می‌خندید. من ولی عصبی بودم، اصلا نمی‌فهمیدم چی دارم می‌گم! از جام بلند شدم و تقریبا داد زدم: - من اعتراض دارم آقای قاضی! این آقا فکر کرده خودش خیلی سکسی و جذابه؟ نگاه به قد بلندش نکن آقای قاضی! اونی که باید بزرگ باشه، کوچیکه! قاضی زیرلب گفت: - الله و اکبر. اروند با اخم های در هم نگاهم می‌کزد و میدونستم از در که برم بیرون بهم رحم نمیکنه. منم که داشتم مثل سگ دروغ می‌گفتم و شهلا خانم با آرنج زد تو پهلوم و با خنده گفت: - دروغ نگو، ما همه تو جشن ختنه سورون اروند بودیم! دیدیم جریان چیه و چه قدریه خاله جون! اروند همسن بابای من بود که ختنه اش کردیم. کارد می زدی خون اروند در نمیومد. حالا بقیه‌ هم داشتن می‌خندیدن که قاضی با چکشش رو میز کوبید و تشر زد: - بشین خانم! این حرفا رو تموم کنید وگرنه بیرونتون می‌کنم. من نشستم سر جام و منتظر واکنش دیار موندم! مثلِ سگ داشتم می‌ترسیدم که یه وقت از همون جا خیز ور نداره و پاره ام نکنه که یهو گفت: - من زنمو طلاق نمی‌دم! زن حامله رو چطور باید طلاق داد؟ پشمام ریختاااا! این مرتیکه چی میگفت من اصلا حامله نبودممم! اروند عینکِ سکسیش رو رویِ بینیش جا به جا کرد و گفت: - با اینکع اصلا دوست ندارم مسائل شخصیم رو بازگو کنم اما هفته‌ی پیش رابطه مراقبت نشده داشتیم! خانم قرص اورژانسی هم مصرف نکردن! بهتر نیست منتظر نتیجه بمونیم؟ از جام بلند شدمو داد زدم: - چی می‌گی تو؟ آقا داره دروغ می‌گه، این اقا اصلا عقیمه، خودش قبل عروسی گفت، حامله چیه؟ اروند لبخند زد و گفت: - دروغ گفتم! مثل خودت که گفتی هشتاد و پنجه و هفتاد تحویل دادی! یعنی از وقاحتش جامه داشتم می دریدم که خاله خشتک شلوارمو گرفت و گفت بچه بیا پایین سرمون درد گرفت! حامله شدن چی بود اصلا این وسط؟! این مردک به من گفت اسپرماش مریض و افسرده ان که! داشتم تو هپروت بدبختی خودم غلط می‌زدم که قاضی گفت: - جلسه رو به تعویق می اندازیم و اما در خصوص شکایت عدم تمکین آقا از خانم‌... بعد یهو چشماش گرد شد و با تعجب دوباره متن رو خوند و سوال پرسید: - خانم شما از آقا شکایت عدم تمکین داشتین؟ 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 با نیش باز گفتم بله و اروند با چشم غره گفت: - من آماده ام واسه‌ی جبران آقای قاضی! قاضی سر تکون داد و گفت: - دادگاه رو موکول میکنیم به وقتی که از نتیجه‌ی آزمایش بارداری خانم مطلع بشیم! من بدبخت شدممممممم اروند منو میکشهههه😂😂😂 خب خب خب آماده باشید که قراره حسابی بخندییییین😂🤌❤️ https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
2272Loading...
21
#پارت_رمان «آسایشگاه روانی» عجیب است اما قرار است دو بیمار روحی روانی را به عقد هم در بیاورند. با دستور دکتر مجد رئیس آسایشگاه عاقدی در آنجا حضور یافته است. تا رادین افشار را به عقد آن دخترک چشم آبی در بیاورد. بیمار سادیسمی که دل باخته به تیله های اقیانوسی آن دختر..! در مرکز اتاق دو صندلی برای عروس و داماد قرار داده اند. عروس و دامادی که وخیم ترین بیماران آسایشگاه هستند. رادین مدام به دخترک چشم آبی می‌نگرد و می‌خندد. اما دخترک چشم آبی خیره به دیوار سفید پیشرویش است. ساکت و صامت بی لبخند بی اشک درست مثل یک مجسمه.. و اما گاهی هم برخلاف حالا طوری پرخاشگر می‌شد که مجبور می شدند دست و پاهایش را ببندند. اسمش رویش بود دیگر بیمار روانی حالت عادی ثابتی نداشت.. دکتر اعتمادی روان کاب آسایشگاه با نگرانی رو به دکتر مجد می‌گوید: _ آقای دکتر از کاری که می‌خواین انجام بدین مطمئنید؟ دکتر همان طور که با نگاه کنکاشکر عکس العمل های آن دو را زیر نظر دارد مطمئن تر از همیشه سری به تایید حرفش تکان می‌دهد. سپس رو به عاقد اشاره می زند و عاقد شروع به خواندن خطبه محرمیت می‌کند. نگاه رادین روی دخترک چشم آبی عمیق و نفوذ ناپذیر است. طوری که عشق از نگاهش چکه می کند.. یک نوع عشق جنون وار.. دخترک با ضربه ای که نثار پهلویش می شود بالاخره نگاه از دیوار پیش رویش می گیرد. گردن می‌چرخاند و آبی بیکران آقیانوس هایش در دو تیله ی سیاه و براق گره می‌خورد. رادین با لبخند پهنی که ردیف دندان هایش را نشان میدهد گردن کج می کند و می پرسد: _تو هم منو دوست داری مگه نه؟ دخترک تنها نگاهش می‌کند. نگاهی عمیق و نافذ.. و باز هم چیزی نمی گوید! با صدای عاقد از او نگاه می گیرد. دوباره خیره ی دیوار سفید پیش رویش می شود. _سرکار خانم آرامش مهراد آیا به بنده وکالت می‌دهید شما را به عقد جناب آقای رادین افشار در بیاورم؟ دخترک باز هم در سکوت خیره دیوار است. _آرامش جان؟ با صدای دکتر مجد نگاهش می‌چرخد دکتر با مهربانی می‌گوید: _باید بگی بله! با این دستور دکتر بله ی کوتاهی از میان لب های کویرش خارج می شود. با اشاره دکتر مجد، دکتر اعتمادی و عاقد از اتاق بیرون می‌روند. خنده‌ از روی لب رادین لحظه ای قطع نمی‌شود. دکتر مجد مقابل رادین می‌ایستد و می پرسد: _ رادین جان سکس که می دونی چیه؟ نگاه رادین لحظه ای از دکتر کنده می‌شود و خیره خشتک شلوارش می‌شود. شلوار آبی رنگ پایش هر لحظه دارد برآمده تر می شود. دکتر با لبخند سری تکان می‌دهد. _آره خودشه این یه نوع غریزه اس رادین.. میدونم که بلدی و میدونی باید چیکار کنی.. تو باید با آرامش سکس کنی رادین باشه! اشاره‌ای به تخت وسط اتاق می‌زند. _ببرش اونجا رادین باید کمکش کنی اونم به این غریزه تو برسه! سپس خودش از اتاق خارج می‌شود و با دکتر اعتمادی که مضطرب پشت در ایستاده است روبرو می‌شود. _دکتر رادین حالت عادی نداره اون یه آدم سالم نیست اون یه بیمار سادیسمیه ممکنه به آرامش آسیب برسونه! دکتر مجد با اطمینان زمزمه می‌کند _ نگران نباش دکتر حواسم هست.. تنها راه ممکن بهبودی آرامش باردار شدن دوباره اشه! باصدای ناله ی زنانه ای که از اتاق می آید دکتر مجد می گوید: _اون پسر باتمام روانی بودنش کارشو بلده اون یه عاشق مجنونه! https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk https://t.me/+yZVfrZutrwlhNjNk
1962Loading...
22
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت. _هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا... مرد را تکان داد، این وقت شب آلما آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد. _ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ... سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن... _این بوی چیه... آقا...پاشو... قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی... _من ...و ببر تو... دست مرد به شال آلما گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد. _تو زخمی شدی؟...خدایا... ترسیده کمی عقب رفت. _زنگ بزن ...پلیس... زود... مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود. _باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست... صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است. _اون دنبال توئه؟... مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود. _بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد... بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی... " رد خون" _زود ...باش دختر... بریم تو... بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود... _اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه... آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست. _پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش... صدای مردهایی از پشت در می آمد. " تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید" آلما نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در... _بیا... اسلحه دختر... می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد. _با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم.... آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند. " از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه" اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود. _آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ... با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد... مرد را دید که ارام می خندد... و باز آلما جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد... "بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..." موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد. _آلما... در و باز کن ...دزد اومده؟... حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود. اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد. _زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده... مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند. _خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه. به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی... _کجا بیام؟...خونم چی؟ افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود. _جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید... دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟ _ولی کجا؟ من... پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی. _برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه... https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0 https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0 https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0
4754Loading...
23
- دارام مثل شاهین پسر خودته چرا این جوری می‌کنی؟! بینشون چرا فرق می‌زاری؟ بی‌توجه بهم قهوشو مزه مزه کرد که این بار حرصی صورت به صورتش شدم: - یادت رفته من حاملرو با حقارت کشیدی آزمایش ابوت که ثابت بشه من از تو حاملم؟ تا ثابت شه دارا بچه ی خودت؟ این‌بار اخم کرد، ماگ قهوشو کوبید تو سینک: - اول صبحی دیار مغز منو نخور حوصله ندارم بزار قهومو بخورم گورمو گم کنم - چطور حوصله داری پسر زن اولتو ببوسی نوازش کنی ولی برای منو بچه ی من حوصله نداری؟! دارا هر دفعه می‌بینه به برادرش ابراز علاقه می‌کنی ولی ازون بی‌تفاوت رد میشی می‌فهمه میاد به من میگه داد زد: - به جهنم بفهمه بغض کردم: - من مادر شاهین نیستم ولی همیشه باش جوری رفتار کردم که فکر می‌کنه من مادرشم بهم میگه مامان ولی تو... توی لعنتی پدر دارایی اما کاری کردی بچم حتی از سایتم بترسه رو ازم گرفت: - پس برو! چهار سال پیش بهت گفتم نمی‌خوامت گفتم دوست ندارم گفتم وبال زندگیم نشو گفتم من زن نمی‌خوام ولی نشستی به زور سر سفره ی عقد کیش و مات موندم، دستی لای موهاش کشید و ادامه داد: - برو دیار، تو این زندگی فقط تو نیستی که داری اذیت میشی منم هستم پس این سری گورتو از زندگیم گم کن برو با بچتم برو خودم همه هزینه هاتونو میدم فقط از زندگیم برو با پایان حرفش دیگر نماند و از خانه بیرون زد، ودیار ماند و حوضش و بغضش... اشک هایش روی صورتش ریختند و مثل مجسمه وسط آشپزخانه ایستاده بود! چهار سال سوخت و ساخت تا آخر سر بگوید باز حرف اولش را بزند و بگوید برو؟ چهار سال برایش زنانگی به خرج داد و فکر کرد این مرد هم دارد با او راه میاید اما اخر سر بگوید برو؟ دستی زیر چشم هایش کشید، قلبش شکسته بود چون شوهرش، هنوز زن اول مرده اش را هنوز دوست داشت ولی از او و حتی پسرش تنفر داشت... https://t.me/+jEU0sFe9uAoxMWM8 https://t.me/+jEU0sFe9uAoxMWM8 صدای زنگ گوشیش وسط جلسه بلند شد و با ببخشیدی بلند شد و با دیدن شماره ی خانه پوفی کشید، صبح سرش درد می‌کرد و زیاده روی کرده بود در جواب حرف های دیار... راست می‌گفت دارا هم پسر خودش بود و این سری سعی کرد گندی که زده رو جمع کند و جواب داد: - جانم؟! و صدای گریه ی شاهین در گوشش پیچید: - بابایی؟! دلش لرزید: - شاهین بابا؟ چی شده؟ - بابایی مامان با داداش دارا نیستن! غرید:- یعنی چی؟ - از مهد اومدیم مامان کلی بوسم کرد منو دارا خوابوند الان پاشدم دیدم نیستن من تنهام! من مامانمو داداش دارارو می‌خوام و بوم، چیزی در سرش منفجر شد. دیار رفته بود؟ بدنش یخ بست... باورش نمی‌شد دخترک با یک جر و بحث ساده رفته باشد. همیشه در دعواهایشان می‌گفت برو اما دیار نمی‌رفت و حالا... حالا رفته بود؟ - شاهین بابا گریه نکن دارم میام دارم میام و رفت خانه، پسرکش را در آغوش گرفت و آرامش کرد ولی خودش بود که ناآرام شده بود حالا کجا را باید می‌کشت دنبال همسر و پسرش؟ کجا؟! ❌❌بنر کاملا برگرفته از رمان پس کپی نکنید❌❌ نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. ❌❌پارت آینده رمان❌❌ مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺 عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدید
1 0689Loading...
24
_ زیادی کوچیکی واسه من ملوسک! دخترک لب برچیده و بغص می‌کند این مرد تمامش را گرفته بود و .. چرا رهایش نمی‌کرد؟ _ میشه برم آقا؟ توروخدا! _ میدونی من با دختر کوچولوهای شجاع چیکار می‌کنم عزیزکم؟ رگ‌های ضخیم کنار گردنش برآمده شده بود و چهره‌اش رو به سرخی می‌رفت برای دیدن پدرش دزدکی از عمارت بیرون رفته بود و محافظان این مرد فهمیده بودند _ من فقط .. خواستم بابام و ببینم .. اگه .. اگه به شما می‌گفتم اجازه نمی‌دادی نوک سینه برهنه‌اش را لمس می‌کند و پاهایش را از هم فاصله می‌دهد، داشت از شرم جان می‌داد _ یعنی اجازه می‌دادم تخم حروم اون مردتیکه کثافت بره دیدن باباش؟ هووم؟ با لمس پایین تنه‌اش هق می‌زند و او محکم لب‌های کوچکش را می‌بوسد و زبانش را روی لب پایینش می‌کشد _ جان .. جانم .. گریه نکن _ می‌خواید باز باهام از اون کارا بکنید؟ _ تو که نمی‌خوای به‌جای بابای حروم‌لقمه‌ات خوراک سگام بشی، می‌خوای؟ روح از تنش می‌رود و می‌دانست که این مرد از ترسش از سگ‌ها خبر دارد _ نمی‌خوام _ دختر خوبی نبودی بیبی! فکر کردم کبوتر جلدم شدی .. وقتی گفتم بدزدنت قرار بود همینجا جلو چشای اون حرومزاده جونت و بگیرم ولی .. با فشاری انگشتش را درون تن دخترک می‌برد و صدای هین بلندش در فضا می‌پیچد _ ولی قرار نبود اینقد ناز و کوچیک باشی که دلم نیامد حتی یه اخم کوچیک مهمونت کنم .. قرار نبود رکب بزنی بهم فرفری _ آقا بخدا فقط دلم تنگ شده بود، درد می‌کنه وقتی اون‌کارو باهام می‌کنید _ جوجه‌ام دردش میاد؟ پس چرا سعی نمیکنه باهام راه بیاد که نخوام بکنمش؟ از موهای نرمش دم عمیقی می‌گیرد و زمزمه‌‌اش در گوشش می‌نشیند _ تورو فقط باید ناز داد و بوسید .. چرا بابایی رو اذیت میکنی جوجه‌ام؟ نگفتم من اعصاب توله‌بازیای تورو ندارم؟ _ ببخشید .. ببخشید خب؟ پوزخند عمیقی می‌زند و زیپ شلوارش را باز می‌کند _ من آدم بخشنده‌ای نیستم خب؟ پاهاتو کامل باز کن .. باز .. آ باریکلا روی تنش خیمه می‌زند و او همچون جوجه‌ای که در چنگال ببر اسیر است می‌لرزد _ میدونستی پدری که سنگش و به سینه میزنی قبل اینکه مامانم و بکشه بهش تجاوز کرد؟ بنظرت من چیکار میتونم با تن قشنگت بکنم؟ بی‌توجه به چشمان پر از وحشت دخترک ضربه اول‌را بین پایش می‌زند _ امشب حسابی قراره بهت خوش‌بگذره ملوسکم! https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0 https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
6872Loading...
25
- دارام مثل شاهین پسر خودته چرا این جوری می‌کنی؟! بینشون چرا فرق می‌زاری؟ بی‌توجه بهم قهوشو مزه مزه کرد که این بار حرصی صورت به صورتش شدم: - یادت رفته من حاملرو با حقارت کشیدی آزمایش ابوت که ثابت بشه من از تو حاملم؟ تا ثابت شه دارا بچه ی خودت؟ این‌بار اخم کرد، ماگ قهوشو کوبید تو سینک: - اول صبحی دیار مغز منو نخور حوصله ندارم بزار قهومو بخورم گورمو گم کنم - چطور حوصله داری پسر زن اولتو ببوسی نوازش کنی ولی برای منو بچه ی من حوصله نداری؟! دارا هر دفعه می‌بینه به برادرش ابراز علاقه می‌کنی ولی ازون بی‌تفاوت رد میشی می‌فهمه میاد به من میگه داد زد: - به جهنم بفهمه بغض کردم: - من مادر شاهین نیستم ولی همیشه باش جوری رفتار کردم که فکر می‌کنه من مادرشم بهم میگه مامان ولی تو... توی لعنتی پدر دارایی اما کاری کردی بچم حتی از سایتم بترسه رو ازم گرفت: - پس برو! چهار سال پیش بهت گفتم نمی‌خوامت گفتم دوست ندارم گفتم وبال زندگیم نشو گفتم من زن نمی‌خوام ولی نشستی به زور سر سفره ی عقد کیش و مات موندم، دستی لای موهاش کشید و ادامه داد: - برو دیار، تو این زندگی فقط تو نیستی که داری اذیت میشی منم هستم پس این سری گورتو از زندگیم گم کن برو با بچتم برو خودم همه هزینه هاتونو میدم فقط از زندگیم برو با پایان حرفش دیگر نماند و از خانه بیرون زد، ودیار ماند و حوضش و بغضش... اشک هایش روی صورتش ریختند و مثل مجسمه وسط آشپزخانه ایستاده بود! چهار سال سوخت و ساخت تا آخر سر بگوید باز حرف اولش را بزند و بگوید برو؟ چهار سال برایش زنانگی به خرج داد و فکر کرد این مرد هم دارد با او راه میاید اما اخر سر بگوید برو؟ دستی زیر چشم هایش کشید، قلبش شکسته بود چون شوهرش، هنوز زن اول مرده اش را هنوز دوست داشت ولی از او و حتی پسرش تنفر داشت... https://t.me/+jEU0sFe9uAoxMWM8 https://t.me/+jEU0sFe9uAoxMWM8 صدای زنگ گوشیش وسط جلسه بلند شد و با ببخشیدی بلند شد و با دیدن شماره ی خانه پوفی کشید، صبح سرش درد می‌کرد و زیاده روی کرده بود در جواب حرف های دیار... راست می‌گفت دارا هم پسر خودش بود و این سری سعی کرد گندی که زده رو جمع کند و جواب داد: - جانم؟! و صدای گریه ی شاهین در گوشش پیچید: - بابایی؟! دلش لرزید: - شاهین بابا؟ چی شده؟ - بابایی مامان با داداش دارا نیستن! غرید:- یعنی چی؟ - از مهد اومدیم مامان کلی بوسم کرد منو دارا خوابوند الان پاشدم دیدم نیستن من تنهام! من مامانمو داداش دارارو می‌خوام و بوم، چیزی در سرش منفجر شد. دیار رفته بود؟ بدنش یخ بست... باورش نمی‌شد دخترک با یک جر و بحث ساده رفته باشد. همیشه در دعواهایشان می‌گفت برو اما دیار نمی‌رفت و حالا... حالا رفته بود؟ - شاهین بابا گریه نکن دارم میام دارم میام و رفت خانه، پسرکش را در آغوش گرفت و آرامش کرد ولی خودش بود که ناآرام شده بود حالا کجا را باید می‌کشت دنبال همسر و پسرش؟ کجا؟! ❌❌بنر کاملا برگرفته از رمان پس کپی نکنید❌❌ نوزده سالم بود که دیدمش… صاحب برند جواهرات خسروشاهی بود ..حالا که پنج سال از اولین دیدارمون میگذره، فهمیدم یه چیزایی رو نباید به زور از خدا خواست. من زن ۲۴ساله ای شدم که با یه بچه پنج ساله تو بغلش،چمدونشو دادن دستش … چون بچم یادگاری زن اول پدرشو شکوند… شوهرم ،پدر بچم منو بچمو از خونش پرت کرد بیرون … اون هرگز بچه ای از وجود منو نمیخواست ،منی که همیشه به چشم رقیبی برای زن مُرده ش میدید . با دیدن هق هق های پسرم قسم خوردم جوری ترکش کنم که انگار هرگز نبودم .. ❌❌پارت آینده رمان❌❌ مردی که دیر میفهمه خیلی وقته زنش تمام زندگیش شده🥺 عاشقانه ای متفاوت /موضوعی جدید
10Loading...
26
_تمام این سالها بزور کنارش می خوابیدم! زیر پلکم نبض زد و اون ادامه داد: _هیچوقت باهاش تحریک نمیشدم تمام اون شبایی که هم آغوشش میشدم قبلش فیلم سوپر میدیدم بعد صرفا جهت ارضا شدن می رفتم سراغش.. قلبم به معنای واقعی از کار افتاده بود و نگاه ساکتم خیره ی لبهای اون بود که تندتند پشت هم نجوای مرگم زمزمه می کرد. مردی که روزی ادعای عاشقیش گوش فلک کر کرده بود. _نمی تونه راضیم کنه منم دیگه خسته شدم. یکبار دیگه تبرش دوباره وارد سینه ام کرد. _خودشم فهمیده در شان من نیست فهمیده لیاقت مصطفی بیشتر از ایناس بخاطر همین پیشنهاد داد توافقی از هم بگذریم! صدای نفس هام خرناس مانندم رو در سینه خفه کردم‌و در جواب مادرش که می پرسید راست میگه نازنین؟ گفتم: بله قلبم از درون دچار خونریزی شده بود اما در ظاهر سفت و‌محکم ایستاده بودم. مادرش دوباره پرسید: _مگه نمی گفتی عاشقشی؟ مگه نمی گفتی بدون اون می میری؟نمی گفتی یه تار موش با دنیا عوض نمی کنی؟ زهر هر جمله اش تا مغز استخونم فرو می رفت. _مگه تو نبودی که بخاطر این دختر چندسال دور من و خواهرتو خط کشیدی؟ _اشتباه کردم.. با جمله محکمی که ادا کرد سمت چپ سینه ام از اوج استحکام کلامش عمیق تیر کشید. _غلط زیادی کردم سر پایین افتاده ام بالا گرفتم و اینبار خوب نگاش کردم تا دقیق این لحظه رو توی ذهنم بسپارم. _از کی تا حالا؟ _از وقتی که فهمیدم نمی تونه بچه دار بشه! جون به جون شدنمو به چشم دید و بازم ادامه داد. _از وقتی که فهمیدم بخاطر اون سرطان چندسال پیشش باید تا آخر عمر دارو مصرف کنه و نباید بچه دار بشه ضربه ای نثار سینه اش کرد و دوباره زل زد تو چشام و کلفتی صداشو به رخ منی کشید که صدای نازک قبل بلوغشم دیده بودم و سالها با همه چیش ساختم تا از صفر رسیده بودیم به ازدواج ازدواج با منی که پدرم تو چند دقیقه می تونست کل تهرون و خرید و فروش کنه کار آسونی نبود. _من از هرچی بگذرم از بچه نمی تونم بگذرم همونجا شکست.. بتی که سالها برای پرستیدنش ازش ساخته بودم. و اون خیلی خوب خود واقعیش بهم نشون داد. مادرش نگاهی به هر دومون انداخت. _نمی دونم والا واسه ازدواجتون نظر من مهم نبوده که حالا برا طلاقتون بخواد باشه.. دستام مشت شد و اینبار بعد از این همه وقت سکوت وقت شکستنش زسیده بود. یک قدم به جلو برداشتم و اینبار سینه به سینه اش ایستادم. دیگه سکوت بس بود هرچی که باید شنیده بودم. _به وکیل پدرم سپردم کارای طلاق پیش ببره مهرمم حلالت یه لیوان آبم روش.. از لحن محکمم جا خورد. شاید توقع نداشت از نازنینی که تا همین چند لحظه پیش حاضر بود برا یه نفس بیشتر اون خودش شرحه شرحه کنه کیفمو روی شونه ام تنظیم کردم و اینبار همراه با لبخندی باقی جمله ام ادا کردم. _امیدوارم بعد از این کسی بیاد تو زندگیت که هم با دیدنش حس مردونه ات تحریک بشه هم خوشبختت کنه و هم.. سرمو نزدیک بردم درست کنار گوشش و اینبار باصدای خیلی آهسته ای زمزمه کردم: _و هم تو رو به بچه برسونه.. لرزیدنش رو واضح به چشم دیدم و همراه با پوزخندی قدم برداشتم. اولین قدم که برداشتم عمدا طوریکه انگار چیزی بخاطر آورده باشم به طرفش چرخیدم و گفتم: _راستی یه امانتی پیش من داشتی یادم رفت بهت بدم.. نگاه ساکتش روی من ثابت موند. دست توی کیفم فرو بردم و پرونده ی آزمایشاتش رو بیرون کشیدم. و همراه با لبخندی رو‌به اون و مادرش گفتم: _دیدین داشت یادم می رفت پرونده رو روی میز بزرگ جلو مبلی هل دادم و اینبار من بودم که محکم زل می زدم تو چشماش. _جواب آزمایشاتته.. جفت ابروهاش بالا پرید: _کدوم آزمایش؟ و من همراه با همون لبخندم گفتم: _همونا که چندسال پیش با بهونه های بنی اسرائیلی ازت گرفتم.. اینبار مادرش پا پیش گذاشت. _آزمایش چندسال پیش الان دیگه به چه درد می خوره؟ یک تای ابرومو بالا انداختم. _بدرد می خوره ..خیلی بدرد می خوره.. دوباره نگاهمو به طرف نگاه کنجکاو اون کشوندم‌همون مردی که کل عمر و جوونیمو به پای عشقش ریخته بودم. همونی که تا چند دقیقه ی پیش دلیل نفس کشیدنم بود و اینبار تیر نهایی رو رها کردم. بی رحم ،درست مثل خودش.. _این آزمایشات گویای حقیقته مهم نیست تاریخش مال کیه مهم اینه کل زندگیش تو اینه.. نیشخندی زدم: _من هیچ مشکلی برای بچه دارشدن ندارم تمام اون حرفا سناریویی بیش نبود فقط بخاطر خریدن غرور تو.. انگشت اشاره ام به سمتش گرفتم. _آره تویی که تمام وجودمو له کردی.. مشکل اصلی بچه دارنشدنمون از خودت بود و من تمام این سالها بهت دروغ گفتم.. من هروقت که اراده کنم می تونم بچه دار بشم.. و تو بخاطر تصادفی که تو بچگیت داشتی هیچوقت نمی تونی پدر بشی آقای مصطفی جوادی.. شل شدن زانوهاشو به چشم دیدم. و صدای هین کشیدن مادرش رو.. و بی توجه به همهمه ای که ایجاد شده بود قدم هامو به سمت در برداشتم. https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0 https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0
7863Loading...
27
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟ عروسکم خیلی شجاع شده کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد سیگار برگی بالا برد خدمتکار فندک را زیرش گرفت دخترک بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد _اما همه‌رو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن نیشخند زد... حالش از این بچه‌ی 16 ساله بهم می‌خورد شوق در نگاهش... کام عمیقی از سیگارش گرفت _وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت می‌گردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه دخترک که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد _میدونستی حرفی که بزنم و عملی می‌کنم.... نمیدونستی؟! چانه‌ی دخترک پر بغض لرزید اما سعی کرد لبخند بزند... بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت _فکـ..ر کردم شوخی می‌کنین...قول داده بودین منو دیگه نمی‌فرستین نیشخندش پر رنگ شد _اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زاده‌ای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچه‌ی مریض و نگه می‌داره؟! دید قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت لرزان لب زد _غذاتـ..ون الان یخ می‌کنه...نمی‌دونستم با..برنـ‌.جتون چی میخورین نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید _برش دار دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد _چـ..ی؟! با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت یکدفعه بغضش ترکید _آ..قا به خدا من حواسـ..م بود _کری عروسک کیارش؟! مرد روبه‌رویش از یک اشتباه کوچک هم نمی‌گذشت بزرگترین رئیس مافیای کشور مو در غذایش؟! با عجز هق زد _ببخشـ..ید آقـ..ا کیارش تشر زد _چی گفتم؟! دخترک با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد _بخورش دخترک خشکش زد _چی...کار کنم؟! _با یه قاشق برنج بخورش دخترک خواست با چانه‌ی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت _زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟! خدمتکار با سری پایین جواب داد _به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد _خیلی بی‌رحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟! دخترک با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست _آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ کیارش نیشخند زد _البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟! دخترک با عجز اشک ریخت به مو نگاه کرد زیادی بلند بود...و رنگش سیاه با شوق به کیارش نگاه کرد _آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ کیارش بی‌حوصله حرفش را قطع کرد _زهرا بگو بیان ببرنش... من کی‌ام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟! شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته دخترک هیستریک‌وار سر تکان داد و هق زد _ببخشیـ..د الان میخو..رم با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت قاشق را در دهانش گذاشت با انزجار عق‌ زد اما با آب قورتش داد همینکه پایین رفت بدتر شد یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معده‌اش دارد بیرون می‌ریزد به سمت دستشویی هجوم برد کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد خدمتکار پالتویش را روی شانه‌اش انداخت و او به سمت در رفت میدانست دخترک تا صبح عق میزند عق‌ زدن های زیاد به قلبش فشار می‌آورد و فشار برای قلب مریض دخترک مانند سم بود مگر بد است از حرومزاده‌ی حاجی راحت شود؟! ------ خدمتکار در عمارت را باز کرد پالتویش را گرفت قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق دخترک می‌آمد گوشه‌ی لبش بالا رفت دقیق 19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود بی‌خیال در اتاق کارش را باز کرد که با شنیدن صدایی خشکش زد _نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت اخم هایش در هم رفت صدای خدمتکار بود داشت راهرو را تمیز می‌کرد و پشتش به او بود _بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه...  اصلا به کیک بردن نرسید‌... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین خشکش زد از میان در نگاهش به آن جعبه‌ی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
4057Loading...
28
Media files
2071Loading...
29
- باید اتاق خوابمون و عایق صدا کنم بچه نفهمه به این شدت دارم مامانش‌و می‌کنم! دنیا ریز خندید و موهای تا کمر بلندش را که نوکشان روی باسن پر و برجسته‌اش افتاده بود، پشت گوشش زد و با ناز از آیینه نگاهش کرد. - امروز صبح پاشده بود می‌گفت بابا دیشب چرا انقدر فحشت می‌داد؟ همش بهت می‌گفت توله سگ خوشگل خودمی؟ با هزار بدبختی متقاعدش کردم که تو نبودی، همسایه بوده! از این به بعد آروم تر باش. کیان با پرستیژ همیشگی خودش خنده‌ی جذاب و مردانه‌ای کرد. - توله سگ... واسه سکسمونم باید به این نیم مثقال بچه جواب پس بدیم! دنیا با عشوه خندید و رو گرفت از این مرد زیادی بی حیا که گاهی در ارضای نیازهایش ناتوان می‌شد. کیان از روی تخت بلند شد و پشت سر دنیا ایستاد. دست روی باسن برجسته‌ی او که با آن شورت لامبادای قرمز سکسی تر هم به نظر می رسید کشید و اسپنکش کرد. - آخه با این سک و سینه‌ای که تو داری چطوری اروم باشم من توله؟ دنیا رژ قرمز را روی لبهایش کشید و لبهایش را به هم مالید. سعی کرد مستقیم به چشمان دریده‌ی کیان نگاه کند‌. میدانست مردش متنفر است از چشم دزدیدن و شرم و حیا در تخت خوا و روابط زناشویی..‌. به سختی نگاهش کرد و سعی کرد بدون خجالت بگوید: - آروم آروم هم که نه، ولی صدات‌و بیار پایبن تر لااقل بچه نشنوه صدات‌و. کیان تن لختش را از پشت به بدن او چسباند. دستانش را روی سینه‌های خوش فرمش قفل کرد و برجستگی پایین تنه‌اش را به او فشرد. - آخه بی‌شرف با این سینه‌های اناریت من بدبخت چطوری باید صدام و بیارم پایین؟! همین که از شدت حشر داد نمیزنم همسایه ها بریزن بیرون کلی کاره! دنیا با ناز خندید و سرش را به سبنه‌ی او تکیه داد. بوی عطر چند میلیونی کیان را عمیق نفس کشید. در گردنش لب زد: - بو عطر جدیدت و دوست دارم. کیان با خشونت مخصوص خودش، با یک حرکت او را روی میز ارایش خم کرد و شورتش را کنار زد. - پس بذار با عطر جدیده هم یه دور بریم رو کار؛ هوم؟ دنیا چشم گرد کرد. لرزان صدایش زد: - کیا... کیان... کیان با هوس از پشت گردنش را گرفت و بیشتر خمش کرد. - صدات می‌لرزه چرا توله؟ مگه نگفتم برام وحشی و دریده باش وقتی دارم می‌کنمت؟ از تکان های دست کیان آه خفیفی گفت و با ناله های ریز لب زد: - همین الان دو بار ارضا شدی... دوباره؟ حرف و ناله های دنیا کیان را وحشی تر کرد. با یک ضرب خودش را واردش کرد و خم شد و در گوشش آهسته گفت: - سه راند که هیچی، تا صبح قراره یه جور بکنمت که فردا کیارا بیاد ازت علت جیغ و داد زدنت و بپرسه توله سگ! تا تو باشی اینجوری واسه من دلبری نکنی! https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
3361Loading...
30
بعد از اینکه منو برد محضر گفت برای دیدن حنا باید دوباره محرم بشیم اولین بار بود می اومد اینجا برای همین با دقت داشت دوربر و نگاه میکرد تمام حواس منم پیش عروسک دوسالم بود میخواستم بغلش کنم و اونقدر ببوسمش تا سیر بشم ولی چون منو نمیشناخت بغل باباش کِس کرده بود اومدم دستمو دراز کنم و آروم گونه اش و نوازش کنم که با دیدن لرزش دستام پشیمون شدن و عقب کشیدم _از کی اینجا زندگی میکنی؟؟   _دو.......دوماهه _اون شیشه کی شکسته اونوقت؟؟ غیرتش.....چیزی بود که همیشه عاشقش بودم و......نه دیگه نباید باشم _از اول..... با دیدن اخمش که هی بیشتر میشد حرفمو خوردم..... _نبود تازه شده......بچه ها با توپ زدن _کِی یعنی؟؟ _ولش کن مهم نیست...... لحنشو تند کرد و صداش رفت بالا _یعنی چی؟؟ نمیگی یه بی همه چیز راحت میتونه دوباره بیاد سراغت و..... _بابایی دُشنَمه از خدا خواسته زودتر از محسن من جواب دادم _گرسنته عروسک خانم.....ماکارونی.....دوست داری؟؟ سرشو تکون داد....منم هول شدم رفتم آشپزخونه بی حواس در قابلمه رو که داغ بود برداشتم که دستم سوخت و از دستم افتاد رو گاز وصدای بلندش دراومد منتظر همین جرقه بودم که بی هوا همونجا آوار شدم و دستامو گرفتم جلوی دهنم و آروم هق هقم رو تو خودم خفه کردم چند دقیقه گذشت که سایه شو دیدم سرمو بلند کردم که داشت با دلسوزی نگام میکرد خدایا چرا زندگی من به اینجا رسیده؟ رفت سمت غذا یه ذره ماکارونی ریخت توی بشقاب و رو زانو جلوم نشست _حنا ماکارونی رو با سس دوست داره ببر بده بهش اشکام و با پشت دستم پاک کردم و سرمو تکون دادم _ندارم تو خونه......الان........الان میرم براش میخرم  _نمیخواد خودم میرم تو برو پیشش بلند شد بره که صداش زدم _م...محسن......ممنون که بچم و آوردی پیشم با همون لحن جدی و صورت اخم کرده اش گفت _به خاطره تو نیست امروز میگفت من چرا مامان ندارم بقیه دارن......نمیخوام بچم حسرت بکشه راست میگه به خاطره من نیست اون ازم متنفره ولی مهم نیست مهم اینه که بچم الان پیش منه بعد از شام یه ذره یخش آب شده بود اولین بار بود که تو بغلم خوابش برده بود و من با حسرت نگاش میکردم _بدش من..... میخواد ببرتش؟؟ ملتمس گفتم _میشه بزاری امشب اینجا بمونه؟؟ زل زده بود بهم بعد از مدت ها چقدر دلم برای اینکه برم تو بغل مردونش تنگ شده..... دستشو آروم از زیر بدن حنا رد کرد و ازم گرفتش الان میره.....نا امید شدم _برو براش رختخواب بنداز فکر کردم اشتباه شنیدم و گیج نگاهش کردم _میگم جا براش بنداز الان بدخواب میشه.... خندیدنم دست خودم نبود _الان......الان میارم سمت کمد رفتم و تشک و پتویی که صاحب خونه چون دیده بود چیزی ندارم روش بخوابم بهم داده بود و پهن کردم اونم، حنا رو خوابوند و پتو رو کشید روش به صورت نازش خیره بودم.....بعد از اینکه بره تا صبح بغلش میکنم _همینه؟! فهمیدم چی رو میگه _ آره کنار هم جا میشیم _شما دوتا که کوچیکید.....من کجا بخوابم؟ چشمام گرد شد _مگه......مگه توام قراره بمونی؟ _واقعا فکر کردی دخترمو میذارم اینجا اونم با این وضع؟؟ با سر به شیشه ی شکسته اشاره کرد حق داره _خب پس شما بخوابید من باید فردا لباس تحویل بدم هنوز مونده...... رفتم سمت آشپزخونه و پشت کابینت نشستم و اروم اروم شروع کردم به گریه.... چه مرگم شده بود؟؟ الان آروم تر شده بودم خواستم دوباره برم به حنا سر بزنم که دیدم محسن جمع شده تو خودش پتو کوچیک بود اونم عادت داره حتما حتی یه ملافه رو خودش بکشه تنها چیزی که داشتم چادرم بود آروم رفتم سمتش و کشیدم روش خواستم از کنارش بلند شم که دستمو گرفت و چشماشو باز کرد _بیا بخواب...... _من.....من کار دارم _کارت گریه اس؟؟ مگه شنیده.....منکه که آروم بودم.....نکنه دیدتم _نخوابیده بودی جوابمو نداد _بخواب صبح یه فکری به حال خونه میکنم یعنی چی؟ _با تو نیستم مگه چرا نگاه میکنی؟ _آخه دستمو ول کن تو تاریکی اتاق که فقط با نور حیاط معلوم بود زل زده بود به چشمام _همینجا بخواب...... کنار خودش؟؟نمیشه.... _میرم.....اون طرف حنا.....میخوابم _همینجا.....گفتم صداش عصبانی بود و نباید باهاش بحث کنم یه نگاه به حنا انداختم که با دهن نیمه باز نصفه بالش و گرفته بود نیم وجبی ولی رو زمین میخوابم پشت کردم بهش و قبل از اینکه سرمو بذارم رو زمین نرمی یه چیزی..... دست اون بود نفسام تند شد _چیزه..... دست دیگه ش رفت رو کمرم _بخواب.... قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون نمیدونم چقدر گذشت ولی گرمی نفساش رو گوشم حس کردم چرا انقدر نزدیک شده _چرا بهم دروغ گفتی  _چی.......چی رو؟؟ _اینکه دوماهه اومدی اینجا ولی صاحب خونت گفت دوساله اینجایی دستمو مشت کردم و لبمو محکم گاز گرفتم الان چی دارم بهش بگم؟ _من..... https://t.me/+HZq8zg5fdss1NGNk https://t.me/+HZq8zg5fdss1NGNk
1122Loading...
31
- یه هم آغوشیمون نشه؟ چشم غره ای حواله اش کرده، پشت میکنم بهش. ملافه را روی تنم بالاتر میکشم و او باز میگوید: - نیای بغلم شک میکنن. تازه عروس دوماد نامزد بازی نکنن، زشته تو این شهر. سکوت من بادش را خالی نمیکند، نزدیک تر میشود و مردانه اش که به تنم برخورد میکند، شرم زده ام میکند. اعتراض میکنم: - امیر یوسف! - ناز داری برای سکسمون؟ البته سکسم نه، یه بوسه ای، بمال بمال و لاپایی چیزی... میچرخم به سمتش و با بغض و ناراحتی میگویم: - من نخواستم زنت شم که تو حالا ازم سکس میخوای. حرص میزند: - شده، شده دیگه. بخوای نخوای زنمی گلی، باید ببوسمت، لپ مطلب باید بیام روت که بی بی باور کنه زن و شوهریم. بغضم میشکند. دلم سکس نمیخواهد. نه حالا که علاقه ای میانمان نیست. از غفلتم سود میبرد و با احتیاط تنش را روی تنم می کشد. - هیس، گریه نه. باور بی بی، باور خاندان عصارهاست. میخوای پدرم بفهمه، دختر دشمنش، شده عروس تک پسرش؟ بغضم می شکند. نمیخواهم، نه تا وقتی که انتقامم را نگرفته ام. سکوتم علامت رضاست و او دست پیش میبرد به سمت دکمه شلوارم که لرزان و مظلوم میگویم: - نگاهم نکن تا تهش باشه؟ زیر پتو باشیم... آرامشی که دارد برایم عجیب است. دستش را فرود میرود داخل شلوارم با وحشت مینالم: - می ترسم... بین پاهایم را از روی شورت نوازش میکند و با حال عجیبی میگوید: - جانم! چشم... آروم پیش میرم. دردت گرفت منو بزن باشه؟؟ اجازه نمیدهد آرام باشم، آنقدر بی قراری میکنم که بالاخره بی طاقت لب هایم را به کام میکشد و اولین ضربه را می زند. جیغ و گریه‌ی من مصاف میشود با صدای لرزان او: - جانم؟ مرگ امیر یوسف. بمیره برات امیر یوسف... تموم شد... هق میزنم و ضربه‌ی دومش جیغم را بلندتر میکند و این بار بی بی است که از پشت در کل میکشد و با شادی میگوید: - مبارکا باشه، مبارک خاندان عصار. شیرپسرمون جیغ تازه عروسش رو درآورد، کاچی بیارید، طلا بیارید، خوشی بیارید برای عروسم... او خوشحال است و من هق میزنم و مینالم: - نمی بخشمت،امیر یوسف هرگز نمیبخشمتون. امیریوسف دیوانه میشود و همراه با ضربه سوم، انگشتش را از پشت... https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0
1350Loading...
32
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk https://t.me/+tzNFrE7wZBwyNDFk
3121Loading...
33
پارت جدید‌، بالاتر...🧡🌱
3970Loading...
34
Media files
2080Loading...
35
باور کن از دختره خوشت میاد، دو دقیقه مرگ من پیرزن بشین مادر بزار یه چایی برات بیار فقط یه نگاه ببینش عاشقش میشی کلافه به ساعتش نگاه کرد و و نچی کرد، دیرش شده بود و مادرش دست بردار نبود: -مامان من دیر... مادرش پرید وسط حرفش: -زهرمار... داره چهل سالت میشه ذلیل نشی الهی دیگه باید زن بگیری ساکت و لال ماند، مادرش همیشه همین بود اول از در خوش رویی وارد می‌شد و بعد دمپایی ابری مادرانه اش را نشان می‌داد! پوفی کشید و مادرش ادامه داد: -به خدا محسن نیای دکتر میارم بالا سرت معاینت کنه ببینم اصلا مردونگی‌.. این‌بار او با چشم های گرد شده وسط حرف مادرش پرید: -مامان؟!!!! زشته بسه دیگه هی هیچی نمیگم عه -منم مادرم دلم صد راه می‌ره نه دوست دختری نه زنی، حرف و حدیث فامیلم که هست با اخم هیچی نگفت، همین مانده بود می‌آمد از سکس هایش برای فامیل و مادرش می‌گفت تا آنها فکر بد درباره او نکنند! -پوووف، باشه مادر من شما برو منم ماشین و پارک میکنم میام مادرش گل از کلش شکفت: -دور سرت بگردم بیای یا مامان باشه با ۳۶ سال سن چشمی گفت و با اخم به مادرش که پیاده شد خیره شد و زمزمه کرد: -گیر دادی ول نمی‌کنی که برو میام دیگه چیکارت کنم ماشین رو پارک کرد و وارد خانه ای که مادرش گفته بود شد، خانه ی قدیمی پر از درخت و او با اخم های درهم سمت خانه می‌رفت که به یک باره چیز محکمی در سرش خورد و صدای ای بلندش در حیاط پیچید! و بعد صدای هین دخترکی: -‌وای پایین پنجره چیکار می‌کنی؟! خوبی؟ -آیی سرم آی دستش را به سرش گرفته بود و سر بلند کرد، امروز برایش از زمین و آسمان می‌بارید: -چیکار می‌کنی دختر جون؟ نگاهش را به کوله ی کنار پایش که روی سرش افتاده بود داد و دخترک که موهای کوتاهی داشت و شالش آزادانه روی سرش بود توپید: -هیشش عه، تیر غیب نخوردی که چمی‌دونستم یه آدم زیر پنجره یهو ظاهر میشه تا خواست حرفی بزند ادامه داد: -هیش هیش بی برو ترو خدا تا منو کسی ندیده داشت یواشکی بیرون می‌رفت؟ این همان دختری بود که مادرش انتخاب کرده بود؟!  خسته نباشد واقعا... محسن گیج به او نگاه کرد که دخترک ادامه داد: -مثل مجسمه ابلهل منو نگاه می‌کنی چرا هنو!  بیا برو دیگه تا اقاجونم نیومده، برو داخل آبجیم از صبح منتظر تو دم قوری وایساده برات چایی بریزه محسن تازه دو هزاریش افتاد و سمت خانه رفت و کمی که دور شد صدای افتادن چیزی آمد و سر برگرداند، دخترک از پنجره خودش را روی زمین رسانده بود... ناخواسته لبخندی زد و داخل شد. https://t.me/+MxmVUhjewNVhNTQ8 https://t.me/+MxmVUhjewNVhNTQ8 -بفرمایید نگاهش را به دختر محجبه ای که با عشوه لفظ می‌آمد خورد لیوان چایی برداشت و مادرش به پهلویش ضربه ای زد اما او فکرش گیر دختری بود که از پنجره بیرون زد. با یادش لبخندی ناخواسته زد که مادرش در گوشش زمزمه کرد: - دیدی خوشت اومد؟ نچی کرد و هیچ وقت با هیچ کس رو‌ در وایسی نداشت و بلند گفت: -حاج هخامنش دختر کوچیک کوچیکتون رو‌ یه چند باری دیدم فکر کنم الان دیگه دانشگاه میرن درسته؟! حاجی چند بار پلک زد و دستی روی صورتش کشید، انگار اون آتیش پاره را هر کاری می‌کرد نمی‌توانست داخل خانه بند کند و آخر گفت: - والا پسرم، چی بگم یک اون دختر کوچیک شر و شیطون دیگه کیه تو‌ محل نشناسش ‌محسن لبخندی زد: -خب یک زودتر شوهرش بدید شاید زندگی بتونه ازش یه خانوم بسازه حاجی در فکر فرو رفت و... و این شروع داستانشان بود... لینگ https://t.me/+MxmVUhjewNVhNTQ8 https://t.me/+MxmVUhjewNVhNTQ8
881Loading...
36
- یه هم آغوشیمون نشه؟ چشم غره ای حواله اش کرده، پشت میکنم بهش. ملافه را روی تنم بالاتر میکشم و او باز میگوید: - نیای بغلم شک میکنن. تازه عروس دوماد نامزد بازی نکنن، زشته تو این شهر. سکوت من بادش را خالی نمیکند، نزدیک تر میشود و مردانه اش که به تنم برخورد میکند، شرم زده ام میکند. اعتراض میکنم: - امیر یوسف! - ناز داری برای سکسمون؟ البته سکسم نه، یه بوسه ای، بمال بمال و لاپایی چیزی... میچرخم به سمتش و با بغض و ناراحتی میگویم: - من نخواستم زنت شم که تو حالا ازم سکس میخوای. حرص میزند: - شده، شده دیگه. بخوای نخوای زنمی گلی، باید ببوسمت، لپ مطلب باید بیام روت که بی بی باور کنه زن و شوهریم. بغضم میشکند. دلم سکس نمیخواهد. نه حالا که علاقه ای میانمان نیست. از غفلتم سود میبرد و با احتیاط تنش را روی تنم می کشد. - هیس، گریه نه. باور بی بی، باور خاندان عصارهاست. میخوای پدرم بفهمه، دختر دشمنش، شده عروس تک پسرش؟ بغضم می شکند. نمیخواهم، نه تا وقتی که انتقامم را نگرفته ام. سکوتم علامت رضاست و او دست پیش میبرد به سمت دکمه شلوارم که لرزان و مظلوم میگویم: - نگاهم نکن تا تهش باشه؟ زیر پتو باشیم... آرامشی که دارد برایم عجیب است. دستش را فرود میرود داخل شلوارم با وحشت مینالم: - می ترسم... بین پاهایم را از روی شورت نوازش میکند و با حال عجیبی میگوید: - جانم! چشم... آروم پیش میرم. دردت گرفت منو بزن باشه؟؟ اجازه نمیدهد آرام باشم، آنقدر بی قراری میکنم که بالاخره بی طاقت لب هایم را به کام میکشد و اولین ضربه را می زند. جیغ و گریه‌ی من مصاف میشود با صدای لرزان او: - جانم؟ مرگ امیر یوسف. بمیره برات امیر یوسف... تموم شد... هق میزنم و ضربه‌ی دومش جیغم را بلندتر میکند و این بار بی بی است که از پشت در کل میکشد و با شادی میگوید: - مبارکا باشه، مبارک خاندان عصار. شیرپسرمون جیغ تازه عروسش رو درآورد، کاچی بیارید، طلا بیارید، خوشی بیارید برای عروسم... او خوشحال است و من هق میزنم و مینالم: - نمی بخشمت،امیر یوسف هرگز نمیبخشمتون. امیریوسف دیوانه میشود و همراه با ضربه سوم، انگشتش را از پشت... https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0 https://t.me/+5Havk4LUkJM0NDk0
1101Loading...
37
- باید اتاق خوابمون و عایق صدا کنم بچه نفهمه به این شدت دارم مامانش‌و می‌کنم! دنیا ریز خندید و موهای تا کمر بلندش را که نوکشان روی باسن پر و برجسته‌اش افتاده بود، پشت گوشش زد و با ناز از آیینه نگاهش کرد. - امروز صبح پاشده بود می‌گفت بابا دیشب چرا انقدر فحشت می‌داد؟ همش بهت می‌گفت توله سگ خوشگل خودمی؟ با هزار بدبختی متقاعدش کردم که تو نبودی، همسایه بوده! از این به بعد آروم تر باش. کیان با پرستیژ همیشگی خودش خنده‌ی جذاب و مردانه‌ای کرد. - توله سگ... واسه سکسمونم باید به این نیم مثقال بچه جواب پس بدیم! دنیا با عشوه خندید و رو گرفت از این مرد زیادی بی حیا که گاهی در ارضای نیازهایش ناتوان می‌شد. کیان از روی تخت بلند شد و پشت سر دنیا ایستاد. دست روی باسن برجسته‌ی او که با آن شورت لامبادای قرمز سکسی تر هم به نظر می رسید کشید و اسپنکش کرد. - آخه با این سک و سینه‌ای که تو داری چطوری اروم باشم من توله؟ دنیا رژ قرمز را روی لبهایش کشید و لبهایش را به هم مالید. سعی کرد مستقیم به چشمان دریده‌ی کیان نگاه کند‌. میدانست مردش متنفر است از چشم دزدیدن و شرم و حیا در تخت خوا و روابط زناشویی..‌. به سختی نگاهش کرد و سعی کرد بدون خجالت بگوید: - آروم آروم هم که نه، ولی صدات‌و بیار پایبن تر لااقل بچه نشنوه صدات‌و. کیان تن لختش را از پشت به بدن او چسباند. دستانش را روی سینه‌های خوش فرمش قفل کرد و برجستگی پایین تنه‌اش را به او فشرد. - آخه بی‌شرف با این سینه‌های اناریت من بدبخت چطوری باید صدام و بیارم پایین؟! همین که از شدت حشر داد نمیزنم همسایه ها بریزن بیرون کلی کاره! دنیا با ناز خندید و سرش را به سبنه‌ی او تکیه داد. بوی عطر چند میلیونی کیان را عمیق نفس کشید. در گردنش لب زد: - بو عطر جدیدت و دوست دارم. کیان با خشونت مخصوص خودش، با یک حرکت او را روی میز ارایش خم کرد و شورتش را کنار زد. - پس بذار با عطر جدیده هم یه دور بریم رو کار؛ هوم؟ دنیا چشم گرد کرد. لرزان صدایش زد: - کیا... کیان... کیان با هوس از پشت گردنش را گرفت و بیشتر خمش کرد. - صدات می‌لرزه چرا توله؟ مگه نگفتم برام وحشی و دریده باش وقتی دارم می‌کنمت؟ از تکان های دست کیان آه خفیفی گفت و با ناله های ریز لب زد: - همین الان دو بار ارضا شدی... دوباره؟ حرف و ناله های دنیا کیان را وحشی تر کرد. با یک ضرب خودش را واردش کرد و خم شد و در گوشش آهسته گفت: - سه راند که هیچی، تا صبح قراره یه جور بکنمت که فردا کیارا بیاد ازت علت جیغ و داد زدنت و بپرسه توله سگ! تا تو باشی اینجوری واسه من دلبری نکنی! https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0 https://t.me/+HnoQf0PwZKA0NGE0
3170Loading...
38
- اون طفلکم کنکور داره مادر تو که داری خواهرتو میبری پناه رو هم برسون از گفته مادرش ثریا ابرو درهم کشید - تاکسی‌ام مگه من؟ بگو باباش برسونه... ثریا دل سوزاند - ماشین باباش خراب شده دورت بگردم ... او اما زهرخندی زد - منظورت از ماشین همون گاریه دیگه؟ - نگو مادر خدا رو خوش نمیاد اینجوری حرف بزنی ، گناه دارن... بی تفاوت در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی می بست گفت - ما هر چی میکشیم از این دلسوزی شماست مادر من ، اگر همین کارا رو نمیکردی آقاجون دست این جماعت گدا گشنه رو نمیگرفت بیاره اینجا و گند بزنه تو این عمارت ... آستین های پیراهنش را بالا زد و با لحنی عصبی ادامه داد - به لطف این دختر و ننه بابای احمقش اینجا شده کثافت دونی مرغ و خروس ...آدم حالش بهم میخوره پاشو تو این خونه بذاره ... ثریا همچنان دفاع کرد -  این چه حرفیه میزنی پسرم این بنده خداها که کاری به ما ندارن ، خونه پشت باغ اصلا ربطی به اینجا نداره که تو... میان گفته های ثریا صدای جیغ صنم از حیاط می آید و مهراب است که پیش از او سراسیمه از خانه بیرون می رود. در حیاط عمارت خواهرش با سر و وضعی آشفته روبروی پناه ایستاده بود و جیغ میکشید - کارت ورود به جلسه ام رو چیکار کردی؟ پناه بغض کرده و ترسیده از حضور مردی که داشت سمتشان می آمد جواب میدهد -  به جون بابام من دست نزدم...اصلا ندیدمشون قبل از آنکه صنم سمت آن دختر حمله ور شود مهراب بازوی او را میگیرد و عصبی می غرد - چی شده؟ صنم است که به گریه می افتد - کارت ورود به جلسه و وسایلم رو روی پله ها گذاشته بودم رفتم دستشویی اومدم دیدم هیچ کدوم نیستن ... به دخترکی که از ترس میلرزید اشاره میزند - این اشغال از حسادت برشون داشته که من نتونم کنکور بدم ، مطمئنم ، خودش اون روز بهم میگفت خوش بحالت که پول داری میتونی کلاس بری من نمیتونم ... ثریا بین صحبتش میپرد - خجالت بکش دختر ، من اینجوری تربیتت کردم؟ صنم به هق هق می افتد - از چی خجالت بکشم؟ اگه این کثافت برشون نداشته کی برداشته تو این ده دقیقه؟ پیش از ادامه پیدا کردن بحث مهراب است که رو میکند سمت دخترکی که عین بید به خود می لرزید و میپرسد - تو برداشتی؟ از سوال مرد چانه اش جمع میشود و با صدایی ضعیف جواب میدهد - نه آقا مهراب بخدا من ...من..برنداشتم .. از داخل جیب مانتویی که به تنش زار میزد کارت ورود به جلسه‌اش ، مداد ، تراش و پاک کنی که با  خود داشت را بیرون میکشد و سمت مردی که با اخم تماشایش میکرد میگیرد - هیچی جز وسایل خودم دستم نیست ... نگاه مهراب از آن دو تیله عسلی رنگ برداشته میشود ، کارت ورود به جلسه دخترک را از دستش میگیرد و نگاهی به آن می اندازد . خیال کرده بود گول مظلوم نمایی اش را میخورد؟ او هم همانند صنم حتم داشت که همه چیز زیر سر این دختر است. با لحنی جدی در حالی که کارت ورود به جلسه میان دستش را تا میزد می گوید - واسه دومین بار میپرسم ، اینبار راستشو بگو ، من نه ثریام که حوصله اراجیفت رو داشته باشم نه صنم که فقط سرت داد و بیداد الکی کنم ، یک کلام بگو تو برداشتی یا نه؟ نفس داشت بند می آمد چرا این مرد باورش نمیکرد؟ -  من برنداشتم ... همزمان با گفتنش مهراب است که آن کارت ورود به جلسه در دستش را از وسط پاره میکند ثریا وحشت کرده صدایش میزند و او بی اهمیت تکه های ریز شده کاغذ را در صورت پناهی که حیران مانده سر جا خشکش زده بود پرت میکند - حالا میتونیم باور کنیم که تو برنداشتی... همزمان با چکیدن قطره اشک روی گونه های دخترکی که نگاهش به تکه های کاغذ روی زمین بود در حیاط را باز میشود و پروا خواهر بزرگتر صنم و مهراب حین داخل آمدن غر میزند - دوساعته کجایین شماها؟ مگه تو کنکور نداری صنم؟ صنم زیر گریه میزند - کارت ورود به جلسه ام ... هنوز جمله اش را تکمیل نکرده است که پروا می گوید - دست منه ، وسایلت رو تو پله ها گذاشته بودی بردم تو ماشین ، یالا بیاین دیگه ... با حرفش خون در رگ و پی مردی که مات مانده سر جا خشکش زده بود از حرکت می ایستد. اینبار پروا بود که خطاب به پناه میپرسد - پناه توام کنکور داری اره؟ بیا با ما مهراب میرسونتت... https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0 https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0 https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0 https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0 https://t.me/+hzkLgCDdkBA2ZDY0
2882Loading...
39
پارت جدید‌، بالاتر...🧡🌱
1 0060Loading...
40
Media files
1 0070Loading...
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
نمایش همه...
Repost from N/a
. من مطمئنم اون هنوزم رادمان دوست داره ، خودم دیدم چجوری نگاهش میکرد چهارسال پیش وقتی داشت میرفت حتی وقتی تصویری حرف میزدیم هم چشمش دنبال شوهر من بود! چشمام از شنیدن حرفاش درشت شد. باورم نمیشد خواهرم این حرفارو راجبم بزنه ، اونم فقط بخاطر اینکه قبل ازدواجشون من توی دانشگاه از رادمان خوشم میومد. من حتی برای اینکه به خواهرم خیانت نکنم چهارسال از خانوادم دور شدم. _ اگر ببینم بازم چشمش دنبال رادمان باشه به مامان اینا میگم زود شوهرش بدن. چقدر خواهرم تو چهارسال عوض شده بود. ترس تموم وجودم گرفت ، من نمیخواستم زوری ازدواج کنم. باید فکر میکردم. دیگه بیشتر از این نمیتونستم منتظرشون بزارم و باید خودمو نشون میدادم مامان بابا رادمان سها و آهو منتظرم بودن. خیلی عجیب بود که توی فرودگاه به این بزرگی باید صدای خواهرم اونم با فاصله یک دیوار کوچیک بشنوم. چمدونم برداشتم و به طرف خروجی فرودگاه رفتم. و همین که به در رسیدم تمام خانوادم کنار هم دیدم. لبخند مصنوعی زدم به طرفشون رفتم. تمام ذوقم کور شده بود. اول مامان و بابا رو بغل کردم و بعد به ترتیب سها و آهو… به رادمان فقط سری تکون دادم. _سودا مادر نمیدونی چقدر دلتنگ بودیم. لبخندی زدم _منم همینطور مامان جونم. اینبار سها با کنایه گفت _فکر میکردم بعد چهارسال زرنگ باشی اونجا برای خودت شوهر پیدا کنی ابجی کوچولو…یعنی هیچ خبری نیست؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و زیر گریه نزنم. خواستم حرفی بزنم که همون صدایی از پشتم شنیدم _ببخشید.. به عقب برگشتم ، این همون مرد مذهبی بود که توی برداشتن چمدوناش کمکم کرده بود. فقط توی چند لحظه فکری به سرم رسید و بدون اینکه به عواقبش فکر بکنم گفتم _اومدی عزیزم ، چرا انقدر دیر کردی؟ بیا با خانوادم آشنات بکنم. مرد بیچاره نگاهی به من و بعد به ۱۰ جفت چشم پشتم کرد خواست حرفی بزنه که زودتر آستینش گرفتم به کنار خودم کشیدمش. _بیا همه منتظرن. بعد به طرف خانوادم که همه متعجب نگاهمون میکردن برگشتم. https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 اول نگاهم‌و به مامان و بابا بعد به سها انداختم _ببخشید میدونستم باید زودتر بهتون میکفتم اما میخواستم سوپرایز بشید. این آقای خوشتیپی که کنارم میبینید ، کسیه که من دوستش دارم و اگر اجازه بدید میخوام باهاش ازدواج بکنم. صدای بلند همشون شنیدم که ها یا چی میکردن. زیرچشمی به مرد نگاهی انداختم. چشماش درشت شده بود و داشت منو‌ نگاه میکرد. سرمو به طرفش برگزدوندم التماسم توی چشمام ریختم تا فقط همراهی بکنه. بابا اولین نفر به خودش اومد لب زد _سلام ، من سجاد پدر سودام ایشونم مادرش معصومه… مرد انگار دلش به حالم سوخت که چشم غره بدی بهم رفت به طرف بابا برگشت. دستشو به طرفش دراز کرد با لبخند کوچیکی لب زد _خیلی خوشبختم ، محمد حسین تهرانی ، ببخشید اینجوری یهو بی خبر اومدم فکر دخترتون بود. قبل اینکه بابا حرفی بزنه سها سریع پرید وسط. دستشو به طرف محمد گرفت لب زد _خیلی خیلی خوش اومدین منم سها خواهر سودام مطمئنم براتون از من زیاد گفته. _خیلی تعریف کرده… مرد نگاهی به دست دراز شده سها انداخت و فهمیدم که امکان نداشت با اون دست بده چون محرم نبود. دست سها و گرفتم ببه پایین کشیدم _سها جان محمدحسین با نامحرم دست نمیده! با این حرفم دیدم که چشمای مامان و بابا برق زد. مامان خیلی زود نزدیک محمد شد گفت _خیلی خوش اومدی پسرم. بعد به طرف بابا چرخید _سجاد بریم دیکه بچه ها خستن حتما ، توی راهم میتونیم با آقا محمد حرف بزنیم. با شنیدن جمله مامان چشمام درشت شد. توی راه؟ اینبار امکان نداشت اون مرد قبول بکنه.. با احترام سریع لب زد _اگر اجازه بدید من برم دیکه ماشینم تو پارکینگه! مامان اخمی کرد و آستین محمد گزفت _اصلا امکان نداره پسرم الان خسته ای بزارم بری ، باید بیای پیش ما بدو رادمان سجاد وسایلشونو بیارید… و قبل اینکه بتونیم مخالفتی بکنیم مارو به طرف ماشین کشوند…. داشتم از ترس سکته میکردم ، خدا میدونه الان راجبم چه فکری میکنه… https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0 https://t.me/+hfaEDqUQ86s5Mzg0
نمایش همه...
Repost from N/a
فرنوش برگشته بهار... با بهت زیادی دست از مرتب کردن شال بر روی سرش برداشته و به خواهر شوهرش نگاه کرد. گوش هایش اشتباه شنیده بودند دیگر؟! فرنوش از کجا برگشته بود؟! او که همین یک سال و اندی پیش تصادف کرده و دار فانی را وداع گفته بود!!. _شوخیت گرفته یلدا؟ فرنوش که مرده. این مسخره بازیا چیه؟ یلدا در جواب با ناراحتی که وجودش را فرا گرفته بود گفت: _به خدا شوخی و مسخره بازی نیست بهار. از عمه ، مامان فرنوش شنیدم. دست خودش نبود ، نمی‌توانست نسبت به چنین مسئله مهمی بی‌خیالی طی کند. آخر این فرنوشی که درباره اش بحث میکردند ، زمانی معشوقهٔ شوهرش، سهیل بود. _تازه یه خبری هم هست که من گفتم زودتر بهت بگم. معلوم نیست این فرنوش عفریته با چه نیتی اومده . نمی‌دونم چطور بهت بگم.... نفسش به شماره افتاد از شنیدن سخنان یلدا. چرا که حس ششمش ناجور داشت هشدار میداد. هشدار زندگی مشترکش را، گرچه این زندگی هنوز زندگی نبود . بعد از مرگ فرنوش پدر سهیل ، سهیل را اجبار به ازدواج با بهار کرده بود و در این زندگی اجباری که تنها خودش عاشق یک طرفه بود ، بی محلی ها و آزار و اذیت های سهیل گاه باعث میشد تا حد زیادی از زندگی دل بِبُرَد. اما باز این خودش بود که به خود امید عاشق کردن سهیل را میداد و ادامه میداد زندگی را. با استرس لب زد: _د جون بکن یلدا... بگو چی شده... یلدا درحالی که قلنج انگشتانش را از روی استرس تق و تق می‌شکست با شک زیادی جواب داد: _فرنوش با یه بچه اومده و ادعا می‌کنه که اون بچه مال خودش و سهیله...!!. و تمام.... این زندگی برایش دیگر زندگی نمیشد. می‌دانست که فرنوش و سهیل با یک دیگر تا حد معاشقه نیز رفته اند ، یعنی این مسئله را سهیل خودش باری برای زجر دادنش بر صورتش کوبانده بود و خب وجود یک کودک این بین خیلی هم منطقی جلوه میکرد. جان از تنش رخت بست و ناگاه با از دست دادن تعادلش سرش به تاج تخت برخورد کرده و همزمان با جیغ گوش کر کن یلدا خون از سرش فواره زد. در همین بین صدای سهیل را توانست تشخیص دهد. سهیلی که التماس هایش برای باز کردن چشمان بهار گوش فلک را کر کرده بود. _بهااااار تورو جون عزیزت چشماتو وا کن. تو رو جون منی که می‌دونم ازم متنفر شدی . بابا د لامذهب من عاشقتم. همینو میخواستی بشنوی؟! آره؟! بیا صدبار میگم بهت: عاشقتم عاشقتم عاشقتم. لبخندی عمیق بر لب راند و با تن صدای ضعیفی لب زد: _خوبه که آرزو به دل نموندم. مراقب...خو..دت....با...باش.... بابای..بَ..بچهٔ ..فَ..فرنوش.... گفت و نفهمید چه آتشی با گفتن این حرف بر جان مرد زد. چَشم بست و ندید و نشنید فریاد های مرد برای بودنش را. و شاید این پایان کوتاه و دردآور، همان شروع ماجرای این زوج بود. شروعی پر از چالش.... https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk https://t.me/+vr7gIi92rQFlM2Nk
نمایش همه...
بهارعاشقی

رزرو تبلیغات👇

https://t.me/+FpSgW_uO3Ng1YzA0

لینک ناشناس 👇

https://telegram.me/BChatBot?start=sc-940117

چنل پاسخگویی👇 @bahar67909 کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد✖️

Repost from N/a
- زنگ بزن اولیات، پدر و مادرت یالا... آیه مثل ابر بهار اشک می‌ریخت، پدر مادرش که تهران نبودند و تصور این که زنگ بزند به آن مرد بد اخلاق بد عنق مثلا شوهرش تا قید کارش را به خاطر او بزند هم ترسناک بود، یک بار ضرب دستش رو چشیده بود و بسش بود! - خانم تو رو خدا مگه چیکار کردم؟! ناظم لا اله اللهی گفت و مدیر مهربانه گفت: - عزیزم! آیه جان تو کاری نکردی شاگرد ممتاز ماهم هستی ولی یه سری بحثها هست که باید با اولیات مطرح کنیم سال آخر دبیرستانش بود و آیه فقط درس می‌خواند تا بتواند کنکور قبول شود چون مطمئن بود معید که پولش از پارو بالا می‌رفت پول دانشگاهی به او نمی‌دهد همین حالا هم که مدرسه می‌رفت کلی منت بالا سرش بود و نالید: - خانم شهریه مدرسه رو گفتم که تا آخر هفته میارم مدیر متاسف به ناظم خیره شد و ناظم بدون تعارف حرفش را زد: - ببین دختر جون این مدرسه جز مدرسه های خاص.. همه پول شهریه هاشونو به موقع میارن جز شما، اینم وضع لباس پوشیدنت تو چل‌ زمستون بدون کاپشنی و با کفش تابستونی! از خجالت در خودش جمع شد، چطور می‌گفت که یک خونبس هست! آن هم خونبس خانواده‌ی رسولی های بزرگ... سرش رو پایین انداخت و اشک هایش بیشتر شدند و ناظم ادامه داد: -دو هفته پیشم که با صورت کبود اومدی مدرسه! خب یه جای کار میلنگه ما خانوادت رو می‌خوایم باهاشون حرف بزنیم آیه دستی زیر چشم هایش کشید و سکوت کرد و همان موقع در دفتر باز شد و مائده خواهر معید در درگاه نمایان شد و با دیدن آیه اخم کرد و گفت: - بله خانم؟ گفتن بیام دفتر؟ ناظم که می‌دانست مائده از خانواده ی سرشناسی بود که با لحنی محترمانه گفت: - مائده جان شما با یاس نسبتی دارید؟ مائده با اکراه رو چرخاند - نه... نه معلوم که نه خانوم...چه نسبتی؟ با پایان حرفش چشم غره ای به آیه رفت و مدیر ادامه داد: - ولی سرویس گفته از خونه ی شما باهم برتون میداره! مائده اخم هایش درهم رفت: - خب... خب خدمتکارمونه... کارای منو می‌کنه و قلب آیه بود که خورد شد و دیگر نیستاد با هق‌هق از دفتر بیرون زد و به صدا کردن های کسی توجه نکرد. از در مدرسه بیرون زد و با تمام توانش فقط دوید و دوید... https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk صدای هوار معید شکستن وسایل در خانه می‌پیچید: - ســـاعـــت دو نصف شب هنوز پیدا نشده... من که اون شهریه کوفتی رو بهت دادم مائده گفتم ببر با مال خودت بده مدرسه گفتم هر چی خریدی برای اونم بخر چرا نکردی؟ هان؟ مائده ترسیده گوشه ی خانه ایستاده بود و مادر معید سعی داشت آرومش کند: - نکن این طوری معید واسه یه دختر بی سروپا این جوری داد و قال راه میندازی؟ اون دختر خواهر قاتل پدرته! معید با خشم به مادرش نگاه کرد: - بی‌گناه ترین آدم قصه همونه، گفتی هرزست گرفتمش زیر مشت و لگدم تا دو روز نمی‌تونست حرف بزنه گفتی زنته خون‌بسته مگه مردونگی نداری با سی و دو سال سن افتادم رو تن دختری که هم سن خواهرمه و حالشو از هر چی مرده بد کردم صدای گریه مائده این بار بلند شد و مادرش داد زد: - خفه‌شو معید این حرفا چیه داری به من میزنی ساکت شو دهنتو ببند خواهر داری! ولی معید عذاب وجدان داشت خفه اش می‌کرد و داد زد: -صدای هق هقش اولین باری که مثل یه حیوون رو تنش افتاده بودم هنوز تو گوشم می پیچه جوری که حالم از خودم بهم می‌خوره حالا میگید دختره نیست گمشده؟! تو تهران به این بزرگی کـــجـــارو بگردم؟ و هما ن موقع صدای زنگ خانه بلند شد و آیه بود، در این هوای سرد خودش با پای خودش به شکنجه گاهش برگشته بود چون جایی را نداشت... و معید بدون معطلی سمت در دویده بود و در را که باز کرد با صورت کبود آیه از سرما مواجه شد و مات ماند و آیه زمزمه کرد: - اون بیرون پر گرگ بود، می خواستن تنمو بدرن‌... با خودم گفتم حداقل گرگ این خونه محرمم آشناست برگشتم و با پایان حرفش چشم هایش از سرما گشنگی سیاهی رفت و معید بود که قبل این که دخترک سقوط کند تن سردش را گرفت... https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk https://t.me/+T3D0XZfozOM1MjJk
نمایش همه...
حِیــــران

یا مَن لا یُرجَی اِلا هُو ای آنکه جز به او امیدی نیست✨ پارت گذاری منظم🍂 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

Repost from N/a
#پارت_642 _دختره تو زندان رگش و زده بی‌توجه به گفته‌ی وکیل سیگارش را اتش می‌زند و از پنجره‌ی شرکت بیرون را تماشا می‌کند.. _ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان کامی از سیگارش می‌گیرد و دست خالی‌اش را درون جیب شلوارش فرو می‌کند.. _میگن.. مرد مکثی می‌کند و با ندیدن هیچ گونه عکس‌العملی از جانب میعاد ادامه‌ی حرفش را با حرص میغرد: _میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست بلاخره نگاه از پنجره می‌گیرد.. با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین ساله‌اش می‌چرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب می‌زند: _خب چی کنم؟! از این بیخیالی‌اش.. از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم می‌ریزد و چند قدم نزدیکش می‌شود: _میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟ رو به روی میعاد می‌ایستد و با چشمان سرخش خیره‌اش می‌شود.. این مرد کی انقدر بی‌رحم شده بود؟!. پکی به سیگارش می‌زند و پوزخندی به چهره‌ی سرخ نیما می‌اندازد.. _وانمود نمیکنم واقعا برام مهم نیست.. _حتی اگه بفهمی حامله بود.. خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو می‌شود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند: _زنت حامله بوده باغیرت جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست _دلم نمیسوزه اون قاتل الهه‌ی منه نیما قدمی از او فاصله می‌گیرد و بی‌توجه به صدای ضعیف و ناله‌وار او با صدایی محکم و گیرا لب می‌زند: _اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم پشت به چهره‌ی مات و رنگ و رو رفته‌ی میعاد می‌کند و به طرف کیفش می‌رود.. مدارک و پرونده‌ی مهسا را از کیف بیرون می‌آورد و به طرف میعاد حرکت می‌کند.. پرونده را در آغوش میعاد پرتاب می‌کند و با صدای خشمگینی می‌غرد: _بی‌گناهه چشمان میعاد به خون می‌نشیند و بغض گلویش را خراش می‌دهد.. _این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی .. میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی.. کیفش را از روی میز برمی‌دارد و بی‌توجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را می‌زند و او را ترک می‌کند: _حالا تو بمون و عذاب وجدانت و زن و بچه‌ای که بی‌گناه پر پرشون کردی.. https://t.me/+cjnBBUnNY7diN2Zk https://t.me/+cjnBBUnNY7diN2Zk دختره ‌رو بیگناه متهم به قتل زنش می‌کنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچه‌ی توی شکمشو توی زندان می‌کشه…🥺💔
نمایش همه...
Repost from N/a
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت. _هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا... مرد را تکان داد، این وقت شب آلما آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد. _ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ... سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن... _این بوی چیه... آقا...پاشو... قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی... _من ...و ببر تو... دست مرد به شال آلما گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد. _تو زخمی شدی؟...خدایا... ترسیده کمی عقب رفت. _زنگ بزن ...پلیس... زود... مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود. _باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست... صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است. _اون دنبال توئه؟... مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود. _بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد... بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی... " رد خون" _زود ...باش دختر... بریم تو... بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود... _اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه... آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست. _پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش... صدای مردهایی از پشت در می آمد. " تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید" آلما نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در... _بیا... اسلحه دختر... می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد. _با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم.... آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند. " از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه" اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود. _آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ... با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد... مرد را دید که ارام می خندد... و باز آلما جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد... "بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..." موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد. _آلما... در و باز کن ...دزد اومده؟... حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود. اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد. _زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده... مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند. _خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه. به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی... _کجا بیام؟...خونم چی؟ افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود. _جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید... دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟ _ولی کجا؟ من... پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی. _برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه... https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0 https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0 https://t.me/+nIqAh6GMOFVjMTc0
نمایش همه...
👍 1
Repost from N/a
- میگه نوک سینه هات سکسی نیستن آقای قاضی! قاضی با وحشت و برگ ریخته بهم نگاه کرد و زیرلب گفت: - حرمت جلسه رو رعایت کن خانم. شهلا خانم کنار دستم نشسته بود و می‌خندید. من ولی عصبی بودم، اصلا نمی‌فهمیدم چی دارم می‌گم! از جام بلند شدم و تقریبا داد زدم: - من اعتراض دارم آقای قاضی! این آقا فکر کرده خودش خیلی سکسی و جذابه؟ نگاه به قد بلندش نکن آقای قاضی! اونی که باید بزرگ باشه، کوچیکه! قاضی زیرلب گفت: - الله و اکبر. اروند با اخم های در هم نگاهم می‌کزد و میدونستم از در که برم بیرون بهم رحم نمیکنه. منم که داشتم مثل سگ دروغ می‌گفتم و شهلا خانم با آرنج زد تو پهلوم و با خنده گفت: - دروغ نگو، ما همه تو جشن ختنه سورون اروند بودیم! دیدیم جریان چیه و چه قدریه خاله جون! اروند همسن بابای من بود که ختنه اش کردیم. کارد می زدی خون اروند در نمیومد. حالا بقیه‌ هم داشتن می‌خندیدن که قاضی با چکشش رو میز کوبید و تشر زد: - بشین خانم! این حرفا رو تموم کنید وگرنه بیرونتون می‌کنم. من نشستم سر جام و منتظر واکنش دیار موندم! مثلِ سگ داشتم می‌ترسیدم که یه وقت از همون جا خیز ور نداره و پاره ام نکنه که یهو گفت: - من زنمو طلاق نمی‌دم! زن حامله رو چطور باید طلاق داد؟ پشمام ریختاااا! این مرتیکه چی میگفت من اصلا حامله نبودممم! اروند عینکِ سکسیش رو رویِ بینیش جا به جا کرد و گفت: - با اینکع اصلا دوست ندارم مسائل شخصیم رو بازگو کنم اما هفته‌ی پیش رابطه مراقبت نشده داشتیم! خانم قرص اورژانسی هم مصرف نکردن! بهتر نیست منتظر نتیجه بمونیم؟ از جام بلند شدمو داد زدم: - چی می‌گی تو؟ آقا داره دروغ می‌گه، این اقا اصلا عقیمه، خودش قبل عروسی گفت، حامله چیه؟ اروند لبخند زد و گفت: - دروغ گفتم! مثل خودت که گفتی هشتاد و پنجه و هفتاد تحویل دادی! یعنی از وقاحتش جامه داشتم می دریدم که خاله خشتک شلوارمو گرفت و گفت بچه بیا پایین سرمون درد گرفت! حامله شدن چی بود اصلا این وسط؟! این مردک به من گفت اسپرماش مریض و افسرده ان که! داشتم تو هپروت بدبختی خودم غلط می‌زدم که قاضی گفت: - جلسه رو به تعویق می اندازیم و اما در خصوص شکایت عدم تمکین آقا از خانم‌... بعد یهو چشماش گرد شد و با تعجب دوباره متن رو خوند و سوال پرسید: - خانم شما از آقا شکایت عدم تمکین داشتین؟ 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 با نیش باز گفتم بله و اروند با چشم غره گفت: - من آماده ام واسه‌ی جبران آقای قاضی! قاضی سر تکون داد و گفت: - دادگاه رو موکول میکنیم به وقتی که از نتیجه‌ی آزمایش بارداری خانم مطلع بشیم! من بدبخت شدممممممم اروند منو میکشهههه😂😂😂 خب خب خب آماده باشید که قراره حسابی بخندییییین😂🤌❤️ https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk https://t.me/+_lIJUiT2-poxYzJk
نمایش همه...
Repost from N/a
دختره داره چیزای +18 گوش میده که شوهرش...🔞❤️‍🔥 - س*ک*س لذتی هیجان انگیز و قدرتی عجیب دارد.. و هیچ مانعی جلو دار آن نیست.. چشمام گرد شد. آروم قدم به داخل اتاق برداشتم و در آهسته بستم اونقد حواسش پرت فیلم بود که متوجه نشد. زیرلب نالید: خدایا من چطور این مرد تو رابطه راضی نگه دارم.. یعنی الان من برم بگم بیا منو بکن میاد؟ جفت ابروهام بالا پرید. فردا مراسم عقدمون بود و امشب اومده بود اینجا چون مسیر خونه ی ما تا سالن آرایشی نزدیک بود و فردا راحت تر بریم سراغ کارهامون.. لبخند شیطونی روی لبم قرار گرفت. من فقط فکر می کردم منم که بی جنبه ام و با دیدنش خشتکم باد میکنه نگو خانوم هم... بی سرو صدا چشم دوخته بودم به صفحه ی گوشیش.. _لب و استفاده درست از آن ها می تواند، مقدمات شروع رابطه‌های جنسی را به شکل چشم‌گیری افزایش دهد و زمان رابطه را طولانی تر نماید.. دوباره نق زد: _وایی نه جر می‌خورم اینجوری که.. توی دلم غر زدم: سیه جوری جرت بدم توله سگ که تو افسانه ها تعریف کنن.. _آخه من چجوری اون هرکولو بوس کنم؟ دوباره توی دلم نالیدم : _هرکول باباته دختره چموش.. با بقیه ی حرفای زنه لبش گاز گرفت. _طی آزمایشات وتجربیات ثابت شده درخواست از جانب خانم ها باعث داغ تر شدن و طولانی تر شدن سکس می شود. _یعنی من خودم برم پاهامو براش باز کنم و بگم بیا منو بکن.. عمرا..! بی هوا از پشت دستامو داخل یقه ی باز لباسش فرو بردم و جفت سینه هاشو توی مشتام فشردم و زیر گوشش گفتم: _آخ گل گفتی دقیقا همینو میخوام! گردنش با حالت ترسیده ای به طرفم چرخید و خواست از جا بپره که سینه های اسیرشده اش توی دستام اجازه ندادن.. نگاهم ناخودآگاه روی رون های سفید ولختش نشست. _جووون قربون خانم هات و سکسیم برم من.. هول کرده گفت: - نه...نه اصلا اینجور که تو فک می کنی نیست.. من فقط...من.. چشمکی زدم و گفتم: _فقط مثل اینکه خیلی دلت میخواد بکنمت نه! خجالت زده پلک روی هم فشرد. می تونستم حدس بزنم وسط پاش خیس خیسه! دستمو روی رون لخت پاش لغزوندم و آروم به طرف شورتش بردم. آب دهنشو فرو داد. _مصطفی نکن.. زشته.. الان.. یکی میاد.. می بینه.. زیر گوشش با هرم نفس های داغم پچ زدم: _تا تو باشی تو خونه ی مادرشوهرت هوس بالابردن سایز سالار به سرت نزنه.. اوووممم.. بدنیست یکم سالار درمان کنی..هوم؟ پلک روی هم فشرد و دوباره اب دهنشو فرو داد. منو باش که تو تمام دوران دوستیمون فک می کردم فقط منم که بی جنبه ام و با دیدنش خشتکم باد میکنه نگو خانوم پیش من ادا تنگا رو در می اورده وگرنه اونم.. - طبق شکل مرد روی زمین خوابیده،پاهای خود را کمی باز کرده و زن بر روی آلت مرد مینشیند. با صدای زن توی گوشی نگاه بهت زده ی دوتامون به طرفش چرخید. فیلم هنوزم در حال پخش بود و اون داشت سکس صحیح رو آموزش می داد. نازنین تندی دستش دراز کرد تا صدای گوشی رو قطع کنه که وسط راه مچ دستش اسیر شد. نگاه شیطونی بهش انداختم. _طبق نظرات خانوم دکتر پیش می ریم! بی هوا لبامو رو لباش فشاردادم و... وایییییی اصن دوتا زوج خیلی شیطون وباحالن❌ نمی دونم چی بگم؟😂😂😂😂 از دوستی تا ازدواج.. یه رمان برگ ریزون با کلی اتفاقات هیجان انگیز و خفن😍🔞 https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk https://t.me/joinchat/9BacXMvqSsc4OGFk
نمایش همه...
رزسفـیــــد|رزسیــــاه

وخدایی که به شدت کافیست... 🌱🕊️ «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @ros_sefiid ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد_رزسیاه آرامش_آیروس ممنوعه (جلد دوم رزسیاه) اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

👍 1
Repost from N/a
_مامانی بلاخره عکسای عروس شدنت رو پیدا کردم ولی این دوماده که بابا کوهیار نیست!! با سمعِ جمله‌ی مَهدا، موبایلم از دستم افتاد و هول شده سمتش دویدم: _اینا رو از کجا آوردی؟؟ _تو که نشونم ندادی!! خودم گشتم تا پیدا کردم. وای اگر کوهیار سر می رسید... دخترک شش ساله ام حیرت زده به عکس من و محمدرضا، چشم دوخت: _مامان...این مَرده کیه کنارت؟؟ چرا بابا کوهیارم نیست؟؟ عکس ها را از دستش قاپیدم و  با اضطراب لب به دروغ مصلحتی باز کردم: _خودشه مامان جونم...برو بازی کن دخترم. _نه الکی نگو...بابایی که چشماش آبی نیستن...این آقا هم مثل من چشماش آبی ان. در همین میان در اتاق باز شد و کوهیار در چارچوب نمایان شد....مهدا با ذوق سمتش دوید و من فاتحه ام را خواندم. کوهیار لبخندی زد و او را در آغوشش جا داد که لب برچید و کودکانه گفت: _بابایی چرا تو شب عروسی تون پیش مامان مها نبودی؟؟ چرا اجازه دادی اون آقا غریبه‌هه مامانم رو بغل کنه؟؟ کوهیار مات ماند و از گوشه چشم به من خیره شد....مهدا را سمت در اتاق هدایت کرد: _برو بیرون دخترم...بعدا حرف می زنیم. در را قفل کرد و با آرواره های سخت شده سوی من گام برداشت. قفسه‌ی سینه اش از خشم بالا و پایین می شد: _این اراجیف چیه به خورد بچه دادی؟؟ باز اون عکسای کوفتی رو در آوردی؟! همین امروز همشونو خاکستر می کنم... بغضم گرفت: _خودش عکسای من و محمدرضا رو پیدا کرد. _قرار شد مهدا هیچوقت نفهمه که دختر من نیست. _اون حقشه بدونه محمدرضا خدابیامرز پدرشه...حقشه بدونه تو رفیق پدرشی... گلویم را گرفت و از پشت دندان های کلید شده غرید: _وای به حالت اگه یادگار رفیقم...یادگار برادرم رو ازم جدا کنی....به ثانیه نکشیده از خونه میندازمت بیرون. اولین قطره اشکم چکید: _نه کوهیار...خواهش میکنم...تو قول دادی اجازه بدی تا هفت سالگی کنارش باشم. _آره اما موعدت یک سال دیگه سر میرسه....بعدش طلاقت میدم و دیگه رنگ مهدا رو نمی بینی. پیراهنش را چنگ زدم و سر بر سینه‌ی ستبر اش فشردم... او پس از مرگ محمدرضا، حاضر شد با من ازدواج کند تا بتوانم برای فرزند رفیقش که هیچکس از وجودش خبر نداشت، شناسنامه بگیرم. هق زدم و نالیدم: _تورو خدا من‌و از دخترم جدا نکن...اون جون منه...نباشه میمیرم. کمرم را چنگ زد و میان خرمن موهایم دم گرفت: _به یه شرط...اجازه میدم تا ابد کنارش باشی... _هرچی باشه قبوله...هر چی باشه. چشمان نافذ و خمارش را در صورتم چرخاند و تنم را هم‌گام با خودش سمت مبل هدایت کرد: _هفت سالِ تمام تحمل کردم و خود دار بودم... گیج نگاهش ‌کردم و نفسم رفت... نکند منظورش...!؟ کوهیار همسر قانونی ام بود اما در این همه سال همچون خواهر و برادر کنار یکدیگر زندگی کردیم. گوشه‌ی لبم را زیر دندان کشید و ادامه داد: _هفت سالِ تمام، هوش از سرم پروندی و به حرمت محمدرضا نزدیکت نشدم...تو زن منی مها...حق منی‌...گفتی هر چی بگم قبوله. _نه کوهیار...نه...ازم نخواه... بوسه‌ی خشن و پر تب و تاب اش خموشم کرد: _هیس...بودنت کنارِ مهدا، مشروط به آغاز زندگیِ زناشوییت با منه... https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0 https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0 https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0 https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0 https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
نمایش همه...
وارد شوید و به اطلاعات مفصل دسترسی پیدا کنید

ما این گنجینه ها را پس از تأیید هویت به شما نشان خواهیم داد. ما وعده می‌دهیم که سریع است!