مجـنونـ عـشـق(سـاجدهـ هـاشمے)🖇📚
﷽ 🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 من مجنونم، مجنون عشق! اما... لیلی در میان نیست لیلی به خاطره ها سپرده شده ولی... گاهی خاطره ها هم زنده می شوند. عضو اختصاصی انجمن نویسندگان ایران مجنون عشق به قلم: ساجدههاشمی🌱
نمایش بیشتر16 110
مشترکین
-8724 ساعت
+5847 روز
+1 00630 روز
توزیع زمان ارسال
در حال بارگیری داده...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.تجزیه و تحلیل انتشار
پست ها | بازدید ها | به اشتراک گذاشته شده | ديناميک بازديد ها |
01 پارت جدید، بالاتر...🧡🌱 | 874 | 0 | Loading... |
02 Media files | 946 | 0 | Loading... |
03 - آقای داماد آیا بنده وکیلم؟
لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد.
عاقد باز میپرسد:
- آقای داماد؟ وکیلم؟
باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم:
- من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار!
جوابم را نمیدهد.
دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید:
- داماد رفته گل بچینه!
خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند:
- پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟
بلند و محکم میگوید:
- نه!
قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟
صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود.
دایی یکباره فریاد میکشد:
- محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا.
جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید:
- منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!
بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟
با غصه میپرسم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
رک و صریح میگوید:
- چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟
قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
(پنج سال بعد)
- زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.
دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید:
- اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟
نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد:
- قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد.
صدای مادرم می آید:
- هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا.
ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید:
- آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟
با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش...
و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن | 199 | 1 | Loading... |
04 #پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0
https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔 | 668 | 2 | Loading... |
05 - دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 | 652 | 0 | Loading... |
06 آوا:می خوام تو باکرگیمو بگیری...
آوا بعد گفتن این جمله که جان کنده بود تا به زبون بیارتش دستاشو مشت کرد.
رادان پوک عمیقی به سیگارش زد و از پشت هاله دود تماشاگر دختری شد که گونه های سرخش نشون میداد اصلا نمیدونه از دست دادن باکرگی چیه که به زبونم میارتش...
از موتور بزرگش پیاده شده و سری به افسوس تکون داد و پاکت نونهای فانتزی که بوشون شکم گرسنه آوارو که از صبح به انتظار رادان نشسته بود و چیزی نخورده بود رو به قارو قور انداخته بود بغل گرفت...
رادان:برو پی کارت بچه...بابات میدونه این وقت شب خونه نیستی؟
ردان بعد گفتن این حرف از مقابل چشمای گرد شده آوا گذر کرده و سمت آسانسور رفت...دخترک مصمم بود کاری که بخاطرش اینجا اومده و غرورشو خرد کرده بود رو انجام بده، پشت سر ردان روونه شد...
بغض خانمان سوزی به گلوش فشار می آورد...آخه چطوری بهش می فهموند ترجیه میده اولین نفری که باهاش میخوابه رادان باشه تا اون ارسلان بی همه چیز؟
تفاوت پانزده ساله سنشون مهم نبود چون مگه میخواست باهاش ازدواج کنه؟
قد و هیکلی که چهار برابر آوا بود هم مهم نبود به قول سوگند جذابترین مرد شهر بود...حتی اخلاق به قول همون سوگند گندشم مهم نبود چون فقط یک شب مهمون تختش بود نه یک عمر...
رادان بی توجه به او وارد کابین آسانسور شده و دستشو سمت دکمه ها برد که آوا خودشو داخل کابین انداخت و کنارش ایستاد...
رادان برای چند لحظه خشکش زد و نفسشو حرصی بیرون داد...و دکمه رو به ناچار و در مقابل نگاه های کنجکاو صمد آقا فشرد...بزار فکر کنه یکی از دوست دختراشه...
آوا دوباره با بغض گفت
آوا:تو که هر هفته کیس عوض میکنی و تنوع طلبی...چه اشکالی داره یه شب هم با من باشی؟مگه از بابام کینه به دل نداری؟مگه رقیبش نیستی؟اصلا اینجوری انتقام بگیر...عذاب وجدان هم نداشته باش منکه با پای خودم اومدم که همخوابت بشم...
رادان تو یه حرکت ناگهانی به آماندا نزدیک شده و با کمی فشار باعث شد آماندا عقب عقب بره و به دیواره سرد و فلزی آسانسور بچسبه...
با ترس سرشو بلند کرده و خیره رادانی شد که با عصبانیت نگاهش میکرد و تن گرمشو به اون می فشرد...
بوی نون تازه با عطر خوشبو مردی که با خشم نگاهش میکرد در هم آمیخته شده و خوشایند بود...
آوا فکر کرد شاید مثل این دو هفته جوابش عصبانیت و بد و بیراه های زیر نافی رادان باشه نه رام شدنش ولی رادان در کمال تعجب گفت
رادان:وای بحالت اگه اینجا اومدنت نقشه پدرت باشه...اونوقت که اون روی جاوید دلگرمو می بینی سنجاقک خانم...
آوا آب دهنشو قورت داده و سرشو بالا و پایین کرد...در آسانسور مقابل واحد رادان با صدا باز شد دستش توسط ردان کشیده شد...
🤤🔞🔥
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
❌آوا بخاطر اخلاق سرد پدرش رابطه خوبی باهاش نداره آخرین امر پدرشم میشه ازدواجش با ارسلان مردی که آوا به هیچ وجه ازش خوشش نمیاد...پس از سر لجبازی میره سراغ تنها مردی که میشناسه و میتونه از پس کاری که میخواد بر بیاد، سراغ رادان فروزانفر مرد مغرور تنوع طلب روزگار تا باکرگیشو تقدیم اون کنه رادان بخاطر دشمنی که این وسط وجود داره به آوا شک میکنه ولی کیه که بتونه جلوی اون دوتا چشم مشکی براق مقاومت کنه؟قرار گذاشته میشه این همخوابگی یه شب باشه ولی...ولی رادان خان نمیتونه همینجوری از خیر آوا بگذره🥹🔥🔞 | 325 | 1 | Loading... |
07 #Part_931
#مجنون_عشق
ارنجش رو روی میز گذاشت و دستهاش رو تو هم قلاب کرد و انگار که حالا بحث به نظرش جدی اومده باشه جواب داد:
- جدا از همهی این دوستیها، صمیمیتی بین ما نبوده که بخاطرش از تهران بیای شمال و چند روز هم درگیر باشی، چطور میگی عجیب نیست؟
از چیزی که شنیدم تمام بدنم یخ کرد!
میدونستم زده بود به در بیتفاوتی...
میدونستم در تلاش بود برای نادیده گرفتنم...
اما این که چطور اینقدر رک و آشکار، همهی گذشتهمون رو زیر سوال میبره، جونم رو داشت به لبم میرسوند.
بیتوجه...
حتی بدون ذرهای ندامت...
کمر راست کرد و با قرار دادن دستهاش روی رونش ادامه داد:
- در هر صورت، خواستم بیای که بابت تموم اون اتفاقها تشکر کنم؛ کاری کردی که تو این دور و زمونه برادر برای برادرش نمیکنه، اما تو برای یه غریبه انجامش دادی.
با این که جون تو این تن نمونده بود...
با این که اگه لب باز میکردم از لرز تو صدام آبروی دلم پیش غرورم میرفت...
اما نتونستم طاقت بیارم و با چشمهایی که از جبر زمونه یحتمل رو به قرمزی میرفت، نگاهش کردم.
دستش باز داشت به سمت جیب شلوارش میرفت که قبل از اون، با صدایی که از لرزش و ناراحتی حسابی تحلیل رفته بود با بیچارگی پچ زدم:
- کاری که من کردم نیاز به رگ و ریشهی برادری نداشت...اومدم چون پای تو وسط بود.
قبل از این که بیشتر از این بدبختیم به چشمش نیاد، از جام بلند شدم و بعد برداشتن کولهم، باز نگاهش کردم.
گیج...
مات...
و سردرگم...
نگاهش از کولهم به سمت چشمهام اومد و من بیطاقت پشت بهش کردم و گفتم:
- در ضمن...تو که غریبه نیستی.
ـــــــــــ | 981 | 3 | Loading... |
08 Media files | 686 | 1 | Loading... |
09 - دست زنتو شکستی؟
کفری و پر حرص پلک بست و مادرش ادامه داد
- چون دختر از خیابون آوردی خونهات و اعتراض کرده زدی این بلا رو سرش اوردی؟
زده بود...
دست دختری که زن شرعی و قانونی اش بود را بخاطر یک هرزه شکسته بود
با اخم بی آنکه از موضع خود کوتاه بیاید می گوید
- شما لازم نیست پشتشو بگیری ، هربلایی که سرش اومده حقشه ...!
- اونم برداره یکی از تو خیابون بیاره خونه بازم همینو میگی؟
با حرف مادرش دستانش مشت شد
- بفهم چی داری میگی مادر من...
- چرا؟ مشکلش چیه؟ حق نداره؟
دندان روی هم فشرد و با خشم و غضب غرید
- اره حق نداره ، گه میخوره همچین غلطی کنه ، از روز اول بهش گفتم قبول نکنه ، گفتم خودشو تو زندگی من نندازه ، گوش نداد ، قبول کرد ، پای اون سفره عقد نشست ... پس حالا حقشه ...باید بدتر از اینارو بکشه ...بلایی به سرش میارم که روزی هزاربار بگه گه خوردم...
- کسی مجبورت کرد با هانا ازدواج کنی؟
صدای خنده هیستریکش در کل خانه پیچید
پر از حرص و ناباوری گفت
- مث اینکه شما یادت رفته این لقمه رو کی واسه من گرفته مادر من ...
حاج اسد الله پدربزرگش بود که آنها را وادار به این ازدواج کرده بود
- باشه پسرم تو هانا رو نمیخواستی و حاجی مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی...
سیما ، مادرش می گوید و سپس با مکثی کوتاه ادامه میدهد
- حاجی تو راهه ، هانا قضیه رو بهش گفته ، اونم داره میاد طلاق دختری که لقمه گرفت واسه ات رو بگیره راحتت کنه ...
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 | 943 | 5 | Loading... |
10 - عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه !
این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم .
- به همین راحتی خانوم تاج؟
- می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس !
- با هوو آوردن سر من ؟
- غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس !
انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد.
از جا بلند میشوم.
- هنوز حرفم تموم نشده عروس !
- مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟
- درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت !
جنینم لگد میزند ، زیر دلم را می گیرم .
- می دونه شوهرم ؟
صاف در چشم اشکی من زل میزند.
- می دونه، سرخود حرف نمیزنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه.
نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد.
- مبارکه پس، به پای هم پیر بشن..
پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را.
- مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ...
حرفی نمیزنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم.
قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من.
- توکا!
قطره اشکم می چکد روی گونه ام.
- مبارکه شاه داماد!
- روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟
از پشت بغلم میزند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم.
- به پای هم پیر بشید ...
- توکا!
- نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه زندگیم! اینه دق نمیخوام ...
- کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟
- میذارم میرم داغ خودم و بچمو میذارم به دلت مهبد سپه سالار.
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش .
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk | 441 | 6 | Loading... |
11 _مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟
با حیرت به پسرکم نگاه کردم.
_چرا مامان جون؟
پسر پنج سالهام جلو خزید.
_بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره.
شاهین.
پسرِ ده ساله ی همسرم.
پسری که از عشق قبلیاش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت.
_ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟
جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم.
چشم بستم، سرش را بوسیدم.
_مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟
از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید.
_نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون.
زیر گریه زد.
_حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه.
مشت کوچکش را بوسیدم.
پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم!
فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم.
_دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته.
کمی آرام تر شد.
_شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره.
نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج سالهام گفته باشد.
برایم پیام امد.
«_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگیمون صحبت کنیم»
شاهرخ بود!
قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد!
بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد.
بگویم تا شاید چیزی درست شود!
***
«چند ساعت بعد»
صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود.
_همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد.
لبخند زدم.
از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم.
_بابا، بابایی.
با صدای شاهین لرزی به تنم نشست.
_دارا رخت خوابم رو پاره کرده.
شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید.
_از کجا میدونی دارا بوده؟
دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد
_خودم دیدمش بابا.
چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند.
_تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟
باز هم اشتباه کردم!
شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید.
اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من...
دارای من برای او هیچکس نبود!
_بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم!
شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد.
_پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه!
از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد.
_بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟
او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت.
_من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه.
با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود!
برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت!
فریاد زدم.
_چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُردهاته عزیز تره نه؟
دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟
وسط راه مشتش را به دیوار کوبید.
_حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار.
من اما دیگر نمی ترسیدم.
_انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو.
می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشیاش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم.
به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود!
صدای دارا اما مرا متوقف کرد.
_بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره!
چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟
_شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟
_برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ!
بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم.
دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود...
_دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو..
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t. | 341 | 6 | Loading... |
12 - بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم.
جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم:
- نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟
هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست.
همانطور که سیگارش را کنج لبش میگذاشت و آتش میزد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند.
- ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنهی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن!
به هق هق افتادم.
فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند.
- چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی!
با تحکم غرید:
- از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟
- من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا...
هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد.
- فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟
میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟
ترسیده بودم.
نگاهش مثل گرگ زخمی بود.
فهمیده بودم زمین های زراعیای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم!
با گریه گفتم:
- گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه!
با خونسردی سر تکان داد.
کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد.
- چرا میخواستی خودتو بکشی؟
با یادآوری بدبختیای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم.
- فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم.
میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره.
پوزخند زد:
- پس عروس فراری هم هستی!
- مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مردهس... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن!
با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید.
سری تکان داد و لب زد:
- چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟
نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود.
سریع گفتم:
- هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید!
نیشخند مرموزی زد.
- چند سالته؟
- پونزده!
- میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم...
کنجکاو نگاهش کردم.
چرا این حرف را میزد.
- در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب...
یکه خورده نگاهش کردم.
هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود.
چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم.
برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم.
هخامنش تای ابرویی بالا انداخت:
- چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟
مردد لب زدم:
- قب... قبول میکنم!
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
آیسا، دختر هفده سالهی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، میخواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظهای که از خودسوزی پشیمون میشه، آتیش به مزرعهی چند هکتاری خشخاش میرسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار!
مردی که بخشش توی کارش نیست.
حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده....
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️
#اروتیک #عاشقانه #انتقامی
بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌ | 913 | 5 | Loading... |
13 Media files | 290 | 1 | Loading... |
14 #پارت_634
_ چته مثل سگ ناله میکنی؟
از شنیدن صدای بلندش سر سنگین شده ام رو بالا میکشم و با بغض می نالم
_درد دارم
با حرفم نگاهی به شکمم میندازه ...
_کجات درد میکنه؟
سکوت و جواب ندادنم باعث میشه جلو بیاد
کنارم روی تخت میشینه و خیره به چشمای پر شده از اشکم با لحن تندی تشر میزنه :
_کری؟ د میگم کجات درد میکنه که از صبح هی زر زر زنگ میزنی؟ از وسط جلسه منو کشوندی اینجا عر زدنانتو گوش بدم؟
لبهای لرز گرفته ام رو از هم فاصله میدم :
_ جلسه یا سکس با عشق سابقت؟
پر حرص به سمتم نیم خیز میشه چنگی به موهام میزنه و از لای دندونای کلید شده اش می غره
_ باز دو روز ولت کردم هار شدی افتادی به گه خوری دختر حاجی؟ حتماباید شب و روز عین سگ زیر دست و پام جون بدی تا زبونت کوتاه باشه؟
با نفرت در حالی که از درد نفسم به زور بالا میاد زمزمه میکنم
_ ازت متنفرم اهورا ، ازت متنفرم ، میرم ، بچه ام که به دنیا بیاد میرم ...داغمو به دلت میذارم ...
با پیچیده شدن دستش دور گردنم صدا توی گلوم خفه میشه
فشاری به گلوم میاره
_ میخواستم این یک ماه مونده تا زاییدنت رو بهت رحم کنم ..
مچ دستام رو با یه دستش میگیره و بالای سرم میکشه ... طناب افتاده روی زمین رو برمیداره و همینطور که مچ دستام رو به تخت میبنده ادامه میده :
_ولی انگار تو لیاقت دلسوزی نداری دختر حاجی ..
وحشت زده به چهره سرخ شده اش زل میزنم و با لکنت می پرسم
_ چیکار میکنی؟
بی توجه به تقلا کردنام کمر شلوارم رو میگیره و با ضرب از پاهام بیرون میکشه ...
دستش که به سمت کمربندش میره با هق هق داد میزنم
_غلط کردم ...ولم کن ...تو رو خدا ولم کن
هیستیریک میخنده...کمربندش رو دور مچ دستش میپیچونه و بی توجه و به داد و فریادهام با تمام قدرتش روی پاهای لختم می کوبه که از درد فریاد میکشم
_نزن ...بچه ، اهورا بچه ...
کر شده بود ، نمی شنید ... داد و فریادهام رو التماس رو نمی شنید ...
نمیدونم چقدر میگذره که بالاخره رضایت میده و عقب میکشه ...
مچ دستام رو باز میکنه
_پاشو خودتو جمع کن ...
قفسه سینه ام از درد بالا و پایین میشه ... جون تکون خوردن نداشتم ، جون نفس کشیدن نداشتم ...
پشت دستشو با ضرب تو صورتم میزنه
_ پاشو تخم سگ پاشو ناز نکن واسه من تا باز به جونت نیوفتادم ...
جوابش رو که نمیدم به سمتم نیم خیز میشه دستش رو زیر تن یخ زده ام می پیچه و به سمت خودش میکشه ...نگاه وحشت زده اش صورت رنگ پریده و بی حالم رو کنکاش میکنه ..
فک روی هم چفت شده ام رو بین دستاش میگیره و زمزمه میکنه
_ تموم شد ... دیگه نمی زنم قول...
دیر بود
برای قول دادنش دیگر خیلی دیر بود
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 | 437 | 3 | Loading... |
15 _مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟
با حیرت به پسرکم نگاه کردم.
_چرا مامان جون؟
پسر پنج سالهام جلو خزید.
_بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره.
شاهین.
پسرِ ده ساله ی همسرم.
پسری که از عشق قبلیاش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت.
_ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟
جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم.
چشم بستم، سرش را بوسیدم.
_مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟
از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید.
_نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون.
زیر گریه زد.
_حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه.
مشت کوچکش را بوسیدم.
پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم!
فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم.
_دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته.
کمی آرام تر شد.
_شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره.
نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج سالهام گفته باشد.
برایم پیام امد.
«_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگیمون صحبت کنیم»
شاهرخ بود!
قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد!
بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد.
بگویم تا شاید چیزی درست شود!
***
«چند ساعت بعد»
صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود.
_همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد.
لبخند زدم.
از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم.
_بابا، بابایی.
با صدای شاهین لرزی به تنم نشست.
_دارا رخت خوابم رو پاره کرده.
شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید.
_از کجا میدونی دارا بوده؟
دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد
_خودم دیدمش بابا.
چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند.
_تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟
باز هم اشتباه کردم!
شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید.
اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من...
دارای من برای او هیچکس نبود!
_بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم!
شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد.
_پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه!
از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد.
_بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟
او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت.
_من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه.
با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود!
برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت!
فریاد زدم.
_چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُردهاته عزیز تره نه؟
دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟
وسط راه مشتش را به دیوار کوبید.
_حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار.
من اما دیگر نمی ترسیدم.
_انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو.
می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشیاش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم.
به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود!
صدای دارا اما مرا متوقف کرد.
_بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره!
چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟
_شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟
_برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ!
بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم.
دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود...
_دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو..
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t. | 139 | 2 | Loading... |
16 - عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه !
این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم .
- به همین راحتی خانوم تاج؟
- می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس !
- با هوو آوردن سر من ؟
- غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس !
انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد.
از جا بلند میشوم.
- هنوز حرفم تموم نشده عروس !
- مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟
- درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت !
جنینم لگد میزند ، زیر دلم را می گیرم .
- می دونه شوهرم ؟
صاف در چشم اشکی من زل میزند.
- می دونه، سرخود حرف نمیزنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه.
نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد.
- مبارکه پس، به پای هم پیر بشن..
پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را.
- مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ...
حرفی نمیزنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم.
قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من.
- توکا!
قطره اشکم می چکد روی گونه ام.
- مبارکه شاه داماد!
- روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟
از پشت بغلم میزند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم.
- به پای هم پیر بشید ...
- توکا!
- نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه زندگیم! اینه دق نمیخوام ...
- کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟
- میذارم میرم داغ خودم و بچمو میذارم به دلت مهبد سپه سالار.
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش .
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk | 179 | 1 | Loading... |
17 - بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم.
جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم:
- نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟
هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست.
همانطور که سیگارش را کنج لبش میگذاشت و آتش میزد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند.
- ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنهی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن!
به هق هق افتادم.
فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند.
- چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی!
با تحکم غرید:
- از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟
- من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا...
هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد.
- فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟
میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟
ترسیده بودم.
نگاهش مثل گرگ زخمی بود.
فهمیده بودم زمین های زراعیای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم!
با گریه گفتم:
- گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه!
با خونسردی سر تکان داد.
کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد.
- چرا میخواستی خودتو بکشی؟
با یادآوری بدبختیای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم.
- فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم.
میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره.
پوزخند زد:
- پس عروس فراری هم هستی!
- مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مردهس... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن!
با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید.
سری تکان داد و لب زد:
- چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟
نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود.
سریع گفتم:
- هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید!
نیشخند مرموزی زد.
- چند سالته؟
- پونزده!
- میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم...
کنجکاو نگاهش کردم.
چرا این حرف را میزد.
- در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب...
یکه خورده نگاهش کردم.
هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود.
چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم.
برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم.
هخامنش تای ابرویی بالا انداخت:
- چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟
مردد لب زدم:
- قب... قبول میکنم!
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
آیسا، دختر هفده سالهی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، میخواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظهای که از خودسوزی پشیمون میشه، آتیش به مزرعهی چند هکتاری خشخاش میرسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار!
مردی که بخشش توی کارش نیست.
حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده....
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️
#اروتیک #عاشقانه #انتقامی
بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌ | 421 | 4 | Loading... |
18 پارت جدید، بالاتر...🧡🌱 | 731 | 1 | Loading... |
19 Media files | 1 227 | 2 | Loading... |
20 - عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه !
این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم .
- به همین راحتی خانوم تاج؟
- می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس !
- با هوو آوردن سر من ؟
- غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس !
انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد.
از جا بلند میشوم.
- هنوز حرفم تموم نشده عروس !
- مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟
- درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت !
جنینم لگد میزند ، زیر دلم را می گیرم .
- می دونه شوهرم ؟
صاف در چشم اشکی من زل میزند.
- می دونه، سرخود حرف نمیزنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه.
نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد.
- مبارکه پس، به پای هم پیر بشن..
پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را.
- مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ...
حرفی نمیزنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم.
قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من.
- توکا!
قطره اشکم می چکد روی گونه ام.
- مبارکه شاه داماد!
- روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟
از پشت بغلم میزند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم.
- به پای هم پیر بشید ...
- توکا!
- نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه زندگیم! اینه دق نمیخوام ...
- کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟
- میذارم میرم داغ خودم و بچمو میذارم به دلت مهبد سپه سالار.
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش .
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk | 279 | 0 | Loading... |
21 _مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟
با حیرت به پسرکم نگاه کردم.
_چرا مامان جون؟
پسر پنج سالهام جلو خزید.
_بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره.
شاهین.
پسرِ ده ساله ی همسرم.
پسری که از عشق قبلیاش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت.
_ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟
جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم.
چشم بستم، سرش را بوسیدم.
_مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟
از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید.
_نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون.
زیر گریه زد.
_حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه.
مشت کوچکش را بوسیدم.
پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم!
فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم.
_دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته.
کمی آرام تر شد.
_شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره.
نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج سالهام گفته باشد.
برایم پیام امد.
«_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگیمون صحبت کنیم»
شاهرخ بود!
قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد!
بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد.
بگویم تا شاید چیزی درست شود!
***
«چند ساعت بعد»
صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود.
_همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد.
لبخند زدم.
از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم.
_بابا، بابایی.
با صدای شاهین لرزی به تنم نشست.
_دارا رخت خوابم رو پاره کرده.
شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید.
_از کجا میدونی دارا بوده؟
دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد
_خودم دیدمش بابا.
چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند.
_تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟
باز هم اشتباه کردم!
شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید.
اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من...
دارای من برای او هیچکس نبود!
_بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم!
شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد.
_پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه!
از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد.
_بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟
او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت.
_من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه.
با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود!
برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت!
فریاد زدم.
_چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُردهاته عزیز تره نه؟
دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟
وسط راه مشتش را به دیوار کوبید.
_حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار.
من اما دیگر نمی ترسیدم.
_انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو.
می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشیاش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم.
به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود!
صدای دارا اما مرا متوقف کرد.
_بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره!
چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟
_شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟
_برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ!
بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم.
دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود...
_دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو..
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t. | 180 | 1 | Loading... |
22 - دست زنتو شکستی؟
کفری و پر حرص پلک بست و مادرش ادامه داد
- چون دختر از خیابون آوردی خونهات و اعتراض کرده زدی این بلا رو سرش اوردی؟
زده بود...
دست دختری که زن شرعی و قانونی اش بود را بخاطر یک هرزه شکسته بود
با اخم بی آنکه از موضع خود کوتاه بیاید می گوید
- شما لازم نیست پشتشو بگیری ، هربلایی که سرش اومده حقشه ...!
- اونم برداره یکی از تو خیابون بیاره خونه بازم همینو میگی؟
با حرف مادرش دستانش مشت شد
- بفهم چی داری میگی مادر من...
- چرا؟ مشکلش چیه؟ حق نداره؟
دندان روی هم فشرد و با خشم و غضب غرید
- اره حق نداره ، گه میخوره همچین غلطی کنه ، از روز اول بهش گفتم قبول نکنه ، گفتم خودشو تو زندگی من نندازه ، گوش نداد ، قبول کرد ، پای اون سفره عقد نشست ... پس حالا حقشه ...باید بدتر از اینارو بکشه ...بلایی به سرش میارم که روزی هزاربار بگه گه خوردم...
- کسی مجبورت کرد با هانا ازدواج کنی؟
صدای خنده هیستریکش در کل خانه پیچید
پر از حرص و ناباوری گفت
- مث اینکه شما یادت رفته این لقمه رو کی واسه من گرفته مادر من ...
حاج اسد الله پدربزرگش بود که آنها را وادار به این ازدواج کرده بود
- باشه پسرم تو هانا رو نمیخواستی و حاجی مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی...
سیما ، مادرش می گوید و سپس با مکثی کوتاه ادامه میدهد
- حاجی تو راهه ، هانا قضیه رو بهش گفته ، اونم داره میاد طلاق دختری که لقمه گرفت واسه ات رو بگیره راحتت کنه ...
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 | 507 | 1 | Loading... |
23 - دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 | 488 | 3 | Loading... |
24 #Part_930
#مجنون_عشق
نگاهم رو از چهرهی متعجبش گرفتم و در حالی که از استرس انگشتهام در هم پیچ و تاب میخورد، مونده بودم چی باید بگم که این خرابکاری رو جبران کنه؟
چرا نمیشد مثل خودش بیخیال و ریلکس باشم و به روی مبارک نیارم که چطور این عاشقی از هم پاشیده؟
- چی میخوری؟
بدون این که نگاهم به سمتش بره، سر به زیر و آروم لب زدم:
- هرچی باشه خوبه.
با نیومدن صداش متوجه شدم که درگیر سفارش دادنه.
بعد چند دقیقه گارسون اومد و تبلتش رو برد و من همچنان سرم پایین بود که با سر انگشت چند تقه به میز زد و من رو مجبور کرد تا نگاهش کنم.
دستی تو موهاش کشید و نفسش رو بیرون فرستاد و بعد، با کمی تامل به حرف اومد:
- راستش از وقتی بهم گفتن اونی که بعد تصادف اولین نفر خودش رو رسونده بود به بیمارستان تو بودی، ذهنم حسابی درگیر شد.
یکه خورده از این که بحث تصادفش رو پیش کشیده، نفسهام کوتاه شد و اون با سردرگمیای که تو چهرهش مشخص بود، ادامه داد:
- خیال میکردم طاها، سینا و یا کامران اونی بوده که اولین نفر رسیده بالا سرم، اما وقتی که اسم تو اومد وسط جا خوردم.
یعنی وقتی که به دل جاده زده بود اینقدر از من نا امید بود که همچین مسئلهای باعث جاخوردگیش شده بود؟
برای این که دلیلش رو از خودش بشنوم، آروم گفتم:
- اینقدر عجیب و به دور از باوره؟
با حرفم، مکث کرده از جاش بلند شد و بلاخره صندلیش رو صاف کرد و درست نشست.
ـــــــــــ | 2 309 | 9 | Loading... |
25 -چرا انقدر سینههات بزرگ شدن روغن خراطین میزنی مامان جان؟
شیرینی توی گلوم سنگ میشه زورکی می خندم.
- نه مامان این حرفها چیه؟!
نفس راحتی می کشه و کنارم می شینه.
- پریشب خاله ات گفته بود اندامت خیلی بهم ریخته چاق شدی و ترسیدم از این چیزای مضرر استفاده کنی!
با سختی شیرینی رو قورت میدم و مزهاش زیر دلم میزنه.
- حالا واقعا چیزی استفاده نکردی؟
کنکاش و کنجکاویش باعث میشه دست و پا گم کنم.
- وا مامان یکبار گفتم نه دیگه! بهم شک داری؟
با جمله بعدیش وا میرم.
- قرار شب بیان خواستگاریت یعنی مو فرفری کوچولوم انقدر بزرگ شده که شوهر کنه!
خود داری بس بود عق میزنم و خم میشم مامان ترسیده جیغ میزنه:
- وای یا خدا! فریا مامان؟ دخترم چت شد تو؟
عق میزنم و حالت تهوع امونو بریده بود مامان تو سر و صورتش می کوبه:
- ای وای حالا امروز باید مریض شی! پاشو بریم بیمارستان...
با زور و نگرانی سمت اتاق میبرتم و لباسم رو پایین میده.
دستش سمت دستگیره در میره و مکث می کنه.
- فریا اون کبودی...
وا رفته به تن برهنه و دستهای ضربدری جلوی تنم زل زد.
- این کبودی کار کیه ها؟ ورپریده تو امشب خواستگاریته زیر کی بودی؟!
چنگ انداخت توی موهام و شروع به کتک زدنم کرد.
- فقط اسم بگو تا بشونمت روی سفره عقد!
گیج شده تعادلم رو از دست دادم.
با گریه داد زد:
- فریا کی خامت کرده که دخترونگیت رو بهش دادی؟
صدای جیغم با کتک زدنش یکی شد و رد ناخنهاش روی صورتم باعث شد هلش بدم.
- چیه؟!
محکم به صورتم سیلی زد که سرم گیج رفت و به ستون پشتم خوردم.
- فریااااااا!
دستش رو به سمتم گرفت تا از روی پله به پایین پرت نشم ولی دیر شده بود!
- مامان کمک!
محکم از روی پله پرت شدم و نالیدم:
- مامان... ای دلم!
با جیغ و گریه به سمتم اومد و و تو سر و صورتش کوبید.
- غلط کردم... چشمهاتو نبند دخترم ای خدا چه غلطی کردم بیچاره شدم!
بوی عطر مردونهای رو حس می کنم و صدای نعرهای که خونه رو می لرزونه:
- فریا!
دستش رو که زیر کمرم انداخت با حس خون لای پام به سینهاش چنگ زدم.
- نامی خون ر...یزی...
چشمهام بسته شد و فریادش گوشم رو پر کرد:
- بلایی سرش بیاد دودمانت به فناست زن دایی خواستگاری رو لغو کن فریا زن منه و امشب تو بیمارستان عقدش می کنم!
حس کردم موقع دویدنش با کسی تماس گرفت.
صدای سرد و جدیش توی گوشم پیچید.
- عاقد و شناسنامه رو بیار بیمارستان وقتشه مادر بچهم رو ببرم خونهم!
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
من فریام!
دختری که از بچگی منو ناف بریده نامی شهیاد کرده بودن و من ازش بی خبر بودم...!🔥
اون مرد پر قدرت و جدی؛ همونی که تو بچگیام از دور تماشاش می کردم و حسرت بودن باهاش رو می خورم حالا فهمیدم از اول مال من بوده...!
اون می خواد منم مال اون باشم؛ و دوست داره این مالکیت رو با تصاحب کردن و حامله کردنم نه تنها به من؛ بلکه به همه اون خاستگارایی که مامان جون برام ردیف کرده بود ثابت کنه...❌❤️🩹 | 1 235 | 5 | Loading... |
26 -چرا انقدر سینههات بزرگ شدن روغن خراطین میزنی مامان جان؟
شیرینی توی گلوم سنگ میشه زورکی می خندم.
- نه مامان این حرفها چیه؟!
نفس راحتی می کشه و کنارم می شینه.
- پریشب خاله ات گفته بود اندامت خیلی بهم ریخته چاق شدی و ترسیدم از این چیزای مضرر استفاده کنی!
با سختی شیرینی رو قورت میدم و مزهاش زیر دلم میزنه.
- حالا واقعا چیزی استفاده نکردی؟
کنکاش و کنجکاویش باعث میشه دست و پا گم کنم.
- وا مامان یکبار گفتم نه دیگه! بهم شک داری؟
با جمله بعدیش وا میرم.
- قرار شب بیان خواستگاریت یعنی مو فرفری کوچولوم انقدر بزرگ شده که شوهر کنه!
خود داری بس بود عق میزنم و خم میشم مامان ترسیده جیغ میزنه:
- وای یا خدا! فریا مامان؟ دخترم چت شد تو؟
عق میزنم و حالت تهوع امونو بریده بود مامان تو سر و صورتش می کوبه:
- ای وای حالا امروز باید مریض شی! پاشو بریم بیمارستان...
با زور و نگرانی سمت اتاق میبرتم و لباسم رو پایین میده.
دستش سمت دستگیره در میره و مکث می کنه.
- فریا اون کبودی...
وا رفته به تن برهنه و دستهای ضربدری جلوی تنم زل زد.
- این کبودی کار کیه ها؟ ورپریده تو امشب خواستگاریته زیر کی بودی؟!
چنگ انداخت توی موهام و شروع به کتک زدنم کرد.
- فقط اسم بگو تا بشونمت روی سفره عقد!
گیج شده تعادلم رو از دست دادم.
با گریه داد زد:
- فریا کی خامت کرده که دخترونگیت رو بهش دادی؟
صدای جیغم با کتک زدنش یکی شد و رد ناخنهاش روی صورتم باعث شد هلش بدم.
- چیه؟!
محکم به صورتم سیلی زد که سرم گیج رفت و به ستون پشتم خوردم.
- فریااااااا!
دستش رو به سمتم گرفت تا از روی پله به پایین پرت نشم ولی دیر شده بود!
- مامان کمک!
محکم از روی پله پرت شدم و نالیدم:
- مامان... ای دلم!
با جیغ و گریه به سمتم اومد و و تو سر و صورتش کوبید.
- غلط کردم... چشمهاتو نبند دخترم ای خدا چه غلطی کردم بیچاره شدم!
بوی عطر مردونهای رو حس می کنم و صدای نعرهای که خونه رو می لرزونه:
- فریا!
دستش رو که زیر کمرم انداخت با حس خون لای پام به سینهاش چنگ زدم.
- نامی خون ر...یزی...
چشمهام بسته شد و فریادش گوشم رو پر کرد:
- بلایی سرش بیاد دودمانت به فناست زن دایی خواستگاری رو لغو کن فریا زن منه و امشب تو بیمارستان عقدش می کنم!
حس کردم موقع دویدنش با کسی تماس گرفت.
صدای سرد و جدیش توی گوشم پیچید.
- عاقد و شناسنامه رو بیار بیمارستان وقتشه مادر بچهم رو ببرم خونهم!
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
https://t.me/+jwNPZlrPUAo4YWY0
من فریام!
دختری که از بچگی منو ناف بریده نامی شهیاد کرده بودن و من ازش بی خبر بودم...!🔥
اون مرد پر قدرت و جدی؛ همونی که تو بچگیام از دور تماشاش می کردم و حسرت بودن باهاش رو می خورم حالا فهمیدم از اول مال من بوده...!
اون می خواد منم مال اون باشم؛ و دوست داره این مالکیت رو با تصاحب کردن و حامله کردنم نه تنها به من؛ بلکه به همه اون خاستگارایی که مامان جون برام ردیف کرده بود ثابت کنه...❌❤️🩹 | 1 | 0 | Loading... |
27 #پارت_۲۴۱
_ هر شب صدای آه و ناله از این خونه میاد حاج آقا!
تمام همسایه ها مقابل خانه اش جمع شده و شکایتش را به حاجی معتمد محل میکردند.
_ چه معنی داره از خونه ی دختر مجرد و تنها صدای رابطه بیاد؟
حاج آقا دست روی زنگ میگذارد و باوان سراسیمه چادرش را سر میکند. در را باز میکند و با دیدن جمعیت پشت در نفسش بند می آید.
چادرش را محکم تر میچسبد و لبش را با زبان تر میکند.
_ سلام حاج آقا، مشکلی پیش اومده؟
قبل از حاج آقا، ملیحه خانم سمتش حمله کرده و موهایش را از روی چادر چنگ میزند. باوان از درد جیغی کشیده و دست روی سرش میگذارد.
_ دختره ی هرزه، محله رو به گند کشیدی. فکر کردی نمیفهمیم چه گوهی میخوری؟
جوونامونو از راه به در کردی، مردامون تا اسم تو میاد نیششون وا میشه!
باوان با درد ناله میکند و ملتمس جیغ میکشد.
_ وای ملیحه خانم تو رو خدا ولم کن، مگه من چیکار کردم؟
چند نفر دیگر هم سمت باوان حمله کرده و هر کس مشت و لگدی به تن بی جانش حواله میکند.
چادرش را در آورده و او را روی زمین پرت میکنند.
_ قداست چادر رو زیر سوال میبری زنا زاده؟ معلوم نیست از کدوم بته به عمل اومدی و حالا داری محله رو به گوه میکشی.
تو رو باید سنگسارت کنن.
حاج آقا مبهوت از قیامتی که به پا شده بود زبانش بند آمده و معرکه ی مقابلش را تماشا میکرد که صدای فریاد پسرش را شنید.
_ ولش کنید عوضیا، چه غلطی دارین میکنین؟
عامر جمعیت را کنار زده و نفس زنان سمت باوان میرود. صورت خون آلودش را به آغوش کشیده و فریاد بلندش همه را به عقب می راند.
_ گورتونو گم کنین تا زنده زنده چالتون نکردم، بی شرفا.
حاج آقا یکه خورده و من و من کنان دست عامر را میکشد.
_ بیا عقب پسرم این مسئله به تو ربطی نداره.
عامر تن بی جان باوان را به آغوش میکشد و پر از درد می غرد.
_ زنمه حاجی، زنمه نامروتا... به چه حقی دست رو زن من بلند کردین؟
باوان را بلند کرده و فریاد میزند:
_ بلایی سر زن و بچم بیاد آتیشتون میزنم...
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk
https://t.me/+uIBVvBy1_zVjZmZk | 540 | 5 | Loading... |
28 - حامله شدم جرم که نکردم! حداقل یه پتو بهم بدید اینجا بخاری نداره دارم یخ میزنم از سرما.
صدایی نیامد.
معلوم بود که از انباری ته باغ صدایش به گوش هیچکس نمیرسد.
12 ساعت بود کسی سراغش را نگرفته بود.
با حرص و ناراحتی جیغ کشید:
- من از کجا باید میدونستم اون رئیس وحشیتون نمیخواد از تخم و ترکه شیطانیش نسلی ادامه پیدا کنه؟ از کجا میدونستم انقدر با خبر حاملگی من بهم میریزه!
دندان هایش را با حرص به هم فشار داد.
چشمش پر از اشک شده بود.
انباری منفور، سرد و تاریک بود.
با لگد به در کوبید:
- به اون رئیس بی شرفتون بگید دعا میکنم بمیره!
صدای پارس سگ بزرگ و سیاه باغ بلند شد.
آیسا با ترس و لرز در خودش جمع شد.
همان پشت در سر خورد و روی زمین فرود آمد.
بی رمق نالید:
- امیدوارم یه مرض لاعلاج بگیره جلوی چشمای خودم تنش کرم بزنه!
از سردی سیمان کف انباری، رحمش منقبض شده بود.
دل درد داشت امانش را میبرید.
بغضش با درد ترکید.
کف زمین به حالت جنین وار دراز کشید و اشک ریخت.
نگهبانی که هخامنش اجیر کرده بود تا در تمام این دوازده ساعت مراقب دخترک باشد، وقتی دید سر و صدایی از درون انباری نمیآید، وحشت زده شمارهی هخامنش را گرفت.
اجازه نداشت در را باز کند.
فقط تا تماس برقرار شد با ترس گفت:
- آقا... صدای آیسا خانم قطع شده. چند دقیقهس هیچ صدایی نمیاد از داخل انباری... دستور چیه؟
با مکث کوتاهی، صدای بم هخامنش در گوشی پیچید:
- کاری نکن الان خودمو میرسونم.
- آقا ولی از کارخونه تا خونه باغ حداقل یک ساعت....
حرفش را قطع کرد و با لحن جدی گفت:
- امروز نرفتم کارخونه. توی باغم! بمون الان میام.
چند لحظه بعد، در حالی که قلادهی سگ سیاهش را در دست گرفته بود و سیگاری کنج لبش بود با قدم های شمرده و با خونسردی به این سمت باغ آمد.
با سر اشاره زد در را باز کنند.
با تردید قلادهی سگ را به دست نگهبان داد.
میدانست آیسا چقدر از این حیوان دست آموزش وحشت دارد.
به قدر کافی تنبیهش کرده بود.
خودش وارد انباری شد و در را پشت سرش بست.
از تاریکی انباری چشم ریز کرد.
دخترک خنگ کلید لامپ را ندیده بود فکر کرده بود او را در ظلمات تنها رها کردند.
چراغ را روشن کرد و با دیدن جسم نحیفش که روی زمین سرد درون خودش مچاله شده بود، اخمش در هم شد.
مطمئن بود خیلی واضح دستور داده بود انباری را فرش کنند بعد دخترک را درونش حبس کنند.
حسابشان را میرسید اگر بلایی سر دخترک میآمد.
یک زانویش را خم کرد و نیمه نشسته، تکانی به شانهی آیسا داد:
- هی... پاشو خودتو لوس نکن. میذارم بیای تو اتاقم بخوابی امشب ولی فردا میبرمت بچه رو بندازی.
آیسا بی رمق چشمش را از هم فاصله داد.
با دیدن هخامنش بغضش بیشتر شد اما با تخسی صورتش را برگرداند و نالید:
- برو به درک!
- تقصیر خودت بود... بهت گفتم قرص بخور! بهت گفتم من بچه نمیخوام! فکر کردی مثلا حامله بشی تاج طلا میذارم سرت؟ نمیدونستی...
وسط حرف زدنش، متوجه بی رمق شدن تدریجی بدن منقبض آیسا شد.
و وقتی که سرش بی حال روی گردنش افتاد، حرف درون دهان هخامنش ماسید.
شوکه نگاهش کرد.
روی دو زانو نشست و شانهاش را تکان داد.
- آیسا؟
بدنش را تکان داد و وقتی لختی و بی حسیاش را دید، با وحشت یک دستش را زیر زانویش و دست دیگرش را پشت گردنش گذاشت و از جا بلند شد.
با حس خیسی شلوار آیسا، نگاهش به بین پایش کشیده شد.
خون غلیظ و سیاهی شلوار سفیدش را رنگین کرده بود.
با عجله سمت در دوید و زیر گوش دخترک با پشیمانی زمزمه کرد:
- هیچیت نشده باشه... اگه چیزیت نشده باشه قول میدم بچهت رو هم نگه دارم...
ولی اگه یه مو از سرت هم کم بشه تک تک آدمای این عمارت رو آتیش میزنم... واسه نجات جون اونا هم که شده، طوریت نشه آیسا!
https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0
https://t.me/+OtPNe9o3Hpk0N2I0 | 847 | 3 | Loading... |
29 " نترس زیاد اذیتش نمیکنن
با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی
شرش از سرمون کنده میشه عشقم "
کلافه اساماسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد
ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود
ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره!
_ دستات چرا قرمزه؟
ماهی ترسیده از جا پرید
با دیدنِ طوفان آروم جواب داد
_هیچی نگران نباش
بخاطرِ گردگیریه
طوفان پوزخند زد
_ نگران نبودم
به دستات نگفتی کلفتی؟
حساسیت به گردوخاک برای خانم خونهست نه کسی که واسه کلفتی اومده
ماهی سر پایین انداخت
کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونهام! هرچند اجباری و زوری
طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد
_بلیطِ برگشتم برای پسفرداست
حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم
ماهی آروم سر تکان داد
_چشم
طوفان نگاهش کرد
کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت
دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد
_ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن
تلفنارو هم جواب نمیدم
طوفان سر تکون داد
عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد
از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه
پیشنهاد مهشید بود!
پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونهاش!
بیان خونهای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه
_طوفان خان؟
دستش روی دستیگره در موند
با اخم نگاهش کرد
موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود
_بگو
_ممنونم
عصبی پرسید
_برای؟!
_برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید
محکم پرسید
_ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟
دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید
_ حس میکنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم
من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو میخواستید
خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم
من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم
سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم
طوفان وارفته دستاشو مشت کرد
انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه
ناخواسته نرم شد
_ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچهجون
برو زود بخواب فردا مدرسه داری
ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد
_ مراقب خودتون باشید
گفت و بَگ پارچهای رو سمتش گرفت
_ این کتلت و میوهست
برای تو راهتون
طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد
بگ رو چنگ زد و از در خارج شد
پاهاش جلو نمیرفت
به خودش تشر زد
"چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه"
کسی توی سرش فریاد کشید
"زنته ، ناموسته
همش ۱۷ سالشه هنوز بچهست
تو اون خونهی درندشت تنهاست
از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش"
مهشید با دیدنش بوق زد
ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود
به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید
_ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان
بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون
طوفان با اخم سر تکون داد
صداش گرفته بود
_ راه بیفت
مهشید به بگ دستش اشاره زد
_ اون چیه؟ عجب بویی داره
در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد
با تمسخر سر تکون داد
_ دستپختش خوبه ، دخترهی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته
بیحوصله غرید
_ بسه ، بشین کنار خودم بشینم
مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد
_ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه!
اینجارو ببین...
طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد
میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم میخورد
میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره
یادش از دستای قرمزش اومد
گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما...
مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید
_ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش
این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمیکنه
واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره
قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم!
طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید
مهشید جلو پرت شد و لب زد
_ چی ش....
دست طوفان توی دهنش فرود اومد
تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود
مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربدهاش ماشین رو لرزوند
_ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حرومزاده ها دادی آکله
مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند
صدای دخترک توی سرش زنگ زد
(من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم
سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم)
https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8 | 980 | 13 | Loading... |
30 Media files | 294 | 0 | Loading... |
31 -تاحالا داگ استایل سکس داشتی؟!
خشکم زد. این مرد، همون بوران مهدوی بود که پنج سال قبل جلوش ایستاده بودم و بهش ابراز علاقه کردم و ولم کرد.
حالا بعد از پنجسال برگشته بود، بعد از پنجسالی که من خودمو با دیدن عکساش آروم میکردم.
یه نخ سیگار روشن کرد و پک زد.
عوض شده بود، حالا حتی سیگار هم میکشید.
-شنیدم یهبار زانوت تو تمرین شکسته میتونی دوساعت داگی بخوابی؟!
من فقط تو این پوزیشن آروم میشم.
انگشتامو تو هم قلاب کردم و با وحشت سرمو پایین انداختم.
از من بیشتر از خودم اطلاعات داشت.
خود لعنتیش وقتی پنجسالم بود، منو از بابام امانت گرفته بود.
بابایی که دیگه نفس نمیکشید و من بودم و بیکسیهام.
-اون... ب بورانی که م من... م میشناختم، هیچوقت ا اینجوری ح حرف نمیزد.
-این بوران... اون مردی که میشناختی نیست پاستیل خرسی.
یادته؟! پاستیل خرسی من بودی سوفیا.
یادم بود، هیچوقت فراموش نکرده بودم.
سرمو که بالا آوردم، تو نزدیکترین حالت ممکن از من بود.
از منی که داشتم با وحشت میلرزیدم و نفس کشیدن هم برام سخت بود.
-بوران؟!
-از این لحظه... من واست بوران نیستم.
باید بگی آقا بوران. بگو سوفیا... بگو تا به این روی بوران عادت کنی.
-از من... ر رابطه...
-رابطه چیه؟! هزارجور رابطه هست ولی من از تو سکس میکنم.
سکس میدونی چیه؟! یعنی باید عین هر زن بالغ دیگهای... لنگتو باز کنی و بذاری من...
-آقا بوران؟!
پوزخند زد و درست مقابلم ایستاد. باتفریح همهی وجودمو از نظر گذروند.
-آفرین خوشم اومد.
دیگه اون بچهی لوس گذشته نیستی...
ببینم میتونی چهل دقیقه تلنبه زدن رو تحمل کنی؟!
ماتم برده بود. بورانی که برام بستنی و شکلات میخرید، بورانی که منو حموم میکرد و خودش برام پد بهداشتی رو روی لباس زیرم جاساز میکرد و حتی یهبار هم نگاهش هرز نرفته بود... الان کجا بود؟!
-من از کاندوم استفاده نمیکنم.
از الان بدونی بهتره...
گوشت به گوشت، بیشتر بهم مزه میده.
میخوام ببینم تو کانال تنگت چی درانتظارمه.
کف دستام عرق کرده بود و همهی بدنم خیس عرق بود.
چطور اینقدر بیحیا بود؟!
-ی یعنی فقط برای اینکه منو... از.. از دست علی نجات بدی، ازم... س سکس میخوای؟!
-هیچی مفت بهدست نمیاد.
پونزده سال مفت بزرگت کردم.
-ف فکر میکردم من... منو... د دخترت...
-فکر کردی چون بزرگت کردم دخترم محسوب میشی؟!
من حتی زن هم ندارم چه برسه بچه.
گوشت با منه؟! چرا انقدر سرخ شدی؟!
سرخ شده بودم؟! حتما از خجالت بود، از ترس، از لرز...
-میتونم جای سکس... ب برم پیش عمهخانم.
اون منو...
بلند خندید و من با وحشت به این روی جدید از بوران مهدوی زل زدم.
نمیشناختمش و فکر نمیکردم بعد از اولین دیدار تو لین پنجسال چنین چیزی ازم بخواد.
-مادرت، زد برادرزادهی مادرمو دقمرگ کرد.
خیال میکنی زرینبانو میتونه تو رو توی خونهش نگه داره...؟!
سوفیای احمق... اگه اونجا جا داشتی که بابات، پونزده سال قبل تو رو به من نمیسپرد.
با افت فشار، زانوم لرزید. راست میگفت.
عمهخانم از من متنفر بود و قطعا بهخاطر خراب کردن زندگی پسرش هم چشم دیدنمو نداشت.
من هم دیگه تحمل کتک خوردنهای علی رو نداشتم.
-بیا پاستیل خرسی. بشین تا پس نیفتادی
خوبه الان فقط پیشنهاد سکس رو دادم و خودشو عملی نکردم.
منو رو مبل چرم وسط اتاق کارش نشوند.
اتاق مدیریت... از وقتی برگشته بود، یه شغل جدید داشت و یه زندگی مرفه...
بااون همه زن و دختر تو اطرافش به من نیازی نداشت اما...
-زود تصمیمتو بگیر...
من هرشب سکس میخوام.
نیشخند زد و دوباره نگاهی به اندامم انداخت و رو لبام مکث کرد.
-البته... کتک خوردن از علی به مراتب آسونتر از سکس با من و امیال منه.
از همینجا...
بدون فکر، بدون اینکه متوجه عواقب حرفم باشم، سرمو بالا گرفتم.
خیال میکردم بوران انقدر هم بد نبود اما...
-قبوله... قبول میکنم.
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk | 416 | 1 | Loading... |
32 برای فضولی رفته بودم اتاق پسرعموم اما مچم رو در حالی گرفت که تهدید کرد اگر باهاش ازدواج نکنم آبروم رو میبره...
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
خداي من لخت بود، فقط با يه حوله دور کمرش...
به بدبختي واستادم، مي دونستم خوش اندامه اما نه در اين حد...
واقعا هيکلش رو فرم و قشنگه...
دست خودم نبود که زل بودم به بدنش که صداي سرفهش من رو به خودم آورد...
هميشه فکر ميکردم مرداي برنزه خوش هيکل ترن، اما حرفم رو پس ميگيرم، گاهي سفيدها از هر چي برنزه هست خوش اندام ترن...
تمام بالاتنهاش عضله و تکه تکه هست.. لعنت بهش اون خط وي که میرسید پایین شکمش و بعد...
_ چی شد دخترعمو پسندیدی؟
قدمي نزدیک شد.
با ترس به عقب پريدم.
میخواستم زمین بخورم که دستش رو به دور کمرم حلقه کرد.
به لبهام نگاه کرد.
_ خب دخترعموی عزیز بالاخره به دام افتادی.
مگه نگفتم حق نداری با پسرداییت حرف بزنی؟ مگه نگفتم فقط مال منی؟
- اينجور حرف نزن!
- چرا؟ بي تاب ميشي؟ عيب نداره... تازه داري ميشي عين من... منم بي تابم، بي تاب آرامش گرفتن ازت... بي تاب لمس کردنت.
_ تو رو خدا يزدان. الان یکی میاد و ميبينه.
_ محرمم شو زهرا... بیشتر ازين تحمل دوری ندارم.
_ نميتونم... نمیشه
_ اگر قبول نکنی، به همه میگم دزدکی اومدی تو حمام اتاقم که من رو دید بزنی، کافیه آقاجون رو صدا بزنم.
💋💋💋💋
من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما...
یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم.
خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳
یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢
در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند
و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد
کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌
داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩
زیبا
سخت گیر😈
پولدار
و... 🙈🔞
یکروز من رو توی اتاقش گیر آورد و به زور و مخفیانه #محرمش شدم.
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk | 133 | 1 | Loading... |
33 - بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم.
جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم:
- نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟
هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست.
همانطور که سیگارش را کنج لبش میگذاشت و آتش میزد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند.
- ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنهی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن!
به هق هق افتادم.
فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند.
- چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی!
با تحکم غرید:
- از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟
- من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا...
هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد.
- فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟
میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟
ترسیده بودم.
نگاهش مثل گرگ زخمی بود.
فهمیده بودم زمین های زراعیای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم!
با گریه گفتم:
- گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه!
با خونسردی سر تکان داد.
کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد.
- چرا میخواستی خودتو بکشی؟
با یادآوری بدبختیای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم.
- فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم.
میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره.
پوزخند زد:
- پس عروس فراری هم هستی!
- مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مردهس... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن!
با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید.
سری تکان داد و لب زد:
- چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟
نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود.
سریع گفتم:
- هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید!
نیشخند مرموزی زد.
- چند سالته؟
- پونزده!
- میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم...
کنجکاو نگاهش کردم.
چرا این حرف را میزد.
- در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب...
یکه خورده نگاهش کردم.
هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود.
چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم.
برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم.
هخامنش تای ابرویی بالا انداخت:
- چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟
مردد لب زدم:
- قب... قبول میکنم!
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
آیسا، دختر هفده سالهی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، میخواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظهای که از خودسوزی پشیمون میشه، آتیش به مزرعهی چند هکتاری خشخاش میرسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار!
مردی که بخشش توی کارش نیست.
حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده....
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0
لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️
#اروتیک #عاشقانه #انتقامی
بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی نکنید❌❌❌❌ | 158 | 2 | Loading... |
34 .
-من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی!
صدای خندهی امیر حسین در گوش هایش پیچید.
-دروغگو نبودی شما خاتونم؟
-برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره!
وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود.
-فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ...
همانطور که بچه را روی پا تکان تکان میداد دست ها را به سینه زد.
-برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما...
امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان میخورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر میکشید.
بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟
لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند.
-نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه.
از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز میکشید.
-دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین.
گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند.
-برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش...
-گیر بودم یزید! تو که میدونی ...
صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید.
-هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟
-حالم بده مهان. دلم میخوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم.
دلش میخواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت.
-من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن..
-اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟
به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند
-من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ...
چشم هایش را در حدقه گرداند.
-پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه!
-چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ...
نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد.
-چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم...
به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانهی برهنه اش نشسته بود.
-پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم...
-امشب نه! فردا شاید...
-گفتم که صبح دارم میرم خاتونم....
بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید.
-چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم.
-تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟
خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد.
-حاج خانمه!
گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت.
-الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ...
یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود.
-امیر خان...
صدا زد و فقط نمیدانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند.
امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد.
-حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ...
لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت.
-زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم.
گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد.
-زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت...
بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود.
-اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان.
بی طاقت از گونه هایش بوسه برمیداشت.
-خب...
با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت.
-این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
#پارت_واقعی👆 | 386 | 4 | Loading... |
35 Media files | 319 | 2 | Loading... |
36 -دخترخوندهت به نامزدت پیام داده که ازت حاملهست!
مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد.
-کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا اینو گفته؟!
پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید:
-خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر...
با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجهی آفتاب داری... رفتی دخترخوندهت رو حامله کردی؟!
تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت.
-شیرمو حلالت نمیکنم بوران... ای خدا منو بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم.
بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند.
چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید.
-چی داری میگی مادر من؟!
این دخترهی بیحیا کدومگوریه که این خزعبلاتو توکوش شما خونده؟!
پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد:
-یعنی میخوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتیش هم تو می.خری؟!
می.خوای بگی دروغه که درد پریودشو تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟!
پوف!
دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند.
انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش...
-دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟!
مگه کس و کاری هم داره جز من؟!
اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد.
-خدا منو از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو...
جواب مردمو چی بدم؟!
بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید.
-به پروانه گفته تو حاملهش کردی، عقدو به هم زدن
وسیلههاتو پس فرستادن
چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟
دخترک را میکشت!
-به گور هفت جدش خندیده...
د بگو کجاست این ورپریده تا حسابشو بذارم کف دستش؟!
-خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن...
دوروز دیگه شکمش بالا بیاد...
کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمیفهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید:
-کدوم شکم مادر من؟!
یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟!
حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند.
یک بند سرزنشش میکرد.
-مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟!
کجا این خبطو کردی؟! با دختر خسرو؟!
پونزده سال ازت کوچیکتره...
نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد.
-من میگم کاری نکردم شما دنبال سهجلد بچهای؟؛
کدوم گوری رفتی سوفیا؟!
پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریدهی دریده
او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد.
از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد.
-این چه غلطیه کردی؟!
آبروی من اسباب بازی دست توئه؟!
سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد.
همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود.
-لال شدی الان؟!
از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت:
-راهی نداشتم که عقدتو به هم بزنم. مجبورم کردی...
بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت.
-عه؟! الان کجاست اون تولهسگی که به نافم بستی؟!
جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد.
دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد.
نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد:
-حرف بزن دیگه...
چطور تخم منو کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟!
گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود.
ترسیده و لرزان به تته پته افتاد.
-د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج....
بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد.
-د نه د...
گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم.
که حاملهت کردم آره؟!
یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره...
دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد درونش، جیغ پر دردی کشید...
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0
بوران مهدوی... پدرخوندهی جوون و سکسیای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون...
دختری که میدونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنشو داره اما بوران کنار میکشه...
اونشب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودشو تو بغل یه مرد دیگه میندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بیاراده....😱🤤 | 368 | 1 | Loading... |
37 .
-من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی!
صدای خندهی امیر حسین در گوش هایش پیچید.
-دروغگو نبودی شما خاتونم؟
-برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره!
وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود.
-فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ...
همانطور که بچه را روی پا تکان تکان میداد دست ها را به سینه زد.
-برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما...
امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان میخورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر میکشید.
بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟
لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند.
-نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه.
از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز میکشید.
-دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین.
گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند.
-برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش...
-گیر بودم یزید! تو که میدونی ...
صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید.
-هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟
-حالم بده مهان. دلم میخوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم.
دلش میخواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت.
-من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن..
-اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟
به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند
-من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ...
چشم هایش را در حدقه گرداند.
-پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه!
-چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ...
نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد.
-چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم...
به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانهی برهنه اش نشسته بود.
-پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم...
-امشب نه! فردا شاید...
-گفتم که صبح دارم میرم خاتونم....
بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید.
-چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم.
-تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟
خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد.
-حاج خانمه!
گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت.
-الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ...
یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود.
-امیر خان...
صدا زد و فقط نمیدانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند.
امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد.
-حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ...
لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت.
-زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم.
گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد.
-زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت...
بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود.
-اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان.
بی طاقت از گونه هایش بوسه برمیداشت.
-خب...
با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت.
-این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0
#پارت_واقعی👆 | 361 | 5 | Loading... |
38 برای فضولی رفته بودم اتاق پسرعموم اما مچم رو در حالی گرفت که تهدید کرد اگر باهاش ازدواج نکنم آبروم رو میبره...
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
خداي من لخت بود، فقط با يه حوله دور کمرش...
به بدبختي واستادم، مي دونستم خوش اندامه اما نه در اين حد...
واقعا هيکلش رو فرم و قشنگه...
دست خودم نبود که زل بودم به بدنش که صداي سرفهش من رو به خودم آورد...
هميشه فکر ميکردم مرداي برنزه خوش هيکل ترن، اما حرفم رو پس ميگيرم، گاهي سفيدها از هر چي برنزه هست خوش اندام ترن...
تمام بالاتنهاش عضله و تکه تکه هست.. لعنت بهش اون خط وي که میرسید پایین شکمش و بعد...
_ چی شد دخترعمو پسندیدی؟
قدمي نزدیک شد.
با ترس به عقب پريدم.
میخواستم زمین بخورم که دستش رو به دور کمرم حلقه کرد.
به لبهام نگاه کرد.
_ خب دخترعموی عزیز بالاخره به دام افتادی.
مگه نگفتم حق نداری با پسرداییت حرف بزنی؟ مگه نگفتم فقط مال منی؟
- اينجور حرف نزن!
- چرا؟ بي تاب ميشي؟ عيب نداره... تازه داري ميشي عين من... منم بي تابم، بي تاب آرامش گرفتن ازت... بي تاب لمس کردنت.
_ تو رو خدا يزدان. الان یکی میاد و ميبينه.
_ محرمم شو زهرا... بیشتر ازين تحمل دوری ندارم.
_ نميتونم... نمیشه
_ اگر قبول نکنی، به همه میگم دزدکی اومدی تو حمام اتاقم که من رو دید بزنی، کافیه آقاجون رو صدا بزنم.
💋💋💋💋
من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما...
یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم.
خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳
یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢
در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند
و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد
کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌
داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩
زیبا
سخت گیر😈
پولدار
و... 🙈🔞
یکروز من رو توی اتاقش گیر آورد و به زور و مخفیانه #محرمش شدم.
https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk | 148 | 1 | Loading... |
39 - دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 | 196 | 2 | Loading... |
40 Media files | 772 | 0 | Loading... |
Repost from N/a
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟
لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد.
عاقد باز میپرسد:
- آقای داماد؟ وکیلم؟
باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم:
- من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار!
جوابم را نمیدهد.
دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید:
- داماد رفته گل بچینه!
خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند:
- پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟
بلند و محکم میگوید:
- نه!
قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟
صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود.
دایی یکباره فریاد میکشد:
- محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا.
جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید:
- منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!
بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟
با غصه میپرسم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
رک و صریح میگوید:
- چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟
قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
(پنج سال بعد)
- زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.
دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید:
- اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟
نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد:
- قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد.
صدای مادرم می آید:
- هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا.
ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید:
- آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟
با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش...
و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
« دلدار »
دلدارِ منِ بیدل
19910
Repost from N/a
#پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0
https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
66820
Repost from N/a
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
65200
Repost from N/a
آوا:می خوام تو باکرگیمو بگیری...
آوا بعد گفتن این جمله که جان کنده بود تا به زبون بیارتش دستاشو مشت کرد.
رادان پوک عمیقی به سیگارش زد و از پشت هاله دود تماشاگر دختری شد که گونه های سرخش نشون میداد اصلا نمیدونه از دست دادن باکرگی چیه که به زبونم میارتش...
از موتور بزرگش پیاده شده و سری به افسوس تکون داد و پاکت نونهای فانتزی که بوشون شکم گرسنه آوارو که از صبح به انتظار رادان نشسته بود و چیزی نخورده بود رو به قارو قور انداخته بود بغل گرفت...
رادان:برو پی کارت بچه...بابات میدونه این وقت شب خونه نیستی؟
ردان بعد گفتن این حرف از مقابل چشمای گرد شده آوا گذر کرده و سمت آسانسور رفت...دخترک مصمم بود کاری که بخاطرش اینجا اومده و غرورشو خرد کرده بود رو انجام بده، پشت سر ردان روونه شد...
بغض خانمان سوزی به گلوش فشار می آورد...آخه چطوری بهش می فهموند ترجیه میده اولین نفری که باهاش میخوابه رادان باشه تا اون ارسلان بی همه چیز؟
تفاوت پانزده ساله سنشون مهم نبود چون مگه میخواست باهاش ازدواج کنه؟
قد و هیکلی که چهار برابر آوا بود هم مهم نبود به قول سوگند جذابترین مرد شهر بود...حتی اخلاق به قول همون سوگند گندشم مهم نبود چون فقط یک شب مهمون تختش بود نه یک عمر...
رادان بی توجه به او وارد کابین آسانسور شده و دستشو سمت دکمه ها برد که آوا خودشو داخل کابین انداخت و کنارش ایستاد...
رادان برای چند لحظه خشکش زد و نفسشو حرصی بیرون داد...و دکمه رو به ناچار و در مقابل نگاه های کنجکاو صمد آقا فشرد...بزار فکر کنه یکی از دوست دختراشه...
آوا دوباره با بغض گفت
آوا:تو که هر هفته کیس عوض میکنی و تنوع طلبی...چه اشکالی داره یه شب هم با من باشی؟مگه از بابام کینه به دل نداری؟مگه رقیبش نیستی؟اصلا اینجوری انتقام بگیر...عذاب وجدان هم نداشته باش منکه با پای خودم اومدم که همخوابت بشم...
رادان تو یه حرکت ناگهانی به آماندا نزدیک شده و با کمی فشار باعث شد آماندا عقب عقب بره و به دیواره سرد و فلزی آسانسور بچسبه...
با ترس سرشو بلند کرده و خیره رادانی شد که با عصبانیت نگاهش میکرد و تن گرمشو به اون می فشرد...
بوی نون تازه با عطر خوشبو مردی که با خشم نگاهش میکرد در هم آمیخته شده و خوشایند بود...
آوا فکر کرد شاید مثل این دو هفته جوابش عصبانیت و بد و بیراه های زیر نافی رادان باشه نه رام شدنش ولی رادان در کمال تعجب گفت
رادان:وای بحالت اگه اینجا اومدنت نقشه پدرت باشه...اونوقت که اون روی جاوید دلگرمو می بینی سنجاقک خانم...
آوا آب دهنشو قورت داده و سرشو بالا و پایین کرد...در آسانسور مقابل واحد رادان با صدا باز شد دستش توسط ردان کشیده شد...
🤤🔞🔥
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
https://t.me/+b8uAe9UorLw5MWQ0
❌آوا بخاطر اخلاق سرد پدرش رابطه خوبی باهاش نداره آخرین امر پدرشم میشه ازدواجش با ارسلان مردی که آوا به هیچ وجه ازش خوشش نمیاد...پس از سر لجبازی میره سراغ تنها مردی که میشناسه و میتونه از پس کاری که میخواد بر بیاد، سراغ رادان فروزانفر مرد مغرور تنوع طلب روزگار تا باکرگیشو تقدیم اون کنه رادان بخاطر دشمنی که این وسط وجود داره به آوا شک میکنه ولی کیه که بتونه جلوی اون دوتا چشم مشکی براق مقاومت کنه؟قرار گذاشته میشه این همخوابگی یه شب باشه ولی...ولی رادان خان نمیتونه همینجوری از خیر آوا بگذره🥹🔥🔞
32510
#Part_931
#مجنون_عشق
ارنجش رو روی میز گذاشت و دستهاش رو تو هم قلاب کرد و انگار که حالا بحث به نظرش جدی اومده باشه جواب داد:
- جدا از همهی این دوستیها، صمیمیتی بین ما نبوده که بخاطرش از تهران بیای شمال و چند روز هم درگیر باشی، چطور میگی عجیب نیست؟
از چیزی که شنیدم تمام بدنم یخ کرد!
میدونستم زده بود به در بیتفاوتی...
میدونستم در تلاش بود برای نادیده گرفتنم...
اما این که چطور اینقدر رک و آشکار، همهی گذشتهمون رو زیر سوال میبره، جونم رو داشت به لبم میرسوند.
بیتوجه...
حتی بدون ذرهای ندامت...
کمر راست کرد و با قرار دادن دستهاش روی رونش ادامه داد:
- در هر صورت، خواستم بیای که بابت تموم اون اتفاقها تشکر کنم؛ کاری کردی که تو این دور و زمونه برادر برای برادرش نمیکنه، اما تو برای یه غریبه انجامش دادی.
با این که جون تو این تن نمونده بود...
با این که اگه لب باز میکردم از لرز تو صدام آبروی دلم پیش غرورم میرفت...
اما نتونستم طاقت بیارم و با چشمهایی که از جبر زمونه یحتمل رو به قرمزی میرفت، نگاهش کردم.
دستش باز داشت به سمت جیب شلوارش میرفت که قبل از اون، با صدایی که از لرزش و ناراحتی حسابی تحلیل رفته بود با بیچارگی پچ زدم:
- کاری که من کردم نیاز به رگ و ریشهی برادری نداشت...اومدم چون پای تو وسط بود.
قبل از این که بیشتر از این بدبختیم به چشمش نیاد، از جام بلند شدم و بعد برداشتن کولهم، باز نگاهش کردم.
گیج...
مات...
و سردرگم...
نگاهش از کولهم به سمت چشمهام اومد و من بیطاقت پشت بهش کردم و گفتم:
- در ضمن...تو که غریبه نیستی.
ـــــــــــ
❤ 60👍 14💔 13🤝 1
98130
Repost from N/a
- دست زنتو شکستی؟
کفری و پر حرص پلک بست و مادرش ادامه داد
- چون دختر از خیابون آوردی خونهات و اعتراض کرده زدی این بلا رو سرش اوردی؟
زده بود...
دست دختری که زن شرعی و قانونی اش بود را بخاطر یک هرزه شکسته بود
با اخم بی آنکه از موضع خود کوتاه بیاید می گوید
- شما لازم نیست پشتشو بگیری ، هربلایی که سرش اومده حقشه ...!
- اونم برداره یکی از تو خیابون بیاره خونه بازم همینو میگی؟
با حرف مادرش دستانش مشت شد
- بفهم چی داری میگی مادر من...
- چرا؟ مشکلش چیه؟ حق نداره؟
دندان روی هم فشرد و با خشم و غضب غرید
- اره حق نداره ، گه میخوره همچین غلطی کنه ، از روز اول بهش گفتم قبول نکنه ، گفتم خودشو تو زندگی من نندازه ، گوش نداد ، قبول کرد ، پای اون سفره عقد نشست ... پس حالا حقشه ...باید بدتر از اینارو بکشه ...بلایی به سرش میارم که روزی هزاربار بگه گه خوردم...
- کسی مجبورت کرد با هانا ازدواج کنی؟
صدای خنده هیستریکش در کل خانه پیچید
پر از حرص و ناباوری گفت
- مث اینکه شما یادت رفته این لقمه رو کی واسه من گرفته مادر من ...
حاج اسد الله پدربزرگش بود که آنها را وادار به این ازدواج کرده بود
- باشه پسرم تو هانا رو نمیخواستی و حاجی مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی...
سیما ، مادرش می گوید و سپس با مکثی کوتاه ادامه میدهد
- حاجی تو راهه ، هانا قضیه رو بهش گفته ، اونم داره میاد طلاق دختری که لقمه گرفت واسه ات رو بگیره راحتت کنه ...
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
👍 3❤ 1
94350
Repost from N/a
- عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه !
این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم .
- به همین راحتی خانوم تاج؟
- می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس !
- با هوو آوردن سر من ؟
- غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس !
انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد.
از جا بلند میشوم.
- هنوز حرفم تموم نشده عروس !
- مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟
- درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت !
جنینم لگد میزند ، زیر دلم را می گیرم .
- می دونه شوهرم ؟
صاف در چشم اشکی من زل میزند.
- می دونه، سرخود حرف نمیزنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه.
نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد.
- مبارکه پس، به پای هم پیر بشن..
پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را.
- مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ...
حرفی نمیزنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم.
قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من.
- توکا!
قطره اشکم می چکد روی گونه ام.
- مبارکه شاه داماد!
- روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟
از پشت بغلم میزند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم.
- به پای هم پیر بشید ...
- توکا!
- نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه زندگیم! اینه دق نمیخوام ...
- کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟
- میذارم میرم داغ خودم و بچمو میذارم به دلت مهبد سپه سالار.
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش .
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
44160
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.