ʇɥǝ ɓɐɯǝ oɟ doʍǝɹ
کودک ناخواسته دو کلمه ای بود که چهل و هشت سال بر من کوبیده شد! - - - - {رمان بی همتای بازی قدرت*} به قلم: Blue🐺wolf🕊 استارت: 2020/8/3🖤🍷
نمایش بیشتر191
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-57 روز
-1030 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Photo unavailable
مِـتانُویـا؛
سَخت بود درک زنی که بچهی من رو در آغوش گرفته بود
مادرِبچم بودُ من اونو نمیشناختم؟
نگاهم رنگِ حسرت گرفت...
حسرت روزایی که میتونستم کنارِدخترم باشمُ
شاهدِهرلحظه نفس کشیدنش...
شاهدِشنیدنِ کلمهیِ "بابا" از زبونش
اما تمومِ اون لحظات در بندِ اسارتِ حسرت بود
نگاه اون دختربچه گره خورد بهمُ اون شیشه رو داد دستم
:عمو بنظرت بابام آرزوم رو میشنوه؟
میونِ اون بغضی که گَلوم رو چنگ انداخته بود
لبخندمحوی نشوندم روی لبام
:آره عمو میشنوه...
و چقد سخت بود مَخفی کردنِ لَفظِ دخترم
داستانِجداییسرشارازحَسرت🥹
بیابخونبقیهشرو...
https://t.me/Metanoia_rOman
جَهتِتَـب:✨
🫴🏻@irOyaO
200
---------------------------------
Massage🪦 ⛓
https://t.me/BiChatBot?start=sc-240287-iIoSikR
Answer♠️♥️
https://t.me/joinchat/NkREdqHj-9djOWQ0
My bot🔪🩸
@THEGAMEOFPOWERBOT
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨💻 @ChatgramSupport
200
#part_327
#The_unwanted_child
#Alexa
کیفم و دور گردنم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
هربار میومدم با متئو ک کارایی که توی سربازی باهام کرده کنار بیام ولی متاسفانه هر سری خودش و جپمجدد بهم ثابت میکنه.
روی پله نشستم و جعبه سیگار و درآوردم. سیگاری بیرون کشیدم و با فندک زیر جعبه روشنش کردم.
دودش فوت کردم و به سالن غرق در سکوت و تاریکی نگاه کردم
نور راهرو ورودی جلسه کمی سالن و روشن میکرد.
با حرص زمزمه کردم:
- تمام مدت ،تحقیر هایی که تو دوران نحس سربازی نصیبم میشد اذیتم میکنن و همه اون تحقیر ها و حرفای ریز و درشت به متئو برمیگشت.
با جرقه ای که تو ذهنم زو رشته افکارم پاره شد.
چرا الان باید متوجه بشم که ظهر پیش متئو بودم تکه عکس الیا که از روزنامه جدا شده بود و دیدم. این یعنی صدرصد فهمیده که الیای واقعی مرده و من دارم از چهره و صداش استفاده میکنم.
* * * * * * * *
دقایق به طور عذاب اوری از پی هم میگذشتن و سیگارهای بیشتری میسوخت.
با باز شدن در اتاق جلسه خودم و آماده هر حرفی کردم.
همکارا کم کم بیرون اومدن و با دیدن من پچ پچ هایی ازشون شنیده میشد. با شنیدن صدای کریس چشمام و بستم:
- بهتره زودتر تکلیفت و روشن کن. برای زنی مثل تو خوب نیست هر دفعه گول حرفای متئو رو بخوره و تهش اینجا بشینه.
دستی به شونم کشید و رفت. نمیتونستم باور کنم دلش برای من دروغین سوخته.
تحمل دیدن متئو رو نداشتم. کیفم و برداشتم از جا بلند شدم.
- الیا صبر کن کجا میری؟
بدون توجه بهش در و باز کردم و به سمت بیرون قدم برداشتم.
200
چه دلیلی داره این کارش؟ انگار بچهاس:/
---------------------------------
Massage🪦 ⛓
https://t.me/BiChatBot?start=sc-240287-iIoSikR
Answer♠️♥️
https://t.me/joinchat/NkREdqHj-9djOWQ0
My bot🔪🩸
@THEGAMEOFPOWERBOT
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨💻 @ChatgramSupport
2200
#part_326
#The_unwanted_child
#Alexa
متئو از بالای عینک به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- بلانش بیا داخل.
بلانش با خوشحالی دستم و گرفت و به سمت دو صندلی خالی برد.
تا اومدم بشینم متئو سر شد از برگه ها بلند کرد و گفت:
- گفتم بلانش بیاد داخل. یادم نمیاد که گفته باشم بیای تو الیا.
متعجب پرسیدم:
- خودت گفتی برای جلسه بیا.
- من حرف زیاد میزنم ولی هیچکدومش یادم نمیمونه!
خندیدم و گفتم:
- الان برم؟
- میری روی پله یا زمین میشینی تا کار ما تموم بشه. بعد جمع بندی کلی میای داخل برای کمک که اتاق و مرتب کنی.
حس کینه و خشم دوباره توی بند بند وجودم زبونه میکشید. تنها راهی که به ذهنم میرسید لبخند زدن بود.
با دستم صندلی و ضرب گرفتم و گفتم:
- این اولین و دومین بار و حتی سومین باری هم نیست که داری این کار رو انجام میدی متئو. تکلیف من به زودی اینجا مشخص میشه.
❤🔥 2
1600
بابت نبود فعالیت عذرخواهی میکنم......:)
به زودی شروع خواهیم کرد
👌 3⚡ 1❤🔥 1
2400
Repost from N/a
_بابایی!
امیر با دیدن بچه #اخم کرد و گفت:
_مگه صدبار نگفتم اینو #بیمارستان نیار.
#بغض کرده سرمو پایین آوردم #توضیح دادم:
_بچه خیلی #اصرار کرد بخاطر همین آوردم.
_باشه برو بیرون #حوصلت رو ندارم.
به طرف در بزرگ #بیمارستان به راه افتادم قرار نبود هربار #تحقیر شم...👇🏻👇🏻👇🏻
https://t.me/+zcAREyHAR7BhMGNk
200
Repost from N/a
امیر قرار بود پدر بشه اما...👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
از لابه لای در #دختر مو #بلندی با آن #شکمی که از ماه های قبل #گندهتر شده #مبهوت نگاهم میکرد.
به #کتاب دستش که آموزش #نگهداری از #بچه بود نگاه کردم.
برای چند لحظه #حس خوبی از اینکه قرار بود #پدر شوم گرفتم. اما برای فرار تهران را #ترک کرده بودم و حالا بعد از چند #ماه برگشتم‼️
_چند #ماهته؟
_ #پنج ماهمه.
https://t.me/+zcAREyHAR7BhMGNk
برای خوندن بقیه رمان عضو کانال شو ببین این دو زوج در کنار هم چه چیزایی رو تجربه میکنند.🫂♥️😭
200