cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

ᵀᴴᴱ➾Nσѵϵℓιw

⏎ڪانالے براے همہ رمان دوستانツ 🏳️‍🌈بی ال ناول🏳️‍🌈

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
999
مشترکین
-624 ساعت
-167 روز
-6330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

فرا رسیدن نوروز باستانی، یاد شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید جم..🪻🪻 پاک پندار، راست گفتار و نیک کردار خجسته باد...🪻🪻 🐲امیداورم امسال قلب هاتون روشن و روحتون سبک باشه و نسیم خوشبختی و شادی برای همه تون شروع به وزیدن کنه.🪻🪻🪻
نمایش همه...
7
()==[]:::::::::::::> #Vanquished_Knight ✎#chapter_20 یک فانتوم در سمت چپ و سمت راست او ظاهر شد. آنها بیشتر اژدها بودند تا انسان، اما روی دو پا ایستادند. آنها با چشمان قرمز بدون مردمک به یونس خیره شدند. او بدون ترس به هر دو نگاه کرد و سپس چشمانش را به من دوخت. "من ... من بدهی بزرگی به شما دارم. درواقع من و همه شوالیه ها." با مهربانی گفتم:"در واقع خیلی مشتاقانه منتظر برگشتت بودم." فکر می‌کنم سنگینی شهوت در صدایم را متوجه شده بود. او الان در حالی صحبت می کردکه به پایین نگاه می کرد. "چرا خواهرم به عنوان طلب خواستی، چرا مستقیم خودم درخواست نکردی؟" "می خواستم خودت به من پیشنهاد بدی. نه اینکه توسط پادشاه داده بشی اون فقط دستور داده که به اینجا بیای. خدمت تو به اون، به دستوراتش، تمام شده. وقتی خواهرت بر گردونی، از قسم خودت رها میشی. من از این الان به بعد پادشاه و ارباب تو میشم. تو دستورات من هیچ پرهیزی وجود نداره. تو باید همون طور که من راضیم، لذت ببری و مشتاق باشی و این کار را بدون شرم انجام بدی. تو دیگه یه شوالیه محترم نیستی. تو وارد تاریکی این دنیای جدید شدی و باید اون تو آغوش بگیری. تمام چیزی که بهت حرام شده بود، به عنوان زیردست من برات آزاد میشه." ᥫᩣʝơıŋ➾@Noveliw
نمایش همه...
7
()==[]:::::::::::::> #Vanquished_Knight ✎#chapter_19 اما او فقط کمربند جلمه اش را در می آورد. او اسلحه و سپر خود را به راندل تقدیم کرد."من برای دعوا نیامده ام." راندل دستش را تکان داد و دو شیطان کنارش را مرخص کرد. یونا در حالی که چشمان آبی زیبای خود را به رندل دوخته بود، گفت:"تو یادمه." راندل به او لبخند زد. این باعث شد که لبهای قرمز با ارزش یونا از هم جدا شود، اما خدمتکار من ترجیح داد مرموز بماند. او با اشاره ای از یونا خواست تا وارد غار شود.  پسر عزیز قبل از او تنها بدون کمترین احساس ترسی جلو رفت. جنگ او را بسیار شجاع کرده بود. وقتی وارد اتاق تاج و تخت من شد بلافاصله در کنار خواهر یخ زده اش نشست. "چستی!" راندل گفت:"نترس." یونا با چشمانی خواهش آمیز به او نگاه کرد. "اون فقط با یه طلسم یخ زده و آسیبی ندیده... کسی حتی لمسش نکرده." دستش به آرامی روی سینه اش رفت. بعد متوجه من شد و لب پایینش لرزید. به سمت من حرکت کرد، روی زانوهایش افتاد. پیشانی‌ اش زمین را لمس کرد. گفت:"لطفا،" و این همه چیز بود. این همه چیزی بود که لازم بود. همه چیزی که می خواستم. راندل کنار تخت من رفت و دستش را روی تختم گذاشت. هر دوی ما گرفتار احساس شدی از سعادت بودیم. آروم گفتم:"بله یونا. تو میتونی جای اون بگیری." سرش را بلند کرد تا اشک های زیبایش را به من نشان دهد."تو از من محافظت می کردی... نه؟" سرم رو تکان دادم."اینا خدمتکارایی هستن که ازت محافظت می کردن." ᥫᩣʝơıŋ➾@Noveliw
نمایش همه...
6
()==[]:::::::::::::> #Vanquished_Knight ✎#chapter_18 یونا با صورتی رنگ پریده گفت:"پس چرا این زودتر بهم نگفتی؟" "تو لایق پاداشی برای خدمات شایسته ات بودی، پسر عزیز. اینکه مجبور باشم این خبر بهت بدام برام عذاب آوره." "من فوراً میرم. لطفا سریع ترین اسبتون رو به من بدید." شاه بازوی او را گرفت."نه، یونا، عجول نباش. پادشاه کین به جای یک طلبی که میخواست به دنبال دو جایزه بود. تو نمیتونی اون رو نجات بدی. اون تو رو هم اسیر میکنه." یونا در نمایش نادری از سرپیچی خود را آزاد کرد.  چهره زیبایش غمگین بود. "شما متوجه نیستید!" و با قدم های بلند از او دور شد."هرچی بیشتر زمان برای صحبت کردن هدر بدیم خواهر بیچاره من بیشتر آلوده میشه." پادشاه نگهبانانی فرستاد تا در اصطبل برای نرفتن او التماس کنند، اما یونا آنها را نادیده گرفت. دستور داد در را باز کنند. وقتی آنها تردید کردند، خودش با اشک روی صورتش رفت تا آن را باز کند. نگهبانان آنقدر متاثر شدند که نتوانستند جلوی او را بگیرند. چشمانم در سرم چرخید و لرز شدیدی به من دست داد."اون داره میاد راندل. اوه... بالاخره." راندل گفت:"احساس گیجی دارم، پادشاه من. این شرم آوره." وقتی راندل به استقبال او رفت، دو سرباز را با خود برد. آنها در ورودی غار ما منتظر ماندند که یونا روی یک اسب سفید نزدیک شد. او چشمانش را با راندل گره کرد و پیاده شد. و سپس دستش به سمت شمشیر رفت. احساس کردم دردی وسطم را گرفت. نه، یونا عزیز، مقابل من دعوا نکن. ᥫᩣʝơıŋ➾@Noveliw
نمایش همه...
7
()==[]:::::::::::::> #Vanquished_Knight ✎#chapter_17 گفتم:"ما باید از اون در برابر بقیه محافظت کنیم." راندل سری تکان داد. دخترک بهم نگاه کرد و پلکی زد. بهش گفتم:"آره، بچه. ناله هات رو تمام کن. تو چیزی نیستی جز طعمه ای برای برادر بزرگترت." در حالی که با گریه هق هق و سکسکه می کرد صحبت کرد."اما چرا؟ چیکا... میخوای باهاش ​​چیکار کنی؟" راندل او را طلسم کرد تا او را در حالت یخ زده نگه دارد. چون اگر او این کار را نمی کرد، ممکن بود تسلیمم میلم بشوم و برایش دهان بند و طناب بیارم. روز بعد کشتی یونس با شادی زیاد به بندر رسید. پسر دوست داشتنی ما مورد تشویق قرار گرفت و روی شانه های نزدیکانش حمل شد. او با خستگی به تحسین و تشویق لبخند زد. می توانستم بگویم که او هیچ کدام از این ها را نمی خواهد. او برای ضیافت ناهار به افتخار آنها در قلعه به سربازان دیگرش پیوست. یونس به شدت غذا خورد، اما از نوشیدنی که به او تعارف شد، نخورد. در حقیقت ما هیچوقت ندیدیم که او در خوردن نوشیدنی های الکلی زیاده روی کند. پرهیز عادت او برای اکثر لذت های دنیوی بود. گوی جادویی را طوری تنظیم کردم که بارها به شاه خیره شود. چه زمانی آن احمق خبر را به او می گوید؟ ملکه از این جشن لذتی نبرد، اما شوهرش با لذت فراوان شادی کرد. چند ساعت از این ماجرا نگذشته بود که یونا خستگی را بهانه کرد تا به رختخواب برود. قیافه پادشاه تیره و تار شد. او را دنبال ‌کرد تا تنها صحبت کنند. ᥫᩣʝơıŋ➾@Noveliw
نمایش همه...
6
()==[]:::::::::::::> #Vanquished_Knight ✎#chapter_16 "من در جایگاهی نیستم که درباره این چیزها صحبت کنم." راندل بعد از این دوباره مجبور به ترک شد، زیرا او یک خدمتکار حیله گر. او بعد از یک قدم مکث کرد تا کمی بیشتر بگوید و کاملاً طوری رفتار کرد که انگار یک ایده ناگهانی است. "با این حال، اعلیحضرت، اگر یوتا اینقدر تمایل دارد، ممکن است برای پرس و جو در مورد خواهرش به قلمرو تاریکی بیاد. اگر اون به همون اندازه که شما میگید قدرتمند باشه، شاید بتونه برای نجات جون خودهرش تلاش کنه. ارباب من از چنین جوانمردی خیلی لذت میبره و اگر یونا به طریقی پیروز بشه، باز هم بدهی شما پرداخت میشه." رندل چشمان تیره اش را پایین انداخت."البته، او باید بدونید که ما نیت های زشتی برای اون دختر داریم." و دوباره لبخند زد."خیلی زشت، اعلیحضرت." کینگ دیتون گفت:"فکر میکنم که منظورت رو فهمیدم." بعد از آن راندل این بار جدا برگشت. البته اون پادشاه احمق چیزی نفهمید. مطمئنم او فکر می‌ کرد که من واقعاً نیت دلاورانه ای برای نجات سربازش داشتم. روی تختم از خنده بلند خندیدم و فریاد زدم و همه را تماشا کردم. راندل قربانی ما را به قلمرو آورد، و به التماس پدر و مادرش توجهی نکرد. دختر را از نگهبانان قلعه گرفت و به سرعت او را از چاقویی که قصد داشت با آن خودکشی کند خلع سلاح کرد. در عرض چند دقیقه دخترک گریه کرد و التماس کرد. او چهارده ساله بود و نیمی از زیبایی برادرش را داشت. ᥫᩣʝơıŋ➾@Noveliw
نمایش همه...
6
Photo unavailableShow in Telegram
()==[]:::::::::::::> #Vanquished_Knight ✎#chapter_16 "چهار سال پیش ارباب من، کینگ کین، خدمت بزرگی به شما کرد. به شما اطلاع داده شد که برای کمک ما هزینه ای وجود داره. امروز از طرف اون برای گرفتن پرداخت اومدم." هیچ کدام از اینها شاه بزرگ را شوکه نکرد. او با احتیاط به راندل نگاه کرد."ارباب شما چی میخواد؟" راندل به پادشاه و ملکه لبخند زد."ارباب من یکی بندگان شما رو از ناحیه آکوئیل درخواست کرده. اون میخواد دختر رو بازیچه ای برای همه سربازان شیطانیش کنه. اون چستیرا، دختر رودن آهنگر." ملکه بغض کرد."اوه، چه سرنوشت بدی." شاه نه دلسوزی، بلکه سردرگمی نشان داد."من این دختر رو نمی شناسم." "اون خواهر قهرمان جوان جنگ شما، یونا آکوئیل." از سردرگمی او کاسته نشد."که اینطور." پس از لحظه ای گیجی بیشتر گفت:"من به عهد خودم برای ارباب تو عمل میکنم. هرچند این خواسته خیلی زیاده، اما وخامت وضعیت گذشته ما جبرانش میکنه. دختر فردا تا غروب آفتاب به ورودی قلمرو تاریکی تحویل داده می شود." راندل سرش را خم کرد و مجبور به رفتن شد.  پادشاه دیتون نفسی تند کشید. "یه لحظه صبر کن اهریمن." خدمتکارم با کنجکاوی به او خیره شد. "تو از سرباز بزرگ ما، یونا صحبت کردی. گفتن که موجودات تاریک به اون تو نبرد کمک می کنن. همچنین درسته که یونا الان به خونه پیش ما برمیگرده. این ربطی به این داره که چرا ارباب شما خواهرش رو انتخاب کرده؟" ᥫᩣʝơıŋ➾@Noveliw
نمایش همه...
7👍 1
()==[]:::::::::::::> #Vanquished_Knight ✎#chapter_15 من آن شب نه تنها راندل را کردم، بلکه با یک شیطان داغ که حتی به زبان من صحبت نمی کرد همخواب شدم. برجستگی و سختی من ساعت ها کم نشد. در سومین سال جنگ آنها، ما دیدیم که چطور تأثیر شبح های ما، جریان جنگ را به نفع شوالیه ها تغییر داده است. جنگ هیچ اهمیتی برای من نداشتم جز اینکه ببینم تمام شده. چون خدمتگزاران من در این کار عجله داشتند، اجازه دادم بدون محدودیت دخالت کنند. میل و طمع خونخواهی بزرگ آنها را در میدان نبرد سیراب کرد. دشمن های یونس از او ترسیدند. این ترس آنها را دلسرد کرد. و بالاخره من اولین قدم ها به سوی صلح را دیدم. نیمی از شوالیه ها به خانه بازگشتند. یک سال بعد، یونا نازنینم را دیدم که چهره‌اش از قبل هم زیباتر شده بود. سوار کشتی شد تا نزد من برگردد. راندل هم با من هیجان زده بود."من خودم برای درخواستمون الان پیش پادشاه میرم. مطمئناً خدایان نمی تونن من سرزنش کنن برای پرداختی که مدت هاست طول کشیده." گفتم:"فوراً برو. اسبم بردار." راندل را از میان گوی جادویی تماشا کردم. او سوار بر اسب اهریمنی من به سمت دروازه های قلعه رفت. آنها در را برای او باز کردن، اما با تردید. هنگامی که راندل وارد شد بلافاصله به اعضای سلطنتی خبر داده شد. او را پیش پادشاه دیتون و ملکه ایلیا بردند. ᥫᩣʝơıŋ➾@Noveliw
نمایش همه...
6👍 1
Photo unavailableShow in Telegram
1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.