cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

نورا

نویسنده: هانیه محمد یاری رویای محال (چاپی)آن نگاه افسونگر(چاپی) رویای بی انتها(چاپی) سایه مجنون در حال تایپ... نورا در حال تایپ... اینستاگرام 👈https://instagram.com/haniyeh_mohammdyari

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
8 023
مشترکین
-1324 ساعت
-677 روز
-23130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#نورا #پارت ۳۵۸ نورا اخم کرد. حق نداشت نور صدایش کند و بیش از این هوایی اش کند. لحنش این بار خشم داشت وقتی دستی که گاز استریل را در میانش داشت تکان داد و گفت: _بگیر. باید برم. سیاوش همان طور خیره فقط دست جلو برد. نورا اما با حرص گاز استریل و چسب زخم را در میان دست او رها کرد و نگاه از او گرفت و چرخید. باید می رفت. می رفت و از این خانه و آدم هایش دور می شد. از این مردی که جنون را با خود می آورد می گریخت. _نور.... لعنت به او و آن صدای پر شورش. وقتی چرخید چشمانش از بغض و خشم می درخشید. انگشت لرزانش را به تهدید مقابل او گرفت _حق نداری دیگه اسمم و صدا کنی....حق نداری دیگه این جوری صدام کنی...تو دیگه هیچ حقی نداری... و با خشم نگاه گرفت و چرخید. اما سیاوش با قدمی بلند خود را به او رساند و بازوی او را گرفت. لحظه ای از این تماس انگار هر دو نفرشان خشکشان زد. برقی بود که از جان و تن و قلبشان گذشت و بغض را راهی سینه شأن کرد. نورا انگار زودتر به خود آمد که سریع و با حرص بازویش را از میان دست او بیرون کشید. سیاوش با لحنی خسته و بم، خیره به نیم رخ اخمو وخشمگین او لب زد. _تو نور زندگیم بودی...تو خون تو رگام بودی...تو رویای شیرین منی... خود را مقابل او کشید و چشمان سرخش را به چشمان خیس و ناراحت نورا دوخت. _چطور تونستی آراز و انتخاب کنی وقتی هنوز داستان ما تموم نشده و تا همیشه ادامه داره؟ آرازی که آدم مناسب هیچ کس نیست. نورا پوزخند پر حرصی زد و اشکش چکید. _هه...حتما تو آدم مناسبی؟....تو هیچ وقت حق نداری هیچی ازم بپرسی. تویی که من احمق و با یه دروغ کشیدی وسط زندگی زناشوییت با این که می دونستی متنفرم از این که وارد همچین رابطه ای بشم و بعد هم ولم کردی و رفتی.... _من.... نورا با خشم دست بالا گرفت و گفت: _هیچی نگو. دیگه توضیحت و نمی خوام....داستان ما تموم شد درست همون روزی که مثه احمقا اومدم فرودگاه دنبالت تا التماست کنم نری و برام بمونی...وقتی که بهت پیام دادم و زنگ زدم تا بگم تو برگرد، من فراموش می کنم که بازیم دادی و منو از خودم متنفر کردی و تو حتی جوابم و هم ندادی....حالا اجازه نداری من و بازخواست کنی. و قدمی عقب گذاشت و با خشم دستی به صورت خیسش کشید. _داستان ما تموم شده. فراموش کن هر چی که فکر می کردیم اسمش عشقه.... و از کنار او عبور کرد و  رفت. سیاوش خیره به قدم های او با ناامیدی و بیچارگی ، طوری که به گوش او برسد نالید: _تو می تونی من و...رویاهامون و....عشقمون و فراموش کنی؟... نورا جوابی نداد و فقط به قدم هایش سرعت بخشید. قلبش بی قرار او بود و او را می خواست. اما غرورو عقلش محال بود دیگر اجازه دهند که به سوی او برگردد. سیاوش تمام پل های پشت سرش را خراب کرده بود. چند ماه بی خبری، وقتی که می شد سراغی از او بگیرد و نگرفت، زخمی بر دلش گذاشته که به این زودی ها خوب نمی شد. ### #هانیه_محمدیاری
نمایش همه...
👍 13 6💔 3
#نورا #پارت ۳۵۷ احمق بود که اینجا بود. با آن گاز استریل در دستش بیشتر شبیه یک بیچاره ی احمق عاشق بود تا نورای مغرور و محکمی که با خود عهد کرده بود حتی به روی او هم نگاه نکند. نفهمید چطور شد اویی که دلش ماندن در این خانه را نمی خواست ماند و چشم انتظار او شد. آراز با همان خشم و عصبانیت بعد از دادی که در میان جمعیت داخل حیاط بر سر آیناز کشید، از خانه بیرون زد و حتی گوشی اش را هم خاموش کرده بود. مهمان ها هم که سوژه ی خوبی برای غیبت های تازه شان پیدا کرده بودند، پچ پچ کنان رفتند و ماند آیناز که با شرمندگی از حضور خانواده ی همسرش در خانه،درست وقتی که آراز دیوانه شده بود و مانند همیشه ابروریزی کرده، بعد از رفتن خانواده ی ماهان، با سردردی که چشمانش را هم سرخ کرده بود به اتاق ثریا رفت تا کمی استراحت کند. خدمتکاری که برای پذیرایی آورده بودند، کمی خانه را سامان داد و حالا در آشپزخانه مشغول بود. نورا مانده بود تنها و چشم انتظار. چند لحظه پیش ماهان هم آمد و به اتاق و پیش آیناز رفت. با دلی نگران و مضطرب نگاهی به ساعت انداخت. باید کم کم می رفت. آهی کشید و چشم از فضای شب زده ی حیاط گرفت و همان لحظه صدای باز و بسته شدن در حیاط  دوباره او را کنار پنجره کشاند. سیاوش با شانه های افتاده و سری به زیر، به سوی پشت حیاط رفت و نگاه او را هم با خود برد. قلبش برای حال او می مرد و عقلش نهیب می زد دیوانگی برای اویی که لیاقت نداشت،بس است. این عشق انگار جهنم او شده بود که نه فراموش می شد و نه رهایش می کرد. سیاوش را که می دید دست و دلش می لرزید و کارهایی می کرد که کار عقلش نبود. اصلا اسم او که به میان می امد، بیچاره ترین دختر دنیا می شد. کیفش را که برداشت، ضربه ای آرام به در اتاق  زد و از همان پشت در با آیناز خداحافظی کرد. اما قبل از خروج از خانه، قلب احمقش قدم هایش را به سوی آشپزخانه کشاند. زن خدمتکار در حال جا به جا کردن ظرف ها بود و با ورود او به سویش چرخید و گفت: _چیزی احتیاج دارین خانوم؟ اصلا نمی دانست برای چه به آشپزخانه آمده و دنبال چه چیزی می گردد. " نه " آرامی گفت و به سوی کابینت ها رفت. در مقابل نگاه های گاه و بی گاه و کنجکاو زن نگاهی به داخل کابینت ها انداخت و با دیدن جعبه ی کمک های اولیه، مانند آدمی خطاکار، با خجالت جعبه را برداشت و همان جا روی کابینت گذاشت. چنگی به گاز استریل و چسب زخم زد و با نگاهی زیر چشمی به زن که حواسش به جا به جا کردن ظرف ها رفته بود، سریع آن ها را به داخل کیفش انداخت و تند و دستپاچه جعبه را به داخل کابینت برگرداند. عقلش را از دست داده بود که زخم روی پیشانی و کنار لب او برایش مهم بود. حالا مثل احمق ها به اویی چشم دوخته بود که کنار باغچه در حیاط پشتی نشسته و در کمال ناباوری سیگار دود می کرد. سیاوش و سیگار؟!!! حتما از غصه ی از دست دادن ثریا بود دیگر! چقدر این فکر قلبش را می فشرد و غمگینش می کرد. اویی که حتی از بوی سیگار هم اخم می کرد حالا بیچاره و خسته،سر به زیر انداخته و سیگار می کشید. قدم که جلو گذاشت،هنوز عقلش داشت فریاد می کشید حماقت کافی است و باید از این مرد دور شود. از اویی که بی وفاترین است. اما پای سیاوش که میان می امد، همه احساس می شد و دیوانگی. _سیگار کشیدن و سیاوش خان بزرگمهر؟! سیاوش که متوجه ی حضور او نشده بود، با صدای او تکان سختی خود و با ناباوری بلند شد و مقابل او ایستاد. در حالی که تمام جانش چشم شده بود و با نگاهش انگار او را در آغوش می کشید. نورا معذب گاز استریل وچسب زخم را مقابلش گرفت و با صدایی لرزان گفت: _بزار رو پیشونیت....خونیه هنوز. سیاوش اما حتی یادش رفته بود خودش را. آنقدر که خاکستر سیگار به دستش رسید و سوزاندش و سیگار از میان دستانش رها شد. نور بود. همان رویای ناتمام و عاشقانه. همان دختری که تمام جان و قلبش بود. همان پاره ی تن. درست مقابل چشمانش. اگر قدمی جلو می رفت می توانست لمسش کند. می توانست در آغوش بگیردش. می توانست عطرش را نفس بکشد. _نور.... #هانیه_محمدیاری
نمایش همه...
👍 12 5
#نورا #پارت ۳۵۶ _دختره ده بار زنگ زده. طفلی با این که صاحب عزاست و کسی انتظاری ازش نداره،اما هزار بار سراغ تو رو گرفته. به خدا روم نمیشه بهانه بیارم واسش دیگه. نورا بی توجه به فاطمه نگاهش را به صفحه ی تی وی دوخته بود و بی حوصله کانال هایش را پایین و بالا می کرد. _فردا مراسم هفتم مادرشه. آخه مراسم عزا رو که نباید صاحب عزا زنگ بزنه التماس کنه بیایید. مثلا تو عروسشون قراره بشی. نه به اون همه اصرار واسه این که این وصلت صورت بگیره و نه به این سرد مزاجی و نادیده گرفتنات. گوشیت و هم که خاموش کردی تا نتونم بهت زنگ بزنن...اصلا گوش می دی چی می گم؟ نورا نوچی کرد و گفت: _حالا ببینم چی میشه. فاطمه اخم کرد. _حالا ببینم چی میشه نداریم.من نمی دونم با آراز بحثت شده یا چی، اما الان تو این شرایط بهتره کوتاه بیای. بالاخره تازه مادرش و از دست داده و می خواد نامزدش کنارش باشه. دلش می خواست فریاد بزند و به گوش تمام دنیا برساند که نامزدی در کار نیست. اما نمی شد. به هر حال باید می رفت، هر چقدر هم که از دیدن سیاوش واهمه داشت. _باشه می رم. بلند که شد نگاه فاطمه هم همراه او بالا رفت. _برو مادر. برو و تو سختی و غم کنارشون باش. من دلم با آراز هیچ وقت صاف نمیشه، هیچ وقت اونی نیست که واسه تو آرزو داشتم، اما به هر حال آدم پشت انتخاباش وایمیسته. حالا چه درست باشه و چه غلط. سری تکان داد و به اتاقش رفت. فاطمه چه می دانست که آراز انتخاب او هم نیست. انتخاب او آنی بود که به خاطر ترس از دیدنش خود را خانه نشین کرده بود. می ترسید از خودی که در مقابل سیاوش احمقی عاشق می شد. ### باز هم این جا بود. در خانه ای که به عنوان خانه ی ثریا می شناخت. وقتی آمد مسیر حیاط تا ساختمان و واحد ثریا را با قدم های لرزان و پر شتاب با سری پایین طی کرد تا نکند سیاوش را ببیند. غافل از این که سیاوش او را دیده و بیچاره تر از پیش خیره ی دختری شده که روزی برای آغوش او پر می کشید و سنجاق بود به جانش و حالا برای ندیدن او آنقدر مضطرب و سریع قدم برمی داشت. بیچاره بود که نتوانست عشقی که به جانش وصل است را نگه دارد. باید فرصتی پیدا می کرد برای حرف زدن با او. دیگر امیدی نداشت بتواند او را به خود برگرداند،اما بودنش با آراز هم حماقت بود. نورا اما کنار آیناز نشسته بود و باز هم به خاطر روزگاری که برایش خوشی نخواست گریه می کرد. مراسم هفتم ثریا هم داشت به پایان می رسید و کم کم مهمان ها قصد رفتن می کردند که صدای داد و بیداد از حیاط آمد. صداها آنقدر بلند بود که عده ای از زنان را به پای پنجره ها کشاند. در این میان قلب نورا مانند گنجشکی لرزان و ترسیده به سینه اش می کوبید و نگرانی اش برای مردی بود که یادش تا ابد دل می سوزاند و عشقش محال بود از قلبش برود. _یا حسین، صدای ارازه. آیناز که بلند شد،او هم دست و پای لرزانش را جمع کرد و پشت سر او از خانه بیرون زد. آیناز به حیاط رفت و نورا پشت سر او،از همان جا که ایستاده بود،درست میان پله ها، آراز را دید که از میان جمعیت مردانی که دورش را گرفته بودند به سوی سیاوش مشت پرت می کرد. سیاوش و آن صورت سرخ و خشمگینش،انگار قصد جنگ نداشت. _کثافت اشغال، تو مادر من و به کشتن دادی. حالا واسه من مدعی چی هستی؟ سیاوش اما سعی می کرد آرام بماند تا بیشتر از این در مقابل چشمان دوست و دشمن آبروریزی نشود. اما آراز با خشم فریاد می کشید و فحش و بد و بیراه گویان می خواست خود را از دستان مردانی که گرفته بودندش تا به سوی سیاوش هجوم نبرد،ازاد کند. چند مرد سیاوش را به سوی بیرون بردند و آیناز در حالی که چادرش را به دنبال خود می کشید به حیاط رفت. نورا اما دلش به دنبال مرد تنهایی رفت که اگر آنقدر از او ناراحت و دلخور نبود، از نظرش بی گناه ترین و بی پناه ترین بود. نمی فهمید آراز حساب چه چیزی را از اویی که پا به پای ثریا رفت و برای درمانش تلاش کرد،پس می گیرد. سیاوش که به خاطر ثریا و بچه هایش، اویی را که دیوانه اش بود هم پشت سر گذاشت. ### #هانیه_محمدیاری
نمایش همه...
👍 25 9❤‍🔥 2🔥 1
#نورا #پارت ۳۵۵ مشتش را به دیوار کوبید. یک بار.... دو بار... سه بار.... آنقدر که دستش به خون نشست و صدای ترک خوردن استخوانش را شنید. اما هنوز هم آرام نگرفته بود. همان طور بیچاره و خسته کنار دیوار سقوط کرد و نشست و گریه کرد. هق هق مردانه اش در خانه پیچید و شانه های افتاده و لرزانش از او مردی بریده از تمام دنیا را به نمایش گذاشت. به آخر خط رسیده بود. او خیلی زودتر از ثریا مرده بود. دقیقا از همان موقع که از نور جدا شد و   مجبور به رفتن با ثریا شد. از همان موقع مرد که در خواب و بیداری او را می دید و قلب و روحش به سوی او پر می کشید و جسم خالی اش را به دنبال ثریا می کشاند. حالا امشب دلبر زیبایش را کنار غلط ترین آدم دنیا دید و حتی حق گله کردن هم نداشت. دست روی قلب پر تپش و دردمندش گذاشت و گریه کرد. نور تمام آن چه بود که از دنیا می خواست. تمام عشق و جنونش. نور به نفس هایش گره خورده بود و حالا داشت متعلق به ارازی می شد که بدترین بود. چطور می توانست برای داشتن دوباره ی او با دنیا بجنگد وقتی مقصر بود. امشب در چشمان نورا، غم و ناراحتی و دلخوری ای را دید که خودش باعثش بود. باید برای غم چشمان نم دار او می مرد وقتی تمام جانش برای لمس او له له می زد. صدای زنگ در می آمد، اما پاهای لمس شده اش را نه می خواست و نه می توانست تکان دهد. امشب ای کاش در همین خانه تمام می کرد. ### _بسه دیگه خودت و کشتی انقدر گریه کردی. هق آرامی زد و با بیچارگی سر روی زانویش گذاشت. _من دارم می میرم روشنک.چطور می تونم وقتی انقدر بهم نزدیکه، ازش دور بمونم؟.. اندازه ی دنیا ازش دلخورم....تا ابد دلم باهاش صاف نمیشه دیگه....اون زنی رو که ادعا می کرد هیچ چی بینشون نیست و به من ترجیح داد و ....چند ماه بی خبررفت ونگفت یه حالی بپرسه از دختر بیچاره و ساده ای که براش می میری....فکر نکنی می خوامش دیگه....نه... روشنک با حرص پوزخندی زد. _اره معلومه که نمی خواییش. اما واقعا نباید بخواییش. ببین منو، سر پا شدم.شاید اندازه ی تو عاشق نبودم اما بالاخره تونستم خودم و جمع کنم.تونستم تیکه های شکسته ی قلب و غرورم و از زمین بردارم.پس توام می تونی. روشنک که پای عشق تمام خود را نگذاشته بود تا حال او را بفهمد. نورا هق هقی کرد و با حال بد سر تکان داد. _نمی تونم ....نمی شه....من ....من هنوزم....دارم واسش می میرم.... روشنک با ناراحتی نوچی کرد و او را که از گریه می لرزید،در آغوش گرفت. نورا حق داشت که نتواند از سیاوش دل بکند. او پای این عشق از تمام خود گذشته بود.... ### #هانیه_محمدیاری
نمایش همه...
👍 17 5❤‍🔥 3🔥 2🥰 1
#نورا #پارت ۳۵۴ یک ساعتی که ماندند فاطمه هم آمد. نیما هم با او آمده بود. نیم ساعت بعد از آمدن فاطمه، نورا حرف رفتن زد. _زشته مادر. به نظرم می خوای تو بمون. همین را کم داشت. روشنک دست جلوی دهانش گرفت و با خنده گفت: _وا خاله! چی شده که شما راضی به موندن نورا میون این قوم شدین ؟ فاطمه ابرو درهم کشید و با لحن مخصوص به خودش گفت: _الان اینا عزادارن و چه من خوشم بیاد و چه نه نورا قراره عروسشون بشه. نورا سری بالا انداخت. چشمانش از گریه سرخ شده بود. بیشتر برای دل خودش گریه کرد تا ثریا. _نه نمی خواد بمونم. با شما میام. و بلند شدند و برای خداحافظی و تسلیتی دوباره به سوی آیناز رفتند. آیناز با همان حال خراب و ناراحتش اصرار کرد که شام را بمانند و آن ها تدارک دیده اند برای مهمان ها. اما فاطمه بهانه آورد. نورا را که در آغوش گرفت آرام و پر بغض در گوشش گفت: _کاش تو بمونی نورا جان. این روزا آراز بهت احتیاج داره. نورا از آغوشش بیرون آمد و چشم از او گرفت و گفت: _دوباره میام...اما حالا بهتره برم. با گندهایی که آراز زده بود آیناز روی اصرار بیشتر را نداشت. سری تکان داد و تشکر و خداحافظی کرد. باز هم قسمت سخت امشب رسیده بود. عبور از حیاط و میان مردانی که شاید سیاوش هم یکی از آن ها بود. روشنک حالش را می فهمید که دستش را گرفت. نیما در کنار مردی ایستاده بود. قلبش ریخت وقتی او را مقابل نیما دید. اویی که پشتش به آن ها بود، اما نورا و قلب دیوانه و سرکشش محال بود او را نشناسد. _نیما هم اونجاست. روشنک گفت: _خاله ما بریم تو ماشین تا شما بیایین؟ فاطمه اخم کرد و گفت: _نه خاله، بیایید بریم یه تسلیتم به مردای این خونه بگیم. از همین می ترسید و داشت بر سرش می آمد. قدم های لرزانش را پشت سر فاطمه می کشاند و نگاهش روی قامت بلند او خیره بود. چقدر دلتنگ بود و چقدر بیچاره که تمام جانش برای دیدن او بی قراری می کرد. میان حیاط بودند که ناخودآگاه سیاوش که رو به روی نیما ایستاده بود چرخید و چشمانش در میان چشمان روشن و خیس او نشست. شاید او هم حضور نورا را حس کرده بود. چقدر دلتنگ و بی قرارش بود. چقدر تمام جانش او را طلب می کرد و چقدر ناراحت و دلخور بود از او. خیره به او با دست و پایی لرزان و قلبی که صدایش انگار دنیا را برداشته ایستاد و اگر روشنک نبود که ابروداری کند و او را بکشاند، همان جا با دست و پایی بی حس و لرزان می ماند. _واینستا. وا نده. خوب بود که روشنک و تلنگرهای به موقع اش بود. نگاه از او گرفت و سر به زیر انداخت. _اومدین مامان؟ کنار نیما ایستادند. _سلام حاج خانوم....خی....خیلی خوش اومدین. صدایش.... امان از صدای او و قلب بی قرار و زبان نفهمش. صدای با ابهت او هم مانند قلب خودش می لرزید انگار. _سلام. تسلیت می گم پسرم.غم اخرتون باشه سیاوش سر به زیر تشکر کرد و این بار روشنک با لحنی سرد سلام و تسلیت گفت و حالا نوبت او بود. چطور به کسی که تمام جانش بهانه ی آغوش او را داشت، سرد و بی تفاوت فوت همسرش را تسلیت می گفت؟ _سلام...نور....نورا خانوم.خوش اومدین؟ انگار سیاوش از او بهتر توانست تکه های قلب و جانش را جمع کند. نگاه لرزانش را به زمین نگه داشت و با همان صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد و لرزشش کاملا مشخص بود فقط گفت: _تسلیت می گم. همین را هم مرد تا بگوید. _سلام. با صدای آراز سر بالا آورد و لحظه ای نگاهش به اخم های گره خورده ی سیاوش نشست. آراز کنار او ایستاد و بی تفاوت به اخم فاطمه، خیره به نورای رنگ پریده گفت: _خوب شد که اومدی. سیاوش با خشم دست روی صورتش کشید و با عذر خواهی کوتاهی از آن ها فاصله گرفت. ای کاش می مرد و این لحظه را نمی دید. لحظه ای که نورش متعلق به دیگری شده و او حتی حق اعتراض و خشم هم ندارد. اما چرا اراز؟ آراز اما رو به فاطمه احوال پرسی و تشکر و تعارف کرد. فاطمه بر خلاف برخوردش با سیاوش، خیلی سرد جواب او را داد و قصد رفتن کرد. آراز  خیره به نورا گفت: _تو بمون. نورا اخم درهم کشید و فقط گفت: _بهتره برم. همین بس بود که داشت می مرداز این برخورد کوتاه با سیاوش. همین که جلوی چشم سیاوش به عنوان نامزد آراز بود، او را ناخوداگاه خجالت زده می کرد. حالا هر چقدر هم که با اشتباهات سیاوش، شرمندگی ای برای نورا نمی ماند. اما او در مقابل عشق و علاقه ای که به او داشت شرمنده بود. در مقابل محبت بی حد و بی انتهایش به آن مرد بی وفای لعنتی. ### #هانیه_محمدیاری
نمایش همه...
👍 15💔 5🤬 3 2🔥 1
#نورا #پارت ۳۵۳ _اگه با خودم بود که اصلا دلم نمی خواست این جا باشم. اما می دونی....من آدم احمقیم که هنوز حسرت دیدن اون و دارم و مثل احمقا وجدانم و بهونه می کنم....حالم از خودم بهم می خوره که الان اینجام. روشنک نوچی کرد و از پنجره نگاهش را به پارچه های سیاه رنگ روی دیوار خانه دوخت. صدای صوت قرآن در خیابان پیچیده بود. _اره مطمئنم که تو احمق احساساتی هستی. اما اومدنت هر دلیلی که داره شاید درست ترین کاره. می بینی که قراره مادرتم با تموم بد اومدنش از آراز، بیاد.به قول بابام عروسی رو شاید بشه نرفت اما عزا رو نمی شه. نگاهش هنوز به در خانه و مردها و زن هایی که می آمدند و می رفتند بود. این خانه برایش خاطراتی را به همراه می آورد که قلب بیچاره اش را مالامال از حسی بی انتها و ممنوعه می کرد. آخرین بار آخرین شب محرم اینجا بود. همان شبی که نگاه پر حرف سیاوش قلبش را لرزاند و بیچاره اش کرد و به اینجایی که الان هست رساند. آن روز که بعد از ساعتی از خانه ی آیناز بیرون امد، می دانست تا چند روز دیگه با اوی بی وفا رو به رو می شود. آن روزی که آراز فراموش کرد که تا دقایقی قبل می خواستند به سمت هم حمله کنند و ناگهانی او را در آغوش گرفت و گریه کرد. مانده بود پسش بزند یا همان طور مانند جسمی خالی و خشک شده در میان آغوش او که حسی جز ناراحتی و غم را به او نمی داد بماند. شاید آراز در بی پناه ترین حالتش بود که به او پناه آورد. فردای آن روز بود که آراز تماس گرفت و مانند دوستی که انگار سنگ صبورش بود با او درد و دل و گریه کرد. نورا باز هم در سکوت به حرف هایش گوش داد و نتوانست حتی زبانش را به همدردی و یا تسلی دادن او بچرخاند. آراز همین بود. شاید کل عزاداری و حال بدش چند روز طول می کشید و دوباره همان آراز همیشگی می شد. به هر حال فوت ثریا را بهانه ای کرد تا به وسیله ی تحریک حس دلسوزی و ترحم نورا، دلش را به دست آورد. نورا اما وقتی آیناز به فاطمه زنگ زد و برای مراسم دعوتشان کرد،مطمئن شد که بلاخره باید او را ببیند. _بهتره بریم تو دیگه. خوب بود که روشنک حالش را می فهمید و قبول کرد همراهی اش کند. حالا جلوی در خانه ای بودند که عزادار ثریا بود و سیاوش هم به عنوان همسر ثریا صاحب مجلس بود. روشنک دست سرد او را گرفت و فشرد و در حالی که همراه خود او را به سوی خانه ی ثریا می کشاند گفت: _یادت باشه این آدم ممنوعه ترینه برای تو. نه واسه این که با آراز قول و قرار نصفه و نیمه و تعهدی داری، واسه این که لیاقتت و نداشت و تو این چند ماه حتی نخواست یه توضیح بده. یادت باشه تو نورایی و قرار نیست دیگه نور هیچ احمقی باشی. یادت باشه این آدم بدترین کارو با دل تو کرد و حتی از آراز هم نامردتر بود. نورا با بغض سری تکان داد. _می دونم. اما هر جا که خواستم خر بشم و یادم بره، تو یادم بیار. جلوی در خانه شلوغ بود. چند مرد ایستاده بودند که نمی شناختشان. وارد خانه که شدند، نورا نگاهش به زمین بود و با تمام جانش داشت تلاش می کرد نگاه دلتنگش حتی لحظه ای بالا نیاید و بیچاره وار به دنبال سیاوش نگردد. _اراز اون طرفه، می خوای بریم پیشش؟ سری تکان داد و گفت: _نه. فقط بریم تو زودتر. روشنک اما نگاهش به دنبال او می چرخید. می خواست ببیند به عنوان همسر ثریا چقدر عزادار است. شاید می خواست میزان ناراحتی اش را در مقابل مرگ همسرش ببیند و باورش شود که آنقدری که همیشه و حتی بعد از رفتن سیاوش باور داشت که نمی تواند آن همه عشق دروغ باشد و هنوز عاشق نورا است، نیست. او عاشقی کردن های سیاوش را دیده بود. خالصانه و مجنون وار بود. اما پنهان کاری و بعد هم رفتن بی خبر و رد و نشانش، همه چیز را زیر سوال می برد. او را ندید و با نورا وارد خانه ی ثریا شد که مراسم زنانه آنجا برگزار می شد. آیناز بالای سالن نشسته بود و با بی قراری گریه می کرد. چند نفری هم زن چادری دور و اطرافش نشسته بودند و با گریه دلداری اش می دادند. _بریم تسلیت بگیم. وقتی آیناز آن ها را دید صمیمانه نورا را در آغوش گرفته و گریه کرد. کسی در این مجلس نورا را نمی شناخت. نمی دانست او نشان کرده ی آراز است. آیناز هم حرفی نزد و فقط از بی مادر شدنش ناله کرد و در آغوش او اشک ریخت. طوری که اشک نورا و روشنک را هم در آورد. دقیقه ای بعد تسلیت گفتند و گوشی ای نشستند. روشنک سر به سمت نورا خم کرد و در حالی که اشک چشمانش را می گرفت، در گوشش گفت: _فکر نمی کردم یه روز واسه اون زن گریه کنم. نورا هم دستی به چشمان اشکی اش کشید و سر تکان داد. او برای خودش گریه می کرد و روزگاری که سیاه و غمگین بود. برای دلی که انگار عطر او را حس کرده بود و بی قراری می کرد. شاید اصلا نباید می آمد. شاید باید با آمدن سیاوش به ایران، او گم و گور می شد. خود احمق و عاشقش را می شناخت و می ترسید. خودی که در این چند روز آرام و قرار نداشت.... ### #هانیه_محمدیاری
نمایش همه...
👍 17 4😢 2🔥 1
به حرمتِ نان نمکی که با هم خوردیم نان را تو ببر، که راهت بلند است و طاقتت کوتاه نمک را بگذار برای من! می‌خواهم این زخم تا همیشه تازه بماند...! شمس لنگرودی
نمایش همه...
3
به حرمتِ نان نمکی که با هم خوردیم نان را تو ببر، که راهت بلند است و طاقتت کوتاه نمک را بگذار برای من! می‌خواهم این زخم تا همیشه تازه بماند...! -شمس لنگرودی
نمایش همه...
﮼شـــعر

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم … اگه رابطه ات لانگه با شعراش دیوونه اش کن 🫀

#نورا #پارت ۳۵۲ آیناز ناباور گفت: _چی؟اجباری....یعنی چی؟ آراز کلافه و عصبی دستی روی صورتش کشید. نورا انگار داشت اعلام جنگ می کرد. _زر می زنه بابا. نورا با خشم چشم درشت کرد. _با من درست صحبت کنا. آراز پوزخندی زد و با خشم  گفت: _الان اومدی مثلا جلو چشم خواهرم من و آدم بده نشون بدی؟ به کاهدون زدی خوشگله. این منو خیلی خوب می شناسه. اما انگار تو نمی شناسی که داری این حرفا رو می زنی. آیناز متعجب و کنجکاو گفت: _وای آراز. یعنی چی نورا که گفتی رابطه ی زوری؟ نورا خیره به چشمان خشمگین آراز پوزخندی زد و گفت: _اراز من و مجبور کرده که باهاش ازدواج کنم و من.... آراز پوزخندی زد و با خشم میان حرفش آمد: _خفه شو بابا. نورا با خشم خود را جلو کشید و با حرص و عصبانیت گفت: _ایناز جون این آقا داداش محترمت برای این که با من وارد رابطه بشه با رفیق بدتر از خودش شرط بسته تا من و.... آراز با خشم داد زد. _من که دهن اون وحید مادر.... جر می دم. اما توام خوب بلدی رو به روم ادای عابد و زاهدا رو در بیاری و پشت سرم با اون دیوث قرار مدار بزاری. نورا چشم درشت کرد و با عصبانیت گفت: _برای تبرئه ی خودت به من تهمت نزن.اون رفیق کثافت تر از خودت حتی لیاقت نگاه کردنم نداره چه برسه.... صدای زنگ گوشی آیناز آمد و آیناز با ناراحتی و عصبانیت نگاهی به گوشی اش انداخت و رو به آراز گفت: _سیاوشه...تو یه توضیح به من بدهکاری آراز. آراز برو بابایی گفت و با اخم تکیه اش را به مبل داد. نورا هم عقب نشینی کرد و با خشم و اخم نگاه از او گرفت. _سلام....آره....چی؟!..چی شده؟ آیناز که با ناراحتی و گریه دست بر سرش گرفت و بلند شد مطمئن شد اتفاقی افتاده. _تو رو خدا عمو بهم راستش و بگو....وای وای... آراز متعجب و نگران بلند شد و به سوی آیناز رفت. _چی شده ایناز؟ چی می گه سیاوش؟ و گوشی را از دست آیناز که با بی قراری گریه می کرد. نورا هم بلند شد و به سمت آیناز رفت. _الو. چی شده سیاوش؟ ...چی می گی تو؟ تو که گفتی خوبه؟...اشغال چرا نزاشتی بیام پس؟ چرا نزاشتی واسه آخرین بار ببینمش؟ لعنت به تو و تدبیرای تخمیت.... گوشی را پرت کرد و با خشم و بغض روی مبل نشست. ثریا تمام کرده بود. او که تمام تلاشش را برای نگه داشتن سیاوش کرد. هر چقدر بیهوده و اشتباه. آخر سر هم کابوس رفتنش را تا ابد به سیاوش داد و رفت. ### #هانیه_محمدیاری
نمایش همه...
👍 27😱 3 1
#نورا #پارت ۳۵۱ باز هم در خانه ی آیناز بود. در این یک هفته که از به کما رفتن ثریا می گذشت، یک بار با آیناز تماس گرفت و حال او را پرسید. ترجیح می داد با این خانواده رابطه ای نداشته باشد. حالا دوباره اینجا بود و منتظر آمدن آراز. آیناز با سینی چای در دست از آشپزخانه بیرون آمد. در این یک هفته زیر چشمانش گود افتاده بود. _خیلی خوشحالم کردی که اومدی... این روزا همش دعا می کنم ای کاش خدا به مامانم فرصت این که عروسی شما رو ببینه رو بده. با تأسف سری تکان داد. از ثریا خوشش نمی آمد اما آرزوی مرگش را هم نداشت. _ایشالا که هر چی زودتر خوب می شن. علاقه ای نداشت حالش را بپرسد اما آیناز انگار گوش شنوا گیر آورده بود. _یه هفته ست تو کماست.سیاوش می گفت امیدی به خوب شدنش نیست.می گفت باید خودمون و واسه هر چیزی اماده کنیم.... دلم نمیاد به سیاوش حرفی بزنم، اما آخه چطور میشه آدم خودش واماده کنه واسه مردن مادرش؟...این روزا فکر می کنم که خیلی من و آراز واسه مامانم کم گذاشتیم...همه چی رو انداختیم رو دوش سیاوش.اون بنده خدا هم بدون شکایت مسئولیتای ما رو هم حتی انجام داد و صداش در نیومد...دیروز باهاش حرف می زدم....یه حرفی زد که دلم براش آتیش گرفت...گفت من خیلی چیزا رو تو ایران جا گذاشتم  به خاطر ثریا... همش می گم نکنه پای دختری وسط بوده که به خاطر.... نمی‌خواست بشنود. اصلا می شنید که چه می شد؟ جز این که قلبش پاره پاره می شد و جای زخم ها دوباره خون می چکید و بغضی که دوباره بر سینه اش نشسته بود اشک می شد جلوی آیناز. _غصه... نخور عزیزم. همین را فقط گفت تا او ادامه ندهد. سیاوش او را جا گذاشت. اصلا روی او و قلبی که دیوانه اش بود پا گذاشت و به دنبال ثریا رفت. صدای زنگ خانه که امد،ایناز برای باز کردن در رفت و نورا با نوشیدن چای خواست بغضش را فرو دهد. این خانواده همیشه اشکش را درمی آوردند. آراز در حالی که بلند بلند و طلبکارانه با گوشی حرف می زد وارد خانه شد و درجواب  سلام آیناز سری تکان داد. _چرا تو انقدر کنه ای اخه؟ بهت گفتم خودم خبرت می کنم، دست بردار نیستیا. قشنگ آدم و به گه خوردن می ندازی...باشه بابا....باشه خدافظ.... و نورا چقدر مطمئن بود که مخاطب او دختر بوده و حتی در میان صدای بلند او، صدای لرزان دختری را شنید. آراز با دیدن نورا در سالن نیشخندی زد و در حالی که به سمتش می آمد پر کنایه گفت: _ئه توام اینجایی خوشگله؟ چه عجب یادی از طایفه ی شوهر کردی! من فکر کردم سرم و قراره بزارم رو شونه ی تو وگریه کنم. اما توی بی معرفت رفتی حاجی حاجی مکه. و روی مبل رو به روی نورا نشست. آیناز با کنجکاوی نگاهشان کرد و گفت: _مگه شما هم و از اون روز که اینجا بودین ندیدین؟ ترجیح می داد بگذارد آراز حرف بزند و جوابش را بدهد. آراز پوزخندی زد و خیره به نورا گفت: _من برای دیدن نامزدم هر سری دارم چیزمیز نذر می کنم و قربونی می دم. این خانوم جنه و ما بسمه الله. آیناز اخم کمرنگی کرد و نگاهی به نورا انداخت. _چرا اخه؟ این بار نورا بود که پوزخند زد. آراز چه برای خود مظلوم نمایی می کرد. _یه رابطه ی زوری و اجباری که دیگه قرار و دیدن ندارد... #هانیه_محمدیاری
نمایش همه...
👍 23 1