cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

هوشنگ گلشیری

آثار هوشنگ گلشیری پل ارتباطی : @SattarRezaei

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
1 449
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

یاد از رفتگان کانون هوشنگ گلشیری؛ نمونه‌ی مثال زدنی ِ تعهد و مسئولیت‌پذیری https://telegra.ph/%DB%8C%D8%A7%D8%AF-06-07
نمایش همه...
یاد

از رفتگان کانون هوشنگ گلشیری؛ نمونه‌ی مثال زدنی ِ تعهد و مسئولیت‌پذیری در شانزدهم خرداد ۱۳۷۹ کانون نویسندگان ایران یکی از اعضای برجسته‌ی خود، هوشنگ گلشیری را از دست داد. گلشیری از نخستین اعضای کانون بود. او در دومین دوره‌ی فعالیت کانون در سه مجمع عمومی سال‌های ۱۳۵۸، ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰ به عضویت هیئت دبیران برگزیده شد. در سومین شب از شب‌های کانون نویسندگان ایران در انستیتو گوته به تاریخ بیستم مهر ۱۳۵۶ مجری مراسم بود و در شب ششم درباره‌ی "جوانمرگی در نثر معاصر و ادب معاصر فارسی" سخن گفت‌. او در بخش پایانی سخنرانی‌اش…

‏کفران نعمت می‌کنند مردم، نمی‌رقصند. هوشنگ گلشیری ( امروز ، رقصیدن قشنگ ترین شکل اعتراض ما است . پس برقصید ! ) ۱۶ خرداد سال ۱۳۷۹ روزی بود که گلشیری پرکشید . سال‌مرگ هوشنگ گلشیری تسلیت باد . @Hoshang_Golshiri
نمایش همه...
هنوز هم دارند مخفی‌کاری می‌کنند ؛ حتی در عشق! من می‌گویم اگر آدم کسی را دوست داشته‌باشد باید باصدای بلند بگوید هوشنگ گلشیری ۲۵ اسفندماه زادروز هوشنگ گلشیری خجسته باد. @Hoshang_Golshiri
نمایش همه...
مرد توی  دهلیز بود  و صورتش  مثل سنگ سخت و گوشه دار بود: چرا بچه هاتو نیاوردی؟ و مادر  بچه ها بلندتر  گریه كرد   و مرد نگاهش   كرد و دید  كه چه قدر  خطوط  صورتش  كهنه و ناآشنا شده است  و  بعد نگاه  كرد به موهای  زن  كه از زیر چارقد  سیاهش  زده بود  بیرون و تازه داشت  می رفت كه خاكستری  بشود. و حالا داشت بوی  نان خفه اش  می كرد و پچ پچ  جر و بحث ها توی  گوشش  مثل  هزارها بلبل  صدا می كرد  و صدای  چكش  مداوم  ماكوها  و او می خواست  برود  و  دیگر فرصت  نداشت  تا بایستد  و به موهای  زن  نگاه كند  و او را به یاد بیاورد و به خطوط  صورتی   دل ببندد  كه هیچ نگاهی  روی آن  رسوب نمی كرد.  می دید  كه اگر  می ایستاد  سیاهی  دهلیز  سه تا ستاره كوچك  را كه داشتند  مثل سه  تا شمع  می سوختند  می بلعید   و آن وقت  او نمی توانست  در  انبوه  آن همه صدا و بوی  سنگین  نان و غلظت   تاریكی  راه خودش  را پیدا كند. وقتی  برگشت  همه  فهمیدند  كه زه زده است  او هم  ابایی  نداشت می گفت: آدم  همه چیز  را تحمل می كنه شلاقی  كه تو پوس آدم  می شینه  دستبند  و آتشی  سیگار و هزار  كوفت دیگه  رو اما دیگه نمی تونه  ببینه یكی  كه یه عمر با آدم  همپیاله  بوده بیاد راس راس  توی  رو  آدم بایسته  و همه چیزو بگه اون  وقت آدم برا هیچ و پوچ  یه عمریبمونه تو اون سولدونی  كه چی؟ گذاشتندش  سر كار و  همه  دورش را خط  كشیدند  و او هم  دور همه  را فقط  با  بعضی هاشان  سلام وعلیكی  داشت  بعد  زن گرفت  و آلونكی  راه انداخت  و او شد  و سه تا بچه. شش روز  تمام  از صبح  تا شب  كار می كرد  با آن همه تیغه  نگاه  كه می خواستند گوشش را از استخوان  جدا كنند  و زمزمه های  مداوم  جر وبحث ها  و بوی نانی  كه روی دستش به خانه می برد تا بچه ها  سق بزنند. آخر هفته  كه همه  این ها   توی  وجودش  تلنبار می شد و نگاه ها و گوشه و كنایه ها  مثل  آتش   حلق و دهانش  را می سوزاند   و می رفت   كه دست هاش  مشت شود  خودش  را توی  یكی از این كافه  رستوران های  پرك  گم و گور  می كرد  و تك  و تنها می نشست  پشت یك میز  و  دو  تا  شیشه عرق را پشت  سر هم می ریخت توی  حلقومش  و بعد مست مست بر می گشت خانه. صبح جمعه  ساعت نه  ده بلند  می شد  می رفت سر حوض  سر و صورتش  را می شست  و می نشست  پهلوی  بچه ها و مادر بچه ها  چای  می ریخت  و  با  بچه هاش  بازی می كرد  و بعد گل های  اطلسی  و لاله عباسی  باغچه بود  و حوض  كه خودش  زیر آبش  را می زد  و آبش  می كرد. عصر هم   با ‌آن ها راه می افتاد  می رفت توی خیابان ها گشتی  می زد   و بر می گشت. ولی  حالا فقط   سالن كارخانه  مانده بود  و آن همه  صداهای  دستگاه های  بافندگی  كه  زیر  انگشت های  تر و فرزش   كه نخ ها را گره می زد  مثل  یك موجود  زنده  و نیرومند  جان داشت و نفس می كشید  و از دست هاش  خون می گرفت  تا نخ ها  را پارچه  كند و حالا فقط   حركت مداوم ماكو   بود  كه  فضای   تهی  اطرافش  را پر می كرد  و  صداها بود كه می توانست خودش  را با آن ها سرگرم  كند. اما آن روز،  روز  كار نبود؛   یعنی  از قیافه های  كارگرها  خواند كه امروز  باید خبری  باشد  و  بعد یكی یكی دست  از كار كشیدند  و از سالن  بیرون رفتند و او فقط  توانست دست  یكی  از آن ها را بگیرد  و بپرسد: برا چی  كار و  لنگ می كنین؟ این یكی   هم  حرفی  نزد  و بعد هم   كه همه  رفتند  او ماند و دستگاه  بافندگیش  كه هنوز جان  داشت  و خون می خواست  آن  وقت  حس  كرد كه جریان برقی  كه توی  دستگاه می دود از خون  او سریع تر  و قوی تر است و  او به تنهایی  نمی تواند  آن همه   خون توی  رگ  دستگاه  بریزد  تا نخ ها  را پارچه كند و نگاهش  دیگر نمی توانست حركت  سریع  ماكو را دنبال كند   و می دید  كه  دست هایش  می روند  تا لای  چرخ و  دنده های  ماشین گیر كند. برق را كه خاموش  كردند  او هم  دست از كاركشید   و  لباس هاش را  عوض كرد  و  از كارخانه بیرون رفت  و آن ها را دید  كه  صف بسته بودند. زن ها و  بچه ها  جلو  و بقیه  از دنبال  با همان  لباس ها  و گرد پنبه  كه  روی  لباسشان  نشسته بود  و حالا می رفتند كه از روی  ریل  بگذرند  و او مانده  بود با فضای تهی  و دست هاش  كه نمی دانست آن ها  را به چه بهانه ای سرگرم كند. همه او را با آن  یكی  كه آمد   مثل شاخ شمشاد جلوش  ایستاد  و سیر تا پیاز را گفت   به یك چوب راندند  ولی  با این تفاوت  كه آن یكی  رفت توی  یكی  از اون  اداره های  دولتی  با صنار و سه شاهی  ماهانه و این یكی  ماند زیر تیغه  نگاه آن همه آدم  و آن جریان  قوی  برق  و آن  سه تا  بچه   و زنش  كه آن قدر  بیگانه شده بود و توی  یكی  از همان  عرق خوری ها  بود كه حسن را دید شیك و پیك  و  سرزنده  با  لپ های  گل انداخته  و دست هایی  كه از آنها  خون می چكید. نشستند روبروی  هم لیوان پشت  لیوان.    دهلیز 2 @Hoshang_Golshiri 
نمایش همه...
آن‌وقت حسن به حرف افتاد بعد از پنج سال  پنج سال آزگار   كه یك دنیا  حرف توی دلش  تلنبار شده بود: می دونم از من دلخوری  اما من ام  یكی  بودم  مث  همه، مث اونای  دیگر  تو  اون سولدونی،   هرچی  می خواستم باهات حرف  بزنم رو نشون ندادی.  فكر  می كردی  بیرون كه می آی  برات تاق  نصرت  می زنن.  اما هیچ  خبری  نبود  همه یادشان  رفته  بود... می دونی  این نه  تقصیر  تو  بود  نه من، ما دو تا فقط  دو تا عروسك  بودیم،  می فهمی؟  دو تا عروسك. و یدالله پشت  سر هم  عرق می خورد  و نگاه  می كرد به خطوط  آشنای   صورت  دوست چندین ساله اش  كه حالا  زیر لایه  گوشت  محو  شده  بود  و نگاهش  كه  دیگر فروغ  نداشت  و فقط  همان تری  اشك بود كه جلایش می داد: خب بسه دیگه می دونم تقصیر  تو نبود  آخه  شلاق   كه با  گوشت نمی سازه   آدم  دردش  میآد. و حسن با مشت زده بود روی میز: بسه دیگه بازم همون حرفا این پنج سال برات بس  نبود   تا سرت  به سنگ  بخوره   می دونی  اونا ارزش  اینو ندارن  كه آدم یه عمری  براشون  تو اون سولدونی  بپوسه. - راس  میگی  ارزش  ندارن. و یدالله  یك  لیوان  دیگر خورده بود  تا شعله آتش  توی  حلق  و گلوش  را خاموش  كند  و مشتش را كه گره كرده بود گذاشت روی  میز كه سرد و نمناك  بود. خب  پس  چرا وقتی  منو تو خیابون  می بینی  رو تو بر می گردونی؟  حالا كه دیگه همه حرفا گذشته   فقط  من موندم و  تو، پس  چرا نمی خوای  با هم باشیم؟ یدالله  نمی توانست حرف  بزند   پنج سال  همه دردهاش  نوازش  شده بود  برای  بچه ها  و غصه هاش آب شده بود   برای  گل های  لاله عباسی  و اطلسی  و حالا  كه حسن كلی  روشنفكر شده بود  براش  مشكل بود   كه دوباره  به حرف بیاید: می دونی  ما  كور  خوندیم   نباس  تنها موند  تنهایی  خیلی  مشكله  یعنی  خیلی  مرد می خواد  كه تنها باشه،   من و تو مرد این كار نیستیم،  می فهمی؟  باس  با هم بود   اما برای من و تو  دیگه كار  از كار  گذشته راهش  اینه كه  زن بسونی  و چند تا بچه بریزی  دور و بر خودت. و حسن زده بود  زیر گریه و از آن  شب  به بعد هم یدالله ندیده بودش  و حالا كه ایستاده  توی  یكی  از غرفه های  پل   به جریان  آرام آب  نگاه می كرد و بچه ها  كه داشتند  در گرداب  پای برج  شنا می كردند  دلش  می خواست باز حسن  را می دید  تا با هم  عرق می خوردند  و حرف می زدند  و او می توانست باز گریه اش  را ببینید  و  خطوط  آشنای  صورتش  را كه زیر لایه گوشت ها محو شده بود دهلیز / پایان @Hoshang_Golshiri
نمایش همه...
فاجعه از وقتی شروع شد كه مادر بچه ها از حمام برگشت و پا گذاشت روی خرند خانه و دید كه سه تا بچه هاش تاقباز افتاده اند روی آب حوض. بعد از آن را هم كه همسایه ها دیدند و شنیدند و خیلی هاشان گریه كردند. غروب كه هنوز همسایه ها توی خانه ولو بودند با دو تا پاسبان و یك پزشك قانونی و مادر بچه ها داشت ساقه های نازك لاله عباسی و اطلسی باغچه را می شكست و خاك باغچه را می ریخت روی سرش. بابای بچه ها مثل هر شب آمد. از میان زن ها كه بچه به كول ایستاده بودند توی حیاط و تازه كوچه می دادند رد شد. از جلو اتاق اولی كه بچه هاش را كنار هم دراز به دراز خوابانده بودند گذشت و رفت توی اتاق دومی و در را روی خودش بست . همه دیدند كه صورتش  مثل  یك تكه سنگ  شده بود. همان طور گوشه دار و بی خون و از چشم هایش هم چیزی نمی شد خواند؛ نه غم و نه بی خبری را و تازه هیچ كس هم سر درنیاورد كه از كجا بو برده بود. شب كه شد نعش سه تا بچه در خانه ماند و چند زن و دو تا مردی كه آمده بودند به بابای بچه ها سرسلامتی بدهند حریف نشدند كه در را باز كند. هر چه داد زدند آقا یدالله آقا یدالله انگار هیچ كس توی اتاق نبود. حتی صدای نفس كشیدنش هم شنیده نمی شد. اتاق یكپارچه سنگ بود. فقط از بالای پرده ها توی سیاهی اتاق روشنی سیگارش بود كه مثل یك ستاره دور كورسو می زد. روز بعد هم كه همسایه ها دست گران كردند و پول كفن و دفن بچه ها را راه انداختند  و پهلوی تكیه بابارك توی سه تا چال خاكشان كردند. بابای بچه ها  مثل هر روز  صبح  زود رفته  بود  سر كارش  و  فقط  دم دمهای  غروب  پیداش  شد.  با همان  چند تا نان هر شبش  و صورتش  كه همان طور  مثل  یك  تكه سنگ  سخت و گوشه دار بود. در كه  زد  خواهر زنش  در را باز  كرد.  سلام كرد  و  با  گوشه  چارقد سیاهش كشید  روی  چشم های  سرخ  شده اش  و مرد  فقط  به دیوار  بندكشی شده دالان خانه  نگاه  كرد. توی  اتاق  كه رفت   نان ها را  داد دست زنش  كه سر تا پا  سیاه  پوشیده بود  و  چمباتمه  زده بود كنار  دیوار.  لباسهایش  را كند. روی  میخ جالباسی   یك پیراهن  سیاه  آویزان بود.  اما مرد  همان پیراهن  آستین  كوتاه  سفیدش  را پوشید  و رفت بالای  اتاق نشست. خواهر زنش  بود كه سماور  و  قوری  و استكان ها و بعد  منقل  پر از آتش  را آورد  توی  اتاق  و چراغ  را روشن كرد و مرد  را دید كه خیره شده بود به دو تا عروسك  روی  تاقچه  بلند  و به آن  دست های  كئوچك  و سرخشان  و پوسته ای  كه آدم  خیال  می كرد  یكپارچه  رگ زیر آن می رود. وقتی  در زدند  خواهر زنش  عروسك ها را برداشت  و برد  توی  صندوقخانه. باز همسایه ها  آمده  بودند. دو تا  مرد  بودند و  دو  تا زن.  زن ها  از همان  اول  به گل و  بوته های  رنگ  و رو رفته  قالی ها  نگاه كردند  و بخاری  كه  از روی  استكان های  چای  بلند می شد   و مرد ها  چند تا جمله  گفتند كه مثل  یخ توی  هوای  دم كرده  اتاق  واریخت.   بعد  آن ها هم خیره شدند به گل و  بوته های  قالی. بابای  بچه ها  همان  طور نشسته بود و جلوش  را نگاه می كرد  صورتش  جمع شده بود و ابروها  را كشیده بود  پایین   و خوب  می شد  دید كه دیگر  خون  زیر پوست صورتش  نمی دوید  و فقط  چشم ها  بود كه نگاه  می كرد.   هیچ حرف  نزد  توی كارخانه هم حرفی  نزده بود،   یعنی  از  خیلی  وقت  پیش  بود  كه حرف  نمی زد  و فقط صدای  یكنواخت  و  كر كننده  دستگاه های  بافندگی   و حركت  ماكوها   و دست هایش بود كه فضای  دور و برش  را  پر می كرد  و حالا مرد توی  یك دهلیز  دراز و بی انتها  بود و از پشت دیوارهای  بند كشی شده   صدای خفه  كننده دستگاه های  بافندگی  را می شنید  و  پچ پچ گرم  جرو بحث ها را و بوی  سنگین نان  و تاریكی  را حس می كرد   كه  لحظه  به لحظه  غلیظ  و غلیظ تر می شد. و  او خیلی  خسته  بود، فقط  آن دورها  در انتهای  دهلیز بندكشی  شده سه دریچه  بود كه از صافی  شیشه های معرقش  هوای  روشن  و  پاك بیرون  مثل سه تا رگه  نور توی  غلظت  دهلیز نشت می كرد. و  او  می رفت و  صداها  توی  گوشش  بود و توی  پوستش  و خستگی داشت  در خونش  رسوب  می گذاشت و او می خواست  این صداها  و خستگی و بوی  سنگین نان را از پوستش  بتكاند  و به آن  سه دریچه  كوچك  برسد.  به آن دریچه ها با شیشه های  معرق  رنگین  و به آن  طرف  دریچه ها  كه سكوت  بود  و دیگر بوی  سنگین  نان و غلظت  تاریكی  بیداد نمی كرد  و  حالا  توی  دهلیز  بود  و  مردها و زنها را نمی دید.  فقط  وقتی مردها حرف زدند  صدای  دستگاه های  بافندگی  بیشتر اوج  گرفت  و غلظت  تاریكی  و بوی  نان  به  پوستش  چسبید. همسایه ها  كه رفتند،  خواهر زنش  چیزی  آورد كه سق  زدند و فقط  مادر بچه ها بود كه هق هقش  تمامی  نداشت  وچیزی  از گلویش  پایین  نمی رفت.  سفره كه برچیده شده  خواهر زنش  گفت: چه طوره  فردا تو مسجد یه  ختم بگیریم؟ دهلیز 1 @Hoshang_Golshiri
نمایش همه...
بر این رواق زبرجد نوشته‌اند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند حافظ دوستان جانم سلام همان‌طور که مستحضرید متاسفانه هم‌وطنان‌مان در سی‌سخت این‌روزها با شرایط سختی روبه‌رو هستند باشد که کرم و لطف شما عزیزان گوشه‌ای از آلام این مردم را تسکین دهد لطفا کمک‌های غیرنقدی خودتان را از ساعت ۱۰:۳۰ صبح تا ۱:۳۰ و ۴:۳۰ تا ۹ شب به آدرس زیر ارسال کنید نجف‌آباد ، سه‌راه امیدی ، استریو آرام با مدیریت عماد عظیمی و شماره‌حساب جهت ارسال کمک‌های نقدی: 6037997565741692 ستار رضایی(بانک ملی ایران ) جهت کسب اطلاعات بیش‌تر و درصورت واریز وجه به آیدی @sattarRezaei مراجعه کنید و رسید واریز را ارسال کنید
نمایش همه...
- پاره‌ای از گفتگوی هوشنگ گلشیری با مجله «ایران جوان» در اسفند 1377 هوشنگ گلشیری: جمله یی بود که در مراسم ختم این دوستان گفتم که « آنقدر عزا بر سر ما ریخته اند که فرصت گریه و زاری نمانده »، حالا هم باید بگویم آنقدر مشغله بر سر ما ریخته اند که فرصت کار نداریم. ولی آدمی نیستم که کوتاه بیایم. می دانم که باید کار کنم. چند داستان را هم تدارک دیده ام اما خب مشکلاتی هم هستند. اصلاً شهرت و شناخته شدن توسط بیش از پنج هزار نفر برایم زیان آور است. آزار دهنده است. چون خلوت نداری نمی توانی تعهدت به فرهنگی که دوستش داری، همواره حفظ کنی. گاه می شود که از تعهدت باز می مانی... مدعی ام که همه آثار چاپ شده ام باید ملاک قضاوت باشند. به من چه که سانسور اینجا هنر را تحمل نمی کند؟ ربطی به من ندارد و کارم را کرده ام. رمان طنزآمیزم را نوشته ام، بزرگترین رمانم را هم نوشتم....مشکل اینجاست که کسی بین من و مخاطبم قرار گرفته و فاصله ایجاد کرده. راستش برای من خجالت آور است که اصرار کنم آقا اجازه دهید کتابهایم چاپ شوند... @Hoshang_Golshiri
نمایش همه...
یاد از رفتگان کانون؛ غفار حسینی ۲۴ سال پیش مأموران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی، جان خروشان غفار حسینی؛ شاعر، نویسنده، منتقد، مترجم، مدرس دانشگاه و هموند دیرین کانون نویسندگان ایران را به یغما بردند. غفار حسینی در سال ۱۳۱۳ در دهکده‌ای کوچک در لرستان و در خانواده‌ای کشاورز و تنگ‌دست دیده به جهان گشود. در آغاز نوجوانی دل از روستا برگرفت و برای یافتن روزگاری بهتر، رهسپار شهر الیگودرز شد و در آن دیار در تلاش ِ معاش به انواع مشاغل سخت و توان‌فرسا تن در داد و با تحمل همه‌ی دشواری‌های معیشتی در کنار کار، به اکابر رفت تا از سوادی اولیه بهره‌مند گردد. وی در سن ۱۴سالگی راهی آبادان شد و در پالایشگاه معروف آن شهر به کار پرداخت. با پیوستن به سازمان جوانان حزب توده، میل به کسب دانش سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در او شعله‌ور گردید. چندی بعد کارگر روشنفکر و انگلیسی‌خوانده‌ در کنکور دانشگاه تهران شرکت و پس از قبولی در رشته‌ی ادبیات انگلیسی در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران نام‌نویسی کرد. در سال ۱۳۴۵ پس از به پایان رساندن دوران دانشگاه، کار فرهنگی غفار حسینی آغاز می‌شود؛ شعر می‌گوید، نقد تئاتر و مقاله می‌نویسد و ترجمه می‌کند. در سال ۱۳۴۸ فوق لیسانس خود را در رشته‌ی جامعه‌شناسی گرفته و درهمان‌ مقطع به عضویت کانون نویسندگان ایران درمی‌آید و همزمان نیز در دانشکده‌ی هنرهای زیبا به تدریس جامعه‌شناسی هنر می‌پردازد. غفار حسینی در سال ۱۳۵۵ به‌قصد تحصیل در مقاطع علمی بالاتر رهسپار پاریس شد و سرانجام در سال ۱۳۶۰ از دانشگاه سوربون به دریافت درجه‌ی دکترا در رشته‌ی جامعه‌شناسی نائل گردید. با پیروزی انقلاب، غفار به ایران بازگشت و به تدریس در دانشگاه‌های تهران مشغول شد اما دیری نگذشت که در جریان انقلاب فرهنگی او نیز چون بسیاری از استادان گرفتار پاکسازی‌های حکومتی شد و بالمآل دوباره به پاریس بازگشت و به فعالیت در کانون نویسندگان ایران در تبعید پرداخت. در میانه‌ی سال‌های ۱۳۶۲ تا ۱۳۷۰ به امور مورد پسند و پژوهشی خود اعم از سرایش شعر ، نوشتن مقاله و نقد ادبی و ترجمه‌ی آثاری چند از نویسندگان غربی مبادرت ورزید و نیز در همین سال‌ها در فرانسه یک روزنامه‌فروشی در حومه‌ی پاریس بر پا کرد. در سال ۱۳۷۰ از نو به ایران بازگشت و به کار نوشتن و ترجمه‌ی کتاب پرداخت و با شاعران و نویسندگان دیگر در جلسات کانون نویسندگان شرکت جست. دوـ‌سه سال بعد برای دیدار با فرزندانش مانلی و مزدک چند هفته‌ای به پاریس رفت و درست ۲۶روز پس از بازگشتش به ایران، آن فاجعه‌ی جگرخراش رخ داد. ۲۰ آبان ‌۱۳۷۵ به آپارتمان کوچک او یورش بردند و جان روشنش را از جهان ربودند؛ غفار حسینی نیز چون بسیاری دیگر در پروژه‌ی قتل‌های سیاسی زنجیره‌ای به قتل رسید. در ابتدا پزشکی قانونی علت مرگ را سکته‌ی مغزی اعلام کرد اما کمیته‌ی دفاع از حقوق بشر در ایران‌ - سوئد در گزارش خود مرگ غفار حسینی را ناشی از تزریق آمپول پتاسیم اعلام کرد. لازم به ذکر است غفار حسینی یکی از امضاءکنندگان نامه‌ی ۱۳۴ نویسنده با عنوان "ما نویسنده‌ایم" بود که افزون بر داخل کشور در سطح بین‌المللی نیز بازتابی گسترده داشت. غفار حسینی قبل از ماجرای اتوبوس نویسندگان در جلسه‌ی جمع مشورتی کانون نویسندگان به دیگر اعضا پیرامون خطرات این سفر هشدار داده بود. هوشنگ گلشیری درباره‌ی هوشیاری سیاسی غفّار در اوج سرکوب نویسندگان ایران و خصوصاً در توطئه‌ی سقوط اتوبوس نویسندگان به وسیله‌ی وزارت اطلاعات می‌نویسد: «در جلسات ما، غفّار حسینی معمولاً جملات حکیمانه می‌گفت و گاهی توی خال می‌زد. یک بار (در جریان سفر نویسندگان به ارمنستان) گفت: «همه‌تان را می اندازند توی درّه!!!». فرج سرکوهی در مورد ماجرای این سفر، بعدها نوشت: «خبر را آقای ‌هاشمی (مهرداد عالیخانی)، در یک جلسه‌ی بازجویی به من داد و گفت "غفار را هم حذف کردیم"، شبی را به یاد آوردم که غفار در جلسه‌ی مشورتی کانون نویسندگان گزارش داد که او را در یکی از هتل‌های تهران، تحت فشار قرار داده‌اند و تهدید به مرگ کرده‌اند». از مهم‌ترین فعالیت‌های فرهنگی غفار حسینی، پیشتازی و پی‌گیری او در طرح دیدگاه‌های نو در عرصه‌ی جامعه‌شناسی هنر و جامعه‌شناسی ادبیات است. از جمله آثار و ترجمه‌های وی می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: خون سفید شمشیر (مجموعه شعر)، هنر و جامعه (رژه باستید)، شمشیر شعله‌ور (پابلو نرودا)، تاریخ ترکان آسیای میانه (و. بارتولد)، پل ورلن (استفان فیلیپ)، ... یادش زنده و نامش ماندگار باد. @Hoshang_Golshiri باتشکر از کانون نویسندگان #غفار_حسینی
نمایش همه...
زنده‌یاد #غفار_حسینی #قتل_های_زنجیره‌_ای #کانون_نویسندگان هوشنگ گلشیری @Hoshang_Golshiri
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.