cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

موسیقی _دکلمه

سجده پیش هر بتی کفر است یک جانان بس است هر دلی را یک غم و هر جسم را یک جان بس است

نمایش بیشتر
إيران369 827زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
144
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

✍💙✍ - سنگ می اندازد آئینه می شکند و ترک می خورد الماس غرورم آنجا آه ای دل تو بگو . . باید ایندم چون او سنگدل گردم و با سنگ دلی بشکنم آئینۀ احساسش بشکنم آئینۀ انسان را و حریری که از آن می تابد با طلوع خورشید تو بگو ای دله آئینه ایم چه تفاوت دارد لبخندش . . با لب ِ یخ زدۀ ساکت ِ من تو ببین آئینه این هر دو رخ بازی را - چهره ای بازیگر . . سنگی و سخت - چهره ای بی غش و صاف . . غرق گردیده و بازی خورده تو بگو . . قاضی شو نکند بازیگر . . از لب بهت من از بازی این زندگیم زیباتر می خندد ! نکند . . ! #نازگل
نمایش همه...
قسمت شانزدهم پاک گیج شده بود به سختی پاهایش را تا بالای سر زبیده خاتون که با آن هیوره ی بزرگ و چاق خودش را وسط زمین پهن و گیسوانش را پریشان کرده قالی گل قرمزی را چنگ می زد و یکبند شیون و مویه زاری می کرد کشید و ایستاد ... "" واااااای.... خدااااااا ...این چه داغی بود آخر.....جگرم را سوزاند ......دختره ی طفل معصوم ...مادرت بمیرد ..... خدارا شکر که آقاجانت نماند تا داغت را ببیند .... ای خداااااا ....مذهبت را شکر .... آخر این دختر که با کسی مشکلی نداشت .... نه مقروض و بدهکار خلق بود... نه بی سر پناه و بی آشیان بود ... نه خدای ناکرده با کسی خلوت و سر و سری داشت .... نه دامنش را لکه دار کرده بود و پرده ی عصمت دریده بود ... درست مثل دسته گل پر پر شد ... آنهم بی سر و صدا .... زیر گوشمان ... آخر اگر غمی داشت یا بار غصه ای بر دلش سنگینی می کرد چرا به من چیزی نگفت .... من برایش مادری کردم ...بارها رخت و لباسش را شستم ... درست مثل کوکب و طلعتم... کم از مادر نبودم ... "" طرلان خاتون در حالیکه هراسان چشمان وحشت زده اش را به دور و اطراف سالن و مابین جمعیت می چرخاند با صدایی لرزان و بغضی شکسته در حنجره گفت چه شده ...؟؟؟ تو را به خدا به من هم بگویید ‌.. وااااای خدا مرگم بدهد ... کسی طوری شده خدای ناکرده ...؟؟؟ چه اتفاقی افتاده ...؟؟؟ "" زبیده همانطور که یکبند اشک می ریخت طاق ابروی بلند وسمه دارش را بالا داد و زیر چشمی نیم نگاهی به طرلان خاتون انداخت و بی آنکه حرفی بزند دوباره شروع به شیون کرد ... از آن طرف خیر النساء نیز گوشه ای بغ کرده مشت به سینه می کوفت و زیر لب با آوازی غم انگیز مرثیه می خواند ... خانکرم آقا چند قدمی جلو آمد و آرام زیر گوش طرلان گفت : "" وجیهه خاتون ..."" طرلان چنگی به صورت انداخت نگاه بی فروغش را به چشمهای سرخ و اشک آلود خانکرم دوخت و لب زد "" بگو خانکرم....حرفی بزن چیزی بگو ... وجیهه چه... وجیهه چه شده ...؟؟؟ "" خانکرم آقا سرش را پایین انداخت .. تنه ی ستبرش را به دیوار تکیه داده و گفت "" طرلان ... دیشب وجیهه خاتون سرش را زمین گذاشته و بر نداشته ... "" طرلان خاتون با چشمانی گشاد و از حدقه درآمده نالید "" چه می گویی خانکرم ...؟؟؟ نکند دیوانه شده ای ...؟؟؟ همه تان دیوانه اید .... مگر می شود ... یک دختر جوان .. بی هیچ دلیلی سرش را زمین بگذارد ..؟؟؟ ههه این امکان ندارد ... وجیهه صحیح و سالم است ... جوان است ... سن و سالی ندارد ... ماشالله قدرت بدنی یک فیل را دارد .... غلط نکنم گرسنه باشد یک گاو جی را یکجا می خورد ... چرا باید مرده باشد ... بس کنید .. تمامش کنید ... همین دیروز صبح بود که برایم کلی حرف زد و از موسی گفت ... باور نمی کنم "" بعد در حالیکه از میان جمعیت مات و مبهوت به سختی خودش را به جلو هل می داد درب چوبی اتاق وجیهه را که نیمه باز بود با ضربه ی دست چهار طاق کرد و در کمال تعجب جسم بیجان و رقصان دخترک را دید که با صورتی کبود ... لبهایی سپید .. و چشمانی نیمه باز و وحشت زده .. با ملحفه ای خودش را به دار آویخته است .... بی گمان هیچکس به جز سه زن یعنی ... خیر النساء زبیده خاتون و فخرالملوک عزیز السلطنه متوجه ی عروسک پارچه ای گل آلوده .. زشت و کثیفی که مشتی سوزن و سنجاق در تنش فرو رفته کنج دیوار جلوی درب اتاق زیر دست و پا افتاده بود نشده بود ..... #نازگل پایان فصل هجدهم
نمایش همه...
attach 📎

مثل هر شب ، پرم از دغدغه ویرانی اشک میریزم از این رو دل من می گیرد .🌺🌺🌺🌺🌺👌👌👌
نمایش همه...
من از بهمنی ترین ماه پلی زدم تا اردیبهشت چشمهایت و رسیدم به مرداد آغوشت شروعت آغاز دوباره من بود زمستان چمدانش را بست و چلچله ترانه ی عاشقانه را هم آوا با باران در کوچه باغ های بهار سر داد ... چه دلبرانه با دستهای خورشید نواختی گونه ی آفتابگردانم را می دانم .. که طلوع زرینت بی شک زیباترین عکس قاب گرفته ی لبخندم خواهد شد ... فرشته ی زمینی ام خورشید آسمانی ام نا خدای دریای احساسم دست هایم را فرش قرمزت می سازم و مقدمت را تا ثریا گل آرایی می کنم #دوستت_دارم من لە مانگی ڕێبەندانەوە پرد لێ دەدەم تاکوو مانگی گوڵان ، نێو چاوەکانتدا تا گەیشتووم بەگەلاوێژی ئامێزت ئاوا بوونت ، دووپات بوونەوی من بوو زستان ، کە ساکەکەی پێچاوە چلچلە، نەوای ئەڤیندارانی لەگەڵ باران لە شەقامەکانی بەهار خوێندەوە چەندە دڵڕفێنانە تیشکی هەتاوت بەسەر گۆنای گوڵەبەڕۆژەمدا لێ دەدا #خۆشم_ئەوێیت نووسەر:#نازگووڵ وەرگێڕ:#نیان
نمایش همه...
" دلتنگی " گاهی از کوچ پرستو دل من می گیرد از هراس و رم آهو دل من می گیرد از چروکیدن و افسردن یک غنچه ی رز در حضور گل شب بو دل من می گیرد می کشم شانه به مویم که شوم دلبر او از پریشانی گیسو دل من می گیرد پنجه در پنجه باران شده ام باز امشب و در این ظلمت جادو دل من می گیرد مثل هر شب پرم از دغدغه ی ویرانی اشک میریزم از این رو دل من می گیرد می سرایم غزل ماتم و دلتنگی را در هوای طلب او دل من می گیرد کاش مانند خودم عاشق بی پروا بود که از این عاشق ترسو دل من می گیرد ... #نازگل
نمایش همه...
گیسو به صفای #باد آراسته بود در منظر سرو از قدش کاسته بود از حیث تواضعش کمر خم می کرد بیدی که به عشق تو به پا خاسته بود #نازگل
نمایش همه...
یک روز به #باد داد گیسویش را سنجاقک دل سپرده بر مویش را ، پر داد و سپرد دست خود را نسیم تا قصه کند جنگل جادویش را #نازگل
نمایش همه...
داستانک هفته : اتوبوس برای استراحت جلوی یک کافه رستوران بین راهی توقف کرد . مسافران یکی یکی از درب کوچک جلوی آن پیاده شدند و نگاه من به مرد مرموزی که کنار دستم سرش را به بالشتک صندلی تکیه داده و هنوز در خواب بود دوخته شده بود ... نگاه خیره ام به تدریج از صورت لاغر استخوانی اش با آن پیشانی بلند چشمان گود افتاده و سبیل های از بناگوش در رفته به سمت ساک کوچک سیاهرنگی که کنار پایش بود منعطف شد .... آهسته با اکراه صدا زدم " آقا .. آقا ... بیدار شید به رستوران رسیدیم ..." مرد پلک های خواب آلوده اش را به سختی از هم باز کرد نگاهی از سر خشم به من انداخت و نگاهی به ساعت مچی اش بعد بی آنکه جوابی بدهد بی حوصله از جایش بلند شد و راه را برایم باز کرد . رعب عجیبی به دلم افتاده بود اما دلیلش را نمی دانستم ... وارد رستوران که شدم در میان ازدحام مسافران یک صندلی خالی پیدا کردم و بی معطلی نشستم .. همهمه و سر و صدای عجیبی توی فضا پیچیده بود . شاگرد قهوه چی به طرفم آمد تا سفارشم را بگیرد. همزمان پسر بچه ای با یک دسته روزنامه داخل کافه شد و شروع به فروش آنها به انضمام آدامس و تخمه و تنقلات کرد .. با اشاره ی دستم جلو آمد و گفت : " خانوم یه آدامس میخری ...؟؟؟ " صورت کوچکش با اون لبخند ملیح وادارم کرد لبخندی زدم و گفتم : " نه یه روزنامه بده " . سفارش غذا رو که دادم چشمم به تیتر بزرگ روزنامه افتاد ..(( مرد متجاوز ...قاتل زنجیره ای 13 زن جوان تنها با ساکی سیاه.. فراری تحت تعقیب ... )) ... نگاهی به عکس روی روزنامه انداختم چقدر آشنا بود ... با دستان لرزان ، عصبی روزنامه را تا کردم و توی کیفم چپاندم . به کلی از اشتها افتاده بودم . غرق در افکارم بودم که با صدای شوفر راننده به خودم آمدم .. "" اتوبوس آماده ی حرکته مسافرای اتوبوس چالوس _تهران سوار شن . با ترس و لرز روی صندلی اتوبوس خزیدم بی آنکه حتی نیم نگاهی به صورت مرد مرموز بیاندازم . اما دل توی دلم نبود. میخواستم فریاد بزنم و بگویم که او همان قاتل زنجیره ای با ساک سیاه است که کنار دستم نشسته اما ترس و وحشت ممانعت می کرد میخواستم هر طور شده حد اقل راننده را در جریان بگذارم حوالی کرج به پلیس راه بعدی که رسیدیم اتوبوس به دستور افسر پلیس متوقف شد و دو مامور داخل شدند و در یک حمله ی غافلگیر کننده دستبندی به دست های مرد کنار دستم زدند .... مرد قاتل بعد از کمی تقلا و کشمکش بالاخره تسلیم پلیس شد و من تمام طول مسیر را تا مقصد به زنان جوانی فکر می کردم که قربانی این قاتل دیو سیرت شده و با چه زجری در دستان او جان سپرده اند .... #نازگل
نمایش همه...
اینکه بگویم دوستت ندارم مثل این است که بگویم خورشید پلک بسته و جهان منجمد شده اما این را نمی گویم می دانی که دوستت دارم عمیق تر از اقیانوس آرام شیرین تر از حلاوت حبه ی انگوری که در یک ظهر تابستان زیر دندانم طعم گس می دهد و غیر قابل انکار تر از آنی که بتوانم در دهلیز های هزارتوی ذهنم گمت کنم شاید یکجور ابتلا باشد یکجور مرض قبلا اینطور فکر نمی کردم با خودم می گفتم در کهکشان چشمهای تاریکت چرخی می زنم و هر وقت خسته شدم به سیاره ی زمینی خودم بر می گردم اما ... سفرم بی بازگشت بود درست مثل قایقی طوفان زده در ساحل جزیره ای گیر افتاده ام که نه راه پس دارم و نه راه پیش تو را نمی دانم اما .... بد به حال و هوایت دلبسته شده ام آنقدر که اگر یکروز خدای نکرده پای #دوست_داشتن_های_یک_طرفه در میان باشد قطعاااا میمیرم ... عشق من دوستت دارم حتی اگر یکطرفه باشد حتی اگر بمی______رم .. #نازگل @Navaie_deel 🔴➣ဝ🌷🌸🌷𝒆🟢
نمایش همه...
پنجره آبستن رویایی خیس است و تجسمت در دور دست ها آه ... نمی دانم کی بهار آمده تا عاشقانه عطر شود در گیسوی نسیم یا نه شاید خوابی پا به ماه است ... توهم انتظار در ذهن ناقوس شبزده ام رنگ باخته و دریا کنار ... هنوز مواج و طوفانی است از رد پایت روی ماسه ها آری آری اینبار اما با آواز جاشوها هم صدا شعله می کشم بغض می شوم و با هق هقی غریب می شکنم .. #نازگل
نمایش همه...