cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال رسمی نیلوفرقنبری(سها) تِروسکه و ولی افتاد مشکل‌ها

نیلوفرقنبری(سها) مربی و مدیر انجمن ✏سها قلم فریاد_سکوت (چاپ) چاوان(چاپ) آینه‌دق(در حال چاپ) دل‌های‌بی‌قواره یک شب بارانی بی همه‌چیز مردم این شهر‌حسودند لینک کانال https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk گروه نقد https://t.me/+78CJfFwsX89hODc8 🚫کپی ممنوع

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
4 160
مشترکین
-524 ساعت
-627 روز
+34330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#قسمت۳۲۲ شاخک‌های مشکات فعال شدند. این مرد ماریه را می‌شناخت. در دل نالید. آه ماریه! دیگر چه کسی دشمن تو نیست؟ بدون اینکه بخواهد گرفتار شده بود. ترسش این بود که نکند مرد بخواهد به او دست درازی کند؟ اما حالا می‌دید که بلایی به مراتب بزرگتر از آسمان بر سرش نازل شده. کمی چشمانش را باز کرد تا موقعیت مرد را بسنجد. مرد از دخمه آهسته بیرون رفت و در را بست. مشکات فورا خیز برداشت سمت در و اسلحه‌اش را از پشت شلوارش بیرون کشید. دوباره گوش به مرد سپرد. - S'est évanoui d'épuisement. Je suis conscient de cela. Arrive bientôt. - از خستگی بیهوش شده. حواسم‌ بهش هست. زود بیا. صدای پای مرد را شنید که داشت دوباره به دخمه بر می‌گشت. صدای فندکش را که شنید، مموری را داخل جورابش توی پوتینش سُر داد. وقت نبود جای بهتری پنهانش کند. اما ردیاب در جیبش نبود. به جایی که نشسته بود رفت و توی تاریکی دنبالش گشت. فکر کرد وقتی دراز کشیده بود از جیبش افتاده باشد. با حس پا گذاشتن روی چیزی کفشش را عقب برد. آه از نهادش برآمد. ردیاب را له کرده بود. با دندان‌هایی که از حرص به هم می‌فشرد، فورا پشت در ایستاد. دلش می‌خواست سرش را از این بدبیاری بزرگ به دیوار بکوبد. اسلحه را به شکل آماده‌باش و دو دستی روی سمت چپ گردنش نگه داشت و خودش پشت در به دیوار چسبید. جوری کمین کرده بود گویی واقعا تیرانداز ماهری است. اما در آن شرایط فقط باید جانش را هر جور شده نجات می‌داد و ان را بر می‌داشت و در می‌رفت. در باز شد و مرد که به خاطر کوتاهی در خمیده ایستاده بود، در جا متوقف شد. مشکات در را محکم به سمت مرد کوباند و مرد تعادلش را از دست داد و عقب رفت و دست روی سرش گذاشت که به بالای درگاه خورده بود. مشکات فورا از پشت در بیرون پرید و اسلحه را سمت مرد نشانه گرفت. مرد که روی زمین نشسته بود، با دیدن نوک اسلحه سمتش، کف دستانش را روی زمین گذاشت و خیره به مشکات عقب رفت. مشکات چیزی شبیه یک بیسیم و آنتنی دراز در گوشه‌اش دید که کنار مرد افتاده بود. مشکات به فرانسوی غرید: - Il ne faut jamais sous-estimer la fille de Maria. - هیچ وقت نباید دختر ماریه رو دست کم می‌گرفتی. مرد‌ از لهجه‌ی درست و غلیظ فرانسوی مشکات تعجب کرد. چه رو دستی خورده بود. شروع کرد به خندیدن و ایستاد. گفت: - Savez-vous au moins comment travailler avec cette arme? - اصلا بلدی با اون اسلحه کار کنی؟ مشکات درنگ نکرد و تیری سمت مرد شلیک کرد. تیر به بازوی مرد اصابت کرد و او فریادی جگرخراش کشید که در جنگل اکو شد. مشکات دستش لرزید و تپش قلبش آنقدری بالا بود که قفسه‌ی سینه‌اش درد گرفت. شلیک با اسلحه برای اولین بار توی عمرش او را حسابی وحشت زده کرده بود. مرد از درد و شدت و نزدیکی شلیک گلوله به بازویش، به زمین افتاده بود. به زخمش نگاه کرد و مشکات فورا از کنارش رد شد تا فرار کند؛ اما مرد در آخرین لحظه چنگ زد به پای مشکات و مشکات محکم روی زمین افتاد. اسلحه‌اش از دستش رها شد و دورتر از او کف جنگل افتاد. مشکات شروع کرد به تکان داد پاهایش و با پای آزادش چندین بار محکم به سرد مرد کوبید و همین باعث شد مرد پایش را رها کند. مشکات تعلل نکرد و فورا ایستاد و اسلحه‌اش را پیدا کرد و بدون هیچ درنگی سمت جاده دوید و با سرعت شروع کرد به دویدن وسط جاده به سمتی نامعلوم. حین دویدن به عقب نگاه کرد و دید مرد دارد دنبالش می‌آید. وحشت و ترس از گیر افتادن، به سرعت دویدنش اضافه کرد. همان خواب کوتاه باعث شده بود انرژی بگیرد. وجود مموری در جورابش و فشار آن به قوزک پا و لبه‌های پوتین به مموری باعث می‌شد در دویدن به شدت اذیت شود. اما نمی‌توانست بایستد. باید بی‌وقفه می‌دوید و دور می‌شد. خبر نداشت مرد با چه کسی تلفنی حرف زد. چه کسی قرار بود بیاید؟ هر که بود از تیر و تبار پاشا بود. مرد با پاهای سالمش می‌دوید و فاصله‌اش با مشکات کم و کمتر می‌شد. مشکات فکر کرد به زودی مرد به او می‌رسد. پس باید یک فکری می‌کرد.
نمایش همه...
18👍 4
#قسمت۳۲۱ حبیب و آرزو هر دو شوکه گفتند: - چی؟! حبیب کف دستش را به پیشانی‌اش کوبید و با لحنی بین‌ناله و تشر زدن گفت: - آرمان! آخه چرا؟ آرزو با تنی که آخرین ذرات انرژی را در پاهایش نگه داشته بود، روی زمین نشست. آرمان شرمنده بود اما بی‌تقصیر. با نگرانی به آرزو نگاه کرد و بعد چشم گرفت و به حبیب خیره شد. - حبیب به خدا نمی‌دونم یهو چی شد. رسیده بود به یه کلبه. مدام باهام حرف می‌زد. کلبه‌ی یه مرد بود که مشکات می‌گفت عجیب غریبه. مرده بهش گفت برو بخواب اینم گفت خوابم نمیاد. بعدم از اونجا بیرون رفت. همکارا داشتن جای دقیقش رو ردیابی می‌کردن و من منتظر بودم تا بهت اطلاع بدم و برم دنبالش. اما همین که جاشو پیدا کردیم ردیاب از کار افتاد. با عجله رفتیم به اون کلبه. اما هیچکس اونجا نبود. حبیب با تاسف سر تکان داد. - حتما الان تو اون جنگل تاریک گرفتار شده. من باید برم پیداش کنم. چند نفرو با خودم می‌برم. نگاهی به آرزو کرد. حالش خوب نبود و دنیا دور سرش می‌چرخید. - تو ستوان رو برسون بیمارستان به زخماش برسن. - باشه. آرزو سعی کرد بایستد. خودش را کشاند سمت دیوار. با صدایی کم رمق گفت: - قربان مزدک فرار کرده. اما چرا بقیه فرار نکردن؟ حبیب گفت: - دور ویلا تو محاصره بود. همه‌شون هم می‌دونستن. امکان نداره مزدک از اینجا بیرون رفته باشه. آرمان پرسید: - یعنی هنوز تو ویلاست؟ - شک نکن. امکان نداره از جلوی چشم اینهمه پلیس فرار کرده باشه. اگر فرار راحت بود بقیه‌شون هم می‌رفتن.‌ پویا تیر خورده. تو اون درگیری بین تیم ما و اونا و این چیزی که من می‌بینم احتمالا مزدک پویا رو سپر بلای خودش کرده تا تونسته از پشت اون سنگر خارج بشه و بره تو یکی از اتاقا. آرزو گفت: - تو کمدای هر اتاق طناب هست. احتمالا با طناب از پنجره رفته پایین. همونجوری که من مشکات رو فراری دادم. در ضمن دو نفر هم از اون ساختمون فرار کردن این طرف. یعنی به سمت پشت ساختمون. حبیب ناگهان چشم گشاد کرد. - لعنتیا! اگر رفته باشن تو جنگل... وای نه! من دارم می‌رم. حبیب به سرعت به سمت پله‌ها رفت و از در ساختمان خارج شد. چشمش به آبنما افتاد و مجرمینی که داشتند سوار ون‌های سیاه و مخصوص زندانی‌ها می‌کردند. صدای شیون و ضجه‌های پدرام تنها صدایی بود که سکوت نیمه شبی سرد را می‌شکست که در شوم بودن و نحسی، مثالش نبود. جنازه‌ی پویا را درون آمبولانس که گذاشتند، پدرام را هم سوار ون سیاه کردند. سرگرد رحمانی نزدیکش شد. - حبیب! - سرگرد من باید برم جنگل و دنبال مشکات بگردم. چند نفرو باید با خودم ببرم. - باید بگیم چند تا مامور گشت تازه نفس برامون بفرستن. همه خسته‌ان. - من میرم سمت همون کلبه‌ای که آخرین بار مشکات اونجا بوده. لطفا دستور بدین بیان اون سمت. من واقعا نمی‌تونم صبر کنم. رحمانی اسلحه‌ی کلاشینکفش را به او داد. - بگیرش. خشابش پره. - مزدک هنوز همین‌دور و بره. خوب ویلا و اطراف رو بگردین. احتمال می‌دم تیر خورده باشه. - چطور؟ - تمام اتاقا رو چک کنید. خداحافظ. حبیب با عجله دور شد. همان لحظه یک مامور ایتالیایی نزدیک شد. مترجم نبود که بتواند صحبت کند. اما او با انگلیسی دست و پا شکسته رحمانی را حالی کرد که مزدک از اتاق آخر راهروی طبقه‌ی سوم که محل نگهداری اسلحه‌ها بوده با طناب از پنجره فرار کرده است. مامور گفت لکه‌های خون لبه‌ی پنجره دیده است و قطعا مزدک زخمی شده است. رحمانی از او تشکر کرد و به حبیبی فکر کرد که به خاطر هوش و درایتش بسیار قابل تحسین بود. ** داشت از ترس و تنهایی می‌مرد. صدای خش خش برگ‌های خشک و پوسیده‌ی کف جنگل زیر پایش با صدای نفس نفس زدن‌هایش عجین شده بود. در طول آن یک ساعتی که داشت در آن سرما و تاریکی و ظلمات جنگل راه می‌رفت، هزار بار به خودش فحش داده بود چرا رفته بود در آن دخمه و بدتر از آن چرا خوابش برده بود. " سگ تو این زندگی. تو آدم نمی‌شی مشکات. خبرت مگه وقت کپیدنت بود؟ حالا خوبت شد؟ بدبخت شدی رفت!" دوباره یاد آن لحظات سخت در آن طویله افتاد. چنان خوابش سنگین بود که متوجه نشده بود درازکش شده و مرد دقایقی طولانی کنارش نشسته و به صورت قشنگش زل زده. خبر نداشت مشکات آن شب برای مرد چه لقمه‌ی چرب و غذای لذیدی بود. با حس حرکت چیزی روی صورتش هوشیار شد اما فورا فهمید مرد دارد به صورتش دست می‌زند. قبلا در تاریکی کلبه کف پینه بسته‌ی مرد را دیده بود. انگشت مرد داشت سمت لبش می‌رفت و هرم داغ نفس‌هایش که بوی سگ مرده می‌داد به صورت مشکات می‌خورد. مشکات در یک لحظه قصد کرد که کاری بکند اما صدای زنگ تلفن مرد بلند شد. مرد از او فاصله گرفت. اولین سوالی که به ذهن مشکات رسید این بود که وسط جنگلی که نه اب هست نه برق چطور می‌شود تلفن داشت؟ صدای مرد را شنید که هنوز داخل آن دخمه بود و به فرانسوی شروع کرد به حرف زدن. - Il en est sûr. comme sa mère où es-tu? - مطمئنم خودشه. شبیه مادرشه. تو کجایی؟
نمایش همه...
7👍 5
Repost from N/a
#قسمت۳۲۰ با قدم‌هایی بلند اما آهسته جلو رفت. کندی جوری نگاهش می‌کرد گویی فقط یک دقیقه فرصت می‌خواست آرزو را با دندان‌هایش تکه تکه کند. پاشا و گوپال وضعیتی بهتر از کندی نداشتند. آرزو جلو رفت و داد زد: - بیاین جلو! زود باشین. با حرکت کندی و بقیه و خارج شدن از پشت میزها، پهپاد دو طرف آرزو را پر کرده و عقب‌تر رفتند. نوک لوله‌ی تفنگهای تعبیه شده روی پهپادها درست رو به آن‌ها بود. باورشان نمی‌شد پلیس‌ها با استفاده از پهپاد بتوانند آن‌ها را به راحتی به زانو در بیاورند. آرزو از عقب صدای پای چند نفر را شنید. بدون اینکه طرز نگه داشتن اسلحه‌اش تغییر کند، چرخشی کامل به عقب زد. با دیدن پلیس‌های مسلح، خیالش کاملا راحت شد. سرگرد رحمانی و افسران پلیس میلانی جلو آمدند. همه را دستبند زده به سمت پله‌ها بردند. آرزو با خستگی به دیوار تکیه داد. سرگرد رحمانی گفت: - شما باید ستوان عطایی باشید. درسته؟ آرزو دست راستش را به عنوان احترام نظامی بالا آورد و کنار سرش نگه داشت. - بله قربان. - خسته نباشید. سرگرد رحمانی پلیس اینترپل هستم. - خوشبختم قربان. ممنونم که اومدید اما قربان... - چی شده؟ - قربان مزدک و پویا برادر پدرام نیستن. - بله متوجه شدم. سمت میزها رفت و به پشت میزها نگاهی کرد. هیچکس آنجا نبود. با شنیدن صدای ناله‌ی کسی از داخل اتاق، هر دو اسلحه‌‌هایشان را بالا برده و سمت اتاق قدم برداشتند. رحمانی با پا لگدی به در زد‌. در به دیوار خورد. نوک اسلحه‌ی کلاشینکف را به سمت داخل اتاق گرفت و آرزو به صورت سرگرد نگاه کرد. رحمانی وارد اتاق شد و آرزو هم اسلحه به دست پا به اتاق گذاشت. با دیدن پویا غرق در خون که به دیوار تکیه زده بود، مبهوت نگاهش کرد. پویا در حالیکه با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد و دست خون آلودش روی شکمش بود، به آرزو لبخندی خسته و پر از تلخی زد. رحمانی جلو رفت و کمد را وارسی کرد. کسی نبود. آرزو رو کرد به سرگرد: - قربان دستور بدین آمبولانس خبر کنن. - از قبل همه‌چی رو اون بیرون آماده کردیم. بعد فورا از اتاق بیرون رفت تا مامورین را خبر کند و طبقه‌ی سوم را بررسی کنند‌ شاید مزدک هنوز هم داخل ویلا بود. آرزو کنار پویا زانو زد: - نترس الان می‌رسوننت بیمارستان. چطور بقیه سالمن و تو تیر خوردی؟ مزدک کجاس؟ پویا هنوز مثل دیوانه‌های مست می‌خندید. - باورم... نمیشه تو... پلیس بو...بودی و منو... آخ... گول زدی! با هر تکانش خون از شکمش بیرون می‌زد. - نباید... بلند می‌ش...شدم... زدن... شکممو... - مزدک کجاس؟ - یادته... گفتی عاشق خوشگلیت... شدم؟ آرزو ناباور نگاهش کرد. - من... عاشق اون... آخ... جنمت شدم... اشک از گوشه‌ی چشمانش سر خورد روی صورت عرق کرده و کثیفش. آرزو یک لحظه‌ی کوتاه دلش برای این مرد جوان و فریب‌خورده سوخت‌. اویی که می‌توانست برادر یک مرد دیگر باشد و شاید زندکی‌اش اینگونه با کثافت عجین نمی‌شد. می‌توانست صداقت را از چشمان خیس این مرد ببیند. از نظر او فقط آدم‌هایی عاشق می‌شوند که یک گوشه‌ی تمیز و سفید جایی گوشه‌ی قلبشان دارند. هنوز قلب پویا کاملا تاریک نشده بود و در ظلمات مطلق فرو نرفته بود. لب فشرد: - پویا! پویا اما آخرین نگاهش را به آرزو کرد و مرگ‌ را در آغوش کشید. آرزو به تاسف سر تکان داد و چشمان پویا را بست. صدای مامورین از بیرون از اتاق می‌آمد. از اتاق بیرون رفت و با دیدن حبیب به سمتش قدم تند کرد. پدرام را داشتند از اتاق بیرون می‌بردند. حبیب نگاهی ممتد و کشدار به او کرد و پدرام را از جلویش رد کرده از پله‌ها پایین بردند. حبیب به آرزو نزدیک‌شد. - ستوان عطایی! - قربان خسته نباشید. - ممنون. تو هم همینطور. دو مرد سفیدپوش با برانکادر از پله‌ها بالا آمدند و آرزو با اشاره به اتاق گفت: - پویا مُرده. حبیب وارد اتاق شد و با دیدن پویا فورا یاد زندگی کوتاهش در کنار او افتاد. یاد مهربانی‌هایش و آن بچه گربه‌های قشنگش. اما حیف که غرق کثافت بود. او را روی برانکادر گذاشتند و بیرون بردند. حبیب از اتاق بیرون آمد و رو کرد به آرزو. - ستوان مشکات کجاس؟ - قربان با ردیاب و مموری مدارک و اسناد از پنجره‌ی اون اتاق پشتی فراریش دادم. لطفا با سرگرد مهدوی تماس بگیرید و بپرسید پیداش کردن یا نه؟ دارم از نگرانی می‌میرم. - چند بار بهش زنگ زدم تو این یه ساعت. جواب نمی‌ده. - یه بار دیگه زنگ بزنید. با صدای آرمان از بالای پله‌ها هر دو به آن‌سمت نگاه کردند. آرمان نزدیک شد و با دیدن آرزو در آن حال نالید: - ستوان! وای پاتون! آرزو دلتنگ این مرد بود. دلتنگ دیدن دوباره‌ی آن قد و بالای رعنایش و رنگ آن‌ چشمان شیطنت بار اما پاکش. - سرگرد مهدوی! مشکات کجاست؟ آرمان لب گزید. - ما مشکات رو گم کردیم!
نمایش همه...
7👍 3
#قسمت۳۲۲ شاخک‌های مشکات فعال شدند. این مرد ماریه را می‌شناخت. در دل نالید. آه ماریه! دیگر چه کسی دشمن تو نیست؟ بدون اینکه بخواهد گرفتار شده بود. ترسش این بود که نکند مرد بخواهد به او دست درازی کند؟ اما حالا می‌دید که بلایی به مراتب بزرگتر از آسمان بر سرش نازل شده. کمی چشمانش را باز کرد تا موقعیت مرد را بسنجد. مرد از دخمه آهسته بیرون رفت و در را بست. مشکات فورا خیز برداشت سمت در و اسلحه‌اش را از پشت شلوارش بیرون کشید. دوباره گوش به مرد سپرد. - S'est évanoui d'épuisement. Je suis conscient de cela. Arrive bientôt. - از خستگی بیهوش شده. حواسم‌ بهش هست. زود بیا. صدای پای مرد را شنید که داشت دوباره به دخمه بر می‌گشت. صدای فندکش را که شنید، مموری را داخل جورابش توی پوتینش سُر داد. وقت نبود جای بهتری پنهانش کند. اما ردیاب در جیبش نبود. به جایی که نشسته بود رفت و توی تاریکی دنبالش گشت. فکر کرد وقتی دراز کشیده بود از جیبش افتاده باشد. با حس پا گذاشتن روی چیزی کفشش را عقب برد. آه از نهادش برآمد. ردیاب را له کرده بود. با دندان‌هایی که از حرص به هم می‌فشرد، فورا پشت در ایستاد. دلش می‌خواست سرش را از این بدبیاری بزرگ به دیوار بکوبد. اسلحه را به شکل آماده‌باش و دو دستی روی سمت چپ گردنش نگه داشت و خودش پشت در به دیوار چسبید. جوری کمین کرده بود گویی واقعا تیرانداز ماهری است. اما در آن شرایط فقط باید جانش را هر جور شده نجات می‌داد و ان را بر می‌داشت و در می‌رفت. در باز شد و مرد که به خاطر کوتاهی در خمیده ایستاده بود، در جا متوقف شد. مشکات در را محکم به سمت مرد کوباند و مرد تعادلش را از دست داد و عقب رفت و دست روی سرش گذاشت که به بالای درگاه خورده بود. مشکات فورا از پشت در بیرون پرید و اسلحه را سمت مرد نشانه گرفت. مرد که روی زمین نشسته بود، با دیدن نوک اسلحه سمتش، کف دستانش را روی زمین گذاشت و خیره به مشکات عقب رفت. مشکات چیزی شبیه یک بیسیم و آنتنی دراز در گوشه‌اش دید که کنار مرد افتاده بود. مشکات به فرانسوی غرید: - Il ne faut jamais sous-estimer la fille de Maria. - هیچ وقت نباید دختر ماریه رو دست کم می‌گرفتی. مرد‌ از لهجه‌ی درست و غلیظ فرانسوی مشکات تعجب کرد. چه رو دستی خورده بود. شروع کرد به خندیدن و ایستاد. گفت: - Savez-vous au moins comment travailler avec cette arme? - اصلا بلدی با اون اسلحه کار کنی؟ مشکات درنگ نکرد و تیری سمت مرد شلیک کرد. تیر به بازوی مرد اصابت کرد و او فریادی جگرخراش کشید که در جنگل اکو شد. مشکات دستش لرزید و تپش قلبش آنقدری بالا بود که قفسه‌ی سینه‌اش درد گرفت. شلیک با اسلحه برای اولین بار توی عمرش او را حسابی وحشت زده کرده بود. مرد از درد و شدت و نزدیکی شلیک گلوله به بازویش، به زمین افتاده بود. به زخمش نگاه کرد و مشکات فورا از کنارش رد شد تا فرار کند؛ اما مرد در آخرین لحظه چنگ زد به پای مشکات و مشکات محکم روی زمین افتاد. اسلحه‌اش از دستش رها شد و دورتر از او کف جنگل افتاد. مشکات شروع کرد به تکان داد پاهایش و با پای آزادش چندین بار محکم به سرد مرد کوبید و همین باعث شد مرد پایش را رها کند. مشکات تعلل نکرد و فورا ایستاد و اسلحه‌اش را پیدا کرد و بدون هیچ درنگی سمت جاده دوید و با سرعت شروع کرد به دویدن وسط جاده به سمتی نامعلوم. حین دویدن به عقب نگاه کرد و دید مرد دارد دنبالش می‌آید. وحشت و ترس از گیر افتادن، به سرعت دویدنش اضافه کرد. همان خواب کوتاه باعث شده بود انرژی بگیرد. وجود مموری در جورابش و فشار آن به قوزک پا و لبه‌های پوتین به مموری باعث می‌شد در دویدن به شدت اذیت شود. اما نمی‌توانست بایستد. باید بی‌وقفه می‌دوید و دور می‌شد. خبر نداشت مرد با چه کسی تلفنی حرف زد. چه کسی قرار بود بیاید؟ هر که بود از تیر و تبار پاشا بود. مرد با پاهای سالمش می‌دوید و فاصله‌اش با مشکات کم و کمتر می‌شد. مشکات فکر کرد به زودی مرد به او می‌رسد. پس باید یک فکری می‌کرد.
نمایش همه...
🕊 1
#قسمت۳۲۱ حبیب و آرزو هر دو شوکه گفتند: - چی؟! حبیب کف دستش را به پیشانی‌اش کوبید و با لحنی بین‌ناله و تشر زدن گفت: - آرمان! آخه چرا؟ آرزو با تنی که آخرین ذرات انرژی را در پاهایش نگه داشته بود، روی زمین نشست. آرمان شرمنده بود اما بی‌تقصیر. با نگرانی به آرزو نگاه کرد و بعد چشم گرفت و به حبیب خیره شد. - حبیب به خدا نمی‌دونم یهو چی شد. رسیده بود به یه کلبه. مدام باهام حرف می‌زد. کلبه‌ی یه مرد بود که مشکات می‌گفت عجیب غریبه. مرده بهش گفت برو بخواب اینم گفت خوابم نمیاد. بعدم از اونجا بیرون رفت. همکارا داشتن جای دقیقش رو ردیابی می‌کردن و من منتظر بودم تا بهت اطلاع بدم و برم دنبالش. اما همین که جاشو پیدا کردیم ردیاب از کار افتاد. با عجله رفتیم به اون کلبه. اما هیچکس اونجا نبود. حبیب با تاسف سر تکان داد. - حتما الان تو اون جنگل تاریک گرفتار شده. من باید برم پیداش کنم. چند نفرو با خودم می‌برم. نگاهی به آرزو کرد. حالش خوب نبود و دنیا دور سرش می‌چرخید. - تو ستوان رو برسون بیمارستان به زخماش برسن. - باشه. آرزو سعی کرد بایستد. خودش را کشاند سمت دیوار. با صدایی کم رمق گفت: - قربان مزدک فرار کرده. اما چرا بقیه فرار نکردن؟ حبیب گفت: - دور ویلا تو محاصره بود. همه‌شون هم می‌دونستن. امکان نداره مزدک از اینجا بیرون رفته باشه. آرمان پرسید: - یعنی هنوز تو ویلاست؟ - شک نکن. امکان نداره از جلوی چشم اینهمه پلیس فرار کرده باشه. اگر فرار راحت بود بقیه‌شون هم می‌رفتن.‌ پویا تیر خورده. تو اون درگیری بین تیم ما و اونا و این چیزی که من می‌بینم احتمالا مزدک پویا رو سپر بلای خودش کرده تا تونسته از پشت اون سنگر خارج بشه و بره تو یکی از اتاقا. آرزو گفت: - تو کمدای هر اتاق طناب هست. احتمالا با طناب از پنجره رفته پایین. همونجوری که من مشکات رو فراری دادم. در ضمن دو نفر هم از اون ساختمون فرار کردن این طرف. یعنی به سمت پشت ساختمون. حبیب ناگهان چشم گشاد کرد. - لعنتیا! اگر رفته باشن تو جنگل... وای نه! من دارم می‌رم. حبیب به سرعت به سمت پله‌ها رفت و از در ساختمان خارج شد. چشمش به آبنما افتاد و مجرمینی که داشتند سوار ون‌های سیاه و مخصوص زندانی‌ها می‌کردند. صدای شیون و ضجه‌های پدرام تنها صدایی بود که سکوت نیمه شبی سرد را می‌شکست که در شوم بودن و نحسی، مثالش نبود. جنازه‌ی پویا را درون آمبولانس که گذاشتند، پدرام را هم سوار ون سیاه کردند. سرگرد رحمانی نزدیکش شد. - حبیب! - سرگرد من باید برم جنگل و دنبال مشکات بگردم. چند نفرو باید با خودم ببرم. - باید بگیم چند تا مامور گشت تازه نفس برامون بفرستن. همه خسته‌ان. - من میرم سمت همون کلبه‌ای که آخرین بار مشکات اونجا بوده. لطفا دستور بدین بیان اون سمت. من واقعا نمی‌تونم صبر کنم. رحمانی اسلحه‌ی کلاشینکفش را به او داد. - بگیرش. خشابش پره. - مزدک هنوز همین‌دور و بره. خوب ویلا و اطراف رو بگردین. احتمال می‌دم تیر خورده باشه. - چطور؟ - تمام اتاقا رو چک کنید. خداحافظ. حبیب با عجله دور شد. همان لحظه یک مامور ایتالیایی نزدیک شد. مترجم نبود که بتواند صحبت کند. اما او با انگلیسی دست و پا شکسته رحمانی را حالی کرد که مزدک از اتاق آخر راهروی طبقه‌ی سوم که محل نگهداری اسلحه‌ها بوده با طناب از پنجره فرار کرده است. مامور گفت لکه‌های خون لبه‌ی پنجره دیده است و قطعا مزدک زخمی شده است. رحمانی از او تشکر کرد و به حبیبی فکر کرد که به خاطر هوش و درایتش بسیار قابل تحسین بود. ** داشت از ترس و تنهایی می‌مرد. صدای خش خش برگ‌های خشک و پوسیده‌ی کف جنگل زیر پایش با صدای نفس نفس زدن‌هایش عجین شده بود. در طول آن یک ساعتی که داشت در آن سرما و تاریکی و ظلمات جنگل راه می‌رفت، هزار بار به خودش فحش داده بود چرا رفته بود در آن دخمه و بدتر از آن چرا خوابش برده بود. " سگ تو این زندگی. تو آدم نمی‌شی مشکات. خبرت مگه وقت کپیدنت بود؟ حالا خوبت شد؟ بدبخت شدی رفت!" دوباره یاد آن لحظات سخت در آن طویله افتاد. چنان خوابش سنگین بود که متوجه نشده بود درازکش شده و مرد دقایقی طولانی کنارش نشسته و به صورت قشنگش زل زده. خبر نداشت مشکات آن شب برای مرد چه لقمه‌ی چرب و غذای لذیدی بود. با حس حرکت چیزی روی صورتش هوشیار شد اما فورا فهمید مرد دارد به صورتش دست می‌زند. قبلا در تاریکی کلبه کف پینه بسته‌ی مرد را دیده بود. انگشت مرد داشت سمت لبش می‌رفت و هرم داغ نفس‌هایش که بوی سگ مرده می‌داد به صورت مشکات می‌خورد. مشکات در یک لحظه قصد کرد که کاری بکند اما صدای زنگ تلفن مرد بلند شد. مرد از او فاصله گرفت. اولین سوالی که به ذهن مشکات رسید این بود که وسط جنگلی که نه اب هست نه برق چطور می‌شود تلفن داشت؟ صدای مرد را شنید که هنوز داخل آن دخمه بود و به فرانسوی شروع کرد به حرف زدن. - Il en est sûr. comme sa mère où es-tu? - مطمئنم خودشه. شبیه مادرشه. تو کجایی؟
نمایش همه...
#قسمت۳۱۹ #تروسکه و حالا با درد بازو و پایش نشسته بود و از این انتظار کشدار و طولانی حوصله‌اش بدجور سر رفته بود. نه‌ با آن پا می‌توانست باز با طناب برود آن پایین، نه از اتاق بیرون برود. در هر دو حالت دشمن آن بیرون بود. پلیس‌ها آن بیرون هیچ حرکت جدیدی نمی‌زدند. کندی و رفقایش هم یا مهمات تمام کرده بودند یا ته مانده را برای لحظه‌ی مبادا نگه داشته بودند. در هر حال آنجا فقط یک ویلای شخصی بود، انبار مهمات ارتش ایتالیا که نبود. با تمام این تفاسیر یک‌چیز را خوب می‌دانست. این سکوت عذاب آور نشانه‌ی یک طوفان در راه است. طوفانی که قرار بود گرد و خاکی درست و حسابی به پا کند. طوفانی که باعث می‌شد این عملیات تمام بشود. به شدت نگران مشکات بود که در تاریکی جنگل بلایی سرش نیامده باشد؟ حیوان درنده‌ای به هو حمله نکرده باشد؟ پدرام را از کمد بیرون آورد. زیادی داشت با دهان بسته سر و صدا می‌کرد. او را باز به لوله‌ی رادیاتور بست. تا دهانش را باز کرد، پدرام نالید: - تشنه‌مه. آرزو عقب کشید و تکیه زد به دیوار کنار پنجره. - منم همینطور. ولی چاره چیه؟ باید تحمل کنی. دعا کن زود دستگیرت کنن. - صد رحمت به شمر. - ببین کی این حرفو می‌زنه. نگاه کن واسه خاطر کی این بلبشو راه افتاده؟ - تقصیر منه که توی الاغو راه دادم تو باند. - یعنی هنوزم فکر می‌کنی با ورود من به این سگدونی وضعیت اینجوری شد؟ - فکر نمی‌کنم. مطمئنم. آرزو خندید. خنده‌اش با آن دندان‌های سفید و مرتبش مثل نوک چاقویی تیز مغز و قلب پدرام را می‌درید. - خوب نیست یه آدم مثل تو که ادعای هوش و ذکاوت بالا داره و نقشه‌های شیطانی طرح می‌کنه و شیطان رو از رو برده، این حرفو بزنه. پدرام با انزجار نگاهش کرد. - بالاخره که این دستا باز می‌شن. اون وقت می‌دونم چجوری اون دندوناتو خرد کنم بریزم تو شکمت تا نتونی دیگه بخندی. آرزو از بازی‌ای که راه انداخته بود داشت لذت می‌برد. هم زمان می‌گذشت، هم درد پایش را کمتر حس می‌کرد. - خنده‌های قشنگ منو ول کن. یه کم‌ اون مختو به کار بنداز ببین قبل از من اون کی بود که اومد و پی و ریشه‌تون رو کم کم خشک‌ کرد. پدرام سرش را تکیه داد به رادیاتور سرد. - خودتو خسته نکن. اشتباه من فقط تو بودی و بس. - نه اشتباه تو اینه که علی‌رغم مخالفتت با پاشا واسه آوردن ماریه به باندتون، ماریه اومد کنارتون. - می‌گم الاغی قبول نمی‌کنی دیگه. درسته از ماریه خوشم نمی‌اومد، اما ماریه کم واسمون مایه نذاشت. -از کجا مطمئنی؟ شایدم واسه ما مایه گذاشت. پدرام دو ابرویش را بالا انداخت. انرژی‌اش به خاطر خستگی و تشنگی و شوک‌های سلسه‌وار وارد شده به او، رو به زوال بود. - ما؟! یعنی تو و رئیست؟ - آره. من و رئیسم. رئیسی که هرگز باورت نمی‌شه کیه. - پس واسه یا باند دیگه‌ای! - تیم بگیم بهتره. باند مال شماست فقط. پدرام لب پایینش را به دندان کشید و اخم را چاشنی نگاه سردرگمش کرد. آرزو پقی زیر خنده زد. - به خدا خیلی خنگی! پدرام متنفر بود از آن خنده‌های قشنگ و البته به پویا حق می‌داد به این دختر دل ببندد. عنان از کف داد و فریاد زد: - بسه! نخند لعنتی! اصلا تو مگه چقدر ماریه رو می شناسی؟ - اونقدری که باورت نشه. بیا ول کنیم این بحثو. می‌ترسم کپ کنی بمیری بیفتی رو دستم. پدرام شروع کرد به فحش دادن و کوبیدن سرش به رادیاتور که ناگهان صدای شلیک گلوله‌ها از پشت پنجره و خرد شدن شیشه‌ها و بارش صاعقه وار شیشه‌ها روی سر و صورت پدرام، باعث شد هر دو حسابی غافلگیر شوند. آرزو دستش را از روی قلبش که تند تند می‌تپید برداشت و با کشیدن نفسی آسوده گفت: - خب خداروشکر بالاخره اومدن. پهپاد از پنجره‌ی بدون شیشه رد شد و وارد اتاق شد. پدرام که دستانش را روی سرش گذاشته بود با وحشت و رنگ و رویی پریده، دستانش را برداشت و شوکه به پهپاد نگاه کرد. دوربین پهپاد روی پدرام عقب و جلو رفت. بعد روی آرزو زوم کرد. آرزو با دو انگشت سبابه و وسط به علامت پیروزی به سمت دوربین پهپاد، چشمکی هم حواله‌ی پهپاد کرد و از جا بلند شد. لنگ لنگان سمت در اتاق رفت و آن را کاملا باز کرد. پهپاد دوم و سوم هم وارد اتاق شدند و پدرام داشت از ترس می‌مرد. پهپادها یکی یکی وارد راهرو شده و باز جنگ بی‌امان تیراندازها این بار بین انسان و تکنولوژی شروع شد. لحظاتی بعد صدای شلیک گلوله ها قطع شد. آرزو سرش را از درگاه در اتاق کمی جلو برد تا ببیند چه خبر است. کندی و پاشا و گوپال و دو نوکرش و فردریک را دید که دستانشان را به حالت تسلیم بالا برده و از سنگرشان بیرون آمده بودند. اما خبری از مزدک و پویا نبود. آرزو اسلحه را دو دستی در حالت نشانه گیری گرفت و با احتیاط بیرون رفت. اگرچه ریسک بزرگی بود و امکان این بود که مزدک و پویا ناگهان از آن پشت بیرون بیایند و تیراندازی کنند، اما نحوه‌ی توقف و جایی که پهپادها در هوا مانده بودند نشان می‌داد مزدک و پویا آن‌جا نیستند.
نمایش همه...
👍 5 3
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ، نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0 فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
نمایش همه...
چند تا از رمان های خفن‌مون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇 عضویت هر کانال بسیار محدود https://t.me/addlist/xpIEtQZuNrM1ODdk مطمئن وزیبا مرسی ازاعتمادشما👆👆👆👆
نمایش همه...
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ، نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0 فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
نمایش همه...
جدیدترین رمان‌های عاشقانه با ژانرهای مختلف و کلی پارت آماده برای همه شما مخاطبای آنلاین خون عزیزم که دنبال رمانای منظم و جذاب بودید❤️☝️☝️ #لینک‌هاخصوصی‌ویکبارمصرفن‼️ https://t.me/addlist/xpIEtQZuNrM1ODdk 👆👆👆👆
نمایش همه...