cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

ꕮ عشقــ یا نفرتـꕮ

•﷽• ༻ آریامیر 《فایل رایگان》 ༻عشق یا نفرت《انلاین》 𝒔𝒕𝒂𝒓𝒕: 1399/10/18 𝒏𝒂𝒔𝒉𝒆𝒏𝒂𝒔 :https://t.me/BChatBot?start=sc-423088-cmkRkLp نویسنده : ترانه و تبسم ادمین تبلیغات: @Z1a3h8r6a5w6 ✨خیلی دوسش داشتم اما نمیتونستم بهش بگم چون خیلی داغون بود✨

نمایش بیشتر
إيران161 911زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
715
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#رمان_مات♨️🚫 #محدودیت_سنی💯 ساواش هومی کشید و گفت : #اذیتت نمی کنم کاریتم ندارم خودتم میبینی که دارم #بچمو #نوازش می کنم اما تو با وحشی بازیات نمیزاری آروم باشم رها دندان هایش را روی هم #فشرد و گفت : اون بچه ای که داری ازش حرف میزنی تو #شکم منه وقتی داری نوازشش می کنی به اینم فکر کن که داری منو #اذیت و #لمس می کنی ساواش : شبیه کسایی نیستی که داری اذیت میشی البته تا جایی که یادم میاد دفعه قبل دوست داشتی #لمست کنم رها کلافه فشاری به دست هایش وارد کرد و گفت : خواهش می کنم ولم کن #خستم کردی حالم از اینکه بهم دست بزنی بهم میخوره #اخم های ساواش از شنیدن حرف رها درهم رفتند از شنیدن این حرف از زبان رها متنفر بود نمی دانست چرا اما باعث میشد خونش به جوش بیاید #فشار #محکمی به دست رها وارد کرد دست هایش را رها کرد او را کاملا روی #تخت خواباند و رویش #خیمه زد بی توجه به تقلا های او سر در #گردنش فرو و شروع به بوسیدن و گاز گرفتن کرد حرارت میانشان هر لحظه بیشتر میشد اما رها همواره #تقلا می کرد تا خودش را آزاد کند ساواش دست های رها را پس زد و #لباسش را در یک حرکت از وسط #پاره کرد کنترلی روی کارهایش نداشت #مشروب و گرمای #بدن رها باعث شده بود از خود بیخود شود نمی دانست چقدر گذشت ولی رها دیگر تقلا نمی کرد فقط سرش را در #سینه #ساواش مخفی کرده بود و #عمیق #نفس می کشید در تلاش بود تا #ناله هایش را کنترل کند #فایل_کامل_موجودهههههه #اگه_میخوای_ادامشو_بخونی_زود_بیا #عضو_گیری_محدود https://t.me/+6437nHkqUkcxNDlk 🔴🔴🔴🔴🔴🔴 https://t.me/+6437nHkqUkcxNDlk
نمایش همه...
💜"ارباب بی برده"💜

پارت گذاری : هر روز بجز جمعه ها رمان های در حال تایپ🔮 مات ارباب بی برده مرد دیوانه من ❌ هرگونه کپی غیرقانونی است و پیگرد قانونی دارد ❌

ریپلای پارت اول༄ ♥️ اعضای جدید به کانال خوش اومدید شما با پارت‌های واقعی رمان "عشق یا نفرت" جوین شدید🙈 امیدوارم از خوندن این رمان مهیج لذت ببرید💛🖇
نمایش همه...
#دختره_حاملست_ولی_مرده_داره_با_یکی_دیگه_ازدواج_میکنه 🚫🔴🚫🔴🚫🔴🔴🚫 نگاهش مات تمنا شده بود باورش نمی شد آنجا حضور داشته باشد در آن شرایط در عروسی او تمنا با بغضی که بیخ گلویش را گرفته بود در را بست و داخل رفت ارام و با تردید به هامان نزدیک شد نگاهش مات کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشت شد جذاب شده بود اما نه برای او امشب برای او نبود برای زنی دیگر بود هامان پلک هایش را با درد روی هم فشرد و گفت: اینجا چیکار می کنی تمنا بغض دار خندید درد داشت سوالش خیلی درد داشت تمنا : اومدم واسه آخرین بار ببینمت این آخرین ساعتیه که می تونم بدون عذاب وجدان بهت فکر کنم و خوشحال باشم که ماله یه زن دیگه نیستی هامان آب دهنش را قورت داد تا بغضش سرباز نکند دخترکش نباید آنجا باشد نباید او را در آن شرایط درحالی که برای عروسی اش آماده میشد ببیند عروسی که عروسش او نبود عروسش دخترکش نبود و این قلبش را آتش میزد هامان : نباید میومدی تمنا تمنا : میدونم اما دست خودم نبود می خواستم واسه آخرین بار ببینمت هامان با عصبانیت گفت : انقد نگو آخرین بار قرار نیست این آخرین باری باشه که همو میبینیم خودت خوب میدونی من لاله رو دوست ندارم و همه اینا زوریه قرار نیست چیزی بین من و اون دختر باشه خودت میدونی که دوستش ندارم قطره اشکی رو صورتش تمنا چکید تمنا: بهت قول داده بود تو بهترین روز زندگیت کنارت باشم امروز قرار بود بهترین روز زندگیمون باشه مهم نیست امشب عروست من نیستم مهم اینه که تو خوشحال باشی باید خوشحال باشی هامان بخاطر خودت بخاطر من هامان دندان هایش را روی هم فشرد قلبش درد می کرد هامان : برو خونه تمنا فردا میبینمت قرار نیست اتفاقی بین منو اون دختر بیوفته صورت دخترکش را میان دستانش گرفت و گفت : زود میام پیشت برو خونه و استراحت کن با به صدا درآمدن در هامان تمنا را رها کرد و با نگرانی بیرون رفت تمنا خیره به مسیر رفتن او دستش را روی شکمش که کمی برامدده شده بود گذاشت باید می رفت نمی توانست دیگر بماند پدر بچه اش امشب برای زن دیگری میشد دیگری دلیلی برای زندگی نداشت............. 🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫 https://t.me/+6437nHkqUkcxNDlk 💔🥲💔🥲💔🥲 https://t.me/+6437nHkqUkcxNDlk
نمایش همه...
💜"ارباب بی برده"💜

پارت گذاری : هر روز بجز جمعه ها رمان های در حال تایپ🔮 مات ارباب بی برده مرد دیوانه من ❌ هرگونه کپی غیرقانونی است و پیگرد قانونی دارد ❌

انقدر راه میرم بگیره درد پام .... شاید یادم بره تو رو میخوام شاید یادش بره دل تنگم تورو میخوام ..🙂❤️‍🩹 #music #𝑇𝑂T𝐹𝐴𝑅𝐴𝑁𝐺𝐻𝐼 ┄┄─════════─┄┄ 𝐽𝑂𝐼𝑁:@macaniirom 🍓♥️ ┄┄─════════─┄┄
نمایش همه...
🖤⛓🖤⛓🖤⛓ ⛓🖤⛓🖤⛓ 🖤⛓🖤⛓ ⛓🖤⛓ 🖤⛓ ⛓ #پارت_58 #عشق‌_یا‌_نفرت #فصل_دوم با دیدن گارسون رو به عرشیا گفتم _چیزی سفارش دادی؟ _ اره _ چی؟ _ خودم نسکافه واسه تو موهیتو _ از کجا فهمیدی اینجا موهیتو میخورم من ؟! _ خوشگل خانم چن بار جمع اومدیم اینجا _ عااا راس میگیا یادم نبود راستی فردا امیر پارسا اینا کی میان؟ _ ۹ شب خدا رو شکر یکیم پیدا شد عسلو گرف و محکم خندید _ عع اینجوری نگو دختر به این خوبی این همه خواهان داره _ اره یکیشم که اصن هر نوع دختری نتونست مخشو بزنه این زد _ مخ امیر پارسا رو؟ _ نه بابا امیر پارسا مخ اینو زد این ماله یکی دیگه رو زد _ ماله کیو؟ _ بگذریم _ تو رو جون من بگو کی ؟ با حرفی کع زد رفتم تو شک اون چ ... چچرااا به من نگفف با صدای گارسون برگشتم _بفرمایید این موهیتو و اینم نسکافه _ممنون یکمی از موهیتوم رو خوردم و رو به عرشیا برگشتم ... ┄┄•●❅✾❅●•┄┄ |● @macaniirom ┄┄•●❅✾❅●•┄┄
نمایش همه...
#دختره_حاملست_ولی_مرده_داره_با_یکی_دیگه_ازدواج_میکنه 🚫🔴🚫🔴🚫🔴🔴🚫 نگاهش مات تمنا شده بود باورش نمی شد آنجا حضور داشته باشد در آن شرایط در عروسی او تمنا با بغضی که بیخ گلویش را گرفته بود در را بست و داخل رفت ارام و با تردید به هامان نزدیک شد نگاهش مات کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشت شد جذاب شده بود اما نه برای او امشب برای او نبود برای زنی دیگر بود هامان پلک هایش را با درد روی هم فشرد و گفت: اینجا چیکار می کنی تمنا بغض دار خندید درد داشت سوالش خیلی درد داشت تمنا : اومدم واسه آخرین بار ببینمت این آخرین ساعتیه که می تونم بدون عذاب وجدان بهت فکر کنم و خوشحال باشم که ماله یه زن دیگه نیستی هامان آب دهنش را قورت داد تا بغضش سرباز نکند دخترکش نباید آنجا باشد نباید او را در آن شرایط درحالی که برای عروسی اش آماده میشد ببیند عروسی که عروسش او نبود عروسش دخترکش نبود و این قلبش را آتش میزد هامان : نباید میومدی تمنا تمنا : میدونم اما دست خودم نبود می خواستم واسه آخرین بار ببینمت هامان با عصبانیت گفت : انقد نگو آخرین بار قرار نیست این آخرین باری باشه که همو میبینیم خودت خوب میدونی من لاله رو دوست ندارم و همه اینا زوریه قرار نیست چیزی بین من و اون دختر باشه خودت میدونی که دوستش ندارم قطره اشکی رو صورتش تمنا چکید تمنا: بهت قول داده بود تو بهترین روز زندگیت کنارت باشم امروز قرار بود بهترین روز زندگیمون باشه مهم نیست امشب عروست من نیستم مهم اینه که تو خوشحال باشی باید خوشحال باشی هامان بخاطر خودت بخاطر من هامان دندان هایش را روی هم فشرد قلبش درد می کرد هامان : برو خونه تمنا فردا میبینمت قرار نیست اتفاقی بین منو اون دختر بیوفته صورت دخترکش را میان دستانش گرفت و گفت : زود میام پیشت برو خونه و استراحت کن با به صدا درآمدن در هامان تمنا را رها کرد و با نگرانی بیرون رفت تمنا خیره به مسیر رفتن او دستش را روی شکمش که کمی برامدده شده بود گذاشت باید می رفت نمی توانست دیگر بماند پدر بچه اش امشب برای زن دیگری میشد دیگری دلیلی برای زندگی نداشت............. 🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫 https://t.me/+6437nHkqUkcxNDlk 💔🥲💔🥲💔🥲 https://t.me/+6437nHkqUkcxNDlk
نمایش همه...
💜"ارباب بی برده"💜

پارت گذاری : هر روز بجز جمعه ها رمان های در حال تایپ🔮 مات ارباب بی برده مرد دیوانه من ❌ هرگونه کپی غیرقانونی است و پیگرد قانونی دارد ❌

#من #بچه #نمی خوام هامان با #ارامشی #ترسناک قدمی به سمتش برداشت و گفت : تو #ماله #منی هرکاری من بگم می کنی فشاری به #سینه اش اورد و او را روی #تخت انداخت هامان : وقتی میگم #بچه میخوام یعنی باید #حامله شی اونم همین #امشب این مدتم بهت آوانس دادم فکر نکن نمی دونم قرص #ضد بارداری میخوری تمنا هق ارامی زد و با #ترس گفت : می خوام از اینجا برم توروخدا #بزار #برم از این عمارت سیاه متنفرم #ازت #می ترسم هامان لبخند #ترسناکی زد و گفت : خوبه تمنا خیلی خوبه اینکه میدونی باید ازم #بترسی نشون میدم دختر عاقلی هستی شانه #عریان و #ظریف اش را لمس کرد و با صدایی که #رعشه به تن دخترک می انداخت گفت : الانم دختر عاقلی باش و مثل همیشه به حرفم گوش کن من #بچه می خوام اونم نه از هرکسی از تو می خوام از #دلبر عمارتم تمنا خودش را روی #تخت عقب کشید درحالی که کم مانده بود از #ترس از حال برود گفت : من بچه نمی خوام چرا نمیفهمی بچه #نمیخوام قرار بود فقط چند روز اینجا بمونم بعدش برم الان می خوام #برم بزار برم هامان #چنگی به #مچ #پایش زد و با عصبانیت او را به سمت #خودش #کشید خیره در جنگل های سبز تمنا گفت : رفتنت واسه وقتی بود که #پات به #تختم باز نشده بود بچه حالا که ماله من شدی #مال منم #میمونی هامان #تاراج کسی نیست که از اموالش بگذره خودت خوب منو میشناسی میدونی اگه #عصبانی شم چی میشه مگه نه؟؟ تمنا با گریه سرش را تکان داد و پلک هایش را روی هم #فشرد از این مرد می ترسید از ادمی که از هیچ چیز و هیچ کس #ترسی نداشت می ترسید کاش هیچ وقت پا در ان #عمارت #سیاه نمی گذاشت ‼️❌‼️❌‼️❌‼️❌‼️❌‼️‼️❌ تمنا دختری #مستقل و قویه که مادرش سالها پیش #رهاش کرده پدرش ازش #متنفره و با زن دوم و دخترزنش تو #انگلیس زندگی میکنه و از هر فرصتی برای اذیت کردن تمنا استفاده می کنه تمنا بعد از سالها تلاش بلاخره داره به چیزایی که تو زندگیش می خواسته میرسه اما با ورود #ناگهانی #هامان تاراج مردی دو رگه ایرانی فرانسوی و مالک #شرکت های #اُکالیپتوس زندگیش از این رو به اون رو میشه 🚫‼️❌🚫‼️❌🚫 https://t.me/+6437nHkqUkcxNDlk ❌❌❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+6437nHkqUkcxNDlk
نمایش همه...
💜"ارباب بی برده"💜

پارت گذاری : هر روز بجز جمعه ها رمان های در حال تایپ🔮 مات ارباب بی برده مرد دیوانه من ❌ هرگونه کپی غیرقانونی است و پیگرد قانونی دارد ❌

⁠ #از_مرد_متاهل_حامله_شدم_زنش_فهمید_و..... ⭕ داستان واقعیییی ⭕ _ دست از سرم بردار اگه میدونستم #زن #داری هیچ وقت سمتت نمی اومدم +واسه تو چه فرقی میکنه #زن دارم یا نه من نباشم #یکی دیگه بلاخره که #زیر #یکی می خوای #بخوابی چیکار به زن داشتنم داری با #نفرت صورتم را درهم کشیدم و گفتم : #آشغال عوضی بهم گفتی #مجردی حالا که #حامله شدم میگی زن داری و بهم #مربوط نمیشه به من می گی #هرزه و #زیر_خواب #کثافت خوبه خودت دیدی #اولین #بارم با #تو بود کی دیدی #هرزگی کنم چطور میتونی اینجوری باهام حرف بزنی +بجای این چرتو پرتا پاشو بریم #دکتر یه فکری به حال این #بچه کنیم _قرار نیست فکری راجبش کنیم من #بچمو نگه میدارم توام میتونی #گورتو گم کنی من با #مردای #متاهل کاری ندارم +یجوری حرف میزنی انگار #قدیسه ای چیزی هستی خوبه حالا از وسط یه #مشت #آدم #مست جمت کردم ورگنه الان #معلوم نبود از کی #حامله بودی درضمن من این بچه رو #نمی خوام #صیغت میکنم باید تا آخرین #لحظه زندگیت بهم #سرویس بدی اما بچه نمی خوام دستو پا گیر میشه آماده شو میریم #سقطش می کنیم #جیغ #عصبی کشیدم خواستم جوابشو بدم اما با #صدایی که شنیدم خون تو رگام منجمد شد #وحشت_زده به سمت در چرخیدم با دیدن #زن #حامله ای که با چشم های #خیس از اشک بهمون خیره شده بود #نفسم بند اومد و.......... 💯💯💯💯💯💯💯 #محدودیت_سنی 🔴🔴🔴🔴🔴 #زن_صیغه_ای_مردی_شدم_که_زنش_حامله_بود https://t.me/+6437nHkqUkcxNDlk 🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫🚫 https://t.me/+6437nHkqUkcxNDlk 💯💯💯💯💯💯💯💯💯💯
نمایش همه...
-