cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

‌داستان های ترسناک (واقعی)

افسانه های ترسناک ایرانی ( واقعی) داستانهای ترسناک رویت جن فلکلور و روایتهای محلی شهرهای مختلف ایران Creator : @edriisam شما میتوانید تجربیاتتان ارسال کنید👇👇 @edriisam

نمایش بیشتر
Advertising posts
32 429مشترکین
-6824 ساعت
-4477 روز
-2 01830 روز
توزیع زمان ارسال

در حال بارگیری داده...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تجزیه و تحلیل انتشار
پست هابازدید هابه اشتراک گذاشته شدهديناميک بازديد ها
01
داستان ترسناک : شر گنج ( نسخه ای قدیمی ما رو به روستای فراموش شده کشوند و ... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
3500Loading...
02
#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ ناهارخوری مدرسه سلام من هلیام ۱۷ سالمه وقتی این اتفاق برام افتاد ۱۵ سالم بود قرار بود بیام ایران برای همین دو روز قبل پرواز رفتم خونه همسایمون تا ناخونامو درست کنه همه چیز اوکی بود اینا بعد من روز بعدش رفتم مدرسه همچی اوکی بود تا طرف ساعت ۱ ۲ مدرسه من تا ساعت چهار بعد از ظهره من یه دوستی دارم که همه جا باهام میریم همه جا بعد من میخواستم برم از غذاخوری آب پر کنم از دوستم پرسیدم ولی گفت که نمیام اینا منم رفتم بالا دو طبقه از طبقه ما فاصله داشت رفتم هیچ کسی نبود و اونجا خیلی بزرگه آبخوری هم دقیقا کنار وردیه داشتم بطری مو آب میکردم بعد زیر چشمی دیدم دوستم دیدم تا نصف صورتشو دیدم با خنده گفتم چی شد تو که نمیخواستی بیای هیچی بهم نگفت بعد اومد پشتم اول دستاشو گذاشت بعد یواش حل داد منم گفتم نکن فلان اینا تا پشتم کردم دیدم هیچ کس نیست غذاخوری خالیه خالیه منم هیچ صدای پایی نشنیدم که بخوام بگم سریع دوید رفت سریع رفتم پایین دیدم دوستم تو کلاسه ازش پرسیدم تو اومدی گفت نه همه بچه های کلاسم گفتن نه نیومده بعد براش قضیه رو گفتم اونم گفت منم چند وقت پیش که اومدم مدرسه دیدم یکی رفت تو کلاس مون ولی وقتی من رفتم دیدم هیچ کسی نیست ما بازم رفتیم غذاخوری دیدم ولی هیچی نبود مدرسه تموم شد رفتم خونه تا رفتم خونه سر یه قضیه ای با دوستم دعوام شد دوستم شروع کرد توهین کردن عجیب رفتار کردن منم بلاکش کردم بعد از اون همه چیز اوکی  بود تا شب که خوابیدم تو خوابم دیدم من با یکی که با این کارای جن جن‌گیری کار داره داریم میریم تو یه خونه قدیمی که جن زدس تا وارد خونه شدیم طرف فرار کرد من بودم بعد اون خونه رفت یه دود سیاه اومد و رو من بختک افتاد اون دود سیاهم همش میگفت بالاخره پیدام کردی و وقتی بختک افتاد من رو یه در بودم ولی وقتی بیدار شدم روبه دیوار بودم تا فهمیدم بختکه سعی کردم خودمو آروم کنم نفسمو حبس کردم تا بیدار بشم تا بیدار شدم سریع رفتم پیش بابام گفتم اینجوری شده بابامم اومد پیشم خوابید بعد که دوباره خوابیدم خواب دیدم که این قضیه رو برای مامانم گفتم و مامانمم باور نکرده (ما خونوادگی این چیزا باور داریم )و من دارم التماس مامانم میکنم که آره من دروغ نمیگم راسته مامانم با داد میگه داری دروغ میگی بابام و داداشمم اعصانی هستن فکر میکنن دارم دروغ میگم صبح که شد به مامانم گفتم مامانمم زنگ زد به یکی از این آشناهامون که خیلی تو این کارا وارده و اون شخص گفت که من از خونه اون همسایه مون سنگینی گرفتم و اون چیزی که دیدم و فکردم دوستمه جنی بوده که میخواسته وارده بدنه من بشه و برای اینکه من بفهمم و به آشنامون بگم کمکم کردن و بهتره بگم ترسوندم تا به مامانم بگم بعد از اون چند شب همش تو خواب پاهام می‌گرفت اینا بعد که با دوستم حرف زد کلی معذرت خواهی کرد گفت بخدا من نمیدونم چرا اینارو گفتم انگار من نبودم اینا بعد از اون دیگه چیزی نشد... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
7360Loading...
03
داستان ترسناک‌ ذ ملک جن (پدربزرگم از ناچاری به اونجا پناهنده شده بود... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
1 4690Loading...
04
#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ سلام ۱۸ سالمه از تهران  اینی که میگم ترسناک نیست ولی خب شاید جالب باشه همه چیز موقعی شروع شد که بابام از یه بنده خدایی که معتبر بودش و به سنگ ها موکل مسلمون وصل میکرد که برای افراد کار خاصی انجام بدن و یسری قوانین هم خودت باید رعایت میکردی مثلا با سنگه دستشویی نباید میرفتی یا باید غسل داشته باشی به سنگ دست بزنی بابای من طوری که بهم گفته بودش موکلی که به سنگ من وصله توی مراحل زندگیم کمکم میکنه که بتونم بهتر انجام بدم چند سالی شده بودش که سنگ رو داخل کمد گذاشته بودم چندباری به صورت فیزیکی حضورشو حس کردم گوشه چشمم یه سایه میدیدم دنبالم میاد یبار گفتم سعی کنم باهاش ارتباط بگیرم و خلاصه تا حدودی موفق شدم ولی بیشتر یکطرفه بود اولین بار سر اینکه بفهمم واقعیه گفتم اگه هستی به شیشه پنجره ضربه بزن و زدش جلوتر یبار بهش گفتم این اتفاق افتاده به مامان بابام میگم باهاش راحت کنار بیان و راحت کنار اومدن یه موقع خالم به مامانم یکی رو معرفی کرد که از طریق استخاره و غیر گره زندگی رو باز میکنه که بدونه اینکه مامانم چیزی بگه طرف گفت یسری موجود بهتون وصلن که دارن از شما تغذیه میکنن و باعث میشن تاثیر بدی بزارن و رفتیم پیشش موکل هارو از سنگ ها جدا کرد و سنگ هارو توی آب رودخونه انداخت و یسری دعا خوند گفت نماز و غسل استغفار بگیر که کامل ازت جدا بشن من از تنبلی نکردم که یمدت هعی حالت تهوع داشتم که بهش گفتم، جواب داد که موکل میخواد ازت جدا بشه نمیتونه نماز و غسل استغفار رو انجام بده که دادم درست شد  از اون موقعست که میتونم یسری از اتفاقات آینده نزدیک (حداکثر تا یک هفته) رو توی خواب ببینم یا الهام میشه بهم نمونش یبار توی خوابو بیداری بودم یه صحنه اومد توی ذهنم که بابام زنگ میزنه و چند ثانیه بعدش میزنه یا یچی دیگه خوابی دیدم راجب دوستم که طولانی بودش خلاصش یه اتفاقی بدی براش افتاد و چند روز بعدش توی خیابون دعواش میشه ایرپادش رو میدزدن ببخشید یکم طولانی شد 🙏 ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
1 6630Loading...
05
باید ینی حتما باید همیشه بگم ری اکشن بزنید!؟
9330Loading...
06
دو داستان ترسناک ماورایی : ( غار نظر کرده و قناتی که مسکن اجنه بود !) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
2 1570Loading...
07
ری اکشنا ضعیفه... اگه 60 تا نشه از داستان صوتی خبری نیس
1 0670Loading...
08
#ارسالی سلام دخترم و 27سالمه من ماجراهای زیادی رو پشت سر گذاشتم شروعش از بچگی بود از اولین خوابی که دیدم فک کنم 10 سالم بود و جالبه بعد گذشت 17 سال هنوز لحظه به لحظه اون خواب و یادم یه مرد قد بلند شنل پوش سیاه با چشم های به خون نشسته تو حیاط خونه دنبالم بعد از اون خواب های زیادی دیدم که یکی مدام دنبالم بود تا کم کم از خواب به واقعیت تبدیل شدن مدام حضور کسی رو کنارم حس میکردم مدام نصف شب ها یکی با ناخن انگشتش به پنجره اتاقم میزد و جالبش اینجاس که پنجر اتاق من رو به پاسیو هست و عملا هیچکسی نمیتونه به پنجره ضربه بزنه یا مدام تو خواب تکونم میدادن و نمیذاشتن بخوابم مدام بدنم کبود بود بی دلیل اما وحشتناک ترین اتفاقی که برام افتاد ما راه رو خونمون یه چراغ دار که همیشه روشنه و نور زیادی به داخل اتاق میاد من رو تختم که رو به روی در بود دراز کشیده بودم در اتاقمم تا اخر باز بود تو حالت خواب و بیدار بودم که دیدم یه مرد قد کوتاه تپل که یه کلاه خاخامی سرش بود اومد تو اتاق و در اتاق و بست و اتاق تو تاریکی فرو رفت اینقدر ترسیدم که از جا پریدم و دیدم در اتاقم بسته اس درو باز کردم رفتم تو پذیرایی که ببینم کسی بیداره یا در اتاق و بسته و دیدم همه خوابیدن گفتم شاید خیالاتی شدم خودم بستم یادم نیس رفتم اب خوردم و باز رو تخت خوابیدم و در اتاق و باز گذاشتم این بار بطور واضح دیدم همون مرد اومد داخل اتاق ولی قبل از اینکه در اتاق و ببنده سرش اورد بالا یه صورت سوخته و پر از جای زخم یه لبخنده کثیف زد و در اتاق و بست وقتی از جا پریدم دیدم در اتاق بستس این بار تا مرز سکته رفتم باز رفتم تو پذیرایی و دیدم همه خوابن برگشتم تو اتاقم و جلو در اتاق یه بالشت گذاشتم و خوابیدم و وقتی صبح از خواب پاشدم شاید باورتون نشه ولی دیدم در اتاق بسته اس حتی از اعضا خانواده هم پرسیدم گفتن هیشکی شب پا نشده و در اتاق منم نبستن... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
2 1710Loading...
09
داستان های ترسناک : از مردمان قدیم و رویت اجنه ! ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
2 3910Loading...
10
#ارسالی سلام خسته نباشید ما یکی از شهرستان های گلستان هستیم بچه که بودیم بخاطر کار بابام رفتیم تهران پدرم معلم بود و اونجا باید تدریس میکرد چون اون موقع اوایل کارش بود از اموزش پرورش یه مدرسه خرابه گرفتیم برای زندگی یه مدت اون مدرسه خیلی قدیمی بود وصندلی های شکسته و بعضی کلاسا گچای دیوار تخریب شده بود ما تو دوتا از اتاقاش میموندیم یکی اشپز خونه یکیم کلاس خلاصه که اوایل متوجه چیزی نشدیم ولی رفته رفته فهمیدیم اونجا جن داشته من خیلی بچه بودم ولی میفهمیدم یه وقتا که پدرم میرفت بیرون شب دیر میومد من و خاهرم و مادرم بودیم این جن زیاد اون موقع ها اذیتمون میکرد یهو فیز برقا میرفت از لب پنجره سایه رد میشد مادرمم مارو بغل میکرد به پدرم زنگ میزد پدرم نزدیکای خونه که بود برقا باز میومد گاهی صدای بهم خوردن صندلی ها از کلاسا دیگ میومد گاهیم پدر مادرم منو خاهرم تنها میذاشتن میرفتن یه روز منو خاهرم بودیم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و انگار تو خود حیاط یه جا تخریب کردن کلی اجر و خاک بود من و خاهرم زیر درخت داشتیم بازی میکردیم من نترس بودم با اینک دختر کوچیکه بودم رفتم داخل تا عروسکم بیارم اومدم حیاط دیدم خاهرم یخش زده و خودش خیس کرده پرسیدم چی شده به بالا دروازه ورودی مدرسه اشاره کرد من چیزی ندیدم و گفتم به خودت بیا چیزی نیست گریه میکرد اب بود از روش ریختم و به خودش اومد رفت لباساش عوض کرد یه بارم تنها بودیم داشتیم قایم موشک بازی میکردیم من داخل یکی از کلاسا رفتم قایم شم که در کلاس کلا قفل شد هی میکشیدم باز نمیشد اخرش باز شد ولی داخل که بودم یه سایه سفسد رد شد من با اینک بچه بودم همیشه یه چیزیو اونجا ها حس میکردم انگار یه انرژی بود بدون ترس دنبالش میرفتم بدون اینک ببینمش منو به سمت خودش میکشوند من یه بچه بودم ولی بازم این حسو میکردم از من میترسه و من فقط وجودشو حس میکردم با اینک بچه بودم همش به وضوح یادمه بعد ها از اونجا رفتیم ولی خیلی دوره ترسناکی بود برامون ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
2 4380Loading...
11
داستان ترسناک : ملک جنی ( من را برای مراقبت از مادربزرگ به روستا فرستادن اما... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
2 8710Loading...
12
#ارسالی سلام وقتتون بخیر این داستان رو از زبون پدر بزرگم تعریف میکنم واستون که به چشم خودش دیده و کاملا به دور از هرگونه مبالغه‌ای هستش،شاید مقداری داستان کلیشه‌ای باشه اما واقعیت داره؛داستان برمیگرده به سال های۱۳۴۰: "قبل از انقلاب توی اداره راه کار می‌کردم،راننده بودم و یه دستگاه دوج کامیون داشتم،شیفت شب بودم و طی یک مأموریت باید به دیواندره میرفتم(از شهرستان سقز به شهرستان دیواندره)راه افتادم و نزدیکای زرینه بودم (زرینه یک شهر بین راهیه الان اما اون موقع ها روستا بوده)زمستون خیلی سختی بود جاده یخبندان بود و حتی با اون دوج کامیون قدرتمند هم زنجیر چرخ بسته بودم و کاملا آهسته و پیوسته میرفتم که نکنه مشکلی پیش بیاد،زمستونای کوردستان مخصوصا قدیما خیلی سخت بوده کولاک و یخبندان از آذر ماه شروع می‌شد تا فروردین،توی جاده‌ی تاریک که بجز روشنایی چراغ کامیون من ابدا نوری وجود نداشت با کمال تعجب یک پیرزن قوز کرده و سیاه پوش با یک بخچه روی شونه هاش کنار جاده وایساده بود انگاری منتظر من بود! اون موقع ها که بین شهر ها بیابون بود خبری از چراغ و ماشین و فروشگاه های بین شهری و اینا نبود،خیلی تعجب‌برانگیز بود برام که این پیرزن این وقت شب با این سرمای استخوان لرز کنار جاده چیکار میکنه؟! اولش فکر کردم که شاید دزده و یک دسته ن و میخوان یه کاری کنن! هرچند که اون موقع من همیشه یک خنجر بزرگ همراه خودم داشتم ولی معلوم بود که این پیرزنه و لاجونه و نمیتونه آزاری داشته باشه دلم براش سوخت و زدم کنار،در رو براش باز کردم گفتم مادر جان بفرما بالا برسونمتون هیچی نگفت و بخچه رو از روی دوشش برداشت و دراز کرد سمتم،طوری که انگار میخواست ازش بگیرم تا سوار شه،بخچه رو گرفتم و بسیار سنگین بود! نمیدونستم انقد سنگینه که،با یه دست خواستم بلندش کنم که به محض اینکه بر داشتمش افتاد جلو پای شاگرد مجبور شدم با دو دستی آخرش بلند کنم و بزارم روی صندلی قبل اینکه سوار شه بهش دست زدم ببینم چیه یه چیز نرم بود و گرم! عجیب بود این بخچه چی میتونه داخلش داشته باشه توی این سرما که انقد نرمه اصلا باید خود پارچه ی بخچه یخ میزد ولی در کمال ناباوری خیلی نرم و گرم! بیخیال شدم و نخواستم ببینه که دست زدم به بخچه‌ش پیرزنه سوار شد با صدای لرزان و غریبی سلام کرد و نزاشت اصلا چهره شو ببینم! روپوش گذاشته بود روی صورتش. راه افتادیم و تقریبا که ۵ دقیقه ای گذشته بود و یک کلام بعد از اون سلام نگفته بود؛ازش پرسیدم کجا تشریف مییرید؟چرا این وقت شب با این سرما اینجا و تنها؟ فقط اینو گفت:《بهت میگم کجا پیاده میشم》 و دیگه هیچ چیز دیگه ای مطلقا نگفت! منم گفتم باشه مادر جان،منم دیگه چیزی ازش نپرسیدم گفتم شاید دوس نداره حرف بزنه بزار تا می‌رسیم راحت باشه. دیگه حدودای ورودی زرینه بودیم که بدون اینکه نگاش کنم و داشتم فقط روبروم رو نگاه میکردم،گفتم مادر جان داریم می‌رسیم به زرینه،اهل اینجایید؟چون جاده یخه نمیتونم فورا نگه‌دارم باید آروم آروم سرعتمو کم کنم، دیدم باز صدایی در نیومد! سرمو چرخوندم گفتم مادر ج... ماشین خالی! کسی نبود! عقب رو نگاه کردم(جا خواب)اونجا هم کسی نبود زدم رو ترمز ماشین سر خورد با هر بدبختی بود ماشین رو متوقف کردم پیاده شدم دور ماشینو گشتم هیچ چیزی نبود انگار اصلا کسی از اول سوار نشده بود! زرینه هم که خاموشی مطلق و بجز صدای کولاک و غرش کامیون هیچ صدایی نبود! یکم هوار کردم حاج خانوم؟؟؟ خانوم؟؟ هیچ خبری نبود. اونجا بود که فهمیدم این انسان نبود و جن بوده. اما جنی که بی آزار بود و تا یک مقصدی فقط میخواست بره. با چشمای بهت زده و متعجب سوار ماشین شدم و به راهم ادامه دادم و هیچ خبری نشد و معلوم نشد اون پیرزن چی بود کی بود چیکار می‌کرد و داخل اون بخچه چی بود که انقد سنگین و گرم بود و نرم! این اولین و آخرین برخورد من بود با این پیرزن و کلا این مسائل. از اون شب به بعد تموم شد ماجرا و از این قضیه دقیقا بیش از ۵۵ سال میگذره." پدر بزرگم الان هم در صحت و سلامت کامل و بدون وابستگی به هیچ دکتر و دارویی در سن ۸۰ سالگی داره به سر میبره و حافظه‌ی فوق‌العاده ای داره و تمام تاریخ کوردستانات و بخش اعظم ایران رو قبل و بعد از انقلاب به یاد داره و به راستی تاریخ هایی رو روایت میکنه که در هیچ کتاب و متن و مقاله ای نیومده! ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
2 9070Loading...
13
داستان ترسناک : کپر‌نشین (طلسم مرگ و مراجعه با جادوگر پیر ! )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
3 1800Loading...
14
#ارسالی سلام خسته نباشین امروز قراره داستانی براتون تعریف کنم که ممکنه ترسناک نباشه ولی جالبه خب قضیه از این قراره که من یکی از عمه هایم چند سال پیش با شوهرش دعواشون شد کار به جایی رسید که عمه ام از خونه شوهرش قهر کرد امد خونه مادربزرگ پدر بزرگم خونه پدربزرگم خیلی بزرگه و دوقسمت یه خونه کامل قدیمی یه طرف یه خونه جدیدی اون طرف حیاط عمه ام میگفت برا اینکه راحت باشم تو خونه قدیمی تنها میخوابیدم که شبهای اول احساس میکردم تو تنهایی یکی بم نگاه میکنه میکنه میگف توجه نکردم میخوابیدم میگفت هر شب کابوس های خیلی بد میدیدم میگف یه شب داشت کم کم گرم خواب میشدم که احساس کردم یه وزنه صد کیلویی افتاد رو بدنم دهنم  گلومو گرفت میگفت خیلی ترسیده بود میخواستم اسم خدا یا حتی بسم الله بگم نمیتونسم به هر سختی که بود بسم الله گفتم اون در انی غیب شد میگفت یه داشتم میخوابیدم که احساس کردم یکی پشت گردنم نفس میکشه از پشت بغل کردم دستشو احساس میکردم میگفت هیچی‌ نگفتم که بدتر بشه که خوابم برد میگفت هر شب احساس میکردم یکی نگاهم میکنه اسممو صدا میزنه میگفت حتی یه بار لباسمم در اورد بعدش همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه با شوهرش اشتی کردن رفت و دیگه هیچوقت این اتفاقای بد براش نیافتاد امیدوارم خوشتون امده باشه من یه داستان دیگه هم دارم درباره خودم خواهرم خواستین براتون میزارم با تشکر؛سلام خسته نباشین امروز قراره داستانی براتون تعریف کنم که ممکنه ترسناک نباشه ولی جالبه خب قضیه از این قراره که من یکی از عمه هایم چند سال پیش با شوهرش دعواشون شد کار به جایی رسید که عمه ام از خونه شوهرش قهر کرد امد خونه مادربزرگ پدر بزرگم خونه پدربزرگم خیلی بزرگه و دوقسمت یه خونه کامل قدیمی یه طرف یه خونه جدیدی اون طرف حیاط عمه ام میگفت برا اینکه راحت باشم تو خونه قدیمی تنها میخوابیدم که شبهای اول احساس میکردم تو تنهایی یکی بم نگاه میکنه میکنه میگف توجه نکردم میخوابیدم میگفت هر شب کابوس های خیلی بد میدیدم میگف یه شب داشت کم کم گرم خواب میشدم که احساس کردم یه وزنه صد کیلویی افتاد رو بدنم دهنم  گلومو گرفت میگفت خیلی ترسیده بود میخواستم اسم خدا یا حتی بسم الله بگم نمیتونسم به هر سختی که بود بسم الله گفتم اون در انی غیب شد میگفت یه داشتم میخوابیدم که احساس کردم یکی پشت گردنم نفس میکشه از پشت بغل کردم دستشو احساس میکردم میگفت هیچی‌ نگفتم که بدتر بشه که خوابم برد میگفت هر شب احساس میکردم یکی نگاهم میکنه اسممو صدا میزنه میگفت حتی یه بار لباسمم در اورد بعدش همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه با شوهرش اشتی کردن رفت و دیگه هیچوقت این اتفاقای بد براش نیافتاد امیدوارم خوشتون امده باشه من یه داستان دیگه هم دارم درباره خودم خواهرم خواستین براتون میزارم با تشکر؛ ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
3 2870Loading...
15
داستان ترسناک : (اجنه در زاغه گوسفندان ماجرایی از مردمان قدیم!) ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
3 4610Loading...
16
#ارسالی سلام‌وقتتون بخیر اولین اتفاقی که واسم افتاد مال دی ماه ۱۴۰۱بود سه روز بود دخترمو از شیر گرفته بودم همیشه پذیرایی میخابیدیم ولی زمانی که دخترمو از شیر گرفتم اتاق رو تخت میخابیدیم که از صدای تی وی بیدار نشه شوهرم عادت داشت شبا دیر وقت تی وی ببینه... صبح روز چهارم هوا تازه داشت روشن میشد اتاق هنوز تاریک بود من پشتم به دخترم بود چشممو باز کردم دیدم یه دست حالت مشت شده روبرومه گیج خواب با حالت خنده گفتم سجاد تویی؟تو تاریکی اتاق قشنگ حالت مشت بودن دستش پیدا بود یهو یه لحظه ترسیدم تو دلم گفتم شوهرم که پذیرایی خابیده بدون اینک سرمو بالا بگیرم یعنی جراتشو نداشتم نگاه کنم ببینم چیه چه شکلیه سریع چرخیدم سمت دخترم و بغلش کردم همون لحظه صدای ترسناکی اومد صدایی که واضح نبود چی میگه وحشت کردم  تند تند بسم الله و ایت الکرسی خوندم از ترس چشامو باز نمیکردم تا خابم برد دومین اتفاق دوسه ماه پیش افتاد ۰رفتم اتاق برقو روشن کنم متوجه یه نقطه قرمز بغل کمد دخترم شدم نمیدونم چرا نترسیدم برق روشن کردم وسیله برداشتم برگشتم پذیرایی یهو وحشتناک سردم شد درحدی که رفتم پتو انداختم رو خودم.. ساعت ۱ شب هم بود دخترمم خواب بود به شوهرمم‌ گفتم باور نکرد فرداش شب ایندفعه دخترم داشت پشت سرم میومد بریم اتاق دوباره همون نقطه قرمز درست همون بغل کمد‌ دخترم ولی ایندفعه هی میرفت هی میومد انگار پلک میزد بدون اینکه برم اتاق برگشتیم پذیرایی ترسیده بودم دیگ واقعا ..جالبیش این بود فرداش صبح تو اتاق داشتم به شوهرم میگفتم قضیه رو دخترم دم اتاق وایساده بود گریه میکرد اصن نمیومد تو اتاق نگاهش سمت کمدش بود این شد که شوهرم فهمید واقعا یه چیزیه تو اتاق فردا عصرشم خواب بودیم من و دخترم..دم غروب بیدار شدم من روم به بخاری بود از شیشه بخاری متوجه دوتا پا شدم سیاه و لاااااغر از ترسم پریدم دیدم چیزی نیس از دعانویس پرسیدیم به شوهرم گفته بود که خانومت خیلی اب داغ باز میکنه تو حموم باعث اذیت اونا شده و دخترتم حس کرده .. همزاد نبوده اگ همزاد بود دخترت متوجه نمیشد من چون سرویس زیر راه پله س و بشدت سرد مجبور میشدم تو حموم دخترمو بشورم..ولی همش میگم من شب اولی اون چشمو دیدم چطور نترسیدم.... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
3 7530Loading...
17
داستان ترسناک برجک جن : (قسمت دوم) ( خاطرات سرباز مخابرات از پادگان جن زده ! )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
3 6940Loading...
18
#ارسالی سلام عشقا این داستان که تعریف میکنم بر اساس واقعیت هست که برای دختر 12 ساله ی یکی از اقوام دور اتفاق افتاده و شاهدش بودیم. دختره اوایل هی گم میشد تا چند روز همه جا رو دنبالش میگشتن ولی پیداش نمیکردن، حدس و گمانها هم این بود که با پسری فرار کرده و رفته، خلاصه میگذره تا اینکه یه روز یه چوپان به پلیس زنگ میزنه و میگه که تو کوه یه دختر با این مشخصات اینجاست و من میترسم برم ببینم کیه، پلیس اونجا میره و میبینه همون دختره س، خواستن بگیرنش اما دختره فرار کرد ایقد سریع میدویید که پلیس نتونست بگیرش و بعدش غیب شد کلا. خلاصه دختره بعد از چند روز پیداش شد اما حالتهای عجیبی داشت، خودبخود میخندید یا گریه میکرد یا میرقصید و یا موهاشو میکشید و به دور و بریاش فوش میداد و حرفای رکیک میزد، بعد از ناحیه ی دست و پا فلج شد کلا، فکر میکردن چیزی مصرف کرده و به این روز افتاده. خلاصه بردنش تیمارستان  تا یه هفته اونجا بود و هی بدتر میشد، میخواستن شوک الکتریکی بدن اما خانواده ش قبول نکردن و از تیمارستان مرخصش کردن و بردنش خونه. مامانش زنگ زد به یه آقایی که براش سرکتاب باز کنه، آقاهه بهشون گفت که دخترتون رو چنتا جن بد بردن و این بلا رو سرش آوردن و باید بیاد و حضوری از دستشون نجاتش بده، آقاهه اومد خونه شون همین که وارد اتاقی شد که دختره توش بود دختره شروع کرد به جیغ و داد و میگفت ببرینش بیرون میگفت کتاب هاشو دور کنید از من، خلاصه به زور گرفتنش دست و پاهاشو تا براش دعا خوند آقاهه، موقع دعا خوندن دختره جیغ و داد میزد و خودشو میزد و زخمی میکرد، دعا خوندن آقاهه تموم شد دختره خوابید،یه ساعت بعد بیدار شد سالم و سرحال، از آقاهه تشکر کرد گفت منو آزاد کردی، بعد از اون دیگه دختره میتونست چیزایی رو پیش بینی کنه میتونست ذهن بقیه رو بخونه. ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
3 9090Loading...
19
داستان ترسناک : برجک جن ( خاطرات سربازی که در مخابرات پادگان بود ! )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
4 0630Loading...
20
#ارسالی سلام امیرم از مازندران میخام داستانیو بگم که از سر حماقت رخ داده وقتی 15سالم بود به مسائل ماورا علاقه داشتم و همش داخل تلگرام تو چنلای ترسناک بودم یروز یکی از این چنل ها یه روش احضار گذاشت که اسون بود و وسایل خاصی نمیخاست وسایل و موقعیت که جور شد شروع کردم به انجام دادن نوشته بود اگه جوابی نگرفتین حتما خداحافظی کنین من که جوابی نگرفتم بیخیال خداحافظی شدم و یه حرف رکیک زدم وسایلو جمع کردم تا 1ماه اتفاقی نیوفتاد بعد یک ماه کم کم شروع شد پدر و مادرم بخاطر مسائل کاری همش بیرون بودن و من بیشتر اوقات تنها بودم تو خونه یروز تو تابستون که تنها بودم یهو احساس کردم دارم از سرما یخ میزنم صدای قدم زدن کسیو میشنوم تا چند هفته به همین صورت گذشت تا اینکه یک شب پدر و مادرم مهمونی بودن منم تصمیم گرفتم بمونم خونه تو حال و هوای خودم بودم که دیدم یه ظرف از آشپزخونه پرت شد وسط خونه منم چون با مسائل اجنه اشنا بودم از ترس رفتم بیرون تا پدر مادرم بیان گذشت و گذشت تا اینکه یروز صبح که تنها بودم تازه از خواب بیدار شدم دیدم نمیتونم تکون بخورم تو دلم فقط بسم الله میگفتم چشمتون روز بد نبینه یه چیز سیاه که مثل عنکبوت بود جثش هم‌اندازه گوریل از سقف افتاد رو قفسه سینم بعدش بیهوش شدم مادر بیچارم فک کرد خوابم بعد بیدار شدن هرچی بهش گفتم اینجوری شد باور نکرد بعد اون صبح تا 2هفته نمیتونستم شبا بخوابم یچیزی مدام اذیتم میکرد انگار داشت خفم میکرد گذشت و گذشت 3ماه بعد بخاطر عروسی یکی از فامیلا باز موندم خونه گفتم یه چرتی بزنم دراز کشیدم بعد 10دیقه دیدم باز بدنم قفل شده یاد همون صبح افتادم هرچی آیه بلد بودم خوندم ظرفا تکون میخوردن میلرزیدن یهو یه موجود سیاه امد جلوم چون بدنم قفل بود نشد بلند شم موجودی لاغر با موهای پریشون سری دراز و کشیده یکم بهم خیره شد بعدش غیبش زد بعد اینکه به خودم امدم رفتم خونه مادربزرگم به بهانه تنهایی و ترسیدن موندم اونجا بعد اون شب فقط لمس و صدای پا میشنیدم تا اینکه یه گربه گرفتیم ما خونمون 2طبقه طبقه پایین درش یکم شیشه ای بود و شیشه شفاف نبود ولی اگه کسی از پشتش رد میشد یا وایمیستاد معلوم میکرد یه سکو کوچیکم جلوش بود نزدیک در حیاط شدم صدای گربمو شنیدم فک کردم گربه دیده گارد گرفته رفتم جلو دیدم سمت در گارد گرفته از پشت در تقریبا 2متر اونورتر یه سایه کوچیکه با بسم الله گفتن گربم کم کم اروم شد و بهش گفتم بیا بالا اونم دنبالم امد بازم اتفاقی نیوفتاد گذشت تا 1ماه دیگه پدر و مادرم سرکار بودن گربه رو مبل خواب بود منم روی مبل رو ب روایش نشسته بودم و با رفیقم صحبت می‌کردم با تلفن گربم یهو از جا پرید با دقت به سقف نگاه می‌کرد و سرشو می‌چرخوند انگار که یکی بالاسرش پرواز کنه چون رفیقم پشت خط بود یکم دلگرم شدم و توجه نکردم خیلی عادی به صحبتم ادامه دادم بعدش از یکی کمک گرفتم یه سری دعا و اینا خوند خدارشکر تا الان نه چیزی دیدم و نه چیزی حس کردم ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
4 3440Loading...
21
داستان ترسناک : در بند اجانین ( ماجرای مردی که ناخواسته اجنه را جذب کرد ! )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
4 1490Loading...
22
#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ سلام بهتره خودمو معرفی نکنم چون اگر کسی از این اتفاقات من در این کانال باشه برای من و خود طرف داستان پیش نیاد منو با اسم Mr.x بشناسید تمامی اسم های که در این اتفاق هستن اسم های مستعار هستن و از اسم های واقعی این افراد استفاده نشده. این اتفاق برای حدود 3 سال پیش هستش. باور کردن شما برای من اهمیتی نداره من فقط وقایع پیش اومده رو توضیح میدم. تابستون پارسال بود که من و رفیقام خیلی توی محله درمورد اشباح و اجنه صحبت میکردیم ، من هیچ احساس ترسی نداشتم و فقط گوش می‌کردم به حرفاشون چون خرافاتی بودن ، نمی‌تونستم درست ارتباط برقرار کنم باهاشون. هر کدوم داستانی درمورد جون جنگل کنار خونمون میگفتن که شبا میاد ولی کسی اون بیرون باشه دنبالش کنه و اونو بکشه ، همین چند ماه پیش بود که پسر اقای ربیعی توی ساختمون بغلی ما هستش بدن بیجونش توی این جنگل پیدا شد ، روز خاکسپاری وقتی پارچه رو زدن کنار و تونستیم صورت رو ببینیم از دور هم جای کبودی ها معلوم بودش ما فکر میکردیم که حتما از جایی پرت شده پایین ولی کبودی ها نشون سم اسب و رد چنگول های گرگ بودش وقتی پارچه رو کشیدن قبرستون شهر ما ساکت شد انگار به یک بار گریه ها تموم شد. ما به همراه خانواده به سمت خونه بر می‌گشتیم که من متوجه شدم که برادرم هنوز سوار ماشین نشده به سرعت برگشتم سر مزار و دیدم برادرم داره گریه میکنه و روی دستش کبودی مثل کبودی علیرضا هستش روی خاک تازه قبر هم جای سم اسب هستش انگار یکی عمدا داره این کارارو می‌کنه یا هشدار بوده یا برای ترسوندن. یک شب تابستون که بحثمون خیلی بالا گرفت درمورد مرگ علی‌رضا به خودمون گفتیم که باید بریم سمت این جنگل تا بگیم مرگ علی‌رضا توسط هیچ کدوم از عوامل غیر انسانی نبوده ، کاشکی هیچ وقت اون روز شب نمیشد. وقتی سیاهی آسمون به روشنایی روز زد ما هم زدیم بیرون هرکسی که می‌تونست وسیله ای با خودش می آورد که کارمون رو اسون تر کنن. مثلا چراغ قوه ، اب ، تفنگ شکاری ، دوربین و یک کبریت شاید فکر کنید با این وسایل داریم میریم شکار خرس یا چیز بزرگ تر ولی چیزایی که به چشم دیدیم بدتر از تصورات خودمون بود. ساعت از نیمه شب گذشته بود و ما داشتیم روز 40 ام علیرضا میرفتم داخل جنگل ، سنگینی زیادی حس می‌کردیم همش صدای قران خوندن با لحن ترسناکی رو می‌شنیدیم صدای جیغ و فریاد علیرضا که کمک میخواست رو ، همه ما می‌شنیدیم که چه صداهایی داره زمزمه میشه. جیغ علی‌رضا اشک همه مارو در آورده بود محمد مهدی همش اسلحه رو می‌چرخوند و نور مینداخت تا اینکه یهو میخکوب شد ، انگار یخ زده باشه ، هعی پرسیدیم چی شده چرا اینجوری می‌کنه ، تا جلوی پاشو دیدیم دریاچه ای از  خون که تا پایین درختی رفته ، بچه ها نظرشون اینه فرارکنیم و واقعا یکم عقب عقب اومدیم من اونجا تازه احساس ترس داشتم و به خودم می‌لرزیم. نگاهم افتاد به صفحه گوشیم چون همش روشن و خاموش میشد ، ساعت نزدیک 1.27 دقیقه شب بود و مادرم بیچاره 7 بار میس کال داره زنگ زدم گفتم اومدم ویلا یکی از دوستام و مسئله حل شد. امیررضا همش از اول راه گلگی میکرد یکی دست میزنه به پشتش و همش چیز تیز به کمرش فرو می‌ره و میاد بیرون حتی وقتی دست به کمرش میزدیم هم خیلی داغ بود و همش عرق میریخت لباسشو زدیم بالا دیدیم جای پنجول های گرگ و سوزن هست رو کمرش انگار یکی از روی عمد اینکارو کرده. هممون ترسیده بودیم مطمعن بودیم که 3 نفرمون تنها نیستیم یکی داره مارو تو کل راه تعقیب میکنه مخصوصا چیزی که انسان نباشه ، به راهمون ادامه دادیم و رسیدیم به رد پای اسب که میرسید به قبری نزدیکی روستا مخروبه /ماشاالله اباد/ روب قبرا اسم و تاریخ ها بود ولی بزور تونستیم بخونیم اولی ازماعیل سحابی متولد 1110 و فوت 1386 و دومی زلیل سحابی 1082 و فوت 1357 همه مونده بودیم چرا این قبر ها اینقدر بزرگن ، چرا این همه سن دارن. اصلا چرا تو جنگل ما دفن شدن. پشت سرمون صدای پا حس کردیم ، با داد یکی از بچه ها همه پراکنده شدیم من به سمت خونه ها دوییدم وقتی رسیدم اول شهرک دیدم برق ها رفته و منم دارم نفس نفس میزنم به بچه ها زنگ زدم خداروشکر حالشون خوب بود و داشتن با ترس میومدن سمت شهرک یکم نشستم تا این موضوعات فراموش کنم چشممو بستم چند ثانیه باز کردم علی‌رضا رو 20 متری خودم دیدم سر خم کرده و چشمای سفید داره بهم نگاه می‌کنه و کم کم قدم می‌زاره میاد جلو اول سنگ هایی سمتش زدم ولی زور اینو نداشتم بزنم بهش تا زخمی شه وقتی به 2 قدمی من رسید با دستش گلومو گرفت و محکم فشار داد چشمام سیاهی رفت وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم و گلوم کامل کبود بود ما دیگه مطمعن شده بودیم مرگ علی‌رضا یک قتل نبوده یک هشدار بوده. ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
4 4410Loading...
23
داستان ترسناک : موکلین پدر و باغ انجیر ( ماجرای پسر ناخلف و اجنه ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
4 2850Loading...
24
#ارسالی سلام من دخترمو ۱۵ سالمه داستانی که میخوام بگم زیاد ترسناک نیست و برمیگرده به دوسال پیش ، یه پارک بزرگ نزدیک خونه ی ماست و اون پارک چون خیلی قدیمیه پُر از درختایی کُنار هستش( کُنار یه درخته که تا سالها عمر میکنه و بزرگ و بزرگ تر میشه و بیشتر توی خوزستان رُشد میکنه و اسم میوه اش کُنارئه ،به گفته ی قدیمی ها این درخت خونه ی اجن و روح و این طور چیزاست و ریشش نحسه و اگه از زیر این کنار رد بشی صلوات نفرستی جن زده میشی) خب من هرشب برای دویدن یا پیاد روی به این پارک میرفتم که خیلی بزرگ بود و با یه دور دویدن کلی کلری میسوزندی و خوبیش همین بود، همیشه سعی می کردم وقتی که پارک خیلی شلوغه برم اخه بخاطر حرفای بقیه از اون پارک می ترسیدم اما یه شب هوا بارونی بود و پارک خلوت من طبق عادتم رفتم پارک همینجور که میدویدم احساس میکردم نگاه سنگینی دنبالم اما وقتی برمیگشتم هیچی دیده نمیدش ، انگار توی درختای کُنار چیزایی نشسته بود اما من گذاشتم پای ترسم و توهم ، همینجوری که به راهم ادامه میدادم انگار یه نفر صدام کرد دوبار این کارو تکرار کرد وقتی برگشتم نگاه کردم یه چیز سیاه با سرعت تمام از کنارم گذشت قلبم داشت میومد تو دهنم دویدم تا خونه، وقتی رسیدم خونه شبش چندبار کابوس دیدم ، از فرداش خیلی بی قرار شدم و جیغ میکشیدمو یه ریز گریه میکردم این کار من تا دو روز  ادامه داشت و نه غذا میخوردم و نه با کسی صحبت میکردم فقد گریه و جیغ بی دلیل شده بود کار هرشبم ، تا مامان بزرگم رفت پیش دعا نویس و برام سه تا دعا نوشت یکی رو توی اب باید حل میکردم میخوردم و اون یکی رو باید با اسفند دود میکردم و یکی دیگه رو باید تو ی اب میزاشتم و دست و صورتمو باش میشستم و اون دعا نویس گفت که باد جن زده بهم ، و بعد از اون کم کم خوب شدم و پارکمو برای پیاد روی تغییر دادم و از زیر هر درخت کناری که رد میشم صلوات میفرستم دیگه . پایان ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
4 7950Loading...
25
#ارسالی سلام من اسمم ساراس و ۲۲ سالمه یڪسالی میشد ڪ عقد ڪرده بودم و تازه روزای اولی بود ڪ میرفتم خونه مادرشوهرم یڪ شب تا سه صبح با شوهرم و خواهرشوهرام نشستیم دور هم صحبت ڪردیم و خندیدیم بعد پاشدیم ڪ بریم بخوابیم . من عادت دارم قبل خواب صورتمو بشورم و مسواڪ بزنم بعد از این ڪار رفتم wc وقتی برگشتم دیدم شوهرم تڪیه داده ب ماشینش( دستشویی تو حیاط بود روب روشم ماشین شوهرم پارڪ بود) بعد همینطور خیره نگام میڪرد منم از ڪنارش رد شدم ب شوخی گفتم جیش داری . بعد رفتم تو خونه دیدم شوهرم نشسته تو گوشیشه . همونجا برگشتم بیرونو نگا ڪردم ڪسی نبود دیگه از ترس بیهوش شدم . شوهرم میگف شنیدم تو حیاط داری صحبت میڪنی گفتم این وقت شب با ڪی حرف میزنی ڪ یهو بیهوش شدی . بعد از اون اتفاق هم چندین و چندبار اون موجودی ڪ شبیه شوهرم بود و تو خواب دیدم و قشنگ میدونستم ڪ شوهرم نیس و این یڪ موجود دیگس . قشنگ ڪپی شوهرمه ولی ییییڪم انگار فرق داره ڪ وقتی میبینمش میفهمم این یڪی دیگس . هردفعه هم میومد تو خوابم قصد داشت دل منو نصبت ب شوهرم سیاه ڪنه همش بدشو میگف . یڪبار تو خواب اومد نشست رو شڪمم و یقه لباسمو پاره ڪرد وقتی از خواب پریدم دیدم یقه لباس پاره اس و شوهرم بیدار شده داره حاضر میشه بره سرڪار . گفتم من یقه لباسمو پاره ڪردم الان تو خواب گف ن من یڪساعت بیدارم از اتاق هم بیرون نرفتم دارم لباسامو مرتب میڪنم ڪ یڪ چیزی بپوشم برم سرڪار . وقتی فهمید تو خواب اینجوری شدم اون روز نرف سرڪار و رفتیم پیش یڪ دعا نویس . قبلا شاید در ماه دو سه بار یا بیشتر خوابشو میدیدم و ڪلی اذیت میشدم ولی الان هر چند ماه یڪبار میبینم ڪ خداڪنه ڪم ڪم همونم دیگه نبینم . چون ڪلی اذیت میشم و روز بعدش اصلا انرژی ندارم . مرسی ڪ وقت گذاشتین و خوندےن ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
4 8750Loading...
26
سه داستان کوتاه ترسناک و ارسالی از اعضای کانال : ( دایی اکبر و اجنه ای که در باغش زندگی می کردن ! )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
5 20356Loading...
27
مسجد آدم کش در شهرری ! علاّمه نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید: یک حکایت گوش کن اى نیک پى مسجدى بود در کنار شهر رى هر که در وى بى خبر چون کور رفت مسجدم چون اختران در گور رفت در نزدیکى ابن بابویه مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که  امروز  به مسجد ماشاالله معروف است. هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می اوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد. غریبه‌ها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح جنازه و مرده آن‌ها را بر مى داشتند. بالآخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازه‌اش را بیرون آورده‌اند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیده‌ایم و بلکه خود ما هم دیده‌ایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند. اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آن‌ها  که ظاهرا نامش ماشالله بود می‌گوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟ آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم. اگر مُردم که تو خبر را به خانواده‌ام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کرده‌ام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و بسیار ترسناک بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز‌‌ همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیب‌تر و هولناک‌تر بود.  مرد ابتدا بسیار ترسید ولی بر خود غلبه کرد و برخاست و ایستاد و شمشیر خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و شمشیر خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلا‌ها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید. ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
5 50824Loading...
28
داستان ترسناک : طلسم کله بند ( حکایت مردی که برای پدر و برادر خودش طلسم گرفت !)❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
4 80972Loading...
29
#ارسالی سلام ۱۷ سالمه این داستان برای ۳ سال پیشه یه شب با فامیل های پدرم تصمیم گرفتیم که توی کردان یه ویلا اجاره کنیم و یه شب بمونیم و خوش بگذرونیم دور هم اینا کارهاشو کردن ماهم وسایل جمع کردیم راه افتادیم وقتی رسیدیم دیدیم همه داخل استخر هستن پدرمم برای مسخره بازی و از گرمای زیاد فقط کفش دراورد پرید داخل استخر منم رفتم داخل اتاق طبقه پایین که لباس عوض کنم برم (ویلا دوبلکس بود یه اتاق پایین و یه دستشویی بالا هم سه تا اتاق با ۲ تا حموم و ۲ تا دسشویی ) پنجره باز بود یه چیز سیاه دیدم با سرعت نور رد شد خیلی ترسیدم ولی گفتم حتما از فامیلا بودن رد شدن بازی کردیم و نهار خوردیم من از استخر اومدم بیرون و رفتم طبقه بالا که برم حموم رفتم حموم اومدم نشستم رو تخت قشنگ دیدم که مامانم اومد داشت رژ میزدبرگشتم دبدم مامانم نیست لباس پوشیدم رفتم پایین به مامانم گفتم گفت من نیومدم بالا اصلا گوشیه یکی از فامیلامون روی دسته مبل بودیلحظه رفت دستشویی اومد گوشیش و پیدا نمیکرد هممون کل خونه رو زیر و رو کردیم نبود که نبود اخر بیخیال گشتن شدن همون لحظه برقا قطع شد زنگ زدیم برق کار اومد درستش کرد جالبیش اینه کسی وارد دستشویی میشد برق قطع میشد زنعموم خاست بره دستشویی هرچقد در رو هل میداد انگار یکی پشتش بود ولی کسی تو دستشویی نبود بعد من داشتم از بغل استخر رد میشدم یچیزی قشنگ حس کردم ک منو هل داد افتادم داخل استخر خیلی ترسیدع بودم و میگن حیوانات حس میکنن وجود جن رو سگ عموم کلا درحال پارس کردن ب اون سمت حیاط بود ک کسی اونجا نبود در همون حال پدرم حالش خوب نبود رفت که بخابه وقتی بیدار شد تعریف کرد ک یچیز پشمالو رو بغل کرده بوده خوابیده بود(حالت طبیعی نبوده اون لحظه متوجه نشده) همون شب همه خواب بودیم همون کسی که گوشیش گم شد خیلی ترسیده بود میخاست برع دستشویی میترسید خواهرشو بیدار کرد با اون بره داشت تعریف میکرد که صدای بالا اومدن از پله رو میشنیده و همون لحظه یچیز سیاه جلوش ظاهر میشه و غیب میشه با صدای جیغش هممون بلند شدیم هیچکس باور نمیکرد ولی من خیلی ترسیده بودم و فهمیدم چیزایی ک دیدم خیالات نبوده اون شب گذشت صبح شد همه چی اوکی تا اینکه ابمون هم به علاوه برق قطع شد با صاحب خونه هم دعوامون شد و از سر لج ظرف های نهار رو داخل استخر شستیم و استخر پر از پوست و تیغ و چربیه ماهی شده بود ولی از اونطرف کله خونه رو مرتب کرده بودیم وقتی برگشتیم صاحب خونه زنگ زد معذرت خواهی کرد بابت خونه و گفت مرسی که استخر رو تمیز تحویل دادید و میگفت چرا فقط زیر لحاف های تخت ها پر از دستمال کاغذیه با وجود اینکه ما همه جارو تمیز کرده بودیم وقتی داشتیم میرفتیم منو داداشم داخل خود خونه یه در اهنی زنگ زدع پشت کمد پیدا کردیم(بخدا دوروغ نمیگم) با بابام و عموم در و وا کردیم یه انباری بود که خیلی بوی بدی میومد از توش همون لحظه صدای جیغ همون کسی که گوشیش گم شد اومد رفتیم تو حیاط دیدیم غش کرده از ترس وقتی بلند شد میگفت همون چیز سیاه جلوی منو گرفته بود میگفت از اینجا برید خلاصه ما وقتی برگشتیم یه لنگ کفش بابام گم شدع بود وقتی رسیدیم تهران کفش بابام روی صندوق ماشین بود چجوری میشه اخه نیوفتاده باشه/: یه هفته گذشت بابام خواب بود بلند شد اومد بیرون  از اتاق رنگش سفید شده بود تعریف کرد که یه پسر بچه با یع سینی که نمیدونم بهش چی میگن جلوش نشسته بوده بهش گفته بود وقتشه بعد اون دیگه خداروشکر اتفاقی نیوفتاد ببخشید طولانی بود
5 47812Loading...
30
داستان ترسناک: قبر کافر ( گورستان قدیمی که در تسخیر شیاطین بود ! )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
4 96572Loading...
31
#فکت حدود صد و پنجاه هزار نفر در روز در جهان میمیرن... ⭕️ @storiscary | حقایق ترسناک
5 3414Loading...
32
#ارسالی سلام  اسمم محمدهست و16 سالمه که اگه خاطره قبلی منو خونده باشید گفته بودم بخاطر قیافمو این جور چیزا اعتماد به نفسم کمه, خلاصه که شما گفتید خاطرات دیگه هم که داری بنویس خلاصه.. این داستان  از زبون شوهر خالمه که کلا ادم جدی و درونگرایی هست و خیلی اهل شوخی و این چیزا نیست اوایل فصل زمستان بود برای کاری میخواستم از کرمانشاه به کرج برم اما خب چون مدارس باز بود خانمم نمیتونست بخاطر بچه ها بیاد همراهم و البته منم نمیخواستم تنها برم پس به یکی از فامیلای دورمون( احمد) که باهاش صمیمی تر بودم خبر دادم و تا فهمید یک همراه میخوام زود قبول کرد چون میدونست من ادم خوش مسافرتی هستم ، شب بود و قرار بود فرداش با ماشین من به سمت کرج حرکت کنیم ساعتای حدودا 4 و نیم صبح بود خواب عجیبی دیدم که یک پیر زن هعی بهم میگه اینکار به ضررت تموم میشه .. خلاصه بیدار شدم و رفتم  اماده حرکت شدم ساعتای 10 صبح رفتم دنبال احمد و حرکت کردیم به سمت کرج طبق عادت های همیشگی من میانبر میزدم توی راه ها ساعتای حدود 5 عصر بود که  هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود که یهو ی چیزی از جلو به ماشینم برخورد کرد  و حدود 50 متر جلو تر خاموش شد منم که فکر میکردم چیزی رو زیر گرفتم چراغ قوه گوشی رو روشن کردم و پیاده شدم اثری از هیچ خون یا چیزی نبود ،ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم، رفتم سراغ کاپوت ماشین و بازش کردم اما هیچی سر در نیاوردیم ، تا روستای بعد حدود 2 کیلومتر فاصله بود تصمیم گرفتیم که من داخل ماشین بمونم و احمد بره کمک بیاره ساعتای حدود 6 بود و هوا کاملا تاریک با گوشیم اطرافمو کمی روشن کردم  چند لحظه که گذشت دیدم انگار ی اتوبوس قدیمی اروم بهم نزدیک شد نکته عجبیش این بود که راننده نداشت میخواستم پیاده بشم و ازشون کمکم بگیرم ولی صبر کردم چون یکی داشت پیاده میشد و به سمتم نزدیک میشد خدارو شکر کلید پایین اوردن شیشه خراب بود و نتونستم بکشمش پایین دیدم که ی جثه 3 متری داره بهم نزدیک میشه کمی ترسیدم چون که ادم اینقدر قد بلند نیست پس بازم پیاده نشدم اومد و   با اشاره ازم میخواست که درو باز کنم اما توجه من به اتوبوس جلب شد که چند نفری انگار دارن پشت پرده میرقصن خیلی ترسیدم اومدم دروبار کنم که دیدم پای اون کسی که کنار ماشین بود مثل سم بز بودم و پر از کثیفی دور اون تازه متوجه ماجرا شدم و فهمیدم که نباید پیاده بشم زود قران کوچیکی که توی داشبورد بود دراوردم و هرچیز که میتونستم خوندم تا چند دقیقه ای گذشت و خداروشکر احمد بایک یدک کش قدیمی اومدن و به راهمون ادامه دادیم بعد ها فهمیدم در اون جاده میانبر چندین نفر خودکشی کردن از جمله دختر 36 ساله که شب عروسیش دعواش شده و پیاده داشته از این جاده میگزشته که ی اتوبوس بهش زده و مرده و خیلی مسائل دیگه... این خاطره من طولانی بود واگر جمله بندیم بد بود یا غلط املایی داشتم ببخشید.. ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
5 0959Loading...
33
داستان ترسناک : مثلث شیطان ( ماجرای پسری که سرزمین کشاورزی ... )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
5 10688Loading...
34
داستان ترسناک : پیرمرد سنگ تراش و اجنه ( برای آوردن سنگ با پیرمرد در منطقه ی جنی همسفر شدم ! ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
6 08680Loading...
35
باز شدن چشم مجسمه عیسی مسیح!!! در اواسط سال ۲۰۱۶ ویدیویی منتشر شد که باعث شکه شدن همه مسیحی ها شد. تو این ویدیو مجسمه عیسی مسیح نشون داده میشه که چشمانش را لحظه ای باز و بسته میکند..! این ویدیو در کلیسا ای به نام (ساتلو کتدرال) در مکزیک گرفته شده ، به همین دلیل عده ای از مسیحی ها اعتقاد داشتند که این نشانه حضور دوباره عیسی مسیح است!!! ⭕️ @storiscary | اتفاقات ترسناک
5 84845Loading...
36
#ارسالی سلام ۲۴سالمه از مازندران یه داستان واقعی که برام اتفاق افتاده بگم.۲سال پیش بیکار بودم ویکی از آشناهمون بهم پیشنهاد داد که برم زنبور داری وقبول کردم و رفتم از اونجایی که کندوی زنبور هارو هرچند وقت کوچ میکنن (از یه شهر به شهر دیگه معمولااطراف باغ یا یلاق میبرن) وتا چند ماه میرفتم به شهر هایی که با شهر خودمون حداقل ۳۰کیلومتر یابیشترفاصله داشت ومیشه گفت تقریبا از کارودرآمدم راضی بودم چند ماهی گذشت فصل تابستون اومد وزنبورهاروباید میبردیم یلاق سمت ارجمند فیروزکوه واونجامنطقه ایی بود که از خود روستا فاصله داشت تو دل کوه بود واونجا چادر زدیم وشبها باید اونجا میموندم برای نگهبانی تا ۲ماه خلاصه یک ماه گذشت اون منطقه واسم تازگی داشت گرچه شب ها صداهایی میشنیدم ولی به روی خودم نمیاوردم یه شب تو چادر خوابیده بودم ساعت حدود ۳نیم احساس کردم توخواب وبیداری یه مردی بالا سرم نشسته وزل زده به صورتم وتو چشمامو نگاه نمیکنه وبهم میگه پاشو پاشو من یک لحضه بلند شدم قشنگ بیدارشدم ودیدم کسی تو چادر نیست وچون خیلی خسته بودم دوباره خوابم برد واون مرد بایه صدایه آروم ۲بار زیر گوشم گفت شبخیردوباره ۲۰دقیقه خوابیدم ویادم اومد که اون مرد تو چادر نباشه پریدم بیدار شدم ورفتم تو ماشین باسرعت ازاونجادورشدم بعدش تا یه هفته توماشین خوابیدم وکسی دو ندیدم و قسمت جابش اونجاست که صاحب کارم اومد که برم مرخصی بعد یکی از اهالی رو بهم معرفی کرد که اگه کاری داشتم بهش بگم واون همون مردی بود که اونشب دیدمش توچادر در صورتی که اصلا نمیشناختمش واولین باردیدمش بخاطر اون داستان که دوباره تواون کوه تنهایی نگهبانی ندم کلان اون کارو ول کردم تشکر که خوندین🙏 ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
5 42016Loading...
37
داستان ترسناک: حاج اکبر و اجنه قبرستان وبایی ها ( برای ثابت کردن خودم شبونه به قبرستان رفتم ! )❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
5 32194Loading...
38
#ارسالی داستان ترسناک کاملا واقعی . سلام اسمم سارا ۱۹ سالمه من افغانم ولی بیشتر تو ایران زندگی کردم یه خونه امامت داریم من عاشق بودم و بعد دو سال رابطه به عشقم نرسیدم منو نامزاد کردن با پسر عموم داستان ازینجا شروع میشه که شبی که نامزادم کردن خیلی گریه کردم تا ساعت سه شب گریه کردم چشام پف شده بود یه کوچه بالاتر از خونمون حمام عمومی بود که خانما میرفتن بعد منم نمیدونم چم شد یهویی وسایلایی حموم برداشتم گفتم میرم حموم مامانم گف باشه تا سر کوچه باهام میاد اومد و من داخل حموم شدم از بس وقت اومده بودم فقط همونه یه پیر زنه بود پول حموم رو تحویل میگیرفت خواب بود پا شد گفت زوده هنوز اذان صبح ندادن چرا اومدین گفتم همینجوری خلوت دوست دارم لخت شدم با یه شورت رفتم حموم خانمه هم اتاق بیرون از حموم پس خوابید رفتم دیدم جز من کسی نیس مث سونای مشهد که تنها باشی به همون بزرگی باز نشستم کمی اب گرم ریختم همینجوری هنوزم گریه میکردم از پشت سرم دیدم صدای قدم زدن میاد از ترس حتا نگاه نمیکردم بعد دیدم از نمره ها خصوصی چهار تا زن بیرون شدن اول دست پا شون نگاه کردم چون از گذشته میگفتن دست پای جن گیرده دیدم پاهاشون واقعا گیرده شکل دایره موهای بلند طرفم میومدن فقط از ترس داشتم سکته میکردم فقط اشکام میریخت دیگه هیچکاری نمیتونستم بکنم یکی اومد سطل ابو برداشت ریخت تو سرم منم همینجوری ساکت نمیتونستم تو چشاشون نگاه کنم بعد هر چهار تا شون روبروم نشستن حدودا ده دقیقه بهم زل زدن باز با خودشون یه اشاره های میکردن بعد دیدم پا شدن رفتن وقتی رفتن زود پا شدم رفتم پیش خانمه لباس پوشیدم گفت چه زود خودتو شستی گفتم نشستم میرم گفت توهم دیدی وایی اصلن هیچی نگفتم زود بیرون زدم رفتن خونمون به فامیل گفتم باور نکردن بابام کمی باور کردن مامانم منو برد دوکتور عصاب گفت از کم خونی این توهم زده کسی باور نکرد اینم از داستان واقعی من ۸ ماه پیش اتفاق افتاد ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
5 45021Loading...
39
داستان ترسناک : اُم صبیان (ماجرای چشمه ی آب و پیرزن نامرئی!)❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
5 47894Loading...
40
#ارسالی سلام به همگی اسمم سلنا و 18 سالمه و مشهد زندگی میکنم. حقیقتا من از حدود 12 یا 13 سالگی به داستان ها و فیلم های ترسناک علاقه پیدا کردم و ادامه میدادم و حتی گاهی وقتا راجب اجنه و روح و... این چیزا تحقیق میکردم چون خیلی دوست داشتم راجبشون بدونم. حدودا 16 سالم بود که خونمون رو عوض کردیم و به یه خونه ای رفتیم که بناش قدیمی بود و یه سری راجب خونه اش حرفای خوبی نمیزدن، اما خب خونه ی بزرگ و دو طبقه ای بود و ما اونجا رو پسند کردیم و مستقر شدیم. اولین شبی که اونجا بودیم، من تنها طبقه ی بالا خواب بودم و پدر و مادرم و برادرم طبقه پایین، ساعتای 2یا3 نصفه شب بود که به صداهایی شبیه به ناله خیلی ضعیف شنیدم، یکم ترسیدم اما خب اهمیت ندادم. مدت ها گذشت چیز خاصی ندیدم و نشنیدم، اما یه روز توی خونه متوجه کم و زیاد شدن شعله گاز و باز شدن شیر آب شدم، به مامانم گفتم گفت کار من نبوده و من از همونجا شک و تردید هام شروع شد، مثلا وقتایی که هممون طبقه پایین بودیم، انگار یکی دونفر طبقه بالا دارن راه میرن با سرعت زیاد، همینکه میرفتم ببینم چیه صدا قطع میشد. چند بار به خانواده ام گفتم راجب این شک هام اما اونا باور نکردن و گفتن تو توهم میزنی بخاطر اینکه فیلم ترسناک میبینی. چون بیشتر وقتا من تنها طبقه بالا میخوابیدم، تمام وسایل من توی اتاق طبقه بالا بود و یه صندلی داشتم چون یکم قدیمی بود وقتی مینشستی روش صدای قژ قژ میداد. بیشتر وقتا وقتی کسی طبقه بالا نبود و من میرفتم قبل از اینکه در اتاق رو باز کنم دقیقا همون صدای صندلی که انگاری یه نفر روی صندلی نشسته میومد و همینکه درو باز میکردم صدا قطع میشد. یه بار دیگه هم در حالت نیمه خواب و بیداری بودم که یهو پتو از روی بدنم کشیده شد، اونجا خیلی ترسیدم و دیگه تا صبح خوابم نبرد، هرچی هم به پدرمادرم میگفتم اونا میگفتن چون تنها میخوابی و فیلم های اونجوری میبینی و... خلاصه باور نمیکردن. بالاخره سراغ خانواده ام هم رفت، مادرم گفت یه شب خواب بوده و احساس کرده  یه نفر با سوزن به کف پاش میزنه و همینطور اسمش رو آروم صدا میزنه، از خواب بیدار میشه میبینه هیچی نیست و همچنین برای برادرم هم این اتفاق افتاد. یبارم برادرم حموم بوده وقتی دوش باز بوده انگار صدای صحبت کردن و همهمه میومده و همینکه آب رو میبنده صداها هم قطع میشه. خلاصه از اینجور اتفاقا خیلی برامون افتاد ولی خودشونو هیچ موقع نشون ما ندادن خداروشکر. و ما هم چند ماه بعد از اون خونه رفتیم تا بیشتر اذیت مون نکرده. ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
5 87413Loading...
داستان ترسناک : شر گنج ( نسخه ای قدیمی ما رو به روستای فراموش شده کشوند و ... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
نمایش همه...
🗿 6😱 5👍 2 1
#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ ناهارخوری مدرسه سلام من هلیام ۱۷ سالمه وقتی این اتفاق برام افتاد ۱۵ سالم بود قرار بود بیام ایران برای همین دو روز قبل پرواز رفتم خونه همسایمون تا ناخونامو درست کنه همه چیز اوکی بود اینا بعد من روز بعدش رفتم مدرسه همچی اوکی بود تا طرف ساعت ۱ ۲ مدرسه من تا ساعت چهار بعد از ظهره من یه دوستی دارم که همه جا باهام میریم همه جا بعد من میخواستم برم از غذاخوری آب پر کنم از دوستم پرسیدم ولی گفت که نمیام اینا منم رفتم بالا دو طبقه از طبقه ما فاصله داشت رفتم هیچ کسی نبود و اونجا خیلی بزرگه آبخوری هم دقیقا کنار وردیه داشتم بطری مو آب میکردم بعد زیر چشمی دیدم دوستم دیدم تا نصف صورتشو دیدم با خنده گفتم چی شد تو که نمیخواستی بیای هیچی بهم نگفت بعد اومد پشتم اول دستاشو گذاشت بعد یواش حل داد منم گفتم نکن فلان اینا تا پشتم کردم دیدم هیچ کس نیست غذاخوری خالیه خالیه منم هیچ صدای پایی نشنیدم که بخوام بگم سریع دوید رفت سریع رفتم پایین دیدم دوستم تو کلاسه ازش پرسیدم تو اومدی گفت نه همه بچه های کلاسم گفتن نه نیومده بعد براش قضیه رو گفتم اونم گفت منم چند وقت پیش که اومدم مدرسه دیدم یکی رفت تو کلاس مون ولی وقتی من رفتم دیدم هیچ کسی نیست ما بازم رفتیم غذاخوری دیدم ولی هیچی نبود مدرسه تموم شد رفتم خونه تا رفتم خونه سر یه قضیه ای با دوستم دعوام شد دوستم شروع کرد توهین کردن عجیب رفتار کردن منم بلاکش کردم بعد از اون همه چیز اوکی  بود تا شب که خوابیدم تو خوابم دیدم من با یکی که با این کارای جن جن‌گیری کار داره داریم میریم تو یه خونه قدیمی که جن زدس تا وارد خونه شدیم طرف فرار کرد من بودم بعد اون خونه رفت یه دود سیاه اومد و رو من بختک افتاد اون دود سیاهم همش میگفت بالاخره پیدام کردی و وقتی بختک افتاد من رو یه در بودم ولی وقتی بیدار شدم روبه دیوار بودم تا فهمیدم بختکه سعی کردم خودمو آروم کنم نفسمو حبس کردم تا بیدار بشم تا بیدار شدم سریع رفتم پیش بابام گفتم اینجوری شده بابامم اومد پیشم خوابید بعد که دوباره خوابیدم خواب دیدم که این قضیه رو برای مامانم گفتم و مامانمم باور نکرده (ما خونوادگی این چیزا باور داریم )و من دارم التماس مامانم میکنم که آره من دروغ نمیگم راسته مامانم با داد میگه داری دروغ میگی بابام و داداشمم اعصانی هستن فکر میکنن دارم دروغ میگم صبح که شد به مامانم گفتم مامانمم زنگ زد به یکی از این آشناهامون که خیلی تو این کارا وارده و اون شخص گفت که من از خونه اون همسایه مون سنگینی گرفتم و اون چیزی که دیدم و فکردم دوستمه جنی بوده که میخواسته وارده بدنه من بشه و برای اینکه من بفهمم و به آشنامون بگم کمکم کردن و بهتره بگم ترسوندم تا به مامانم بگم بعد از اون چند شب همش تو خواب پاهام می‌گرفت اینا بعد که با دوستم حرف زد کلی معذرت خواهی کرد گفت بخدا من نمیدونم چرا اینارو گفتم انگار من نبودم اینا بعد از اون دیگه چیزی نشد... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
نمایش همه...
19👍 10😱 6😐 5🗿 5
داستان ترسناک‌ ذ ملک جن (پدربزرگم از ناچاری به اونجا پناهنده شده بود... ) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
نمایش همه...
37👍 13😱 7🗿 3🤯 1
#ارسالی ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ سلام ۱۸ سالمه از تهران  اینی که میگم ترسناک نیست ولی خب شاید جالب باشه همه چیز موقعی شروع شد که بابام از یه بنده خدایی که معتبر بودش و به سنگ ها موکل مسلمون وصل میکرد که برای افراد کار خاصی انجام بدن و یسری قوانین هم خودت باید رعایت میکردی مثلا با سنگه دستشویی نباید میرفتی یا باید غسل داشته باشی به سنگ دست بزنی بابای من طوری که بهم گفته بودش موکلی که به سنگ من وصله توی مراحل زندگیم کمکم میکنه که بتونم بهتر انجام بدم چند سالی شده بودش که سنگ رو داخل کمد گذاشته بودم چندباری به صورت فیزیکی حضورشو حس کردم گوشه چشمم یه سایه میدیدم دنبالم میاد یبار گفتم سعی کنم باهاش ارتباط بگیرم و خلاصه تا حدودی موفق شدم ولی بیشتر یکطرفه بود اولین بار سر اینکه بفهمم واقعیه گفتم اگه هستی به شیشه پنجره ضربه بزن و زدش جلوتر یبار بهش گفتم این اتفاق افتاده به مامان بابام میگم باهاش راحت کنار بیان و راحت کنار اومدن یه موقع خالم به مامانم یکی رو معرفی کرد که از طریق استخاره و غیر گره زندگی رو باز میکنه که بدونه اینکه مامانم چیزی بگه طرف گفت یسری موجود بهتون وصلن که دارن از شما تغذیه میکنن و باعث میشن تاثیر بدی بزارن و رفتیم پیشش موکل هارو از سنگ ها جدا کرد و سنگ هارو توی آب رودخونه انداخت و یسری دعا خوند گفت نماز و غسل استغفار بگیر که کامل ازت جدا بشن من از تنبلی نکردم که یمدت هعی حالت تهوع داشتم که بهش گفتم، جواب داد که موکل میخواد ازت جدا بشه نمیتونه نماز و غسل استغفار رو انجام بده که دادم درست شد  از اون موقعست که میتونم یسری از اتفاقات آینده نزدیک (حداکثر تا یک هفته) رو توی خواب ببینم یا الهام میشه بهم نمونش یبار توی خوابو بیداری بودم یه صحنه اومد توی ذهنم که بابام زنگ میزنه و چند ثانیه بعدش میزنه یا یچی دیگه خوابی دیدم راجب دوستم که طولانی بودش خلاصش یه اتفاقی بدی براش افتاد و چند روز بعدش توی خیابون دعواش میشه ایرپادش رو میدزدن ببخشید یکم طولانی شد 🙏 ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
نمایش همه...
31👍 16🗿 6😐 5😱 3
باید ینی حتما باید همیشه بگم ری اکشن بزنید!؟
نمایش همه...
😐 54👍 15 6🗿 5😱 1
دو داستان ترسناک ماورایی : ( غار نظر کرده و قناتی که مسکن اجنه بود !) ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
نمایش همه...
84👍 17🗿 13😱 12🤯 5😐 5
ری اکشنا ضعیفه... اگه 60 تا نشه از داستان صوتی خبری نیس
نمایش همه...
65🗿 16😱 11👍 2
#ارسالی سلام دخترم و 27سالمه من ماجراهای زیادی رو پشت سر گذاشتم شروعش از بچگی بود از اولین خوابی که دیدم فک کنم 10 سالم بود و جالبه بعد گذشت 17 سال هنوز لحظه به لحظه اون خواب و یادم یه مرد قد بلند شنل پوش سیاه با چشم های به خون نشسته تو حیاط خونه دنبالم بعد از اون خواب های زیادی دیدم که یکی مدام دنبالم بود تا کم کم از خواب به واقعیت تبدیل شدن مدام حضور کسی رو کنارم حس میکردم مدام نصف شب ها یکی با ناخن انگشتش به پنجره اتاقم میزد و جالبش اینجاس که پنجر اتاق من رو به پاسیو هست و عملا هیچکسی نمیتونه به پنجره ضربه بزنه یا مدام تو خواب تکونم میدادن و نمیذاشتن بخوابم مدام بدنم کبود بود بی دلیل اما وحشتناک ترین اتفاقی که برام افتاد ما راه رو خونمون یه چراغ دار که همیشه روشنه و نور زیادی به داخل اتاق میاد من رو تختم که رو به روی در بود دراز کشیده بودم در اتاقمم تا اخر باز بود تو حالت خواب و بیدار بودم که دیدم یه مرد قد کوتاه تپل که یه کلاه خاخامی سرش بود اومد تو اتاق و در اتاق و بست و اتاق تو تاریکی فرو رفت اینقدر ترسیدم که از جا پریدم و دیدم در اتاقم بسته اس درو باز کردم رفتم تو پذیرایی که ببینم کسی بیداره یا در اتاق و بسته و دیدم همه خوابیدن گفتم شاید خیالاتی شدم خودم بستم یادم نیس رفتم اب خوردم و باز رو تخت خوابیدم و در اتاق و باز گذاشتم این بار بطور واضح دیدم همون مرد اومد داخل اتاق ولی قبل از اینکه در اتاق و ببنده سرش اورد بالا یه صورت سوخته و پر از جای زخم یه لبخنده کثیف زد و در اتاق و بست وقتی از جا پریدم دیدم در اتاق بستس این بار تا مرز سکته رفتم باز رفتم تو پذیرایی و دیدم همه خوابن برگشتم تو اتاقم و جلو در اتاق یه بالشت گذاشتم و خوابیدم و وقتی صبح از خواب پاشدم شاید باورتون نشه ولی دیدم در اتاق بسته اس حتی از اعضا خانواده هم پرسیدم گفتن هیشکی شب پا نشده و در اتاق منم نبستن... ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
نمایش همه...
😱 98👍 28😐 13 7🗿 6🤯 1
داستان های ترسناک : از مردمان قدیم و رویت اجنه ! ❌😱 ♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ ⭕️ @storiscary | داستان صوتی ترسناک
نمایش همه...
😱 36👍 13 10🗿 1
#ارسالی سلام خسته نباشید ما یکی از شهرستان های گلستان هستیم بچه که بودیم بخاطر کار بابام رفتیم تهران پدرم معلم بود و اونجا باید تدریس میکرد چون اون موقع اوایل کارش بود از اموزش پرورش یه مدرسه خرابه گرفتیم برای زندگی یه مدت اون مدرسه خیلی قدیمی بود وصندلی های شکسته و بعضی کلاسا گچای دیوار تخریب شده بود ما تو دوتا از اتاقاش میموندیم یکی اشپز خونه یکیم کلاس خلاصه که اوایل متوجه چیزی نشدیم ولی رفته رفته فهمیدیم اونجا جن داشته من خیلی بچه بودم ولی میفهمیدم یه وقتا که پدرم میرفت بیرون شب دیر میومد من و خاهرم و مادرم بودیم این جن زیاد اون موقع ها اذیتمون میکرد یهو فیز برقا میرفت از لب پنجره سایه رد میشد مادرمم مارو بغل میکرد به پدرم زنگ میزد پدرم نزدیکای خونه که بود برقا باز میومد گاهی صدای بهم خوردن صندلی ها از کلاسا دیگ میومد گاهیم پدر مادرم منو خاهرم تنها میذاشتن میرفتن یه روز منو خاهرم بودیم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و انگار تو خود حیاط یه جا تخریب کردن کلی اجر و خاک بود من و خاهرم زیر درخت داشتیم بازی میکردیم من نترس بودم با اینک دختر کوچیکه بودم رفتم داخل تا عروسکم بیارم اومدم حیاط دیدم خاهرم یخش زده و خودش خیس کرده پرسیدم چی شده به بالا دروازه ورودی مدرسه اشاره کرد من چیزی ندیدم و گفتم به خودت بیا چیزی نیست گریه میکرد اب بود از روش ریختم و به خودش اومد رفت لباساش عوض کرد یه بارم تنها بودیم داشتیم قایم موشک بازی میکردیم من داخل یکی از کلاسا رفتم قایم شم که در کلاس کلا قفل شد هی میکشیدم باز نمیشد اخرش باز شد ولی داخل که بودم یه سایه سفسد رد شد من با اینک بچه بودم همیشه یه چیزیو اونجا ها حس میکردم انگار یه انرژی بود بدون ترس دنبالش میرفتم بدون اینک ببینمش منو به سمت خودش میکشوند من یه بچه بودم ولی بازم این حسو میکردم از من میترسه و من فقط وجودشو حس میکردم با اینک بچه بودم همش به وضوح یادمه بعد ها از اونجا رفتیم ولی خیلی دوره ترسناکی بود برامون ⭕️ @storiscary | داستان ترسناک
نمایش همه...
👍 56😱 10🗿 8 4😐 1