cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

تکامل و فلسفه

Hadi Samadi هادی صمدی درس‌گفتارها و نوشته‌هایی کوتاه در «تکامل و فلسفه» نگاهی تکاملی به شکوفایی و خوب‌زيستن وبسایت: https://doxa-v.org/samadi/

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
10 506
مشترکین
+13324 ساعت
+6897 روز
+1 09530 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

تغییر در شخصیت با دریافت عضو پیوندی؟! مطابق فهم رایج در علم خاستگاه شناخت و هیجان‌های ما از جهان، مغز انسان است. البته در گذشته‌های دور از نقش سایر اعضا، به ویژه قلب، نیز سخن گفته شده است اما از منظر علمی این سخنان بیشتر جنبه‌های استعاری داشته‌اند تا واقعی. در دهه‌های اخیر، با شکل‌گیری نظریه‌ی «شناخت بدن‌مند»، به نحو فزاینده‌ای از نقش اعضای بدن در شناخت سخن گفته شده است. مثلاً امروزه شواهد متعددی داریم که نحوه‌ی انقباض عضلات چهره در ادراک هیجانی ما نقش دارد. همچنین می‌دانیم که میکروبیوم دستگاه گوارش نقشی بسیار مهم در شناخت و هیجان بازی می‌کند. حالا اگر قلب یک انسان را به انسانی دیگر پیوند بزنیم انتظار چه تغییراتی در حالات شناختی و هیجانی فرد داریم؟ اینکه بگوییم تغییرات مهمی را شاهد هستیم سخنی بدیهی گفته‌ایم زیرا عمل پیوند، عملی بسیار پرتنش است و گیرنده‌ی عضو قبل و بعد از عمل دورانی بسیار پرتنش را تجربه می‌کند. به‌علاوه داروهای زیادی را که بر سیستم ایمنی اثر دارند مصرف می‌کند که محصول فرعی آنها می‌تواند تأثیر بر قوای شناختی، هیجانی، و شخصیت فرد باشد. برخی شواهد نشان داده‌اند که عادات رفتاری فرد اهداکننده به فرد گیرنده منتقل می‌شوند. در یک مورد شخصی که از موسیقی کلاسیک متنفر بوده با دریافت قلب یک موسیقی‌دان به موسیقی کلاسیک علاقمند شده است. در موردی دیگر فردی که علاقه‌ای به شنیدن موسیقی با صدای بلند نداشته پس از دریافت قلب نوجوانی که موسیقی را با صدای بلند و از هدفون گوش می‌کرده به این سنخ گوش دادن به موسیقی علاقمند شده است. نگاهی علمی به این پدیده‌ی عجیب گام نخست: آیا این پدیده واقعاً رخ می‌دهد؟ به وضوح ساده‌ترین گام در برخوردی علمی با این موضوع آن است که شیوع چنین گزارش‌هایی را رصد کنیم. چه بسا این پدیده‌ای شایع نباشد که دراین‌صورت شاید همدلی دریافت‌کننده‌ی عضو با اهداکننده سبب این تغییرات باشد. در مقاله‌ای که اخیراً در نشریه‌ی پیونداعضا منتشرشده فراوانی این پدیده ارزیابی شد و از ۴۷ شرکت‌کننده (۲۳ گیرنده‌ی قلب و ۲۴ گیرنده‌ی اعضای دیگر) یک نظرسنجی آنلاین به عمل آمد. نتیجه؟ نخست اینکه ۸۹ درصد از تمام گیرندگان پیوند (قلب، کلیه، ...)، تغییرات شخصیتی را پس از انجام عمل جراحی پیوند گزارش کردند. (تا اینجا گواهی‌ست بر اینکه پیوند عضو به احتمال زیاد بر شخصیت فرد اثر دارد.) دوم آنکه تفاوتی میان پیوند قلب و سایر اعضا، مثلاً کلیه، مشاهده نشد. البته دریافت‌کنندگان قلب در ویژگی‌های فیزیکی تغییر بیشتری کردند. حجم کوچک داده‌های این پژوهش نویسندگان مقاله را به نگارش این جمله ترغیب کرده که «مطالعات بیشتری برای درک بهتری از عوامل ایجاد این تغییرات شخصیتی مورد نیاز است». پس پذیرفتنی‌ست که دریافت عضو جدید بر شخصیت فرد اثر دارد. اما چگونه؟ گام دوم: چرا این پدیده رخ می‌دهد؟ به وضوح می‌توان تبیین‌های روان‌شناختی متعددی برای این تغییرات معرفی کرد که به یکی از آنها اشاره شد. اما تبیین‌های زیستی نیز عرضه شده‌اند: اعضای بدن، ازجمله قلب و کلیه، جدا از کارکردهای شناخته‌شده‌ای مانند پمپاژ خون، یا دفع مواد سمی از راه ادرار، هورمون‌هایی ترشح می‌کنند که میزان ترشح آنها در افراد مختلف دارای تنوع است. در نتیجه با دریافت عضو جدید ممکن است تعادل هورمونی قدیمی که در شکل‌گیری خلق‌وخو و شخصیت فرد اثر داشت به هم بخورد و تعادل جدیدی شکل بگیرد که نتیجه‌ی آن تغییرات شخصیتی است. اما آیا ممکن است برخی خاطرات اهداکننده نیز به دریافت‌کننده‌ی عضو منتقل شود؟! نخست باید بدانیم که خاطرات محصول فرایندهایی هستند که طی آنها از طریق انتقال‌دهنده‌های شیمیایی ارتباط‌هایی بین اعصاب برقرار می‌شود. این اعصاب عموماً در مغز هستند، اما نه منحصراً. بنابراین ممکن است که اعصاب بدنی نیز در تعامل با اعصابی که در حافظه و خاطرات نقش دارند نقشی داشته باشند. در هنگام اهدا عضو چند اتفاق می‌افتد. نخست آنکه بسیاری از اعصاب مرتبط با عضو قطع می‌شوند و بنابراین اگر نقشی، هرچند کوچک، در فرایندهای مربوط به حافظه داشته باشند نمی‌توانند نقش خود را ایفا کنند و بنابراین ناممکن نیست که در یادآوریبرخی خاطرات خللی ایجاد شود. ثانیاً ترکیب هورمونی جدید می‌تواند نقشی در فرایندهای مرتبط بل حافظه نیز بازی کند. ثالثاً امروزه می‌دانیم که سلول‌های عضو اهدا شده در بدن گیرنده در حال گردش هستند و آثاری از دی.ان.ای اهداکننده، دو سال پس از پیوند، در تمامی بخش‌های بدنِ گیزنده دیده می‌شود. و بنابراین ممکن است این موارد ژنتیکی در اعضای جدید، از جمله در مغز گیرنده کارکردهایی داشته باشد که با آن آشنا نیستیم. فعلاً پذیرش این سخن که برخی خاطرات اهداکننده به گیرنده منتقل می‌شوند پذیرفتنی نیست زیرا شواهد تجربی مقبولی برای آن نداریم، اما امکان ایجاد تغییراتی در حافظه‌ی گیرنده‌ی عضو منتفی نیست. هادی صمدی @evophilosophy
نمایش همه...
New organ, new personality? Transplants appear to have a mysterious impact and scientists are searching for answers

Organ transplants recipients often report changes in their personality traits or preferences. This phenomenon may be influenced by hormonal and neurochemical factors, immune responses, and potential memory integration, though the exact mechanisms remain unclear and warrant further research.

هنرمند یا دانشمند؟ کشف تعارض‌هایی بنیادی در شناخت انسان   پژوهشی که نتایج آن در نشریه‌ی نیچر منتشر شده از پدیده‌ی مغزی بسیار جالبی پرده برمی‌دارد که نتایج اخلاقی و اجتماعی مهمی نیز می‌تواند به همراه داشته باشد. اگر بگوییم فعالیت‌های مغز ما هماهنگی خاصی با هم دارند سخن شگفت‌آوری نگفته‌ایم؛ اما اگر بگوییم برخی فعالیت‌های مغزی ما در تعارض با هم هستند چطور؟ این‌بار توجه‌مان جلب می‌شود. کشفِ پژوهشگران فرانسوی پیامدهای مهمی برای مغزپژوهی، علوم شناختی، و علوم تربیتی دارد: کسانی که در یادگیری الگوها و توالی‌ها مهارت دارند، در انجام وظایفی که نیاز به تفکر فعال و تصمیم‌گیری دارد مشکل دارند، و به عکس. به عبارتی بین یادگیری آماری (که به یادگیری الگوها و توالی‌ها ربط دارد) و عملکردهای اجرایی همبستگی منفی وجود دارد. نکته‌ی جالب اینجاست که عموماً وقتی یکی از این دو تقویت می‌شود دیگری تضعیف می‌شود. "یادگیری آماریِ ضمنی" یک مهارت شناختی اساسی است که افراد را قادر می‌سازد به نحوی ناخودآگاه، الگوها و نظم‌های موجود در محیط را شناسایی کنند و این زیربنای "یادگیری زبان" و "تعاملات اجتماعی" را شکل می‌دهد. از سوی دیگر، "کارکردهای اجرایی" فرآیندهای شناختی سطح بالایی هستند که در برنامه‌ریزی، تصمیم‌گیری، تصحیح خطا و سازگاری با موقعیت‌های جدید و پیچیده دخالت دارند. این پژوهش نشان می‌دهد که اگر کسی در یکی از این دو دسته فعالیت خوب است به احتمال زیاد در دیگری ضعیف خواهد بود! نتایج بسیار شگفت‌انگیز بودند. بنابراین برای اطمینان بیشتر مشابه این آزمایش، علاوه بر فرانسه، در مجارستان نیز انجام شد و همان نتایج گزارش شد.   تبیین تکاملی این پدیده: «ما به هم محتاجیم.» مغز ما یک اکوسیستم پیچیده است. فرآیندهای عصب‌شناختی مختلف به‌طور مداوم با یکدیگر در تعامل‌اند اما این تعاملات می‌توانند رقابتی نیز باشند. واضح است که نیاکان ما، برای بقا در محیط، به هر دو فرایند نیازمند بوده‌اند. بنابراین "نقص در یک جنبه" انسان‌ها را به هم نیازمند می‌کرده است. در این تصویر ما یک شناخت توزیع‌شده بین اعضای گروه داریم. همین پدیده‌ی ساده باعث می‌شود که شناخت کل گروه از محیط، و کارآمدی آن در حل مسائلِ محیطی چیزی بیش از تک‌تک افراد گروه باشد. در این نگاه گروه انسان‌ها تفاوت فاحشی با گروه شامپانزه‌ها پیدا می‌کند و بیشتر به گروه مورچه‌ها یا زنبورها شبیه می‌شود که از زیرگروه‌هایی با شرح وظایف مشخص و متفاوت تشکیل شده‌اند. به‌نظر می‌رسد تعارضاتی که در شناخت خود داریم یکسره بی‌فایده هم نیست. (اگر، البته با تسامح، از منظر هگل به این پدیده بنگریم گویا وفاق در گروهِ انسان‌ها، سنتزِ تعارضی میان بخش‌های متفاوت شناختیِ درون سر تک‌تک آنهاست!)    نویسنده‌ی مقاله می‌گوید بسیار شگفت‌انگیز است که این رقابت را در پس‌زمینه‌ی یادگیری مهارت‌ها در نظر بگیریم.   اهمیت پژوهش این یافته‌ها نقدی‌ست به دیدگاه سنتی که توانایی‌های شناختی را به‌عنوان مهارت‌های مجزا در نظر می‌گیرد، و در مقابل ماهیت تعاملی و بالقوه‌ی رقابتی سیستم‌های شناختیِ مختلف در مغز را برجسته می‌کند. انسان‌ها فرآیندها و سیستم‌های یادگیری و حافظه‌ی متفاوتی دارند. بنابراین، چیزی به نام سیستم «یادگیری» یا سیستم «حافظه» وجود ندارد.   پیامد آموزشی و تربیتی این پژوهش هرچند عجیب و غیر شهودی به‌نظر برسد اما اگر می‌خواهید مهارت جدیدی مانند نواختن یک آلت موسیقی جدید را یاد بگیرید، اگر عملکردهای مرتبط با شبکه‌های پیشانی شما ضعیف‌تر باشد (به عبارتی در برنامه‌ریزی و تصمیم‌گیری و سازگاری با محیط‌های پیچیده مشکل داشته باشید)، اتفاقاً بسیار هم خوب است و به یادگیری شما کمک می‌کند! در مقابل اگر می‌خواهید تاریخ، زیست‌شناسی، یا سایر فعالیت‌های نیازمند تحلیل را خوب انجام دهید باید عملکرد پیشانی قوی‌ای داشته باشید و این بدان معناست که این‌بار در تشخیص الگوها و توالی‌هایی که در یادگیری موسیقی مورد نیاز هستند با مشکل مواجه خواهید بود. تذکر یک نکته‌ی مهم: همبستگی منفی مشاهده‌شده در این پژوهش گرچه به لحاظ آماری معنادار، اما متوسط بود، و نه چندان قوی. به عبارتی افرادی هستند که در هر دو حوزه خوب عمل می‌کنند (احتمالاً آینشتاین را به خاطر می‌آورید)؛ یا افرادی در هیچ‌کدام خوب نیستند. این نشان می‌دهد که احتمالاً عوامل دیگری وجود دارند که در این مطالعه اندازه‌گیری نشده‌اند اما ممکن است نقش مهمی در عملکرد شناختی ایفا کنند. آنچه تا اینجا مشخص شده این است که کارکردهای اجرایی و یادگیری آماری ساختارهای یکپارچه و مستقل نیستند. حالا پرسشی که پژوهش‌های بعدی باید پاسخ دهند این است که آیا این دو بخش همواره رقابت می‌کنند یا ممکن است در شرایطی خاص، یا در بعضی افراد، همکاری کنند؟ در پاسخ به این سؤال احتمالاً پای بخش‌های دیگر مغز نیز به میان خواهد آمد. هادی صمدی @evophilosophy
نمایش همه...
Scientists uncover a surprising conflict between important cognitive abilities

New research published in npj Science of Learning reveals a surprising competitive relationship between implicit statistical learning and executive functions, suggesting that excelling in one may diminish capabilities in the other.

اگر علم خطاپذیر است چرا باید به آن اعتماد کرد؟ چرا باید یافته‌هایی را مبنای عمل و فهم از جهان قرار دهیم که به احتمال زیاد نادرستی آنها در آینده مشخص خواهد شد؟ عموماً در این کانال در مورد آخرین یافته‌های علمی که به تکامل ربط دارند مطالبی عرضه می‌شود. اما بسیاری از آن یافته‌ها به این علت مورد توجه پژوهشگران قرار گرفته که از نادرستی برخی برداشت‌های تکاملی قبلی پرده برداشته است. پس از کجا معلوم داده‌های بعدی، نادرستی داده‌های امروز را نشان ندهند؟ بعلاوه "بحران تکرارپذیری" گریبان‌گیر علوم زیستی نیز شده است: به این معنا که نتایج بسیاری از داده‌های منتشرشده در ژورنال‌های معتبر در بازآزمایی تکرار نشده‌اند! پس چرا باید به علم اعتماد کرد؟! این پرسش مساله‌ای قدیمی در فلسفه‌ی علم است که ذیل بحث "رئالیسم علمی" به آن پرداخته می‌شود. با این حال عموم خوانندگان، به ویژه پژوهشگران علمی، با این پرسش مواجه‌اند اما حجم کار آنها در حدی است که فرصت پرداختن به مسائل فلسفی پیچیده را ندارند. در این سخنرانی تلاش شد برای مخاطبی که فلسفه نخوانده، اما با این پرسش مواجه است پاسخی عرضه شود. هادی صمدی @evophilosophy https://youtu.be/PQkWT7waw2Y?si=gEUmpLrRpIzpdwr0
نمایش همه...
هادی صمدی - مطالعات تکاملی از منظر معرفت‌شناسی تکاملی

برای استفاده از مطالب علمی بیشتر، اپلیکیشن تلسی را از لینک زیر دانلود بفرمایید📱

https://telsi.co/app-2

تأثیر مثبت داستان‌ها بر شخصیت: فراشناخت، همدلی، و تغییرات شخصیتی (سه مقاله در یک نگاه) یک. فراشناخت: محصول محیط و نه ژنتیک! مقاله‌ی نخست که نتایجِ پژوهشی بر روی دوقلوهای همسان، ناهمسان، و کودکان عادی‌ست، پژوهش‌های قبلی را تأیید می‌کند که نشان می‌دادند قابلیت‌هایی مانند هوش عمومی، حافظه، و توانایی حل مسئله، بنیادهای ژنتیکی محکمی دارند؛ اما این پژوهش یافته‌ی جدیدی هم دارد. تابه‌حال، بابت تشخیص نقش ژن‌ها و محیط در بروز قابلیت‌های فراشناختی، پژوهشی صورت نگرفته بود. چینی‌ها در این پژوهش که نتایج آن در نشریه‌ی سل منتشر شده‌ است نشان دادند که توانایی‌های فراشناخت عموماً متأثر از محیط‌اند. فراشناخت قابلیت آگاهی و مدیریت فرایندهای شناختی از جمله یادگیری و حل مسئله است. همچنین مشخص شد که آگاهی، تفسیر، و فهم دیگران نیز وابسته به محیطِ پرورشی است و نقش ژن‌ها در آن کم‌رنگ است. از آنجا که این فرایندهای سطح بالاتر نقشی بسیار مهم در اخلاق و خوب‌زیستن بازی می‌کنند این یافته گواهی است بر آنکه بدون اینکه اسیر ژنتیک خود باشیم، با برخورداری از تربیت مناسب می‌توانیم انسان‌های بهتری باشیم و بهتر زندگی کنیم. کافی است محیط تربیتی را به‌نحوی درست ساماندهی کنیم. چگونه؟ پژوهش بعدی مثالی عرضه می‌کند.   دو. داستان‌ها همدلی را تقویت می‌کنند. مقاله‎‌ی دوم که در نشریه‌ی روان‌شناسی آزمایشی منتشر شده نشان می‌دهد که با خواندن داستان، همدلی، توانایی درک منظر دیگران، و مهارت‌های کلامی تقویت می‌شوند. داستان را معمولاً برای تفریح و لذت می‌خوانند، اما این کار چه فایده‌ها یا ضررهایی می‌تواند داشته باشد؟ ضرری که برای آن برمی‌شمارند قطع شدن ارتباط فرد با واقعیت است؛ اما فایده‌های آن فائق بر زیانش است. با خواندن داستان جهان‌های بدیلی را برای خود تصویرسازی می‌کنیم و با گذاشتن خود در قالب قهرمان‌های داستان از منظر دیگری شرایط را می‌نگریم که ضروری‌ترین عنصر برای همدلی‌کردن با دیگران و اخلاقی زندگی‌کردن است. تا اینجا در مقاله‌ی نخست دیدیم که با ایجاد تغییرات محیطی، تقویت فراشناخت ممکن است و این قابلیت‌ها توسط ژن‌ها دیکته نمی‌شوند که فقط برخی انسان‌ها واجد آن باشند و بنابراین راه بر ایجاد تغییرات مثبت در آنها باز است؛ و مقاله‌ی دوم یکی از راهکارهای بهبود در آن را خواندن داستان‌ معرفی کرد. اما کماکان ابهام‌هایی باقی است. اگر ساختار شخصیت ما ریشه‌های ژنتیکی قوی داشته باشد چطور این تغییرات ممکن‌اند و اگر هم تغییری رخ داد چقدر پایدار خواهد بود؟ در پاسخ به این پرسش نگاهی به مقاله‌ی سوم بیاندازیم. سه. تغییرات شخصیتی هم ممکن‌اند و هم اثراتی نسبتاً ماندگار دارند. در پست‌های قبلی به پژوهش‌هایی اشاره شد که نشان می‌دادند هرچند ژنتیک در تقویم پنج‌عامل بزرگ شخصیت نقش دارد اما بیان ژن‌ها متأثر از عوامل محیطی قابل‌تغییر است. در همین راستا مقاله‌ی سوم که در نشریه‌ی شخصیت و روان‌شناسی اجتماعی منتشر شده نشان می‌دهد بر اساس میزان تغییرات رخ‌داده در این عوامل (که از راه پرسشنامه‌های شخصیت قابل سنجش عینی‌ست) می‌توان بسیاری از رفتارهای فرد را پیش‌بینی کرد. مثلاً کسانی که نمره‌ی وظیفه‌شناسی‌شان افزایش داشته تمرینات ورزشی مرتب‌تری را دنبال کرده و سالم‌تر بوده‌اند. البته لازم به یادآوری است که این همبستگی رابطه‌ای علّی را نشان نمی‌دهد؛ چه‌بسا به‌علت مرتب انجام‌دادن تمرینات ورزشی نمره‌ی وظیفه‌شناسی افزایش یافته باشد. اما صرف وجود همبستگی گواهی‌ست بر اینکه از تغییرات در عوامل شخصیتی می‌توان انتظار تغییر در عادات رفتاری را داشت و به‌عکس. کسانی که نسبت به تجربه‌کردن گشوده‌ترند همدلی بیشتری نسبت به دایره‌ی بزرگتری از دیگران نشان می‌دهند و داستان‌خوانی نمره‌ی گشوده بودن به تجربه را افزایش می‌دهد. به‌علاوه در این پژوهش نشان داده می‌شود که افزایش نمره‌ی گشوده بودن به تجربه با موفقیت تحصیلی همبسته است. به عبارتی خواندن داستان‌ها هم به اخلاقی‌تر شدن افکار و رفتار فرد کمک می‌کند و هم، به خلاف تصور رایج والدین، راه را بر موفقیت تحصیلی هموار می‌کند. نتیجه: نتایج سه مقاله را یکجا ادغام کنیم: انسان‌ها متأثر از شرایط محیطی، قابلیت تغییر در باثبات‌ترین ویژگی‌های شخصیتی خود را دارند و خبر خوب آنکه این تغییرات می‌توانند بادوام باشند. به‌علاوه فراشناخت، که از جمله برای درنظر گرفتن دیگران لازم است، ریشه‌های ژنتیکی ضعیفی دارد و بنابراین می‌توان با فراهم آوردن شرایط، از جمله راهکارهای ساده‌ای مانند داستان‌خوانی، آن را تقویت کرد. از آخرین داده‌های علوم در آموزش و پرورش بهره گیریم.     هادی صمدی @evophilosophy
نمایش همه...
Metacognitive abilities may be more influenced by environment than genetics

A study shows that metacognition and mentalizing, complex cognitive abilities crucial for social interaction, are more influenced by environmental factors than genetics, challenging traditional views on the heritability of intelligence.

مهم‌ترین علل گسترش بیماری‌های عفونی کدامند؟ چگونه می‌توان از وقوع همه‌گیری‌هایی مانند همه‌گیری کووید و پیامدهای آن جلوگیری کرد؟ یا دقیق‌تر اینکه چگونه می‌توان از احتمال فجایع مشابه کاست؟ اگر علل اصلی‌ را بدانیم گام مهمی در این زمینه برداشته‌ایم. قبل از مشاهده‌ی پاسخ حدس‌های خود را بگویید. به نظر شما چه باید کرد که جلوی همه‌گیری‌های بعدی گرفته شود؟! در پژوهشی که نتایج آن در نشریه‌ی نیچر منتشر شده‌، چهار عامل به‌عنوان مهم‌ترین عوامل زمینه‌ای ایجاد بیماری‎‌های عفونی معرفی شده‌اند: یک. کاهش تنوع زیستی دو. افزایش آلودگی‌های شیمیایی سه. ظهور گونه‌های [ویروسی و باکتریایی] جدید چهار. تغییرات اقلیمی چقدر حدس‌های‌تان به نتایج این پژوهش نزدیک بود؟! در این پژوهش مشخص شد که، خلاف تصور رایج، افزایش میزان شهرنشینی نقش مهمی در گسترش بیماری‌های عفونی ندارد، بلکه همین چهار عامل‌اند که حتی علت گسترش آفات نباتی و به تبع آن کاهش تولید مواد غذایی نیز شده‌اند؛ و این یعنی گسترش فقر و گرسنگی. علت همه‌گیری کووید در مورد علت همه‌گیری کووید نظرات متنوعی وجود دارد. یافته‌های این پژوهش به خوبی نشان می‌دهند که همه‌ی ما در شکل‌گیری و گسترش آن همه‌گیری نقش مهمی داشته‌ایم. هر چهار عامل اصلی، محصول تخریب محیط‌زیست توسط انسان‌اند. با افزایش این تخریب‌ها، هیچ مسیری به به‌زیستی ختم نمی‌شود.   چه باید کرد؟ چنین پژوهش‌هایی به خوبی نشان می‌دهند که چرا باید مراقب تک‌تک درختان شهر باشیم. دو دلیل اصلی وجود دارد. یک. تغییرات بزرگ‌تر محصول هم‌افزایی دسته‌ی بزرگی از اقدامات کوچک‌اند. مگر نه اینکه تخریب‌های بزرگ امروز محصول اقدامات تخریبی اما کوچک هر کدام از ما در قرن بیستم بوده است؟ در مسیر عکس نیز اگر خواهان تغییرات محیط‌زیستی بزرگ هستیم باید هم شخصاً اقدامات جبرانی را انجام دهیم و هم مطالبه‌ی گام‌هایی با اثرات بزرگ‌تر را از دولت‌ها و صاحبان صنایع بزرگ داشته باشیم. تحریم محصولات شرکت‌های آلوده‌کنند، و در عوض خریداری از شرکت‌هایی که اقدامات محیط‌زیستی را رعایت می‌کنند، می‌تواند صنایع را برای حفظ محیط زیست وارد رقابت کند و سرعت تغییرات را به شدت بالا ببرد. دو. بعلاوه تغییرات بزرگ‌تر محصول هم‌افزایی قصدمندی جمعی شهروندان است که به انجام اقدامات مراقبتی از محیط‌زیست معطوف شده باشد. وقتی فلان شهر کوچک فنلاند عملاً به سمت کربن صفر حرکت می‌کند الگویی می‌شود برای شهرهای بزرگ دنیا. وقتی شهروندان تهرانی برای حفظ چند درخت در یک پارک هم‌سو می‌شوند وارد تمرینی شده‌اند که چگونه می‌شود اذهان را برای حفظ محیط‌زیست هم‌سو کرد. نتایج بزرگ ضرورتاً محصول اقدامات بزرگ نیستند. گاه با هم‌افزایی اقدامات کوچک می‌توان به نتایج بزرگ رسید.     هادی صمدی @evophilosophy
نمایش همه...
Big data helps determine what drives disease risk

Working with nearly 3,000 observations across almost 1,500 host-parasite combinations, researchers at Notre Dame University have found that biodiversity loss, chemical pollution, introduced species, and ...

مشکلات روانی: ژنتیک؟ محیط؟ یا شاید هیچ‌کدام؟ در پاسخ به این پرسش، پژوهش‌گران معمولاً بسته به رشته‌ی پژوهشی خود نقش ژن‌ها یا محیط را برجسته‌تر می‌سازند. گاه نیز در پاسخ به غیرمتخصصان، پاسخی سیاستمدارانه یا فلسفی می‌دهند که در واقع اطلاعات چندانی به مخاطب نمی‌دهد: هر دو دسته‌ی عوامل ژنتیکی و محیطی در ایجاد حالات روانی و عادات رفتاری و فکری ما نقش دارند! اما اخیراً جدا از عوامل ژنتیکی و محیطی، عامل سومی معرفی شده که این پاسخ سیاستمدارانه را به چالش می‌کشد: میکروب‌ها. در قرن بیستم روان‌شناسی و میکروبیولوژی هم‌نشینان متعارفی درنظر گرفته نمی‌شدند، اما در ۱۵ سال اخیر این همنشینی به زایش برنامه‌های پژوهشی نوینی منجر شده است تاجایی‌که پیشنهاد شده که دانشجویان کارشناسی روان‌شناسی باید دروسی در میکروب‌شناسی نیز بگذرانند و به کتاب‌های درسی روان‌شناسی عمومی بخش میکروبیوم نیز افزوده شود. ابتدا چند مثال: برخی یافته‌های این حوزه بسیار عجیب به‌نظر می‌رسند. مثلاً پژوهش‌ها نشان داده ضعف میکروبیومِ (=مجموعه‌ی همه‌ی میکروب‌هایی که با ما هم‌زیست هستند) دستگاه گوارش شرایط را برای ابتلا به اعتیاد هموار می‌کند. به عبارتی اگر فردِ معتاد تصمیم به ترک گرفته باشد باید هم‌زمان فکری برای تقویت میکروبیوم دستگاه گوارشش نیز بکند.  پژوهش دیگری نشان می‌دهد با تقویت میکروبیوم افراد دارای پارکینسون خفیف، از راه انتقال مدفوع افراد سالم به آنها، علائم پارکینسون کاهش می‌یابد. به یکی از آخرین مقالات دراین‌باره که دیروز در نشریه‌ی نیچر منتشر شده نگاهی بیاندازیم. میکروبیوم جانوران علاوه‌بر باکتری‌ها شامل ویروس‌ها نیز می‌شود. این ویروس‌ها هم می‌توانند با کشتن باکتری‌های بیماری‌زا به سلامت بدن کمک کنند و هم می‌توانند با کشتن باکتری‌های مفید به بدن ما ضرر برسانند. در این پژوهش ابتدا امکان افزایش جمعیت را به موش‌ها دادند تا تراکم آنها زیاد شود. نتیجه‌ی افزایش تراکم، افزایش رفتارهای ضداجتماعی، افسردگی و اضطراب بود. سپس ویروس‌های مدفوع موش‌های سالم و شاد را به این گروه آزمایشی انتقال دادند. فقط پس از ده‌روز رفتار این موش‌ها به رفتارهای موش‌های طبیعی قبل از ازدحام بازگشت. از کجا بدانیم وضعیت میکروبیوم دستگاه گوارش‌مان در چه وضعیتی است؟ راهکاری که اخیراً معرفی شده این است که با دمیدن در یک بادکنک و تجزیه و تحلیل محتوای مواد شیمیایی موجود در آن می‌توان به تخمینی از ترکیب میکروبیوم دستگاه گوارش دست یافت. دیر نیست زمانی که این تست مجوزهای لازم را بگیرد و باتوجه به ساده و ارزان بودن آن به تست‌های روتین پزشکی و روان‌پزشکی افزوده شود. در پژوهشی نشان داده شده که با اندازه‌گیری دو ماده‌ی شیمیایی بوتریات و تری‌متیل‌آمین در نفس، می‌توان میزان ابتلا به افسردگی و اسکیزوفرنی را تا بیش از هشتاددرصد تشخیص داد. از بسیاری از این یافته‌ها می‌توان در توصیه‌های عملی برای بهزیستی استفاده کرد. مثلاً همواره شنیده‌ایم که فیبرها نقش مهمی در سلامت دارند. پژوهش جالب دیگری که باز هم در نیچر منتشر شده نشان می‌دهد، درباره‌ی افراد مسنی که فیبر کمتری مصرف می‌کرده‌اند و با مشکلات التهاب مزمن و اختلالات خلقی، هیجانی و شناختی مواجه بوده‌اند، پس از افزودن فیبر و پروبیوتیک به موادغذایی ایشان، به یکباره میکروبیوم دستگاه گوارش آنها تقویت شده و نتیجه‌ی این تغییر، بهبود چشمگیری در نمرات تست‌های آنها بوده است. برای مشاهده‌ی مثال‌های بیشتری درباره‌ی نقش میکروبیوم در سلامت جسمی و روانی اینجا را ببینید. تحلیل فلسفی چنین یافته‌هایی به خوبی نشان می‌دهند که چگونه ممکن است دسته‌ای از یافته‌ها به نحوی اساسی زمین‌های بازی جدیدی را برای پژوهشگران باز کنند. پژوهشگران جوانی که در این زمین‌های جدید پژوهش کنند از امکان کسب اعتبار بیشتری برخوردارند. ممکن است همین داده‌ها را در زمین‌های بازی قبلی تحلیل کنیم. مثلاً در تأیید اینکه نقش عوامل محیطی مهم هستند به یافته‌هایی که نشان می‌دهند نوع تغذیه بر تنوع میکروبیومی اثر دارد و نتیجه‌ی آن فلان کارکرد ذهنی یا بدنی است اشاره شود. در جهت مقابل، همین داده‌ها را می‌توان در ژنتیک نیز پی‌گیری کرد. مثلاً یافته‌هایی نشان می‌دهند ترکیب ژنتیکی افراد بر ترکیب میکروبیوم دستگاه گوارش آنها اثر دارد و یافته‌هایی دیگر نشان می‌دهند که در مسیر عکس ترکیب میکروبیوم بر بیان ژنوم بدنی نقش دارند. مطابق پیشنهاد دیگری باید کلیت ژنوم بدنی و ژنوم میکروبیوم را ترکیب ژنتیکی هر فرد بدانیم. اما وقتی زمین بازی جدیدی را در یک برنامه‌ی پژوهشی مستقل پی می‌گیریم داده‌های برگرفته از هر دو منظر محیط‌محور و ژن‌محور را به‌عنوان مصالح ساختِ نظریه‌های جدید وارد می‌کنیم و با معرفی آنها امکان ساخت نظریه‌های جدید فراهم می‌شود. عموم پژوهش‌های میان‌رشته‌ای با استقلال به بالندگی بیشتر رسیده‌اند. هادی صمدی @evophilosophy
نمایش همه...
Addiction and the Gut-Brain Axis

Addiction can be fostered and exacerbated by a poor gut microbiota.

تبیین تکاملی جنگ معمولاً می‌توانیم از تبیین‌های علمی برای پیش‌بینی و کنترل نیز بهره گیریم. پس اگر بتوانیم تبیینی برای جنگ عرضه کنیم در عین حال راه‌های پیش‌بینی و کنترل آن را نیز معرفی کرده‌ایم. به وضوح چنین تبیین‌هایی را از علوم اجتماعی انتظار داریم. اما زیست‌شناسی تکاملی نیز تبیین‌های خود را دارد. ابتدا به سراغ تبیین تکاملی جنگ در دو گونه از جانوران برویم که زندگی گروهی دارند و مایکل کَنت، زیست‌شناس تکاملی دانشگاه اِکستر، پژوهش‌هایی بر روی آنها انجام داده است. اخیراً کنت پژوهانه‌ی سه میلیون یورویی برای پژوهش‌های خود دریافت کرده که خود گواهی‌ست بر اینکه مسئولان پژوهشی در بریتانیا اهمیت این سنخ از پژوهش‌ها را که به تبیین تکاملی رفتارهای اجتماعی اختصاص دارد به خوبی درک کرده‌اند. جنگ در خدنگ‌ها با افزایش انسجام اجتماعی و همکاری درون‌گروهی، گروه‌هایی از جانوران از جمله خدنگ‌ها(مونگوس‌ها)، به یک سوپرارگانیسم منسجم بدل می‌شوند که ممکن است بر سر تصاحب منابع مشترک و کمیاب، با گروه‌های رقیبی که آنها نیز از انسجام بالایی برخوردارند و به‌سان سوپرارگانیسم رقیب می‌مانند وارد منازعه شوند. اما پژوهش‌های کنت و همکارانش بر روی خدنگ‌ها نشان می‌دهند که حین جنگ، امکان تبادلات ژنتیکی نیز فراهم می‌شود. پژوهش‌های ژنتیکی نشان می‌دهند که حدود ۲۰ درصد فرزندانی که در هر گروه هستند پدرانی از خارج از گروه دارند و بنابراین در زمانه‌ی جنگ‌ها نطفه‌های آنها بسته شده است. در واقع گروه‌های بسیار منسجم با مشکلی اساسی روبه‌رو هستند: انسجام محصول بسته بودن گروه است و با گذر زمان بسته بودن گروه به خارج، باعث کاهش تنوع ژنتیکی می‌شود. بنابراین میان‌زادگیری‌های حین منازعه، راهکاری برای جبران کاهش تنوع ژنتیکی نیز هست. خدنگ‌های نر در حین جنگ بچه‌های گروه دشمن را نیز می‌کشند تا هم از جنگاوران بعدی کاسته باشند و هم ماده‌های گروهِ رقیب را بارور کنند. ماده‌هایی که فرزند ندارند نیز خودخواسته از فرصت هیاهوی جنگ برای جفت‌گیری با نرهای رقیب بهره می‌برند. از تعارض تا هم‌زیستی: نمونه‌ای در موریانه‌ها دو دسته از موریانه‌ها را در نظر بگیرید که از یک تنه‌ی درخت تغذیه می‌کنند. با گسترش در تنه‌ی درخت این دو گروه ممکن است در محلی با هم تلاقی پیدا کنند. نتیجه می‌تواند به جنگی بیانجامد که طی آن کلنی بزرگ‌تر، کلنی کوچک‌تر را به‌طور کل نابود کند. اما نتیجه همواره با این خشونت همراه نیست. گاهی دو کلنی به جای اینکه وارد جنگ شوند در هم ادغام می‌شوند. گروه بزرگ ادغام‌شده کارآمدی بیشتری در استفاده از کلیت منبع تغذیه را نسبت به گروه‌های رقیب دیگری که در منطقه زیست می‌کنند از خود نشان می‌دهد. الگوهایی برای مطالعات انسانی  کَنت معتقد است مطالعه‌ی علل درگیری‌ها، و راهبردهای مختلفِ حل تعارض میان گروه‌های جانوری می‌تواند به درک بهتری از پدیده‌های مشابه در جهان انسان‌ها بیانجامد. کنت معتقد است که البته برخی ویژگی‌های منحصر به فرد انسانی وجود دارند که همتایی در جهان جانوران ندارند و عوامل مهمی در جنگ‌ها هستند. انتقام گرفتن، ادعای حق موروثی بر چیزی (از جمله بر منطقه‌ای جغرافیایی) داشتن، و رسیدن به احساس افتخار در پیروزی از جمله عوامل مؤثر در جنگ‌های انسانی‌اند که همتایی در جهان جانوران ندارند. اما به تعبیر کَنت نباید با تمرکز زیاد بر این عوامل از عوامل پایه‌ای‌تر که آنها را با برخی جانورانِ به‌لحاظِ شناختی ساده‌تر مشترک هستیم غافل کند. تبیینی در سطح تکامل فرهنگی  اگر کاهش تنوع ژنتیکی و یکدستی زیاد در سطح ژنتیکی از عوامل درگیری در خدنگ‌هاست به نحو مشابه کاهش تنوع آراء و نظرات می‌تواند گروه‌های انسانی را یکدست کند. وقتی دو کشور همسایه، هر دو بیش از حد یکدست شوند و یکدستی آنها حول محل‌های اختلاف باشد جنگ اجتناب‌ناپذیر است. تاریخ جنگ‌های جهانی اول و دوم گواهی بر بروز چنین شرایطی قبل از جنگ است. افزایش تنوع فکری و فرهنگی در درون جوامع از مهم‌ترین راهکارهای کاستن از امکان نزاع‌های میان کشورها است. همین قاعده در دورن کشورها نیز صادق است. در جوامع دو قطبی‌شده در هر بخش از قطب، تنوع اندیشه‌ها بسیار کم است و در عوض انسجام فکری بالا است. چنین پدیده‌ای امکان بروز جنگ‌های داخلی را افزایش می‌دهد. از موریانه‌ها بیاموزیم. می‌توان به جای درگیری در هم ادغام شد. مهم‌ترین ابزار این کار خروج از اطاق‌های پژواک و همچنین برخورداری از تفکر نقاد و انعطاف شناختی‌ست که نیازمند آموزش‌هایی سازمان‌یافته است؛ که البته اگر این آموزش‌ها در جامعه رواج داشته باشند دوقطبی در بدو امر شکل نخواهد گرفت. اما وقتی در جوامع دوقطبی در هر دو سوی قطب، افرادی بدون برخورداری از انعطاف شناختی و تفکر نقاد زیست می‌کنند که فقط از یک منبع اطلاعاتی اخبار را دریافت می‌کنند احتمال درگیری‌ها افزایش می‌یابد. هادی صمدی @evophilosophy
نمایش همه...
در سایه‌ی تغییرات جهانی، «اول ماه می» معانی جدیدی پیدا کرده است! در حالی وارد اول ماه مِی می‌شویم که شکاف جهانی میان فقیر و غنی، نه فقط در سطح ملی، بلکه در سطح جهانی در حال گسترش است. شبح اتوماسیون کارگران را هرچه بیشتر آزار می‌دهد و شبح خشکسالی‌های روزافزون، کشاورزان را. این درحالی‌ست که نرخ تورم در ایران طی چنددهه همواره بالاتر از نرخ افزایش دستمزدها بوده است و لازم نیست اقتصاددان باشیم تا بفهمیم که این یعنی افزایش فقر. آینده‌ی روشنی پیشِ رو نیست و البته انسان‌ها بدون توجه به این روندها، با یک سوگیری‌شناختی موسوم به «سوگیری خوشبینی» عموماً در این توهم شریک هستند که وضعیت بهتر خواهد شد. به محض آنکه یک‌سال بارندگی بیشتری داریم گمان می‌کنیم مشکلات محیط‌زیستی تمام شد، یا گمان می‌کنیم که اتوماسیون بقیه را بیکار خواهد کرد اما ما را خیر! چه خوب است به جای اینکه خوش‌بینی یا بدبینیِ خود را نسبت به آینده ابراز داریم، بگذاریم آماری که بیان‌کننده‌ی عینی روندها هستند سخن بگویند: پیش‌بینی می‌شود که به دلیل اتوماسیون ۷۳ میلیون شغل در ایالات‌متحده تا سال ۲۰۳۰ از بین بروند. خوش‌بین‌ها معمولاً در مواجهه با این آمار می‌گویند در عوض شغل‌های جدیدی به‌وجود می‌آیند. این سخن درست است؛ اما فقط تا حدی بسیار اندک: زیرا تعداد شغل‌های ایجاد شده بسیار بسیار کمتر از تعداد شغل‌های از دست رفته است. تخمین زده می‌شود که ۳۶ میلیون کارگر آمریکایی به دلیل افزایش گسترش هوش مصنوعی شغل خود را از دست بدهند. بیش از ۸۲ درصد از مشاغل اصلی رستوران‌ها در خطر خودکارشدن کامل هستند. برخی با نگاهی خوش‌بینانه می‌گویند این مشاغل "خسته کننده" و تکراری هستند که با اتوماسیون جایگزین خواهند شد. اما آمار می‌گویند ۳۰ درصد از شغل‌هایی که جایگزین می‌شوند از این دسته‌اند. بعلاوه، آیا به این فکر کرده‌ایم که صاحبان آن شغل‌ها، که ضعیف‌ترین اقشار جامعه هستند، چگونه امرار معاش خواهند کرد؟ آیا بخشی از سود شرکت‌هایی که در مسیر اتوماسیون حرکت می‌کنند در راه امرار معاش آنها که شغل خود را از دست می‌دهند اختصاص می‌یابد؟ اگر این آمار مربوط به آمریکا است واضح است که این مشکل منحصر به آمریکا نیست. تا پایان سال ۲۰۲۵ تعداد ۸۵ میلیون شغل و تا ۶ سال بعد، ۳۷۵ میلیون شغل در سراسر جهان با اتوماسیون و هوش مصنوعی جایگزین خواهند شد. این ارقام نشان می‌دهند که با تغییراتی بسیار اساسی در ساختارهای اجتماعی روبه‌رو هستیم. باید خوش‌بینی‌ها و بدبینی‌ها را، که وضعیت‌هایی ذهنی و روان‌شناختی هستند، کنار بگذاریم و به نحوی مستدل نگاهی از منظر کلان به موضوع بیاندازیم. برای درک بهتر موضوع از منظری کلان‌نگر، اکیداً پیشنهاد می‌کنم کتاب‌ «زمان، فراغت، به‌زیستی: دوگانه‌ی کار و فراغت از گذشته تا کنون» که به تغییر در مفهوم کار و فراغت از گذشته کنون می‌پردازد، و همچنین کتاب «درآمدی بر فلسفه‌ی سیاسی هوش مصنوعی: از مفهوم آزادی تا حاکمیت ربات‌ها» را که از منظر فلسفه سیاسی نگاهی به افزایش اتوماسیون و گسترش هوش مصنوعی دارد، بخوانید. اکنون اول ماه می، فقط روز کارگر نیست؛ روز عموم ساکنان کره‌ی زمین است. هادی صمدی @evophilosophy
نمایش همه...
تعریف تکامل داروین در چاپ اول منشأ انواع از واژه‌ی اوولوشن استفاده نمی‌کند و اصطلاح «اشتقاق یا نسب همراه با تغییر» را برمی‌گزیند که بسیار با «تطور» هم‌خوان است که جهتی ندارد. به مرور زمان داروین نه‌فقط واژه‌ی اوولوشن را به‌کار می‌برد بلکه متأثر از حلقه‌ی اطرافیانش به‌ویژه اسپنسر و هاکسلی سخنانی درباره‌ی جهت‌داری «تکامل» ادا می‌کند و در اواخر عمر نیز چنین نگاه لامارکی در آرای او پررنگ‌تر می‌شود. روبرتا میلستاین به‌عنوان تعریفی بسیار عام از اوولوشن، در مدخل اوولوشن دانشنامه‌ی فلسفی استنفورد، چنین می‌نویسد: «تغییرات در نسبت‌های سنخ‌ها یا تیپ‌های زیستیِ موجود در یک جمعیت طی زمان». مطابق این تعریف تطورهای زیستی جهتی ندارند. آنچه میلستاین می‌گوید هم‌نواست با نگاه رایج در زیست‌شناسی تکاملی قرن بیستم و تعریف رایج در آن: «اوولوشن هر تغییری است در فراوانی آلل‌ها در یک جمعیت، از یک نسل به نسل بعد.» در یک نسل تغییرات جهت‌دار بی‌معنا است. جهت فقط طی نسل‌های متوالی است که قابل‌تشخیص خواهد بود.  اما این تعریف موردقبول همه‌ی زیست‌شناسان نبوده است. از منظر برخی این تعریف دو ایراد دارد: اولاً فقط به تکامل در یک سطح یعنی سطح ژن‌ها اشاره دارد؛ ثانیاً به ماکرواوولوشن که در آن گونه‌زایی انجام می‌شود اشاره ندارد. مثلاً فسیل‌شناسانی که تکامل را در بازه‌های زمانی بسیار طولانی‌تر مطالعه می‌کنند این تعریف را نمی‌پسندند. تعریف جایگزین چیست؟ دو تعریف جایگزین: یک. داگلاس فیوتایما «اوولوشن» را در کتاب زیست‌شناسی تکاملی این‌گونه تعریف می‌کند: «هر تغییری در خصیصه‌های گروه‌هایی از ارگانیسم‌ها طی نسل‌ها». به تفاوت‌ها توجه کنیم: یک. فیوتایما تعریف را فراتر از تغییر در آلل‌ها می‌برد تا شامل ماکرواوولوشن هم بشود. دو. هرچند صراحتاً از «جهت» سخنی نمی‌گوید اما وقتی از نسل‌های متمادی سخن می‌گوید ممکن است ایده‌ی جهت‌داری را به ذهن متبادر کند. سه. درعین‌حال با آوردن عبارت «هر تغییری»، راه را بر تغییرات غیرجهت‌دار نیز باز می‌گذارد. دو. جان اندلر تکامل را این‌گونه تعریف می‌کند: «تکامل هر نوع تغییر جهت‌دار یا تغییر انباشتی در خصیصه‌های ارگانیسم‌ها یا جمعیت‌ها طی نسل‌های متمادی است». اندلر با آوردن صفات «جهت‌دار» و «انباشتی» به‌وضوح ایده‌ی «تطور» را کنار می‌نهد و فهمی جهت‌دار از تکامل در ذهن دارد. خلاف تصور رایج در ایران، زیست‌شناسانی مانند داوکینز که نقش انتخاب طبیعی را در فرایند اوولوشن برجسته می‌بینند با برابرنهاد تکامل همدلی بیشتری خواهند داشت. ایشان با تأکید بر انباشتی و جهت‌دار بودن تغییرات در به‌وجودآوردن طراحی‌های پیچیده، با برابرنهاد "تکامل" مشکلی نخواهند داشت مشروط بر آنکه نقش هستومندهای فراطبیعی را در مشخص‌کردن جهت وارد نکنیم. (توجه: جهت‌داشتن متفاوت است با رو به‌سوی جهتی از پیش‌تعیین‌شده داشتن. رودخانه جهت دارد؛ اما این جهت به‌نحوی از پیش تعیین‌شده نیست. شاخه‌های درخت نیز هرکدام به سویی می‌روند و جهت دارند اما جهت‌ آنها هم از پیش‌تعیین‌شده نیست. تعریفی دیگر با پیشرفت‌هایی که در زیست‌شناسی تکاملی داشته‌ایم با تعاریفی مواجه می‌شویم که برای عموم ناآشناست. یکی از این تعاریف که حدود ۵۰ سال پیش توسط یکی از بوم‌شناسان صاحب‌نام عرضه شد، امروزه در نگرش‌های نوینِ پژوهش‌های تکاملی، و در شاخه‌ای از پژوهش‌ها به نام تکا-تکو، جایگاه خاصی پیدا کرده است. لِخ فَن‌فالن تکامل را «کنترل تکوین (رشد) توسط اکولوژی» معرفی می‌کند. (این تعریف می‌تواند برای کسانی که تکامل را در علوم‌انسانی به کار می‌گیرند جذابیت‌های زیادی داشته باشد.) کدام تعریف؟ ارنست مایر معتقد است تعاریف در زیست‌شناسی نقش نظریه‌ها را در فیزیک بازی می‌کنند و پوپر می‌گوید بر سر واژگان دعوا نکنیم. چه خوب است نظر مایر و پوپر را تلفیق کنیم و ما نیز به جای مشاجره بر سر واژگان، و افزودن بر تشتتِ برابرنهادهای مناسب اوولوشن، این تعاریف را به‌عنوان پیش‌فرض‌های نظری‌ای که نوع پژوهش‌ها را جهت می‌دهند تحلیل کنیم و به فهم خود از فرایند تکامل بیافزاییم. مترجمانی مانند عبدالحسین وهاب‌زاده و کاوه فیض‌الهی که بیشترین زحمت را در ترجمه‌ی متون تکاملی کشیده‌اند، و بنابراین با اختلاف دیدگاه‌های یادشده نیز آشنا هستند، برابرنهاد "تکامل" را به کار برده‌اند و آن را به عنوان «نام» برای اوولوشن برگزیده‌اند. (وقتی نام کسی «شادی» است به معنای آن نیست که همواره شاد است.) اگر به بحثِ «جهت‌داری در تکامل» علاقه‌مندیم جا دارد به جای آنکه تکلیف کار را از پیش تعیین‌شده بدانیم و پیشنهاد خود را بر آن اساس عرضه کنیم، جای مشاجره بر سر واژگان، به سراغ مقالات تخصصی این حوزه برویم و با توسل به شواهد تجربی، نقادی، و استدلال مثلاً بگوییم چرا خوانش اندلر، فیوتایما، یا فن‌فالن برای فلان حوزه‌ی پژوهش ارجح است. هادی صمدی @evophilosophy
نمایش همه...
"نظریه‌ی تکامل داروین" چیست؟ عموماً تصوری بسیار ساده‌انگارانه و سطحی از نظریه‌ی تکامل داروین رایج است. ایراد را نمی‌توان یکسره به گردن مردم انداخت. داروین در کتاب منشأ انواع از اینکه «استدلالی طولانی» را عرضه کرده سخن می‌گوید، اما حتی میان مورخان علم نیز اجماعی بر سر چیستی این استدلال وجود ندارد. اینکه اصلاً این استدلال قیاسی است، استقرایی، یا تمثیلی نیز محل اختلاف است. به‌خلاف تصور رایج، نخستین مخالفان داروین، دانشمندان و فیلسوفان بودند: کسانی مانند ویلیام هیوئل، جان هرشل، آدام سجویک، و جان استوارت میل. و مخالفت اصلی‌ این بود که داروین از روش استقرایِ فرانسیس بیکن تخطی کرده است. در زیر یکی از خوانش‌های این استدلال را که از مدخل داروینیسم دانشنامه‌ی فلسفی استفورد ترجمه شده ملاحظه می‌کنید. به هر مقدمه‌ی استدلال دقت فرمایید: گرچه هر مقدمه‌ی استدلال محتوای تجربی دارد اما هر بند، آن‌قدر بدیهی است که نیازمند آزمون تجربی نیست. اما وقتی همه‌ی استدلال را یک‌جا در نظر می‌گیرید از یک‌سو، آن‌قدر بدیهی به نظر می‌رسد که این پرسش را برمی‌انگیزد که  آیا استدلالی به این سادگی شایستگی این شهرت را داشته است؟ و از سوی دیگر می‌توان این‌گونه پرسید که در پس این استدلال ساده چه قدرتی نهفته است که دوبژانسکی می‌گوید "در زیست‌شناسی هیچ‌چیز معنا نمی‌یابد مگر در سایه‌ی تکامل"؟ وقتی بدانیم که زیست‌شناسان و فیلسوفان، از زمان انتشار نظریه تا کنون، بر سر خوانش درست آن اختلاف‌نظرهای اساسی داشته‌اند، احتمالاً باید گواهی باشد بر اینکه ظرافت‌های معنایی زیادی در پس آن نهفته است. به‌تدریج، در پست‌های بعدی بیشتر دراین‌باره خواهم گفت. استدلال داروین برای انتخاب طبیعی: و اما پیراسته شده‌ی استدلال داروین به خوانش لنوکس چنین است: ۱. گونه‌ها از افرادی تشکیل شده‌اند که در برخی خصیصه‌ها (که تعدادشان هم زیاد است) خیلی کم با یکدیگر متفاوت‌اند. [هر فرد خصیصه‌های زیادی دارد و هر دو فرد متعلق به یک گونه در بیشتر این خصیصه‌ها لااقل اندکی متفاوت‌اند. به طور خلاصه: تنوع وجود دارد.] ۲. طی نسل‌ها، گونه‌ها تمایلی به افزایش تعداد دارند که این افزایش مطابق تصاعد هندسی است. [جمعیت افراد درون گونه رو به افزایش است. مثلاً هر گربه به‌طور متوسط ۵ بچه به‌دنیا می‌آورد.] ۳. به بیان توماس مالتوس در رساله‌ی درباره اصول جمعیت، این تمایل به افزایش جمعیت با منابع محدود، بیماری، شکار و غیره مواجه می‌شود: نتیجه؟ تنازعی برای بقا در میان اعضای گونه ایجاد می‌شود. [محدودیت منابع و بنابراین رقابت بر سر منابع وجود دارد. اگر رقابت نبود هر گربه‌ می‌توانست ده‌ها بچه به‌دنیا بیاورد. اما طی دو سه نسل رقابت آغاز می‌شود؛ وگرنه دنیا مملو از گربه‌ها می‌شد.]   ۴. برخی از افراد دارای تنوعی از خصیصه‌ها هستند که به آنها در این مبارزه مزیت جزئی می‌دهد: خصیصه‌هایی که امکان دسترسی مؤثرتر یا بهتر به منابع، مقاومت بیشتر در برابر بیماری‌ها، موفقیت بیشتر در اجتناب از شکار شدن، و غیره را فراهم می‌کند. ۵. گرایش به زنده‌ماندن در این افراد بیشتر است و فرزندان بیشتری به‌جا می‌گذارند. [گربه‌ای که بهتر شکار کند بخت بیشتری برای زادآوری دارد.] ۶. از سوی دیگر فرزندان تمایل دارند تغییرات والدین خود را به ارث ببرند. [بچه‌گربه‌ها شباهت‌های زیادی با والدین خود دارند.] ۷. بنابراین خصیصه‌های مطلوب بیشتر از سایرین به نسل بعدی منتقل شده و در آن تبار حفظ می‌شود: گرایشی که داروین آن را «انتخاب طبیعی» می‌نامد. هر شش مقدمه بسیار بدیهی‌اند و هفتمی نیز نتیجه‌ی منطقی آنهاست. بنابراین مخالفت با آنها تعجب‌برانگیز است. جالب است بدانیم نظریه‌ی نیای مشترک داروین تقریباً خیلی سریع و بدون مخالفت پذیرفته شد. آنچه محل دعوا بود همین نظریه‌ی انتخاب طبیعی بود. شاید اگر داروین به جای ده‌ها مثال متعدد و پراکنده، به این دقت و صراحت لنوکس جمع‌بندی کرده بود پذیرش نظریه در زمان کوتاه‌تری رخ می‌داد. استفاده از استدلال بالا به نفع تکامل: استدلال ادامه دارد. اما به وضوح دو بند بعدی برآمده از تجربه‌ نبوده بلکه برآمده از تأملات داروین‌اند. این بخش نیز مخالفت‌های زیادی برانگیخت زیرا در مخالفت می‌گفتند این چه سنخ زیست‌شناسی‌ای است که بدون مراجعه به طبیعت نگاشته شده؟   ۸. با گذشت زمان، به ویژه در محیطی که به آرامی تغییر می‌کند، این فرآیند باعث تغییراتی در خصیصه‌های گونه‌ها می‌شود. ۹. اگر دوره‌ی زمانی به اندازه‌ی کافی طولانی باشد، جمعیت‌های به جا مانده از یک گونه اجدادی، آن‌قدر با گونه‌ی اجدادی، و با یکدیگر، متفاوت خواهند بود تا به‌عنوان گونه‌های مختلف طبقه‌بندی شوند. این فرایند به نحوی نامحدود قابلیت تکرار دارد. علاوه‌براین، نیروهایی وجود دارند که باعث واگرایی در میان جمعیت‌های زادگان می‌شوند و گونه‌های میانی را حذف می‌کنند. هادی صمدی @evophilosophy
نمایش همه...