cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

«🏹ݕࢪلیأݩ ڂۅݩے🌙»

﷽ کانال رسمی آرمیتا [قرارداد چاپ نشرعلی] 🏹انقدر تو زندون قلبت شلوغ می‌کنم تا منو به انفرادی قلبت بفرستی🌙 شهدخت‌و‌شوالیه آلپاکا شهزاده‌ارباب برلیان‌خونی وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ🧿 ❌کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌

نمایش بیشتر
إيران121 338زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
1 145
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

.
نمایش همه...
💎🩸 #بـــــرلـــــیـــــان‌خـــــونـــــی 🩸💎 #part203 صدای شلیک اسلحه و داد و فریاد‌های گاه ناگاه افراد شایان، آن هم درست در اتاق بغلی، نشان از رسیدن وقت تمرین با خون و اسلحه را می‌داد و این یعنی بحث باید خاتمه پیدا کند. نگاه ربکا به سمت دیگری کشیده شد و حرف شایان، درست مانند سوهان یا نه مثل تیغ، یا نه از آن بدتر مثل یک شمشیر زهرآلود، روحش را خراش داد و این است، تیرخلاص...! تیری که درست مرکز قلب ربکا را هدف قرار داد و بوم... - چه فایده وقتی عشقت یه‌طرفه‌ست؟ چه فایده وقتی من حتی یک ذره هم عشقی که به تو ندارن هیچ... با کارات بیشتر از قبل هم ازت متنفر می‌شم؟ چرا وقتی این جملات را بیان می‌کرد قلبش دیوانه‌وار خودش را به سینه می‌کوبید؟ عاشق که نبود بود؟ چطور امکان دارد احساسات قلبش را نفهمد و این‌گونه دم به تله دهد؟ نه این عشق نیست! امکان نداشت. ربکا که توقع شنیدن این حرف‌ها را نداشت، اولین قطره اشکش خودجوش و لجوجانه از گوشه چشمش پایین چکید و تا زیرچانه‌اش امتداد یافت. غرورش له شد، خورد شد و شایان این را ندید... یا شاید هم دید! - تو... داری گریه می‌ک... نفهمید کی و چه زمانی دست ربکا بالا آمد و دستکش بوکسش به گونه‌اش اصابت کرد و او را پخش زمین کرد. تنها، صدای جیغش بود که فضای بسته اتاق را دربرگرفته و بی‌توجه به ناله شایان فریاد دلش را به گوش‌های لجبازش رساند. - ازت متنفر نیستم ولی دیگه عاشقت هم نیستم شایان جاوید! دیگه هیچ حسی بهت نخواهم داشت و امیدوارم یه روزی بشه که پشیمون بشی از گفته و نگفته‌هات! دستکش‌های دستش را به سرعت باز کرد، هردو را محکم روی زمین انداخته و مشتش را به سینه‌اش کوبید. - اجازه نمی‌دم دیگه این لعنتی برای لحظه لحظه نفس کشیدنت بتپه! دیگه اجازه نمی‌دم!
نمایش همه...
💎🩸 #بـــــرلـــــیـــــان‌خـــــونـــــی 🩸💎 #part202 درمانده و عصبی عرض سالن را بالا و پایین کرد و در آخر، با صدای سرفه‌های خشک ربکا یکجا آرام ایستاد و نگران به سمتش چرخید. هنوز هم روی زمین به حالت نیم خیز نشسته بود و سرش پایین بود. سرفه پشت سرفه و اشک... اشک می‌ریخت یا عرقِ حاصل از تمرین‌هایش بود؟ شایان چشمانش را بسته و دم عمیقی گرفت. نه؛ دختری که دوسال است دست آموز خودش است را خوب نشناخته بود. او گریه نمی‌کرد... اصلا گریه کردن را یاد نداشت. او تنها آموخته بود حسش را سرکوب کند و فقط بغض کند، لب ها و چانه‌اش بلرزند و دم نزند. - ربکا من... عذر... عذرمیخوام! ربکا همان‌طور که سرفه می‌کرد، پوزخندی زده و سرش را بلند کرد. شاید چشمان قهوه‌ای رنگ معشوقش بسته و لب‌هایش روی هم فشرده شده بودند، اما باز هم دل بی‌صاحبش برای جزء به جزء صورت شایان ضربانش بالا می‌رفت و عشقش ماننده آتشفشان فوران می‌کرد. فقط حیف که گدازه این آتشفشان، تنها دل خودش را می‌سوزاند و دل شایان را... پر از تنفر؟ شاید... - می‌دونی امید یعنی چی؟ پلک‌های شایان آرام و لرزان از هم فاصله گرفتند و نگاهش، در نگاه بی‌حس ربکا قفل شد. - امید یعنی ذره ذره عشقی که من تو قلبم به وجود آوردم و بی‌توجه به حس تنفرت، هر روز بیشتر از دیروز عاشقت شدم... و تو... دوباره بغض... دوباره لرزش چانه و لب‌هایش... دوباره به تپش افتادن قلب شایان و حسی که از سرش تا نوک پاهایش مانند عبور برق هزار ولتی، داشت. ربکا به سختی دستانش را تکیه‌گاه بدنش کرده و از جایش بلند شد و دقیق، روبه‌رویش ایستاد و زمزمه کرد. - و تو هربار... به هزار... هزار روش اون عشق‌و از دل من کندی و من دوباره درست مثل یه پازل اون‌و سرجاش گذاشتم. هردو در چشمان یک‌دیگر خیره بودند و هیچ‌کدام قصد کوتاه آمدن را نداشت.
نمایش همه...
💎🩸 #بـــــرلـــــیـــــان‌خـــــونـــــی 🩸💎 #part204 شایان دستی به گونه‌اش کشیده و با زبانش، طعم خون جاری شده از لب‌هایش را چشید و اخم‌هایش درهم فرو رفت. چرا هرجور با خودش دوتا دوتا چهارتا می‌کرد با خودش کنار نمی‌آمد که ضربان بالا آمده قلب و دمای بدنش علت‌دار است و حسی که فکر می‌کرد نامش تنفر است نیست؟ چرا این حسی که از شنیدن حرف‌های ربکا داشت برایش عجیب بود؟ دستی روی قلبش گذاشته و روبه شایان درونش زمزمه کرد«آروم بتب لعنتی! مگه افتادن دنبالت؟» چند نفس عمیق کشیده و از جایش بلند شد. روبه ربکای خسته و سرخ شده از عصبانیت ایستاد و تنها چند کلمه به زبان آورد. - این حقم بود، مرسی! خودش هم نفهمید چرا این را گفت.شاید بازهم دلایل الکی برای راضی کردن و نگذاشتن یک عذاب وجدان بزرگ، به اندازه سنگ روی دلش. هردو نگاهی به هم انداخته و سپس، شایان بی‌توجه به نفس نفس زدن ربکا و حال بدش، اتاق بوکس را ترک کرده و در مشکی رنگش را محکم به هم کوبید. ربکا با درد، سرش را میان دستانش گرفته و نمی‌دانست کجا تکیه بدهد و کمی آرام شود تا دردش تسکین پیدا کند. اما آیا این درد، با یک آرامش ظاهری خوب می‌شد؟ خودش که چشمش آب نمی‌خورد. با وجود گذشتن دقیقه‌ها، بازهم عرق از فرق سرش راه گرفته بود، از تیغه بینی‌اش فرو می‌چکید و تا زیر چانه‌اش راهش را باز کرده بود. سرش تیر بدی کشید که تا مغزاستخوانش را سوزاند و او را زمین گیر کرد. فریادی از فرط درد کشیده و بی‌حال روی زمین درازکش شد. نای تکان خوردن را نداشت، از خودش، از شایان و از این زندگی نکب‌وارش حالش به هم می‌خورد. شایان شاید هردفعه دست دل ربکا را رد می‌کرد و او را نادیده می‌گرفت، اما امروز، با آن حرف و کارهایش به او نشان داد که جز آشغال و زیردست، نه بیشتر و نه کمتر نیست. پلک‌هایش دیگر قدرت باز ماندن را نداشتند و او هم با کمال میل، به استقبال بسته شدنشان رفت. دنیا درمقابل چشم‌هایش تیره و تار شد و او از نزدیک شدن به مرگ لبخندی از عمق وجودش زد.
نمایش همه...
پارتی از آینده نزدیک یا دور رمان...😎 دست‌های سرد و لرزانم را گرفت و سرش را نزدیک سرم آورد. بغض راه گلویم را بسته بود... روزی او را زندانبان زندگی‌ام می‌دانستم و حال... نمی‌خواهم این زندان درهایش باز شود. با مکث کوتاهی چشم‌هایش را بست و بوسه‌ای محکم و پر از احساس روی پیشانی‌ام کاشت. چشم‌هایم غرق در لذت بسته شدند و بغضم با صدای بلندی شکست. بی‌آنکه فاصله بگیرد لب زد. - تو رو اول به خودت و بعد به عمو می‌سپارم... دست‌هایم را دور کمرش حلقه کرده و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. - منو به خودم نسپار... امانتدار خوبی نیستم! تنهام نزار... آرام پنجه‌هایش را در گوشت بازویم فرو کرد و مرا از خودش جدا کرد. خیره در چشمان یشمی رنگم، خم شد و روی هردو چشمم را بوسید. - نیاوش! وقت رفتنه... نمی‌شد کمی دیرتر می‌آمدی سینان؟ نمی‌شد اصلأ نمی‌آمدی و همین یکذره جانی هم که در بدنم مانده بود را نمی‌گرفتی؟ - الآن میام. می‌رود، می‌رود و قلبم را به هزارتکه تقسیم می‌کند. سرم را بلند کرده و خیره در تیله‌های قهوه‌ای رنگش، لب زدم. - جرأت بوسیدن منو داری؟ وای وایییی که قراره چی بشههههه😍😍😍🙈
نمایش همه...
💎🩸 #بـــــرلـــــیـــــان‌خـــــونـــــی 🩸💎 #part201 لب‌هایش را روی هم فشرد و با نگاه آتشینش که بی‌شک شایان را می‌سوزاند، خیره‌اش شد و سکوت کرد. شایان که انگار کلافه شده بود، پوزخندی زده و نگاهش را دزدید. - نمیگی نه؟ جنون‌وار خندید و در یک چشم به هم زدن، یقه ربکا را میان انگشتانش مشت کرد و او را محکم روی زمین کوبید که صدای ناله دردناکش با صدای فریاد شایان یکی شد و شیشه‌های سالن را به لرزه درآورد. - بهت میگم کدوم قبرستونی بودی؟ سرش ضربه خورده بود و دستانش جانی برای جدا کردن شایان نداشتند. - ش... شایان... - شایان و درد، شایان و کوفت... بهت میگم سر قبر کی رفته بودی؟ - به تو... هیچ ربطی... نداره! شایان بی‌رحم گلوی دخترک را میان انگشتانش فشرده و صورتش را دقیق نزدیک چهره کبود شده ربکا نگه داشت، از پشت دندان‌های قفل شده‌اش غرید. - می‌دونی که صبر من حدی داره و به وقتش تمام می‌شه، پس به نفعته که لال نشی و حرف بزنی! دِ زودباش! با فریادش، پلک‌های ربکا روی هم افتاد و سینه‌اش به خس خس افتاد. - دست... دستت... خفه... خفه شدم... ابروان درهم رفته شایان به سرعت به طرف بالا پریده و سریع به خودش آمد. در یک چشم به هم زدن که گلویش را گرفته بود، به همان سرعت هم رهایش کرده و کلافه دستی میان موهایش کشید و بدن بزرگش را از روی بدن نیمه‌جان ربکا بلنده کرده و صاف سرجایش ایستاد.
نمایش همه...
اینم از سرگردمون😌😍 خفن تر از ایشونم هست؟😎 #نیاوش #برلیان‌خونی
نمایش همه...
💎🩸 #بـــــرلـــــیـــــان‌خـــــونـــــی 🩸💎 #part200 - ببینم به فکر عشق از دست رفته‌ت هستی؟ گوشت با منه؟ می‌شنوی؟ میگم برای امروز کافیه! زودی دوش بگیر کار داریم. ربکا بی‌حال کیسه بوکس را در آغوش گرفت و سعی کرد تعادلش را حفظ کند. با وجود اینکه حالش گرفته و خسته بود، اما بازهم برای فرار از دست افکارش بی‌جان لب زد. - بازم... تمرین... می‌خوام! شایان که صدای او را درست نشنیده بود، با ابروان بالا رفته به سمتش چرخید و متعجب پرسید. - چی گفتی؟ ربکا دستانش را تکیه‌گاه بدنش کرد و به سختی خودش را از کیسه جدا و به سمت شایان چرخید. - گفتم... بازم تمرین می‌خوام! شایان پوزخندی زد و دستی میان موهای لخت کوتاه سرش کشید و گفت: - مطمنی با این حال خرابت بازم تمرین می‌خوای؟ ربکا دندان‌هایش را حرصی روی هم سایید و نفس‌زنان غرید. - من حالم خوبه تو نمی‌خواد نگران من باشی! شایان چند قدم به سمتش برداشت و با ابروان بالا رفته، کمی به طرف پایین خم شد و پرسید. - پس که اینطور! اگه حالت خوبه... چطوره بجای تمرین با این سوال شروع کنیم و تو هم بجای طفره رفتن جوابم‌و بدی؟ - شروع نکن! - می‌خوام شروع کنم و برای شروع کردن از تو اجازه نخواستم! ربکا که از صدای بلندش جاخورده بود، قصد رد شدن از کنارش را داشت که شایان گوشه لباس ورزشی‌اش را گرفت و به طرف عقب کشید، چندقدم جلو رفته را برگشت و به سختی تعادلش را برای ایستادن حفظ کرد. - دیروز کجا بودی؟ بدون هیچ حرف دیگری، یک‌راست سراغ اصل مطلب رفته بود و همین داشت ربکا را کلافه‌تر از قبل می‌کرد. او فقط تمرین بیشتر می‌خواست و شایان انگار این را نشنیده گرفته بود.
نمایش همه...
💎🩸 #بـــــرلـــــیـــــان‌خـــــونـــــی 🩸💎 #part198 گلاره مانند همیشه، سرزنده و پر انرژی به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد و به سمتم دویید. - جانم آقا! به طرف آراس چرخیده و پرسیدم. - چیزی از بوکس حالیته؟ پوزخندی زد و به طرفم چرخید. - می‌خوای حرصت‌و خالی کنی؟ متقابلاً پوزخندی زده و سکوت کردم. نفسش را با فشار بیرون فرستاد و از جایش بلند شد. همزمان با هل دادن موبایلش در جیب شلوارش زمزمه کرد. - خیلی وقته کار نکردم. با نگاهی به ساعت مچی‌ام، به طرف گلاره چرخیده و گفتم: - تاریکی رو تا پنج دقیقه دیگه آماده کن! عدد پنج را نشانش داده و تاکید کردم. - فقط... پنج دقیقه فهمیدی؟ دخترک سری تکان داده و به سرعت آنجا را ترک کرد. وقتش بود کمی، فقط کمی از حرصم را کاهش دهم‌. سوم شخص - تمرکز کن! جیغی از درد کشید و مشتش را محکم‌تر به کیسه بوکس کوبید. - محکم‌ و پرقدرت! این چیه؟ ربکا که دیگر کلافه شده بود و درد در تک تک سلول‌های بدنش پیچیده بود، فریادی از ته حنجره‌اش کشید و مشت محکمش را بی‌رحم، به کیسه بوکس کوبید. شایان نگاهش را با تکبر به او دوخت و غرید. - همینه! آفرین دختر! پاهایش سست و سرش به یکباره تیر بدی کشید. اما باعث نشد یک لحظه هم عقب بکشد و اجازه دهد مضحکه دست شایان شود. مشت‌هایش را بی‌رحمانه به کیسه بوکس می‌کوبید و نفس‌هایش را به شکل جیغ و فریاد آزاد و رها می‌کرد. باز هم حرف‌های دکتر مانند همیشه در ذهنش پخش شده بود و داشت از درون او را خراب می‌کرد. تومور بیش از اندازه رشد کرده بود و هرثانیه‌ای که می‌گذشت، زمان درمان را کمتر از قبل می‌کرد و ربکا قصدی برای کوتاه آمدن نداشت. - احتمال درمان شدنم چقدره؟
نمایش همه...
💎🩸 #بـــــرلـــــیـــــان‌خـــــونـــــی 🩸💎 #part199 دکتر نگاه پریشانش را از چشم‌های ناامید ربکا گرفت و زمزمه کرد. - اگه زودتر میومدی، شاید می‌تونستم بگم نود درصد امکان درمان شدنت هست اما... حالا شاید به زور به پنجاه درصد هم برسه! ربکا دستانش را مشت و سرش را پایین انداخت. این دوسال را که کنار شایان سپری کرده بود، خوب یاد گرفته بود احساساتش را سرکوب کند و غرورش را در اولویت قرار دهد اما حال... تنها چیزی که می‌خواست گریه بود و یک تنهایی بی‌انتها. - دخترم من بهت گفتم تا وقتش هست بیا و عمل کن. چرا کوتاه نیومدی؟ شاید اگه همون دوماه پیش قبول می‌کردی و تسلیم می‌شدی بهت صد درصد می‌گفتم پنجاه درصد احتمال خوب شدن‌و داری! ربکا پوزخندی زده و بی‌آنکه سرش را بلند کند گفت: - دکتر خودت الآن میگی به زور به پنجاه درصد می‌رسه... نگاهش را بالا آورده و خیره به پیرمرد نگران روبه رویش، لبخند تلخی زده و ادامه داد. - پنجاه درصد احتمال خوب شدن؟ چه فایده داره وقتی پنجاه درصد دیگه میگه مرگت حتمیه؟ الآن با دوماه پیش چه فرقی می‌کنه؟ فرقش تغییر درصدشه؟ دکتر سری تکان داد و تند گفت: - حرف منو بد متوجه شدی! ما اون درصد امیدوار کننده رو درنظر می‌گرفتیم نه مرگی که اگه بخواد بیاد، انسان رو حتی روی تخت گرمش هم پیدا می‌کنه...! - دکتر کیو می‌خوای امیدوار کنی؟ منی که دیگه از همه‌کس و همه‌چیز بریدم؟ دکتر کلافه و سردرگم، عینکش را از روی چشم‌هایش برداشت و آخرین جملاتش را، با آخرین امیدش بیان کرد. - حرفی نیست ولی اگه از راه رفتن توی این راه مطمنی، هم به چیزایی که از دست دادی فکر کن، هم به چیزایی که قراره از دست بدی... ربکا مردد سرش را پایین انداخت و برای لحظه‌ای در افکار خودش غرق شد و چیزی نگفت، پلک‌هایش را روی هم گذاشته و بغضش را فرو فرستاد. امید‌های دکتر را پرپر کرد وقتی که سرش را بالا آورد و مصمم لب زد. - من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم! فریاد دیگری کشید و مشتش را محکم به کیسه کوبید. آنقدر در افکار خودش غرق شده بود که صدا زدن‌های شایان را نمی‌شنید و همین باعث شد به سخره گرفته شود.
نمایش همه...