cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

ادبستان فرهنگ و اندیشه

برای بهتر زیستن، نیازمند بهتر اندیشیدنیم. اندیشیدن کیفی‌تر، یعنی تصمیم هایی خردمندانه‌تر و زیستنی شادتر، و این امر جز با پرداختن به هنر، ادبیات، فلسفه و روانشناسی میسر نیست. #کانال_ادبستان_فرهنگ_و_اندیشه

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
225
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

هر بار  که ‌ترانه ای ‌برایت سرودم  قومم‌ بر من تاختند! که چرا برایِ میهن، شعری نمی‌سرایی؟ و آیا زن، چیزی‌ به جز‌ وطن است؟ #نزار_قبانی @adabestanefarhangoandishe
نمایش همه...
در آن زمان که من درخت بوده‌ام زبانِ زندگی چه ساده بود به یک اشاره باد ترانه‌های برگ را به شب‌نشینی ستاره‌های شاد می‌رساند و ابر گریه‌ناک اگر دلش ز تشنگیِ خاک می‌گرفت سر به دوشِ کوه می‌گذاشت در آن زمان جوانیِ درخت گمانی از تبر نداشت !... #هوشنگ_ابتهاج @adabestanefarhangoandishe
نمایش همه...
جوانی که در آتشِ هورمون‌ها می‌سوزد در شگفت است از اینکه در امیال جنسی آزادی مطلق ندارد؛ و اگر عادات، اخلاقیّات یا قوانین او را محدود نسازد شاید زندگی را بر باد دهد و این قبل از آن خواهد بود که به عقلِ کامل برسد و بفهمد که شهوت رودی آتشین است که باید با صدها مهار و مانع رام شود وگرنه فرد و گروه را به کام می‌کشد. نویسنده: ویل دورانت کتاب: درس‌های تاریخ فصلِ: سرشتِ آدمی و تاریخ ترجمه: محسن خادمی نشر ققنوس @adabestanefarhangoandishe
نمایش همه...
🍁اول مهرماه، زاد‌روز #حسین_منزوی گرامی‌باد🍁 پاییز کوچک من، پاییز کهربایی تبریزی­ هاست که با سماع باد تن را به پیچ و تاب جذبه تن را به رقص می­ سپرند و برگ­ های گر گرفته که گاهی با گردباد مخروط واژگونه­ ای از رنگ­ اند و گاه ماهیان شتابانی در آب­ های باد پاییز کوچک من، وقت بزرگ باران­ ها باران، جشن بزرگ آینه­ ها در شهر باران که نطفه می­ بندد در ابر حیرت درخت­ های آلبالو را می­ گیرد، و من غم بزرگ باغچه را از شادی حقیر گلدان­ ها زیباتر می­ یابم. پاییز کوچک من، گنجایش هزار بهار، گنجایش هزار شکفتن دارد وقتی به باغچه می­ نگرم روح عظیم «مولانا» را می ­بینم که با قبای افشان و دفتر کبیرش زیر درخت­ های گلابی قدم می­ زند و برگ­های خشک زیر قدم­هایش شاعر می­ شوند وقتی به باغچه می­ نگرم «بودا» حلول می­ کند در قامت تمام نیلوفرها وقتی به باغچه می­ نگرم پاییز «نیروانا» ست پاییز نی زنی است که سحر ساده­ ی نفسش را در ذره­ های باغ دمیده است و می ­زند که سرو به رقص آید پاییز کوچک من دنیای سازش همه رنگ­ هاست با یکدیگر تا من نگاه شیفته­ ام را در خوش­ترین زمینه به گردش برم و از درخت­ های باغ بپرسم خواب کدام رنگ یا بی رنگی را می­ بینند در طیف عارفانه­ ی پاییز؟🍁🍂🍁🍂🍁🍂 #حسین_منزوی @adabestanefarhangoandishe
نمایش همه...
انا لست حزینة انا حزن العالم! ففي صدري وطن یبکي.. من اندوهگین نیستم خودْ اندوهِ جهانم و سرزمینی در سینه‌ام گریه می‌کند... #غادة_السمان @adabestanefarhangoandishe
نمایش همه...
بعضی آدم‌ها هستند که شاید همه کتاب‌های خوب را نخوانده باشند اما چند تا کتاب را خوب خوانده‌اند؛ در هفته چند ساعتی مطالعه می‌کنند؛ شاید در یک فصل فقط یک دست لباس تن‌شان باشد٬ اما هر هفته که ببینی‌شان٬ یک حرف تازه برای گفتن دارند؛ حرفی که می‌تواند مسیر زندگی‌ات را عوض کند، حتی اگر خودشان هم ندانند، می‌توانند تو را با کتابی آشنا کنند که شروع یک فصل جدید در زندگی‌ات باشد؛ یا فیلمی به تو معرفی کنند که یک دنیای تازه پیش روی تو قرار بدهد. این آدم‌ها در زندگی نقش کسی را بازی نمی‌‌کنند، تو هم مجبور نیستی نقش کسی را پیش‌شان بازی کنی، این آدم‌ها به تو «نقش» نمی‌دهند٬ به تو «نقشه» می‌دهند تا داستان زندگی‌ات را به پایانی برسانی که شایستگی‌اش را داری ... بعضی آدم‌ها هستند ميتوانند به تو بگویند چه جوری می‌شود گاهی گوشه اتاقت نشسته باشی و سیر آفاق کنی نه این که همه خیابان‌ها و پارک‌ها را بگردی و خودت را گم کنی و برگردی! بعضی آدم‌ها هستند که به چیزی فراتر از ویترین مغازه‌ها نگاه می‌کنند، به افقی دورتر از دور هم بودن و خوش بودن، این آدم‌ها بیش‌تر از با هم بودن به با هم رفتن فکر می‌کنند! بعضی آدم‌ها هستند که همین جوری غمگین نمی‌شوند غم‌های‌شان دلایلی دارد که برای خیلی‌ها خنده‌دار است! این آدم ها برای هر کارشان دلیل دارند، به‌محض این که بگویی "چرا؟" چیزی از «دلم می‌خواهد» و «دلم خواست» نمی‌ شنوی؛ برای تو دلیل دارند! این آدم‌ها به‌جای این که تو را هم در روزمره‌گویی بی‌هدف‌شان غرق کنند به تو بال می‌دهند تا باهم پرواز کنید! شناختن این «بعضی از آدم‌ها» کار سختی نیست چون حرف‌های آدم‌ها، شوخی‌های آدم‌ها، دغدغه‌های‌شان، شادی‌هایشان، غصه‌های‌شان، تفریح‌های‌شان و ... با همه گذشته فرق دارد اگر يافتيد هرگز وجودش را دست کم نگیرید! نویسنده: ناشناس @adabestanefarhangoandishe
نمایش همه...
#وانهاده #سیمون_دوبوار ترجمه: ناهید فروغان #قسمت_پایانی فکر نمی کردم روزی مجبور خواهم شد از خودم به عنوان یک مقصر دفاع کنم؛ دخترانم باعث مباهات من بودند. از او پرسیدم: - درباره من چه فکر می‌کنی؟ با حیرت به من نگریست. - می‌خواهم بگویم چطور مرا توصیف می‌کنی؟ - خیلی فرانسوی هستی. آنطور که اینجا می‌گویند خیلی سافت( ملایم، نرم) هستی. خیلی هم آرمان گرایی. قدرت دفاع نداری، این یگانه نقص توست. - یگانه؟ - البته. سوای آن، تو سر زنده، با نشاط و جذابی. خیلی مختصر بود، منظورم توصیف اوست. تکرار کردم: - سر زنده، با نشاط، جذاب.... ناراحت به نظر می‌رسید: - خودت را چطور توصیف می‌کنی؟ - مثل مرداب. همه چیز در آن غرق می‌شود. - خودت را پیدا خواهی کرد. نه، و شاید این از همه بدتر باشد. فقط الان است که در می‌یابم واقعا چقدر برای خودم احترام قائلم. ولی موریس همه کلماتی را که سعی می کنم با آنها این احترام را توجیه کنم، نابود کرده. قاعده‌ای که دیگری و خودم را بر اساس آن داوری می‌کردم نفی کرده. هیچ وقت فکر نکرده بودم که به آن اعتراض کنم؛ یعنی به خودم اعتراض کنم. حالا از خودم می‌پرسم: به چه عنوان زندگی درونی و معنوی را به زندگی دنیوی و تعمق را به خوشگذرانی‌ها و فداکاری را به بلندپروازی ترجیح داده‌ام؟ کاری نداشته‌ام جز اینکه بر گرد خود خوشبختی بیافرینم. حالا نه موریس را خوشبخت کردم و نه دخترانم احساس خوشبختی می‌کنند. خوب؟ دیگر چیزی نمی‌دانم. نه فقط نمی‌دانم چه کسی هستم، این را هم نمی‌دانم که چطور باید باشم. سیاه و سفید در هم رفته‌اند، جهان معجونی است و من دیگر پیرامونی ندارم. چطور می شود بدون ایمان به چیزی، یا به خودم، زندگی کنم؟ لوسین از اینکه من تا این حد کم، به نیویورک علاقمند شده‌ام خیلی حیرت کرد. پیش از آن زیاد از پوستم خارج نمی‌شدم. ولی وقتی اینکار را می‌کردم به همه چیز توجه داشتم، منظره ها، مردم، موزه ها، خیابانها... حالا جسدم. جسدی که هنوز چند سال تا به گور رفتنش باقیست. وقتی صبح چشمانم را می گشایم می گویم باز یک روز دیگر شروع شد و به نظرم می‌رسد که تمام کردن روز غیر ممکن است. دیروز در وان حتی بلند کردن دستم برایم دشوار بود؛ چرا دستم را بلند کنم؟ چرا قدم بر دارم؟ وقتی تنها هستم دقیقه‌ها در حاشیه پیاده رو می‌مانم. کاملا فلج. 23 مارس فردا به پاریس بر می‌گردم. گرداگرد شب همیشه همان‌گونه سنگین است. تلگراف زده‌ام تا بخواهم موریس به "اورلی" نیاید. شهامت روبرو شدن با او را ندارم. خانه را ترک کرده است. بر می‌گردم و او رفته است. 24 مارس کولت و ژان پیر منتظرم بودند. شام در خانه آنها صرف شد. مرا تا اینجا همراهی کردند. پنجره تاریک بود. همیشه تاریک خواهد ماند. از پلکان بالا رفتیم. چمدان ها را در نشیمن گذاشتند. نخواستم کولت پیشم بماند؛ باید عادت کنم. پشت میز نشستم. همانجا نشسته‌ام و به این دو در نگاه می‌کنم؛ دفتر کار موریس و اتاقمان... بسته‌اند. دری بسته. چیزی پشت در کمین کرده است. اگر تکان نخورم باز نخواهند شد. بی‌حرکت ماندن، برای همیشه. متوقف کردن زمان و زندگی. ولی می‌دانم که تکان خواهم خورد. در به آرامی باز خواهد شد و آنچه پشت در است را خواهم دید. آینده. در، به آینده باز خواهد شد؛ به آرامی و به طور حتم. بر آستانه آن ایستاده‌ام. جز این در و آنچه پشت آن کمین کرده، چیزی ندارم. می‌ترسم و نمی‌توانم کسی را به کمک بخواهم. می ترسم.... پایان.... @adabestanefarhangoandishe
نمایش همه...