cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

YOUR SMİLE ♥️

لبخند طُ را به دنیا ندهم✨ با عطر هوایت به رویا بروم🌝🌚 • • To write📝 SaRa[Sama & Raha]🖇 Typing📖 Your Smile♥️ 𝗧𝗵𝗲 𝗘𝗻𝗱📓 Yek negah kafist💫

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
404
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

نمایش همه...
Caffe Nashenas

《ناشناس♥️Your Smile》 * * 🔎💥برای وانشاتِ اسمات، هشتگ Smot_Shot رو سرچ کنید Raha💜

https://t.me/BiChatBot?start=sc-72127-Ex4bfnw

Sama💚

https://t.me/BiChatBot?start=sc-77539-uMbyLSk

🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡‌ 🧡 Part_68 Amir_ با حس سوزش شدیدی روی دستم به خودم اومدم... نگاهی به بدنم انداختم که کاملا قرمز شده بود و روی دستم که سوزش بیشتری داشت و خون مرده شده بود انداختم... با لیف افتاده بودم به جون بدنم! شیر آب رو بستم و همونطور که آب از بدنم چکه میکرد از حموم خارج شدم... من دارم میلرزم! نمیدونم این لرز بخاطر سرد بودن اتاقه یا خاطره ی وحشتناکی که مرور کردم؟ از کمدم حولم رو برداشتم و تنم کردم... دست هام رو به حالت ضربدر روی بازو هام گذاشتم و خودم رو بغل کردم و توی اتاق قدم زدم... دستی بین موهای خیسم کشیدم و بی قرار تر از قبل به قدم زدن ادامه دادم... نه اینطوری نمیشه! با یاد دفترچم مردد و غمگین به میزم نگاه کردم آروم به سمت میزم رفتم و دفترچه و قلمم رو برداشتم به سمت تختم رفتم و با نیم نگاهی به ساعت، همونجا نشستم "ساعت پنج و پنجاه و هشت دقیقه صبحه و من تنهام و سردمه! تنهاییم به خاطر خالی بودن خونه نیست، سردمه، ولی علتش خیس بودن تنم نیست! تنهام چون هیچکسی رو ندارم که بتونه مرحم زخم های روحم باشه حتی کسی که بهم گوش بده رو هم ندارم همیشه همینطور بوده... من همیشه تنهام! امشب که شب مرگم رو مرور کردم هم تنها تر از همیشه ام! بازم باید خودم، خودم رو تسکین بدم... بازم باید خودم، خودم رو بغل کنم و باز هم خودم باید به خودم بگم..... چی بگم؟ بگم آروم باش؟ بگم درست میشه؟ شاید... ولی کِی؟ کِی درست میشه؟ چی میتونه باعث بشه که از این حالی که شبیه به مرگ میمونه فاصله بگیرم؟ یا چه کسی میتونه حالِ دلم رو خوب کنه؟ اصلا کسی پیدا میشه؟ سرمایی هم که حس میکنم از همین تنهایی نشات میگیره به فرض رهام الان اینجا بود... اون میتونست منو از این حال شبه مرگ نجاتم بده؟! بعید میدونم!" دفترچه رو بستم و همراه با قلمم توی کشوی میز کنار تخت گذاشتم... از جام بلند شدم و به سمت بالکن رفتم... خورشید کم کم داشت هوا رو روشن میکرد... حولم رو با لباس های بیرون عوض کردم و تا خواستم از اتاق خارج شم چشمم به لباس های رهام افتاد... چرا باید به این فکر کنم که لباساش رو به خودش برنگردونم؟! چرا عطرش ته دلمو قلقک داد؟! برگشتم سمت تختم و بالشتم که هنوز پیرهن رهام روش بود رو بغل کردم... پلک هام رو هم افتاد و تنها چیزی که در لحظه حسش کردم امنیت بود... یعنی خاطرش هم باعث امنیتم میشد؟! چشم هام رو باز کردم و بالشت رو گذاشتم سرجاش... حالا که عطرش میتونست ۱ در هزار حالمو عوض کنه نمیخوام از دستش بدم! بی توجه به اینکه موهام کمی نم دار بود و تازه از سرماخوردگی تموم شدم... گوشی و کلید هام و وسایلم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون... از پارکینگ خارج شدم و بلوتوث گوشی رو به ماشین وصل کردم... آهنگ بی کلامی با ولوم کم پلی کردم و شیشه صندلی شاگرد رو دادم پایین... دستم رو تکیه گاه سرم کردم و با اون یکی دستم فرمون رو هدایت میکردم... حالا که توی بازداشت بود ترس از اینکه دوباره باهاش روبه رو بشم رو نداشتم!
نمایش همه...
🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡‌ 🧡 Part_67 Amir_ به قدری سرد بود که ناخودآگاه جیغ کشیدم _ نکننننن! سرده نکنننننن کیارش: به درککککک! دفعه اخرت باشه سر من داد میزنی... اشکام همینطور میریختن و به خاطر سرمای صورتم، گرمای اشکام پوستم رو میسوزوند _ خواهش میکنم ولم کن کیارش: ولت نمیکنم تازه سادیسممو دارم حس میکنم! شدت اشکام بیشتر شد... گناه من چی بود که باید تقاص روانی بودنشو پس میدادم؟! آب رو بست و شیرجه زد سمتم... با یه دست موهامو محکم چنگ زد و با یه دست گردنمو گرفت طوری که میخواست خفم کنه کیارش: بگو چشم دست بردم سمت دستاش تا خودم ازاد کنم _ ولم کن فشار دستش روی گردنم بیشتر شد و درد ریشه موهام بیشتر... سرم داد زد کیارش: خفههههه شو بگو چشممممم هق بلندی زدم و گفتم _ چشم یهو ولم کرد و رفت بیرون... دندوم هام بهم برخورد میکردن و جونی برای تکون خوردن نداشتم... تنم درد میکرد! حس کثیفی داشتم! آب گرم رو باز کردم که یهو اومد توی حموم و دیدم سشوار دستشه! به برق زد و روشنش کرد و گرفت سمتم... آب رو بست و محکم مچ هامو قفل هم کرد و مانع از تقلاهام میشد... هر چند که جونی توی تنم نمونده بود تا از خودم دفاع کنم... باد سرد به بدنم خیسم میخورد و موهای تنم سیخ میشد _ سرده نکن! کیارش: یکم خنک شو! همچنان سشوار رو گرفته بود که یهو خاموشش کرد و رفت بیرون... تکیه دادم به دیوار و جون تکون خوردن نداشتم... نگاهم به مچ کبودم افتاد... اشکام ریخت و دست لرزونم رو بلند کردم که برگشت و توی دستش یه قاشق بود... کمی مکث کرد و گفت کیارش: حالا گرم شو... و قاشق رو انداخت روی رون پام که از شدت داغیش جیغ کشیدم... آشغال قاشق رو داغ کرده بود... هق زدم و گفتم _ نکن همه جام درد میکنه خنده بلندی کرد که با صدای تلفن خونه خندش محو شد کیارش: مگه نگفتی چند ساعت دیگه میان؟ با ترس سر تکون دادم رفت تلفن رو اورد و داد دستم کیارش: پسر حرف گوش کن به کسی نمیگی فهمیدی؟ وگرنه همینجا میکشمت! با همون ترس فقط سر تکون دادم جواب دادم و م.ا: الو امیر؟ صدای مامان رو که شنیدم بغضم شکست _ مامان؟ با لحن نگران گفت م.ا: جانم امیر چیشده؟ _ مامان من... یهو گوشی رو ازم گرفت و عربده کشید کیارش: میکشمتتتتتتت و تلفن رو محکم به زمین کوبید که شکست و تیکه تیکه شد... موهامو محکم گرفت و سرم رو فرو برد توی فرنگی... لحظات وحشتناکی بود و دوست داشتم بمیرم تا تموم شه... یهو سرم رو از آب اورد بیرون و گوشم رو گاز گرفت کیارش: پدرسگ چرا انقدر خوش طعمی؟؟؟ دوباره سرمو کرد توی آب و با سوختن باسنم فهمیدم که محکم زده... انقدر بدنم تحلیل رفته بود جون نداشتم تا تشخیص بدم کدوم قسمت بدنم درد میکنه؟! کم کم چشام داشت سیاهی میرفت... که دوباره سرمو اورد بیرون چند تا سیلی پشت سر هم زد توی صورتم کیارش: نخواب ببیینم حالا حالا ها کار داریم! محکم مچ دستامو گرفت و کشیدم دنبال خودش... انداختم روی زمین سرد... پناهگاه میخواستم! چرا کسی نمیاد به دادم برسه؟! کیارش: پاشو گریههههه کننننن با نعره ای کشید لرزیدم و بی اراده هق زدم... از موها گرفت و محکم کوبید به کنار قفسه ای که توی نشیمن بود... کم کم چشام سنگین شد... بلاخره درد تنم رو کمتر حس میکردم... آخرین چیزی که فهمیدم صدای عربده یه مرد آشنا بود... Amir_🔚
نمایش همه...
🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡‌ 🧡 Part_66 Amir_ از قبل یه صندلی اضافه کنار میز تحریرم گذاشته بودم کیارش: بیا بشین ببینم دقیقا اشکالت چیه؟ کتابم رو باز کردم و مبحث رو نشونش دادم شروع به توضیح دادن کرد و بعد گفت کیارش: متوجه شدی؟ _آره ممنون کیارش: خب حالا این یکی رو تو حل کن سری تکون دادم و نگاهی به صورت سوال انداختم و خواستم حلش کنه که دستش رو روی رون پام حس کردم توجهی نکردم و به حل کردن ادامه دادم ولی حرکات دستش روی پام به قدری آزار دهنده بود که نمیذاشت تمرکز کنم _دستتو بردار دستش رو بر نداشت ولی به سمت زانوم برد و همونجا ثابت نگهش داشت کیارش: تخت بزرگی داری! بی توجه به حرف عجیبش دوباره حواسم رو جمعِ سوال کردم ولی این بار به سمت من نشست و انقدر روی صندلی جلو اومد که برجستگی بین پاهاش به کنار رونم چسبید چشمام از تعجب گرد شد با این حال واکنشی نشون ندادم ولی انگار این براش کافی نبود بدنش رو حرکت داد و خودش رو به رونم مالید... یک دستش رو به سمت قسمت داخلی پام و دست دیگش رو روی کش شلوارم گذاشت و سعی کرد ببرتش داخل شلوارم _داری چیکار میکنی؟ کیارش: هیچی و همزمان فشاری به باسنم وارد کرد _این کار رو نکن کیارش: چه کاری؟ چشمام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم از جام بلند بشم ولی اون هم همزمان باهام بلند شد و از پشت چسبید بهم در حالی که دست و پام از شدت اضطراب بی حس شده بود تقلا کردم تا ولم کنه _کیارش داری منو میترسونی این چه کاریه آخه کیارش: چیزی نیست... این یه بازیه ۲ نفرس! _خواهش میکنم ولم کن کیارش: ولت نمیکنم... آروم باش دستمو کشید و میخواست ببره رو تخت... واقعا ازش ترسیده بودم و میخواستم برم بیرون از اتاقم... درو باز کردم و دستمو رو روی چهارچوب در گذاشتم تا خودم از حصار دستاش آزاد کنم که کیارش محکم درو هل داد و دستم موند لای در... فریاد بلندی کشیدم که با سوختن سمتی از صورتم لال شدم کیارش: خفه شو! نفهمیدم کِی اشکام ریخت _ این کارو نکن دستم که لای در مونده بود رو محکم گرفت و برد سمت دهنش و گاز محکمی گرفت! این رسما دیوونه شده! با فریاد تقلا میکردم دستمو از حصار دندون هاش بیرون بکشم و ولی با هر تقلام فشار دندون هاش رو بیشتر میکرد... یهو دهنشو باز کرد و گفت کیارش: عذاب دادنت بیشتر حال میده! کمربندشو در لحظه باز کرد و شروع کرد به زدنم... توی اتاقی که فضای انچنانی نداشت سعی میکردم ازش فرار کنم... خدایا چرا گیر این وحشی افتادم؟! یهو از پشت هردو دستم رو با یک دستش گرفت و روی میز قفل کرد با دست دیگش هم گردنم رو فشار داد جوری که یک طرف گونم به میز چسبید و از روی شلوار خودش رو بهم مالید سعی کردم دستم رو ببرم عقب و از خودم دورش کنم اما زورم بهش نرسید! اشک هام صورتم رو خیس کرده بودن _کیارش داری اذیتم میکنی خواهش میکنم ولم کن کیارش: خفه شو! صدای گریه هات داره میره رو عصابمممم!!!! _ ولم کنننننن عربده ای کشید که تو جام لرزیدم کیارش: توی مدرسه همه از این باسن فیض بردن به من که رسید میگی ولم کن؟ _چی داری میگی واسه خودت؟ کیارش: خفه شو دستی که روی گردنم بود رو برداشت اول صدای زیپ شلوارش به گوشم خورد و بعد از اون دستش که به کمرم چنگ زد و شلوار و لباس زیرم رو تا زانو هام پایین کشید نباید این اتفاق می افتاد نباید _کیارش ازت خواهش میکنم این کار رو نکن مگه ما دوست نیستیم؟ انگار دیگه صدام رو نمیشنید منو برگدوند و انداخت روی تخت کمربندش محکم روی باسنم فرود اومد کیارش: جووون من چطوری تا الان صبر کردم؟ خم شد کمرمو محکم گاز گرفت و پشت بندش با کمربند کمرمو کبود کرد... گز گز کردن کمرم یه طرف و صدای خنده های نحسش یه طرف... کتفمو گاز های محکم میگرفت و بی جون تقلا میکردم.. میتونستم برجستگی بین پاهاش رو حس کنم و..... شد اونچه که نباید میشد! دردی که اول توی باسن و بعد تمام بدنم پیچید و باعث شد چشمام سیاهی برن... حرکات خشنش باعث پرش بدنم شد... محکم ضربه زد و یهو ازم کشید بیرون... انگار تک تک عضلاتم فلج شدن حتی عضلات صورتم، به اندازه ی پلک زدن هم تکون نمیخورن و فقط اشک هام هستن که گونه هامو خیس میکنن کیارش: حسابی حال کردی نه؟ گردنم رو گرفت و سرم رو از تخت فاصله داد و دوباره کوبیدش کیارش: با توام توله سگ! انقدر حال کردی که نمیتدنی حرف بزنی ها؟ با آخرین جونی که توی بدنم بود گفتم _ ولم کن از روی کمرم بلند شد و موهامو کشید و وادارم کرد همراهش برم... چون اگه راه نمیومدم قطعا موهام کنده میشد... یهو چسبوندم به دیوار و لاله گوشم بین دندونش گرفت و نفس عمیق کشید... از جدا شد و دوباره موهامو گرفت انداختم توی حموم و دوش دستی رو برداشت... آب سرد رو باز کرد و گرفت سمتم...
نمایش همه...
پارت بعدی ۳ شنبه صبح...🤍💙
نمایش همه...
‌ بلاخره گذشته امیر رو شد🚶🏻‍♂ هر حرفی باشه در خدمتیم🍀✨ Raha💜 https://t.me/BiChatBot?start=sc-72127-Ex4bfnw Sama💚 https://t.me/BiChatBot?start=sc-77539-uMbyLSk https://t.me/joinchat/T4eNqFWDslAi4eQw
نمایش همه...
Caffe Nashenas

《ناشناس♥️Your Smile》 * * 🔎💥برای وانشاتِ اسمات، هشتگ Smot_Shot رو سرچ کنید Raha💜

https://t.me/BiChatBot?start=sc-72127-Ex4bfnw

Sama💚

https://t.me/BiChatBot?start=sc-77539-uMbyLSk

🖤🧡🖤🧡🖤🧡🖤🧡🖤 🧡🖤🧡🖤🧡🖤🧡🖤 🖤🧡🖤🧡🖤🧡🖤 🧡🖤🧡🖤🧡🖤 🖤🧡🖤🧡🖤 🧡🖤🧡🖤 🖤🧡🖤 🧡🖤 🖤 Part_65 Ravi_ در خونه رو باز کرد و بی رمق رفت داخل... چند ثانیه به داخل خونه نگاه کرد... بازم ترس از تنهاییش توی تو خونه برگشته بود! در رو قفل کرد و چند ثانیه پیشونیش رو به در تکیه داد... خستگی امشبش به اندازه همون روز تلخ بود! کلید خونه و سویچ ماشین رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت و به سمت اتاقش رفت... هوا تقریبا گرگ و میش بود که نگاهی به ساعت روی دیوار که 4:40 رو نشون میداد انداخت... احساس خفگی داشت پس در بالکن رو باز کرد... "آروم باش چیزی نیست" "خواهش میکنم ولم کن" "ولت نمیکنم... آروم باش" دست هاشو روی گوشش گذاشت تا بلکه نشنوه ولی بی فایده بود! "دیگه داری میری رو اعصابم... توی مدرسه همه از این باسن فیض بردن به من که رسید میگی ول کن؟" نمیخواست گریه هاش رو کسی ببینه اما امروز نتونست مانع اشک هاش بشه...! به سمت حموم دوید و لباس هاش رو در آورد و بدون اینکه توجه کنه دمای آب سرده یا گرم زیر دوش ایستاد و سعی کرد به چیزی جز جریان آب فکر نکنه... ولی نشد! چشم هاشو محکم بست "پسره ی هرزه... توی خونه من یه نره خرِ بی کس و کار و میاری و باهاش میخوابی؟" "ولی اون به زور...." "هرزگیتو توجیه نکن...تو باهاش خوابیدی!" "این بدن رو انقدر باید شست که چند لایه پوست کامل کنده بشه بلکه اون کثیفی از بین بره" صدای پدرش توی ذهنش پخش شد و با یاد حرفش برس بدن رو برداشت و روی بدنش کشید ولی این کار نه تنها کمکی نکرد... بلکه فقط از وسط طوفان بیرونش کشید و پرتش کرد وسط سیلاب خاطرات تلخ... از ته دل هق زد و زانوهاشو بغل کرد... Amir_ 🔙 لبخندی روی لب هام نشوندم و در رو باز کردم _سلام خوش اومدی با لبخند کجی نگاهی به سر تا پام انداخت کیارش: سلام ممنون از جلوی در کنار رفتم تا بیاد داخل _چای یا قهوه؟ کیارش: چای لطفا _ بشین الان میارم نشست و من به سمت آشپزخونه رفتم کیارش: از چایی ای که تو ریخته باشی نمیتونم بگذرم ابروهام بالا رفت ولی چیزی نگفتم... چایی رو ریختم و به سمت نشیمن رفتم و بعد از گذاشتن چای روی میز کنارش روی مبل رو به روش نشستم کیارش: چه خونه ساکتی دارین! _به خاطره اینه که کسی خونه نیست... وگرنه الان خواهرم با جیغ جیغاش خونه رو گذاشته بود رو سرش تک خنده ای کرد کیارش: خوبه! قلپی از چاییش خورد و یهو از جاش بلند شد کیارش: پاشو بریم سر کارامون _اما چاییتو کامل نخوردی لیوان رو برداشت و باقی مونده ی چایی رو کامل سر کشید کیارش: خوبه؟ چیزی نگفتم و سعی کردم نگاهم متعجبم رو پنهان کنم... دستم رو گرفت و بلندم کرد کیارش: راستی خانوادت کی برمیگردن؟ همونطور که به سمت اتاقم میرفتیم دستش رو روی قسمت پایین کمر و پهلوم گذاشت _نمیدونم فکر کنم دو یا سه ساعت دیگه کیارش: عالیه! _ چطور مگه؟ کیارش: هیچی همینطوری نمیشد منکر نگاه و لحن شیطانیش شد...
نمایش همه...
ادامه_پارت_64 سرمو بلند کردم و اشکام رو پاک کردم _ من نمیخوام همکارم چیزی بیشتر از اینکه این (با دستم به کیارش اشاره کردم) مزاحمم شده بفهمه... خواهش میکنم ازتون یعنی نمیخوام بفهمه که... پرید وسط حرفم بازپرس: فهمیدم... با قاضی در این ارتباط صحبت میکنم نگران نباشید نگاهم که به نگاهش افتاد چهار ستون بدنم لرزید! پوزخندی زد و به فارسی گفت کیارش: اگه برگردیم به اون روز... زندت نمیزاشتم... شایدم میزاشتم ولی باهات حال میکردم بلند شدم به فرانسوی سرش داد زدم _ خفه شو عوضی افسرها اومدن داخل و منو به بیرون هدایت کردن 🇫🇷⏹
نمایش همه...
🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡👱🏻🧡 🧡👱🏻🧡 👱🏻🧡‌ 🧡 Part_64 Amir_ توی اتاق نشسته بودیم که تقی به در خورد و پشت سرش صدای "بفرمایید" ۲ تا افسر که بازو های کیارش رو گرفته بودن اومدن داخل... با نگاهی که نفرت ازش میبارید نگاش میکردم... اونم انگار، یه بچه ۵ساله به اسباب بازیش نگاه میکنه! همونقدر خوشحال... و در عین حال شیطانی! تلو تلو میخورد و افسر ها با چندش نگاهش میکردن... نشست روی مبل جلوی من! وحشت همیشگی، کل وجودمو گرفت و سعی میکردم نگاهش نکنم! - - - - - - - - بازپرس: بسیار خب جناب مقاره، آقای کیارش سام نژاد شما رو از کجا میشناسه؟ با یادآوری اون روز سرمو انداختم پایین و بین دستام گرفتم _ما هم مدرسه ای بودیم ولی اون سال آخری بود برای همین بعد از تموم شدن سال تحصیلی دیگه ندیدمش و ازش بی خبر بودم تا اینکه چند وقت پیش به صورت اتفاقی همدیگرو دیدیم و توی این مدت این دومین باری بود که مزاحمم شد بازپرس: اون موقعی که هم مدرسه ای بودین اذیتتون کرده بود؟ _بله بازپرس: بیشتر توضیح بدید... ازتون میخوام هر اتفاقی که افتاده رو تعریف کنید چون ایشون چند شکایت و پرونده ی دیگه مبنی بر مزاحمت و تجاوز داره به همین علت قطعا صحبت های شما در روند و نتیجه ی دادگاه تاثیر خواهد داشت لب هامو روی هم فشار دادم... یعنی میشد که این بار چند سال زندان بره و من نفس راحت بکشم؟! _خب... خب توی مدرسه تا حدودی همدیگرو میشناختیم و گاهی اوقات هم با هم حرف میزدیم... یکبار من یک اشکال درسی داشتم... ازش خواستم که کمکم کنه... پس با همدیگه قرار گذاشتیم که عصر همون روز به خونم بیاد و درس رو بهم توضیح بده نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم صحنه هایی از اون روز نحس داشتن توی ذهنم پخش میشدن و باعث سردردم میشدن _وقتی که اومد نگاه عجیبی بهم داشت و وقتی فهمید که کسی خونه نیست رفتار های عجیب تر هم بهش اضافه شد و... بغضم گرفت با یادآوری مظلومیت اون روز! _ ازش خواستم که دیگه اون کار ها رو ادامه نده... بهش گفتم که داره اذیتم میکنه ولی اون هیچ توجهی نکرد و بیشتر و بیشتر پیش رفت دستمو بین موهام فرو بردم و کمی کشیدمشون عقب و یه قطره اشک از چشمم چکید بازپرس: به طور کامل باهاتون رابطه برقرار کرد؟ لبام لرزید و غرورم دوباره شکست... انگار فهمید که حال خوشی ندارم به همه گفت از اتاق خارج شن و من موندم و بازپرس و کیارش _ بله کیارش: اما ارضا نشدم همش چند دقیقه بود بازپرس: خفه شو این بار لحنش فرق کرد بازپرس: فقط همون یکبار؟ از اونجایی که هم مدرسه ای بودین باز هم موقعیتی پیش اومد که اذیتتون کنه؟ _ روز های بعد هم چند باری قصد اذیتم رو داشت ولی هر بار به طریق های مختلف نجات پیدا کردم تا اینکه سال تحصیلی تموم شد و اون چون سال آخری بود از مدرسه رفت و همونطور که گفتم ازش بی خبر بودم تا اینکه چند وقت پیش همدیگرو دیدیم بازپرس: درباره ی این تعرض با کسی حرف زدین؟ اشکام پشت سرهم ریختن و گلوم بیشتر درد میکرد _ پدر و مادرم بازپرس: خانوادتون اقدامی برای گزارش این مسئله به پلیس انجام دادن؟ سرم رو به معنی "نه" تکون دادم... چه دلِ خوشی داشت! اون کسی که اسم پدر رو یدک می‌کشید... جوری بدن آسیب دیدم رو زیر باد کتک گرفت که تا یک هفته توانایی تکون خوردن از جام رو نداشتم... بعد میومد برای اینکه حقم رو بگیره شکایت میکرد؟! بازپرس: چرا اقدامی نکردن؟؟ بی صدا هق زدم _ نمیدونم کمی مکث کرد و گفت بازپرس: دیدار های اخیرتون به چه صورت بوده؟ _یکبار توی کلاب و یکبار هم امشب بازپرس: رفتارش تو کلاب چطوری بود؟ _باز هم میخواست اذیتم کنه بازپرس: چرا اون موقع با ما تماس نگرفتید؟ کسی از این موضوع مطلع شد؟ _زنگ زده بودم ولی تا بخوام بگم گوشی از دستم افتاد و توی شرایطی نبودم که بتونم برش دارم و گزارش بدم و... بله همکارم متوجه شد بازپرس: اسم همکارتون؟ _ رهام هادیان باز پرس: این دو نفر همدیگرو میشناسن؟ _ بله نسبت فامیلی دارن... پسر خاله همکارمه! نگاه های خیره کیارش رو حس میکردم و همین هم باعث بیشتر شدن شدت اشکام میشد بازپرس: بسیار خب سوال دیگه ای باقی نمونده ممکنه لازم بشه که شما و همکارتون توی دادگاه حاضر بشید، میتونید؟ _ خودم میتونم... اما همکارم به صورت سربسته از قضیه خبر دارن بازپرس: آدرس ایشون رو بدید تا تاریخ دادگاه مشخص بشه
نمایش همه...
بازپرس: مشکلی نیست... با قاضی در این ارتباط صحبت میکنم نگاهم که به نگاهش افتاد چهار ستون بدنم لرزید! پوزخندی زد و به فارسی گفت کیارش: اگه برگردیم به اون روز... زندت نمیزاشتم... شایدم میزاشتم ولی باهات حال میکردم بلند شدم به فرانسوی سرش داد زدم _ خفه شو عوضی افسرها اومدن داخل و منو به بیرون هدایت کردن 🇫🇷⏹
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.