cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

♡بی قانون♡

رمان بی قانون🌸 به قلم فاطمه برجعلی زاده🌸 پارتگذاری‌ منظم(هر روز به جز جمعه ها)🌸 ❌هر گونه کپی حتی با نام نویسنده پیگرد قانونی دارد❌

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
342
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت_107 آشوب رو جلوی آرایشگاه سوار کردم. خیره کننده شده بود اما دوست نداشتم زیاد نگاش کنم شاید به خاطر خیره سری های دیروزش بود اما نیرویی که تو چشماش بود نمیذاشت. احتمالا عاشق چشماش شده بودم یا موهای موج دارش تو بچگی که الان صاف و لخت شده بودند و خیلی قشنگ صورتش رو قاب گرفته بودند. برای خودش آهنگ غمگینی میخوند و سرشو تکون میداد. نچی میگم و یه آهنگ شاد میزارم. تا برسیم باغ باهاش لبخونی می‌کرد و دستشو که بیرون از پنجره بود همراه با دسته گلش تکون میداد. اینکه لبخند بزنه و شاد باشه باعث شده بود منم لبخند بزنم و ته دلم امیدوار باشم که دوباره میتونه عاشقم باشه. من نمیدونستم چی تو فکرشه اون آشوب بود و همونطور که میتونست از من متنفر باشه میتونست عاشقمم باشه.
نمایش همه...
سلام خوشگلا ببخشید که یه مدت نبودم. از این به بعد روزی یه پارت قرار میگیره و دیگه هم قولللل میدم بد قولی نکنم
نمایش همه...
#پارت_106 "محراب" مامان همیشه می گفت اگه میخوای دل دختری رو بدست بیاری باید باهاش بسازی. تو بچگی بهم یاد داده بود که باید به دختر احترام بزاری اونا میتونن مثل یه گل لطیف و شکننده باشند . مامان میگفت میتونی اونارو مثل یه گنجشک ببینی این یه تو مربوط میشه که باهاش چطوری رفتار کنی که نزدیکت بشه با ازت بترسه و فرار کنه. می گفت اونا کوچولن باید ازشون به درستی محافظت بشه. به وقت نیاز بهشون توجه کن و گاهی اوقات هم تنهاشون بزار تا تو دنیای خودشون باشند. مامان به من احترام گذاشتن رو یاد داده بود اما این احترام ها تو محدوده آشوب نبود. هروقت که میدیدمش درس هایی که از مامان یاد گرفته بودم ناپدید می شدن مثل دیروز یا روزای دیگه. من میتونستم براش خیلی از کارهای غیر ممکن رو انجام بدم ولی باید با من می‌بود. من برای خودم و اون هرکاری میکنم حتی اگه آخرش برسم به آقاجون و روبه روی اون بایستم.
نمایش همه...
ریپلای پارت اول 🥳 کانال خصوصیه و تبادلی نداره! در صورت لفت ممکنه دیگه نتونید به جمعمون بپیوندید:(
نمایش همه...
#پارت_105 ترانه غر میزد که صورتم بی روح شده و زیر چشمام هم گود رفته. به نظرم زیاد شلوغش کرده بود وگرنه یه بی خوابی اینجوری نمی شد. به اعصاب خوردیش لبخند زدم و چشمام رو دوباره بستم. لباس عروس رو برداشتیم و به اتاقی که خانم آرایشگر اشاره کرده بود رفتیم. با کمک ترانه لباس رو پوشیدم. تور عروسُ روی سرم گذاشتن و مرتب کردن. جلوی آینه ایستادم. لباس عروس پف پفیم خیلی خوشگل بود و با آرایشم باعث شده بود خیلی تغییر کنم همه بهم تبریک گفتند و باعث می شد با خودم مرور کنم که امروز عروسیه. باعث می شد قند توی دلم آب شه بخوام که بازم باشن آدم هایی که بهم تبریک بگن و امروز رو یادم بندازن. دستیار آرایشگر از بیرون میاد و رو بهم میگه که بالاخره داماد اومده و منتظرم. استرس دارم. دستام یخ کردن... خواب دیشب باعث میشه نخوام برم پیش محراب اما اینکه امروز عروسیه نیروی بر باد رفتم رو بر میگردونه و باعث میشه یه طورایی امروزُ روز خوبی در نظر بگیرم. روزی که حداقل به یکی از خواسته هام دارم میرسم. درو باز میکنم....
نمایش همه...
#پارت_105 ترانه غر میزد که صورتم بی روح شده و زیر چشمام هم گود رفته. به نظرم زیاد شلوغش کرده بود وگرنه یه بی خوابی اینجوری نمی شد. به اعصاب خوردیش لبخند زدم و چشمام رو دوباره بستم. لباس عروس رو برداشتیم و به اتاقی که خانم آرایشگر اشاره کرده بود رفتیم. با کمک ترانه لباس رو پوشیدم. تور عروسُ روی سرم گذاشتن و مرتب کردن. جلوی آینه ایستادم. لباس عروس پف پفیم خیلی خوشگل بود و با آرایشم باعث شده بود خیلی تغییر کنم
نمایش همه...
سلام عزیزای من شب پارت های این هفته قرار میگیرند
نمایش همه...
ریپلای پارت اول 🥳 کانال خصوصیه و تبادلی نداره! در صورت لفت ممکنه دیگه نتونید به جمعمون بپیوندید:(
نمایش همه...
#پارت_104 قیافه محراب به یادم میاد. برعکس بقیه خواب هام این رو خوب یادم بود. میتونستم خیلی دقیق هم توضیح بدم. محراب می‌خندید. خوشحال بود. اینکه یه بچه داشته باشه رو دوست داشت؟.... یا شاید بچه ای که از من باشه رو دوست داشته. همیشه میگفت بچه میخواد. یه دختر مثل خودم. ترانه_خب بقیش.... بگو دیگه. _ازشون پرسیدم این بچه کیه. اونا هم گفتن.... گفتن وارثه. برای سلطانی ها. چند ثانیه سکوت میشه و بعد صدای آرایشگر رو از بالای سرم می‌شنوم. آرایشگر_این که خوبه عزیزم. قراره بچه دار شی....ناراحتی برای چی آخه؟ اون نمی‌دونست اوضاعم چطوریه.... نمی‌دونست همه‌ی این کارها و عروسی برای اینه که محراب مالکیت خودشو به همه نشون بده و یه جورایی دل من بدست بیاره. اون میخواست همه بدونن که من جزئی از اونم. هرچند شاید خودش هم منو کنارش نداشته باشه.
نمایش همه...
#پارت_103 ترانه_چرا قیافت اینجوریه؟ مگه نگفتم خوب بخوابی. الان چشمات پف دارن انگار. داغون شدی کلن. _اینقدر غر نزن دیگه. مخمو خوردی.... خواب بد دیدم انتظار داشتی لبخند بزنم دوباره بخوابم؟ اعصابم بهم ریخته شده بود. اون خواب باعث شده بود بترسم. از امروز و یا آینده ای که نمیدونستم چی اتفاقی میخواد بیافته. یاد اون کلمه افتادم.... وارث. حتی با اسمشم لرز میکردم و ترس تو سلول به سلول بدنم منتقل میشد. آرایشگر شروع به کار کرد. ترانه_خواب چی می‌دیدی؟ چشمام رو میبندم و سعی میکنم در خونسردترین حالت تعریف کنم. _خواب دیدم مامان تو بغلش یه بچس. محراب لبخند میزد و نوازشش می‌کرد. مامان تکونش میداد و بابا هم از دور قربون صدقش میرفت....
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.