کانال رسمی شمسی جلفا( رمان هایی با دیدگاه های روان شناختی)
روایتی از عشق با آرزوهای کبود زمان پارت گذاری ساعت 14 لطفاً قضاوت نکنیم قضاوت مختص خداست. کاربر انجمن هنر مهبانگ📗 رمان دست سرنوشت زیر چاپ جهت ارتباط با نویسنده @jolfa_1362
نمایش بیشترکشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
354
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
ادامه داستان در لینک زیر پارت گذاری شده است https://t.me/+2s_55KnJpyw0YmY0
سلام
عزیزان
عصر جمعه تون به مهر
عزیزان ادامه داستان و زخمهای من از عشق است در این کانال پارت گذاری نمیشه برای خودتان ادامه داستان وارد کانال تازه بشید🙏👇👇👇👇👇
https://t.me/+2s_55KnJpyw0YmY0
#پارت ۴۲۵
#و_زخم_های_من_همه_از_عشق_است.
او پی حرفش نگاهش را به رها دوخته که در سکوت اشک از گوشهچشمانش یکریز پایین میچکید.
- یه روز تو یه مجله حرف قشنگی خونده بودم که نوشته بود. از عشق تو شد کار من انگشت بریدن، هی دیدن و هی حسرت و هی بوسه نچیدن.
پوفی کشید و مشتی پر حرصش در داخل کف دست دیگری رها کرد.
- من دیگه چیزی ندارم که تقدیم رها بکنم فقط یه دل دربه در شده دارم که میتونم بگم که همه غصههات با من رها.
یه عمر هست غصه رسیدن به رها خوردم اما بی خیال غصهها شدم برای من همین نقطه از عشق بسه که یادش مرحم جان و دلم باشه از داشتنش که بریدم اما تا زمانی که خورشید در کیهان بی فروغ بشه دوستت خواهم داشت. من تو رو برای یک عمر عاشقی میخواستم برای زیبا ساختن تمام خاطراتم میساختم برای اینکه لحظه به لحظه کنارم باشی میخواستم برا این میخواستم که مسکن روح و روانم باشی.
سکوت کرد بغض اجازه نداد که حرفش بالا بیاید چقدر تو دلی در دلش حسرت نقش بسته بود.
دست بر گلویش گذارد و آب دهانش را با زوربلعید و رو به رها گفت:
-من میمیرم وقتی که اون طوری که من رو میدیدی یکی دیگه رو ببینی حسودی که جای خودش رو داره.
کمی سکوت کرد. رو از رها گرفت و پروانه نگاهش را سمت شهیاد چرخاد.
- تو رنگینتربن خاطره رها بودی.تو بهترین اتفاق زندگیش بودی،
به دوست داشتنت چاشنی فوق العاده گرمی بزن و آتیشی دوستش داشته باش تا بلکه مزهاش به دل رها هم بچسبه.
برای همیشه او را به تو میسپارم. حافظ جان دل شکسته اش باش. هوای حسرت هایش را داشته باش.
قوی شدن خیلی قشنگیه وقتی که نقطه ضعف آدم یکی مثل رها باشه.
نگاهش کند به سوی رها چرخید انکار از آن لحظه او برایش نامحرم بود. نگاه پروانهای شدهاش را سمت رها چرخاند و گفت:
-آنی وُلدت لکی احبّک
خودت معنیش کن رهاخانوم.
رها بغش را فرو خورد.خیلی سعی داشت تند معنی حمله او را بگویید اما سختش بود. با چشمانی به اشک نشسته آرام و شمرده شمرده حرف زد.
- زاده شدم تا تو را دوست بدارم.
فرهاد خندید این بار خندهای از شهد عسل هم شیرینتر بود.
-خوبه که معنی شو فهمیدی وگرنه میخواستم برم بدون اینکه معنی شو بگم از امروز عشق تو برای من یک حال خوب است برای تاب زخم های وا مانده خوردهام. از امروز حسرت این عشق را روی زخمهایم خواهد کشید زخمهایی که همشون از درد عشق هستن.
#پارت ۴۲۴
#و_زخم_های_من_همه_از_عشق_است
فرهاد مردانه بغض شکست و دل شهیاد هم برایش سوخت. او به تاریکترین نکته زندگیاش رسیده بود. تمام آرزوی او جلوی چشمش بود اما دیگر از آن او نبود نفسی عمیق کشید که سینه ستبرش بالا و پایین رفت شهیاد با چشم او را میکاوید. چقدر حال و روز فرهاد را شبیه آن روزی یافت که رها برای اولین پا به خانه فرهاد گذاشته بود و او تا صبح پشت در خانه ایستاده بود و آن لحظه که فرهاد برای خریدن سیگاری بیرون رفته بود خواهش کرده بود تمنا کرده بود که رها را به او برگرداند اما فرهاد یقهاش را گرفته و او را از زندگیاش دور انداخته بود ولی او متوجه نبود و نفهمیده بود خداوند مقدر کرده است که که رها مال شهیاد باشد. نفسی عمیق کشید و رو به فرهاد گفت:
- حالت خوبه؟ میخوایی برات یه شربت بیارم. درسته که ما دو تا روزی رقیبهای سختی برای هم بودیم اما من با تو پدر گشتگی ندارم. میخوام کمکت کنم که دوباره روی پا خودت بایستی مثل گذشته جون بگیری.
فرهاد پوزخندی عمیق زد. خنده تلخش فقط یک معنی داشت. تو به فکر خودت باش. کاری به کار من نداشته باش.
شهیاد وقتی او را ساکت یافت، زود دست به کار شد خواست که دل فرهاد را به رحم در بیاورد تا بلکه بتواند زندگیاش را نجات بدهد.
- قربون خدا برم که رها رو وسط قلب زندگیم گذاشت و من رو عاشق خودش کرد به پیر و به پیغمبر قسم که با هر دیدنش نمیدونستم از دوستتدارمهایم به او بگوییم یا که از دلتنگیهایم بگویم. دلتنگیهای که مسببش تو بود اما هر روز زندگی ادامه داشت. من هر روز دنبال بهانهای میگشتم که با او خلوت بکنم و چشمانش این بهانه را به دستم میداد که مقاوم باشم و در برابر بی تفاوتیهای او ایستادگی کنم. خودت خوب میدونی که وقتی تو صاحب جسمش شدی فکرش پیش من بود و وقتی من صاحبش شدم تو ملکه ذهن و قلبش بودی
اما اون لحظههای غمگینی که من حالم اونو رو میخواست خیلی تو تنهایی گذروندم ولی دیگه ردش دادم. چرا که دیگر قلب قلب من بود ولی ضربان قلبم اون بود. زندگی من همیشه پاییزی بود. پاییزی که خیلی خزان دیده هست. به زور تا به اینجای زندگی رسیدیم. رها از روزی که وارد خانه من شده همش فکر رفتن و پیوستن به تو بود همش دلش تو رو میخواست اما من الان ازت عاجزانه خواهش میکنم که بروی. برو برای همیشه و بذار از این به بعد زندگی کنیم. بذار با خیال راحت دو روز روزگار رو سپری کنیم.
فرهاد خیسی چشمانش را گرفت اما مردمکهایش هنوز لرزان بودند. چانهاش از گریه میلرزید و پره دماغش سرخ شده بود. در صدایش خش افتاده بود.
- اون هدیه خدا به قلب غمگین من بود نباید این طوری میشد نباید کار به اینجا ها میکشید.
#پارت۴۲۳
#و_زخم_های_من_همه_از_عشق_است.
فرهاد پوزخندی زد.
- مگه من سالم موندم؟ به بر و روم نگاه کن. هیچی از فرهاد باقی نمونده هر چی که باقی هست عشق فرهاد با نامش. من میمردم بهتر از این زندگی کوفتی بود. هر روز که رها رو کنار تو دیدم مردم به والله میمیرم بدون اون. برا پیدا کردنش خیلی جون کندم وقتی هم پیداست کردم که تمام امیدم ناامید شد.
شهیاد حرفشهایش فرهاد را به خوبی درک میکرد چرا که روزی به همان شکل رها را از دست داده بود و بدون اون داشت میمرد. سعی داشت به فرهاد بفهماند که حال او را میفهمد. در پی صحه گذاشتن به کار همسرش زبان گشود
- تو اون ماجرا ویلا استخوانهای سوخته سه نفر رو شناسایی کردن چون تو برای آخرین بار تو طبقه دوم دیده شده بودی استخوانهای اونی که تو طبقه دوم بود رو فکر کردیم که مال تو هست. اگه رها تو خواب هم می دید که زنده ای محال ممکن بود که تن به ازدواج با من داده؛ هر چند که اصلاهیچ جوره راضی به ازدواج نبودند و پدر بزرگوار شما خیلی وساطتت کردند که نظرشون رو عوض کردند.
وقتی ازدواج کردیم اوایل روزهای خیلی سخت رو میکذروندیم اما من میدونستم که کارم صبر کردنه. چند مدت خیلی سخت گذشت تا اینکه یاد گرفتیم که باید باهم سازش کنیم و با تمام کم و کاستی هامو کنار هم زندگی رو شروع کنیم. تو هر روز لایه به لایه زندگی ما جریان داشتی. تو هر روز صبح در وجود رها آغاز میشدی و یک دنیا رنگی برای همسر من میساختی. رها برای یاد تو هم میمرد و من من حسادت میکردم. حسادت که چه عرض کنم من هر روز بخاطر حضور تو در زندگیم زجر کشیدم اما چیزی بر لب نیاوردم که مبادا بار دیگر این زن دچار حادثه بشه. زندگی خودمان خیلی مشکلات داشت و دیگر نمیشد که دامن بر چیزهایی زد که اوضاع و احوال زندگیمان را بدتر میکرد. من و رها بعد چند سال متوجه شدیم که بچه دار نمیشم و این بخاطر وجود عوارض داروهای بود که از شرکت شما خورده بود. توی اون قرصها به مقدار زیاد آمفتامین بود و نصف دیگهاش داروهای ضد بارداری بود که معلوم نبود به چه هدفی به خورد مردم میدادند. هر چی که بود روی دووام زندگی ما خیلی تاثیر داشت آنقدر که رها بعد از مدتی زندگی با من میخواست از من طلاق بگیرد. اون اصرار میکرد که من باید طعم پدر شدن را بکشم اما من هیچ وقت راضی نبودم که رها رو ناراحت ببینیم. برا همین با همه مشکلات جنگیدم و حالا بعد چند سال زندگی مشترک و بعد کلی دوا و درمون خدا بهم یه بچه تو راهی داده. من و رها با زندگی جنگیدیم و رسیدیم به اینجایی که الان هستیم.الان هم ازت خواهش میکنم که زندگی مون رو خراب نکن. به خدا تو هنوز تو یادشی بذار از این به بعد رو من باهاش زندگی کنم. دیگه کارمون رو سخت نکن. همیشه تو وسط همه روزها بودی پس خودت دست رها رو بگیر و بسپار به من. اون هنوز بخاطر ازدواج کردن بتمن عذاب وجدان داره و خودش رو ملامت میکنه که چرا اون روزهایی که میتونست برای خودش و برای تو خوش بگذرونه اما کوتاهی کرده.
لختی سکوت کرد و منتظر چشم به فرهاد دوخته بود. فرهاد آرام بود و عمیق به فکر فرو رفته بود. وقتی شهیاد او را آدمی آرام یافت شروع به حرف زدن کرد. او با لبان پر از خنده تلخ گفت:
-راستش را بخوایی من کسی رو ندیدم که مثل تو لعنتیترین آدم روی زمین باشه. چرا که حتی با خیال تو هم میشد که زندگی کرد جان گرفت و گرم زندگی شد.
#پارت۴۲۳
#و_زخم_های_من_همه_از_عشق_است.
فرهاد پوزخندی زد.
- مگه من سالم موندم؟ به بر و روم نگاه کن. هیچی از فرهاد باقی نمونده هر چی که باقی هست عشق فرهاد با نامش. من میمردم بهتر از این زندگی کوفتی بود. هر روز که رها رو کنار تو دیدم مردم به والله میمیرم بدون اون. برا پیدا کردنش خیلی جون کندم وقتی هم پیداست کردم که تمام امیدم ناامید شد.
شهیاد حرفشهایش فرهاد را به خوبی درک میکرد چرا که روزی به همان شکل رها را از دست داده بود و بدون اون داشت میمرد. سعی داشت به فرهاد بفهماند که حال او را میفهمد. در پی صحه گذاشتن به کار همسرش زبان گشود
- تو اون ماجرا ویلا استخوانهای سوخته سه نفر رو شناسایی کردن چون تو برای آخرین بار تو طبقه دوم دیده شده بودی استخوانهای اونی که تو طبقه دوم بود رو فکر کردیم که مال تو هست. اگه رها تو خواب هم می دید که زنده ای محال ممکن بود که تن به ازدواج با من داده؛ هر چند که اصلاهیچ جوره راضی به ازدواج نبودند و پدر بزرگوار شما خیلی وساطتت کردند که نظرشون رو عوض کردند.
وقتی ازدواج کردیم اوایل روزهای خیلی سخت رو میکذروندیم اما من میدونستم که کارم صبر کردنه. چند مدت خیلی سخت گذشت تا اینکه یاد گرفتیم که باید باهم سازش کنیم و با تمام کم و کاستی هامو کنار هم زندگی رو شروع کنیم. تو هر روز لایه به لایه زندگی ما جریان داشتی. تو هر روز صبح در وجود رها آغاز میشدی و یک دنیا رنگی برای همسر من میساختی. رها برای یاد تو هم میمرد و من من حسادت میکردم. حسادت که چه عرض کنم من هر روز بخاطر حضور تو در زندگیم زجر کشیدم اما چیزی بر لب نیاوردم که مبادا بار دیگر این زن دچار حادثه بشه. زندگی خودمان خیلی مشکلات داشت و دیگر نمیشد که دامن بر چیزهایی زد که اوضاع و احوال زندگیمان را بدتر میکرد. من و رها بعد چند سال متوجه شدیم که بچه دار نمیشم و این بخاطر وجود عوارض داروهای بود که از شرکت شما خورده بود. توی اون قرصها به مقدار زیاد آمفتامین بود و نصف دیگهاش داروهای ضد بارداری بود که معلوم نبود به چه هدفی به خورد مردم میدادند. هر چی که بود روی دووام زندگی ما خیلی تاثیر داشت آنقدر که رها بعد از مدتی زندگی با من میخواست از من طلاق بگیرد. اون اصرار میکرد که من باید طعم پدر شدن را بکشم اما من هیچ وقت راضی نبودم که رها رو ناراحت ببینیم. برا همین با همه مشکلات جنگیدم و حالا بعد چند سال زندگی مشترک و بعد کلی دوا و درمون خدا بهم یه بچه تو راهی داده. من و رها با زندگی جنگیدیم و رسیدیم به اینجایی که الان هستیم.الان هم ازت خواهش میکنم که زندگی مون رو خراب نکن. به خدا تو هنوز تو یادشی بذار از این به بعد رو من باهاش زندگی کنم. دیگه کارمون رو سخت نکن. همیشه تو وسط همه روزها بودی پس خودت دست رها رو بگیر و بسپار به من. اون هنوز بخاطر ازدواج کردن بتمن عذاب وجدان داره و خودش رو ملامت میکنه که چرا اون روزهایی که میتونست برای خودش و برای تو خوش بگذرونه اما کوتاهی کرده.
لختی سکوت کرد و منتظر چشم به فرهاد دوخته بود. فرهاد آرام بود و عمیق به فکر فرو رفته بود. وقتی شهیاد او را آدمی آرام یافت شروع به حرف زدن کرد. او با لبان پر از خنده تلخ گفت:
-راستش را بخوایی من کسی رو ندیدم که مثل تو لعنتیترین آدم روی زمین باشه. چرا که حتی با خیال تو هم میشد که زندگی کرد جان گرفت و گرم زندگی شد.
#پارت۴۲۲
#و_زخم_های_من_همه_از_عشق_است
حرفهای فرهاد به رگ غیرت شهیاد بر خورده بود. از اینکه همسر قبلی خانم خانهاش هنوز همسر رو دوست داشت ناراحت و غمگین بود اما به فرهاد هم حق میداد که حرفهایی را بزند که این چند سال گوشه دلش تلنبار شده بود. آرامش خود را حفظ کرد و شروع به آرام کردن فرهاد کرد. با آنکه عشقفرهاد را کور کرده بود اما آدم معقولی بود هر چند که الان تابع احساساتش بود.
شهیاد دست بر فکش گذارد نگاهش را از همسرش گذارد که در سکوت چشم به امیدش دوخته بود و امیدوار بود که جان جانان زندگی او را نجات دهد. رو به فرهاد گفت:
- میفهمی حرفهارو. تو دیگه نمیتونی رها رو دوست داشته باشی باید قبول کنی که رها از زندگیت بیرون رفته.اگه دوستش داری بخاطر رها هم که شده باید بگذری از این موضوع. اصلاً تو زندگی رو به من ببخش چون که صدای رها یه آهنگی داره که خوب بلده چجوری حال دلمو نوازش کنه. عوضش منم قسم میخورم که کمک حالت باشم کمکت کنم که به روزهایی برگردی که تو اوج بودی. بخدا وقتی رها میخنده بدون اینکه بدونه، من رو به تمام آرزوهایم میرسونه. به والله من معنی تمام واژههای عاشقانه را در ناز چشمان او یافتهام. اما یه چیز بگم اون بخاطر تو این همه مدت زندگی رو برای خودش زهر کرده هر روز کبک خیالت او را بر میداشت و از سقف خیالش آویزانمیشدی. رها هر روز با احترام از تو به من یاد میکرد. من برای او سخت نمیگرفتم هر چند که رگ غیرت میخورد اما باید مدارا میکردم باید که میسوختند و میساختم چرا که روزهای خوشی را با تو سپری کرده بود و حق داشت که آنها را در سینه اش ثبت بکند. من با اینکه همسر قانونیاش بودم اما گوش میدادم به حرفهایی که از تو میگفت از اینکه به جز از مهر و عشق در قلبش هیچ چیز نکاشتی از تو متشکرم. ولی الان دیگه برای رسیدن به رها خیلی دیره. اون حامله هست و چند سال هست که پیمان زناشویی با من بسته هر چند که دلش پیش تو بود. اون با من زندگی کرده، من تمام رنجهایی که از نبود تو درد کشیده رو دیدم. کمی عادلانه قضاوت کن جای دور نمیرود. تو همیشه تو جان و دل رها بودی و این همهمدت رها تاوان اون روزهایی رو پس داد که تو عاشقانه اوایل ازدواج او را به زندگی دعوت میکردی او پاسخس منفی بود رها خودش همیشه میگفت که بخاطر آنکه دلش رو شکسته این طوری روزگار ادبش کرده اون هر روز بخاطر تو عذاب میکشید و میگفت که بخاطر اون دچار آن همه حادثه شدی. ولی به والله که یه درصد هم فکرش رو نمیکرد که زنده موندی و از اون مصیبت سالم بیرون اومدی
#پارت۴۲۱
#و_زخم_های_من_همه_از_عشق_است.
فرهاد آب گلویش را سخت فرو داد از صدایش غم میبارید دست بر موهای خود کشید. و آنها را پریشان کرد موهای سر و پیشانیاش تنها جای بدن او بود که از آن آتیش در امان مانده بود. کلافه بود پوفی کشید و نفسی تازه چاق کرد و هوا را پر فشار به سمت ریههایش هدایت کرد. مخاطبش رقیب سر سخت دوران مجردیاش بود همانی که قرار بود دلدار رها شود اما آنقدر در صدد خواستن رها بود که به هر نیرنگ و حیله هم شده بود او را از چنگ رقیبش در آورده بود اما آن زندگی بیشتر از چند ماه دوام نیاورد و خیلی زود از هم پاشید.
-من وقتی به خودم آمدم که متوجه شدم رها تمام وجودم شده من رو ببخشید که این همه دوستش داشتم.
من رها رو خیلی دوستش داشتم و دارم و این زیباترین شعر داستان کوتاه زندگی من. من هیچ وقت نتونستم خودم رو عوض کنم و این همه دوستش نداشته باشم. با اینکه همیشه یه جمله کوتاه بهش میگفتم که دوستت دارم ولی از دوست داشتنش هیچ وقت نتونستم کوتاه بیام وسط همه آشفتگیهای ذهنم فقط یاد آوری نامش باعث آرامشم میشد. رها بهترین اتفاق هر روز من بود دلم هر روز پر میزد که خستگی هامو رو بغل کنه، بخدا عشق طوری نیست که اوایل خیلی دوستتش داشته باشی و بعد کمکمک از دوست داشتنش دست بر داری. ادم که یکی رو دوست داره تا ابد مثل روز اولی که باهاش بودی دوستش داره.
نفسی لرزان کشید و پی حرفهایش را اینگونه گرفت.
- برا تو اتفاق افتاده که چشماش رو ببینی و نتونی صداش رو بشنوی؟میدونم که اتفاق افتاده. چون که این خاصیت عشق رهاست.
نمیدونید چقدر دوست داشتم که رها سنجاق کنه دوستت دارمهای من رو سمت غرب سینهاش تا قلبش بشنوه و بلرزه و بتپه برای من.
تو دنیای سیاه و سفید من تنها چیزی که رنگی هست فقط اونه. من چه کنم که فکرم قبول داره که رها رو برای همیشه از دست دادم ولی قلبم دیکتاتوری میکنه و دوست داشتن رها رو همش میخواد به کرسی بشونه.
قسم میخورم به چشمان ساده و سیاهش که همیشه جادو میکرد؛ نمیتونم از دوست داشتنش دست بردارم این حس همیشه تا دم مرگ با من خواهد بود.
#پارت۴۲۰
#و_زخم_های_من_همه_از_عشق_است
او حرفش را زد منتظر عکس العملی از سوی رها بود ولی خیلی آرام بود و هیچ نای حرف زدن هم نداشت حتی پلک هم نمیزد و اگر شاید نبضش را هم میگرفتی به کندی نبض میزد.
آهی جگر خوار کشید و با دستش موهای خود را پریشان کرد از اینکه زندگیش به بنبست خورده بود ناراحت و غمگین بود اما حالا راضی به تقدیر و مقدرات خداوند. او دیگر میدانست که سهمش از زندگی فقط تنهایی هست دلش یک هوای بارانی بهاری را میخواست که زیر باران قدم بزند و با آسمان هم صدا بشود دلش هوس کرده بود که مثل ابر بهاری بغرد و گریه سر بدهد. نگاهش را از صورت دختری که روزی کعبه آمال و آرزوهایش گرفت و به اطراف سو چرخاند. همه خانه مرتب و تمیز بود و تنها چیزی که خیلی عذاب آور برای او بود.حال بد رها بود ترس برداشت که نکند حالش آنقدر بد بشود که او را برای همیشه از دست بدهد. عذاب وجدان به سراغ آمد روا نبود که عشق قدیمی خود در حالی که آبستن موجودی بود آنگونه ناراحت کند. رها از ترس و هیجان زیاد رنگ و رو باخته بود و مثل میتها بر روی زمین پلاس شده بود.
در فکراو غوطه ور بود که مامان نسرین و شهیاد با دل نگرانی و هول هولکی وارد خانه شدند. شهیاد با آنکه نمیتوانست خوب بدود ولی سریع خود را سر بالین رها رساند اسمش را صدا زد.
- رها! تو چت شده
رها کم رمقتر از آن بود که حرفی از زبانش خارج شود مظلوم نگاهش را به همسر دوخته بود. در دلش بلوایی بر پا بود انقلابی که هیچ دلش نمیخواست شاهد دیدار دو مرد عاشقی باشد که روزی برای هم رقیب بودند حالا هر دو باید احساس را کنار میگذاشتند و با عقل حرف میزدند اما فرهاد آدم احساساتی بود متطقش از بین رفته بود و اصلا هیچ منطقی در کارش نبود او هم چارهای نداشت از روزی که خود را شناخته بود خود را عاشق رها کرده بود وبی بهانه او را آن روزهایی که سخت به دست آورده بود از دست داده بود. به همین خاطر احساسش بیشتر حکم رانی میکرد. شهیاد رو به فرهاد کرد. برای او شناختن فرهاد کار سختی نبود چرا که همسرش خیلی از او به همسرش گفته بود و شهیاد نیز واو به واو فرهاد را بلد بود اما حالا فرهاد قیافهاش را از دست داده بود اما نگاهش همان قدر مهربان و عاشق بود. عاشقانه چشم بر رها دوخته بود اما شهیاد چهره فرهاد را میکاوید با دیدنش شوکه شده بود و فهمیده بود که فرهاد از آن حادثه جان سالم به در برده است. در ذهنش سوال های زیادی زاده شدن بود اینکه چگونه از مهلکه جان سالم به در برده و یا این که این مدت کجا بود و چرا چند سال اول سراغ زن زندگیش نیامده است. او خود وکیل بود و به خوبی میدانست که یک زن بعد فوت و ناپدید شدن همسرش و پس از گذران مدت زمان مشخصی میتواند طلاق گرفته و ازدواج کنند. او دچار کار اشتباهی نشده بود و به لحاظ عرفی و شرعی و قانونی کارش منعی نداشت اما خوب میدانست که تا همین چند روز پیش هم حرف فرهاد و یاد و خیالش در یاد رها بود. رها همیشه از او به خوبی یاد میکرد اما حتی یک درصد هم احتمال نمیداد که فرهاد جان سالم از میان آتیش بیرون بکشد.تقریبا چیزی شبیه معجزه رخ داده بود.
عصبی و ناراحت بود از اینکه فرهاد زندگیش را بهم زده بود، غمگین بود دلش میخواست دق و دلی این چند سال را در بیاورد اما اوضاع را کمی نامساعد دید برای همین خاطر با چرب زبانی شروع به صحبت کرد.
- این چه معرکهای هست بر خودت گرفتی؟ تو اصلا از آخر و عاقبت این کارخانه خبر داری؟