cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

"الف.صاد رمان"🔥

کانال رسمی الف.صاد🔥 حباب رنگی، تزویر، من عشق راسروده‌ام، به سرنوشت نمی‌بازم، ابر بی‌باران،دل‌گریز پیچک بی‌دیوار🔥 سمرا🔥 قلب بدون خانه🔥 قلمرو‌سرگردانی🔥 ‌شهر بی‌فرشته🔥 جای خالی من🔥 جاودانه آتشی در سینه🔥 آنلاین:🔥 شب فیروزه‌ای

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
10 317
مشترکین
-3624 ساعت
-397 روز
-36630 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

رمان جدید شروع کنیمAnonymous voting
  • نه هنوز زوده
  • چرا که نه
  • آره حتما
0 votes
sticker.webp0.23 KB
Repost from N/a
شیب_شب💫💫 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy پشت درختان قطور انجیر کمین کرده بودم باران خاکه ی ریزی می بارید صدای خنده ی نگار بلند شد رستان خم شد و خنده اش را بوسید شاید اگر جیغ می زدم دل از لب های گوشتی  خواهرم می کند - خوب تماشا کردی؟؟.. به عقب برگشتم با نفرت خیره ام بود - گورت رو از زندگی دخترم گم کن برو یه جایی که هیچ‌کس نتونه پیدات کنه   لب هایم با تکرار نامش لرزید - نارشین.... - یه عمر تو رو نداشت از این به بعدم اگه نباشی، چیزی نمی شه... - چرا؟؟. ابروهایش بالا رفت - چرا انقدر از من بدت میاد؟؟؟ آنقدری که حاضری دخترت رو به لجن بکشی و بندازی تو بغل نامزدم با ضربه ی محکمش به عقب پرتاب شده و صورتم سوخت شیار باریکی از خون پشت لبهایم راه گرفت - لجن تویی.... دست‌های یاغی و بزرگش یقیه ی لباسم را چسبید - می تونم با دستهای خودم خفت کنم دختره ی آشغال.... - اینجا چه خبره؟؟؟. عمو تیام؟؟!!!!!! تیام رهایم کرد محکم به درخت کوبیده شدم و ناله ام بلند شد رستان نگران جلو‌ کشید - ریرا؟؟!!!!! بازویش اما اسیر دستان نگار بود با عشوه صدا زد؛ - رستان جان ؟؟!!  بزار بره گم شه...... قرار نیست هر بدبختی رو دیدی دلت براش بسوزه!!! ‌ فک رستان قفل شد دندان روی هم سایید - چی شده ؟؟؟چرا زدینش؟؟؟؟  - داشت شما دوتا رو دید می زد.... ناراحتی کتک خورده؟؟؟؟ رستان اخم آلود نگاهم کرد و بعد چشم دزدید دستهای نگار را کشید؛ - بریم بارون داره تند می شه چشم هایم قدم های تند و قامت بلندش  را دنبال کرد - خب دیگه فیلم سینمایی تموم شد تا قبل از اومدن نارشین برو..... گفتم  ملیحه وسایلت رو‌جمع کنه وقتی برگشتم نمی خوام اینجا باشی. جوی خون پشت لب هایم را پاک کردم - چیکارت کردم که انقدر از من بدت میاد؟؟؟؟ تکخند زشتی زد و با تنفر براندازم کرد - چون شبیه باباتی ، حالم ازت به هم می خورده https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 💔💔💔💔💔💔 💔💔💔💔💔💔 رستان پاکزاد افسر پرونده قتلی می شه که رازهای پنهان زیادی رو در مورد خانواده اش فاش می کنه دست سرنوشت ریرای بی گناه رو بازیچه ی کینه ی مردی قرار می ده که قرار ازدواج عاشقانه با نگار خواهر ریرا داره ، حالا چی می شه که به خاطر یه سوتفاهم میون رستان و نگار به هم می خوره؟؟؟  باید دید چه بر سر ریرا میاد؟؟..
نمایش همه...

Repost from N/a
_بابا نانای بزار با حرف پناه خندم می‌گیره و از گوشه‌ی چشم  به هامون نگاه میکنم که با اخمهای درهم در حالی که دستش رو روی پنجره گذاشته بی توجه به پناه در حال رانندگی ،ولی پناه کوتاه نمیاد و باز هم تکرار می‌کنه _بابا نانای......من نانای می‌خوام چیزی نمیگم و درحالیکه بزور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم، فقط نگاه میکنم . هامون با کلافگی نگاهی به پناه و من می‌کنه و زیر لب " عجب گیری کرديم " می‌گه و مشغول بالا و پایین کردن آهنگها می‌شه که با پخش شدن صدای خواننده دیگه نمیتونم خندم رو کنترل کنم و با صدای بلند می‌خندم . تصویر هامون که با اون همه اخم و جذبه وقتی که با ریتم آهنگ خواننده سرش رو تکون میده و پناهی که دست‌های کوچیکش رو میرقصونه ،عجیب به دل می‌شینه . جالبه که از همدیگه دلخوریم ، ناراحت هستیم ولی خنده‌ی پناه می‌شه پرچم سفید صلح و لبخند بینمون ، با آهنگ شاد و رقص پناه می‌رسیم به خونه ؛وقتی ماشین جلوی خونه می‌ایسته دست می‌برم و صدای آهنگ رو قطع می‌کنم و رو به هامون متعجب می‌گم _چند وقت پیش خودت گفتی که نمیتونیم با همدیگه حرف بزنیم یادته سری تکون میده و من ادامه میدم _میدونی چرا .....چون ... به پناه نگاه میکنم و نفسم رو با آه بلندی بیرون می‌دم، حرف زدن زیر این نگاه خیره ، منتظر  و کمی هم مشتاق خیلی سخته ؛ نگاهم رو به در خونه میدوزم و ادامه میدم _چون هر دومون فکر می‌کنیم یه چیزی تو گذشته بوده ، یه حس یا یه جور علاقه... ولی چون الان نیست ...طرف مقابل مقصره و سعی می‌کنیم خودمون رو عقب بکشیم و اون یکی رو مقصر نشون بدیم ...آزارش بدیم یا هر چیز دیگه ای ولی ...دیگه گذشته ،تموم شده دیگه چیزی نیست....تو گذشته هم شاید بود ولی الان دیگه هیچی نیست باور کنید من دیگه حتی به گذشته فکر هم نمی‌کنم...شما هم اگه چیزی بود فراموش کنید دستش رو بالا میاره ، نگاهش می‌کنم که می‌گه https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 عاشقانه ای راز الود زندگی اجباری و همخونه ای مردی شکست خورده و دختری قوی و مستقل سرگرد هامون شریعتی ،پلیسی که حتی اسمش هم باعث وحشت و فرار تبهکاران بزرگ ،مامور زبده و ماهری که هیچ شکست کاری نداره ولی توی زندگیش شکست خورده و با داشتن یک دختر شش ساله دل بسته به کسی که هیچ اعتنایی بهش نمیکنه ولی این سرگرد هامون ما عادت به شکست نداره و ...... به قلم : ایدا باقری
نمایش همه...

Repost from N/a
می‌شه بیام توی بغلت قایم شم؟ بچه ها باز سوسک و مارمولک گرفتن دستشون، دارن اذیتم می‌کنن! آیین بند پوتین هایش را می‌بندد و می‌گوید: -تو دیگه شیش سالت نیست، سیب کوچولو. درست نیست من بغلت کنم! برو یه جا دیگه قایم شو، مثل پریسا و بقیه. یاقوت دوازده ساله لب می‌لرزاند و یک سیب سرخ و شیرین به آیین می‌دهد. -من می‌ترسم آیین! خواهش می‌کنم... همین یه بار. تو بغلم کنی جرأت نمی‌کنن اذیتم کنن. این سیب رو بابا حاجی از بالای درخت چیده. میدمش به تو. دارن میان اینجا! لطفا... آیین روی مو‌هایش دست می‌کشد و کیفش را برمیدارد تا به محل خدمتش برسد. -دیرم میشه نور چشم! باید برم. برو با بقیه بازی کن. یاقوت به گریه می‌افتد و سمت ته باغ قدم تند می‌کند. -منو بغل نمی‌کنی چون قراره خواهرم مروارید عروست بشه مگه نه؟ باشه... بغل نکن. منم با کاوان عروسی میکنم که دوسم داره! آیین رفتنش را با عشق تماشا می‌کند و می‌گوید: -دردت به قلبم... تا وقتی نشون شده منی، هیچکس نمی‌تونه دست روت بذاره! https://t.me/+wurPW4IKKVczYzlk آیین با خیالی آرام می‌رود، چون هرگز فکرش را هم نمی‌کند درست روزی که بعد از سال‌ها برمی‌گردد، باید شاهد نامزدی نور چشمش با یکی دیگر باشد، یکی که یاقوت را فقط برای انتقام می‌خواهد، انتقام از خود آیین!
نمایش همه...
Repost from N/a
_ فرار کن...  چرا نشستی؟  الان میاد آتیشت میزنه، آخه آدم میره خونه دوست پسرش؟ من از ترس جیغ کشیدم، بنزین سر تا پام رو خیس کرد و از بوی تند و زننده‌اش نفسم رفت. حتی حس می‌کردم می‌تونم مزه بنزین رو هم حس کنم. زیور به بابا رسید و فقط با گریه التماسش می‌کرد، بس کنه. بابا زیور رو پس زد و به طرف خونه دوید. وحشت زده خودمو گوشه حیاط رسوندم که زیور بازوم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه. -پاشو... پاشو فرار کن... اینو زیور با گریه می‌گفت و من تلاش کردم بلند بشم اما انگار راه رفتن رو بلد نبودم مثل کسی که مادرزاد فلج بوده و ایستادن روی پاهاش رو هم بلد نیست. من و زیور با هم زمین خوردیم. بابا بالاخره بیرون اومد. زیور رو ازم جدا کرد و رو به زیور قسم خورد اگه کنار نره اونو هم با من آتیش می‌زنه. زیور ترسیده و گریون خودش رو پس کشید من با گریه خودمو روی زمین عقب کشیدم، اون لحظه مرگ خودم رو حتمی می‌دونستم، اصلاً مگه زنده بودن آیه بدبخت برای کسی مهم بود. میون اون لحظات پر از وحشت در حیاط زده شد و زیور با اون هیکل بزرگ خودش رو به در رسوند و در رو باز کرد. یزدان و مادرش و همون مردی که توی خونشون بودند، با هم داخل اومدند و برای لحظه‌ای همه از بوی بنزین من که مثل بدبخت‌ها منتظر قصاص بودم خیره شدند. یزدان به طرف من دوید. بابا کبریت کشید و با فریاد گفت: _ دستت بهش بخوره کبریت رو می‌ندازم به هیچی هم نگاه نمی‌کنم. یزدان ایستاد و گفت: _ به روح پدرم، هیچ گوهی نخوردم، به خدا دخترت از برگ گلم پاک‌تره. _ پس توی خونه‌ی تو چه گوهی می‌خورد؟ مادر یزدان به بابا نزدیک شد و با صدای لرزیده گفت: _ حاجی مرد خوش‌غیرتی درست، اما این راهش نیست، جوونن یه خبطی کردند، تو بزرگی کن بگذر از کارشون.. تو آبرو داری، اصل و نصب داری، این‌جوری همه چیز رو خراب نکن. _ اگه دختر تو هم بود همین رو می‌گفتی؟ پسر الدنگ تو، پسر بی‌بته‌ی تو دختر منو برده خونه‌شو و کشونده توی تختش که باهاش یه قل دوقل بازی کنه و به ریش من بی‌غیرت بخنده بعدم بگه من کاری نکردم؟ مرد نیستم اگه با مرگش این بی‌آبرویی رو جمعش نکنم. https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 https://t.me/+OGvgZKlmIII3NjY0 خواهر ناتنی آیه برای انتقام، به باباشون زنگ میزنه و جای آیه رو لو میده، آیه رو که رفته به دوست پسر مریضش سر بزنه رو توی خونه گیر میندازند، حالا باباهه میخواد آتیشش بزنه تا....
نمایش همه...
.
نمایش همه...
👍 21 4
.
نمایش همه...
12👍 8
sticker.webp0.21 KB
1
Repost from N/a
پارت واقعی رمان👇👇👇 صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمی‌شناسد، با لحنی مشکوک جواب داد: -بله، خودم هستم! شما؟ -من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس می‌گیرم. شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد: -آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت می‌کنیم... فعلاً خدافظ! -الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! می‌شنوین صدامو؟! مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جمله‌ها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد: -شما خانوم افسون مرادی رو می‌شناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟! ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود: -بله، چطور مگه؟! سرگرد کیانی با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد: -خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمی‌گیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جواب‌های شما نقطه‌های تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه! -پرونده؟! کدوم پرونده؟! شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد: -پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونه‌شون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق می‌کنن! ما نمی‌دونیم قضیهٔ این داستان‌ها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصه‌هاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟ با هر جمله‌ای که سرگرد کیانی بر زبان می‌آورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده می‌شد: -نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟! -بله خانوم تنها برای شما! می‌دونم که جای این سوأل‌ها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو می‌شناختین؟ شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبت‌های او نداشت وقتی تأکید کرد: -افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل می‌کنین! یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید: -مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونه‌شون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن ! انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاخته‌های بدنش از کار افتادند و گوش‌هایش سوت کشیدند. https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
نمایش همه...