cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

وحشی و آزاد

رمان‌های فروشی: ملکه باکره، معامله با رئیس، بوسه رمان‌های رایگان: رئیس گنده، رهایی، تخت سه‌نفره #ترجمه_رمان_وحشی‌وآزاد_آنلاین #دزد مترجمین: نگار، شیخ لادن تیم ترجمه @Oceans_group ادمین فروش @rainstreetw

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 860
مشترکین
+124 ساعت
-147 روز
-5430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Photo unavailable
#گرایشی #فوت_فیتیش با بادی که می وزه دامن سیاه کوتاه خال خالی "مینه" بالا میره 🔞 شورت صورتی کوچیک که کناره‌هاش گیپوره و تقریبا لای باسنش رفته پوشیده و باسن به سپیدی شیرش در معرض دید قرار می‌گیره‌.🔞 به خاطر ویراژ هم اون باسن‌ به سمت "فوعات" نزدیک میشه. امکان نداره که از توی آیینه این باسن رو نبینه. https://t.me/+Ixwwys15GvNlYTBk
نمایش همه...
وحشی بخش دوم.pdf1.50 KB
🔥 11👍 2 1
فصل بیست و پنج با من دعا کن لیا لوسیان لبها و زبانش رو روی گردنم حرکت داد و روی زخم هایی جای نیشش که چه لحظه قبل خودش انجا گذاشته بود کشید . او پشت سرم و روی من دراز کشیده بود . یک دستش دور کمرم و دست دیگرش انگشتان دست دیگر من را گرفته بود . هنوز در اعماق من خودش رو نگه داشته بود . بی حرکت بود و فقط ما را به هم متصل نگه داسته بود بیشتر وزن و گرمای خودش را به من میداد انگشتانش در انگشتان من گره خورده بود بود و انچنان محکم گرفته بود که گره ی هر کدام از انگشتانمان انگار نمادی از هرچیزی است که ما بودیم . او انجنان من را نشانه گذاری کرده بود که قلب هایمان مثل یه قلب واحد می تپید. زیبایی مطلق . من با هر دو پایم او را محکم گرفته بودم . در گوشش زمزمه کردم " همه چی خوب میشه " سرش رو بلند کرد تا به من نگاه کنه . ناراحت بود . از دیدن این چهره اش متنفر بودم .در واقع حتی با تمام اتفاقاتی که افتا ه بود تا بحال همچین چهره ای از او ندیده بودم .لوسیان خون اشام قدرتمندی که قوی ترین سریع ترین و باهوش ترین در نوع خود بود برای خودش مشکلی نداشت . میدانستم که بیشتر او نگران بشریت بود . میدانستم که او بیشتر نگران سرنوشت من است . تکرار کردم " خوب میشیم عزیزم " لوسیان جواب داد " من تقریبا یک هزاره سن دارم و از لحظه ای که تو رو دیدم و انتخابت کردم و بهت چشم دوختم فقط خوشبختی واقعی رو دیدم . میدونم که بالاخره تو مال من میشی " احساس کردم چشمام داره میسوزه و بغض گلوم رو قورت دادم . صورتش رو نزدیکتر کرد و گفت " من نمیتونم تو رو از دست بدم " جواب داد م " تو منو از دست نمیدی " دستش رو دراز کرد و صورتم رو لمس کرد با انگشت شصت اطراف شقیقه و استخوان گونه ام و سپس بینی و لبهایم را امس میکرد و مرا محکم نگه داشته بود و تماشایم میکرد . بعد نگاهم را جلب کر. و با اتشی که در نگاهش بود نفسم حبس شد " اگر تو رو از دست بدم عهد میکنم این جنگ رو میبازم " نفس بریده گفتم " عزیز دلم " لوسیان ادامه داد "سقوط میکنم ... من نمیتونم بدون تو زندگی کنم لیا و اینکارو هم نمیکنم " ارام اما محکم گفتم " این حرفو نزن ... بچه هات جولیان و ایزابل ... مادرت ..." لوسیان گفت " اونا درکم میکنن " دستم رو روی صورتش گذاشتم و کمی به پهلوم چرخیدم و پرسیدم " اگر تو رو از دست بدم فکر میکنی که منم نباید به زندگی ادامه بدم " لوسیان جواب داد " نمیتونی اینکارو بکنی .... این دنیا زیباییش رو برات از دست میده . روح تو احساس خوشبختی رو از دست میده تا زمانی که عمرت به اخر برسه . پس فقط تا اون زمان میتونی ادامه بدی . اما من بدون هیچکدام از اینها به یک ابدیت محکوم میشم و خودم توی روح و وجودم میدونم که نمیتونم باهاش مواجه بشم " زیبا بود ( زیبا ترین(. اما هنوز از این حرفا متنفر بودم . بهش یاداوری کردم و گفتم " تو به من قول دادی تا زمانی که خورشید تو اسمون غروب میکنه " لوسیان نالید " لیا..." زمزمه کردم "تو خون اشامی ... نمیتونی قولت رو بشکنی " لوسیان موافقت کرد و گفت " درست میگی ، نمیتونم " سپس با حرفی که زد من رو ویران کرد "مگر اینکه مجبور به انجام اینکار بشم " ناگهان حس کردم که دیگه نمیتونم این گفتگو رو تحمل کنم و گفتم " اصلا برای چی درباره این چیزا حرف میزنیم و وقت خودمون رو هدر میدیدم ... ما زنده میمونیم ، تو جنگ ما پیروز میشیم و همچنان خانواده هامون رو کنارمون داریم و تا اخر عمر خوشبخت میمونیم " لوسیان جواب داد "لیا ...امیدوارم درست گفته باشی عزیزم" سرم رو از رو بالش برداشتم و گفتم " امیدت رو محکم نگه دار ، لوسیان عزیز دل من بخاطر اینکه این تنها چیزیه که ما داریم . و امید داشتن زیباست . همچنین قدرتمنده . امید مارو به سمت پیروزی میبره " چشمان لوسیان برقی زد و سپس سرش رو خم کرد و لبهام رو مهمان بوسه ای تلخ کرد . وقتی بوسه تموم شد ضربان قلب هردومون بالا رفته بود که خودش رو بیرون کشید . دستش رو دراز کرد تا چراغ رو خاموش کنه و من رو غلتوند تا روی خودش بیاد و بعد من رو به سمت دیگه ی خودش برد و هر دو روی پهلوهامون و روبروی هم قرار گرفتیم و بهم چسبیدیم . لوسیان زمزمه کرد " بخواب عشق من " من جواب دادم " فقط اگر تو بخوابی منم میخوابم " لبخندی تو صداش بود که جواب داد " باشه منم میخوابم " نزدیکتر رفتم و با دستهام محکم بغلش کردم و گفتم " خوب شد " لوسیان ارام گفت " دوست دارم لیا" چشمام رو بستم و بوسه ای روی سینه اش فشار دادم و زمزمه کردم " منم دوست دارم لوسین خون اشام قدرتمند من " و معلوم شد که این یه موهبت از سرنوشتم بود که تونستم اخرین چیزی که قبل از خوابیدن بشنوم ، صدای خنده ی همسرم باشد .
نمایش همه...
👍 15 10❤‍🔥 2
بخش هشتم بارب " همه داخلیم ." بارب به اطرافش نگاه کرد و فلو سر تکون داد . جزا با نگرانی نگاه میکرد اما اونم سر تکون داد .روبی فقط بهش خیره شده بود . بارب صداش کرد " روبی؟" روبی جواب داد " این میتونه به معنای مرگ ما باشه .تمام پیمان ما از بین رفته وهمه اینها در کمتر از دوهفته اتفاق افتاده " بارب جواب داد " همچنین میتونه به این معنی باشه که ما هر کاری که از دستمون بر میاد و انجام ندادیم و هیچ کمکی نکردیم و شاید نهایت تا ماه دیگه عهد ما جادوشو پنهان میکنه و مجبور میشه برای یک جاودانه چایی سرو کنه و تا روزی که بمیریم مجبوریم این مزخرفاتو انجام بدیم " روبی زمزمه کرد " نظرش و ببین " و بارب تحت فشارش گذاشت و گفت " پس تو هم هستی؟" روبی کمی تردید داشت و سپس اون هم سر تکون داد . بارب گفت " خوب شد " سپس بسمت شیشه های جادویی که پر از گازهای صورتی روی کمد اتاقش بود چرخید و سپس بعد از رد شدن از جلو خواهرش گفت " من آرورا رو میرسونم " و چشماش بسمت فلو و جزا رفت و گفت " شما از گرگها و برادران جین مراقبت میکنید ؟" با تکان دادن سر جزا و فلو تعدادی از شیشه های صورتی و به اونها داد . وقتی داشت شیشه روبی را میداد گفت " تو با تئونا صحبت میکنی؟" روبی گفت " بله " و بارب شیشه دوم و به روبی داد .همگی در حال آماده شدن برای آنچه که در پیش رو بود بسمت ابزارهای متبرک و جادویی که روی تخت بارب گذاشته بودن رفتند .هر کدام یکی را انتخاب کردند و بعد بسمت در حرکت کردند. بارب وقتی پشتش به اونها بود که داشتند میرفتند به اونها گفت " شما رو تو رویاهای خودم میبینم " روبی اخرین نفری بود که از اتاق بیرون اومد .نگاه بارب و به خودش جلب کرد و گفت " خواهر عزیزم تو رو توی رویاهات میبینم " سپس در و بست . همون لحظه ای که روبی اینکار و کرد بارب بسمت تختش رفت و انتخاب خودشو کرد .دستش و به زیر بالشش فرو برد و دسته تیغه ای که هر شب زیر بالشش بود و با آن میخوابید و لمس کرد و آن را برداشت . سپس او کاری را انجام داد که به عنوان یک مادر خیلی دلش نمیخواست انجام دهد اما اینکار را میکرد . از اتاقش بیرون رفت تا دخترش را پیدا کند . پایان فصل بیست و چهار
نمایش همه...
👍 12 6
بخش هفتم گریگور اواخر همان شب گریگور در دفترش به همراه مادر کالوم ریگان نشسته بودند . گریگور پرسید " پس موافقین ؟" ریگان نگاهش را در نگاه گریگور نگه داشت و یکبار سر تکان داد و گفت " بله گریگور ما موافقیم " سپس گریگور گوشیش را برداشت و دکمه ای را زد تا تماس برقرار بشه و گوشی را کنار گوشش گذاشت . تماس پاسخ داده شد و پرسید " وقتش رسیده؟" گریگور گفت " الان وقتشه آزادشون کن" صدا جواب داد " اینکار انجام میشه " و قبل از اینکه نفس طولانی بکشه گوشی را از گوشش جدا کرد و تماس را قطع کرد . گریگور با زل زدن به ابزار روی میز گفت " اونها اصلا خوشحال نمیشن " ریگان جواب داد " اونها تمام روستاهارو سلاخی کردن " صدای ریگان بسیار خشن بود . از یک‌گرگ مهربانی مانند او بسیار عجیب بود . چشمان گریگور با تعجب به روی ریگان اومد و ریگان حرفشو تموم کرد و گفت " ما چاره دیگه ای نداریم " حق با ریگان بود اونها چاره ای دیگه نداشتن . گریگور فقط امیدوار بود اگر اونها قراره از هر چیزی که پیش میاد زنده بمونن سه نفر هم باهاش موافقت کنن . پایان بخش هفتم
نمایش همه...
👍 10 6
همه به من نگاه کرده بودند چشمم به عمه پانچو میخ شده بود . اوهم به من نگاه میکرد .زمزمه کردم " ما رو در امان نگه دار " سپس سرشو تکون داد و ناپدید شد . هابیل زمزمه کرد " عالی شد " پایان بخش ششم
نمایش همه...
👍 11 7
وقتی حرف میزد همه در حال تکاپو بودند که از حرکت ایستادند که ناگهان پانچو آمد و عمه اش هم در کنارش ظاهر شد .موهایش وحشی بود و لباسش غرق در گِل بود و صورتش هم همینطور .بوی بسیار بدی میداد و حالت جدی داشت .دستهاش تکان میخورد و دهانش یک مایل در دقیقه حرکت میکرد تا انگار کلمات و تُف کنه .متاسفانه هرچی میگفت همه اسپانیایی بودند اما خوشبختانه پانچو همراه ما بود . پانچو گفت " عمه آروم ... آروم باش لطفا ." و سپس عمه اش با نگاهی پانچو را میخکوب کرد که بنظر من با اون نگاه میتونست سنگ را هم خورد کنه . به معنای واقعی کلمه اون ترسناک بود چون واقعا اون یک جادوگر سیاه بود .سپس ادامه داد .بنظر منکه حرفاش همانطور سریع بودن اما ظاهرا آروم تر بود چون پانچو اونارو گوش میکرد و ترجمه میکرد . پانچو گفت " داره میگه شما نمیتونید از اینجا برید " بعد دوباره بیشتر گوش کرد و گفت " عمه میگه باید اینجا بمونید " هابیل با عصبانیت گفت " لعنتی .جدی میگی؟" پانچو هابیل و نادیده گرفت و به ترجمه ادامه داد " عمه میگه کار شما اینجا تموم میشه . سرنوشت تعیین نشده که نتیجه چیه اما میگه که نژاد بشر نتیجه رو تعیین میکنه .اون میگه اگر امنیت این مجتمع که امنیت شما رو حفظ میکنه رها کنید قطعا انجمن تروو پیروز میشه " عمه پانچو دیگه حرفی نزد که لیا پرسید " یعنی چی که کار ما اینجا انجام میشه ؟" پانچو جواب داد " این چیزیه که اون میگه" من پرسیدم " این نژاد بشر چجوری میتونه سرنوشت و تعیین کنه؟ " و بعد از مکثی خیلی کوتاه گفتم " این چطور میشه چون اونها تقریبا غیر ممکنه که بتونن در برابر جاودانه ها پیروز بشن" پانچو روبه عمه اش کرد و چیزی گفت سپس سمت من برگشت و گفت " عمه میگه این آزمایشه .گفت که باید بزارن وگرنه بخاطر شکستشون قطعا رنج میکشن " پدرزمزمه کرد " عالیه حالاپیش بینی های مبهم دیگه ای هم داریم" و بعد بابا با صدای بلندتری گفت " توهین نکردم عمه ی پانچو " البته عمه ی پانچو را به زبان خود پانچو گفت . کالوم اینبار خاطر نشان کرد و گفت " اگر ما حرکت نکنیم افرادی توی خطر هستن .آیا عمه ات ژوزفا دیده که به دیگران آسیبی برسه ؟" پانچو دوباره با عمه اش صحبت کرد و سپس روبه کالوم گفت " در مبارزه بعدی ما اونجا هستیم " سرمو تکون دادم و گفتم " اگه اینجا باشیم چطور؟" پانچو جواب داد " هیچ سر نخی نیست .عمه گفت که فقط ما انجامش میدیم " اینبار جابر گفت " برادررخیلی به این پیشگویی ها مطمئنی .قدیم هم همینطور پیشگویی هارو خوب میگفت؟" بعد به عمه پانچو نگاه کرد و گفت " توهین نکردم عمه جان " اما عمه پانچو اینبار با چشماش داشت اونو به سیخ میکشید پانچو جواب داد " عمه به من گفت هسر اولم یه عوضیه و به من خیانت میکنه . سر دومی گفت که این عوضی از من دزدی میکنه . سومی هم به من گفت که این عوضی سعی میکنه که گلوی منو ببره " جابر نفس عمیقی کشید و چشماش درشت شد و گفت " پس خیلی خوبه " پانچو جواب داد " آره کارش خوبه .سوال دیگه ای هست ؟" هابیل با نا امیدی محض در لحن خودش گفت " پس ما میشینیم و منتظر میمونیم ... بیشتر از این هست ؟" عمه پانچو دوباره شروع به صحبت کرد و سپس پانچو دوباره شروع به ترجمه کرد و گفت " برای شما بله اما برای اون ، اون باید جادوهای محافظتی خودشو شروع کنه " پانچو به ترجمه ادامه داد و گفت " عمه میگه که جادوگرای سفید پوست کارشون خوبه اما در مقابل چیزی که شما قراره باهاش مواجه بشید یکم صبر کنید و عمه اونو به شما میده " پدر بلافاصله گفت " بهش بگو شروع کنه " قبل از اینکه پانچو دستور شروع به کارو بده پرسیدم " ... آیا اون انگلیسی صحبت میکنه؟" پانچو جواب داد " میفهمه اما صحبت نمیکنه .میگه که اگه اینکارو بکنه با جادوش تداخل پیدا میکنه " چه جالب بود .لوسیان غرش کرد و گفت " پانچو اون میتونه همین الان کارشو شروع کنه " پانچو زمزمه کرد و گفت " درسته " و بسمت عمه اش چرخید . گریگور پرسید " میخواید طبق نصیحت این جادوگر پیش برید ؟" من گفتم " خوب فقط بعنوان یک حرف میتونم بگم همسر اول پانچو بهش خیانت کرد و دومی ازش دزدی کرد و سومی واقعا داشت گلوشو میبرید " هابیل زمزمه کرد " عالی شد " و سرشو پایین انداخت تا چکمه هاشو نگاه کنه . من دستشو پیدا کردم و گرفتن لیا گفت " من ... " وقتی بهش نگاه کردم دیدم سرشو داره تکون میده و ادامه داد " من احساس میکنم همه این ماجرا جادوییه .اون چیزی که در حال رخ دادنه اون چیزی که ما رو هدایت میکنه چیزی که بعضی از مارو به انجام کارهایی وادار کرده و چیزی که به بعضی از ما داده شده تا مبارزه کنیم جادوئه .فکر میکنم کسی که چیزی از جادو میدونه رو باید بهش گوش کنیم " سونیا گفت " نگران تاخیر های بیشتر هستم اما باید بگم که منم با این موضوع موافقم "
نمایش همه...
👍 12 7
ادامه وحشی.pdf1.60 KB
18👍 3
رمان های فروشی کانال #بوسه💋👮‍♂ #معامله_بارئیس🤝🎩 #دست_نیافتنی_ها🏨💵 #ملکه_باکره🐺👑 #وحشی_وآزاد 🏍🍷 #دزد 👙🥷
نمایش همه...
احساس کردم کالوم و سونیا به ما ملحق شدند اما وقتی خون آشام بلوند شروع به صحبت کردن کرد چشمانم را از روی صفحه تلویزیون تکان ندادم و به آنها نگاه نکردم . ایتن ادامه داد " ما دیگر برتری خود را پنهان نخواهیم کرد . ما دیگر در سایه زندگی نخواهیم کرد . ما دیگر تلاش برادرانمان را برای محافظت از بردگان انسانی خود از اسارت حقشان تحمل نخواهیم کرد " چشمانش ترسناک شد و حس کردم گلویم سفت شده. ایتن ادامه داد " ما هیچ چیزی رو انکار نمیکنیم همه چیز را باز دهید وگرنه سقوط خواهید کرد " پس از آن ایتن دندانهای نیشش را بیرون آورد .دندانهای نیش خود را در یک ضربه محکم و با چهره ای بسیار وحشتناکی دندانهای نیش خودش را روی صفحه نمایش نشان داد .اخبار بسمت گوینده خبر برگشت که چهره ای بسیار آشفته داشت و گوینده ادامه داد " من میتوانم تصور کنم که بینندگان ما معتقدند این یک فریبکاری دیگر است این من را ناراحت میکند که بگویم اینطور نیست . گزارش شده که هزاران قربانی در این کشتار بیمعنا از هم پاشیده شده اند .خون آنها از بدنشان بیرون کشیده شده و هیچ موردی پیدا نشده که با هیچ سلاحی آسیب دیده شده باشد . شاهدان همه آنها هزاران مایل از هم فاصله دارند .گزارش میدهند که مردان و زنان با سرعت و قدرت فوق العاده و همچنین تعدادی گرگ و آنچه افراد از آنها به غول های بی مو توصیف میکنند به شهرها وخانه هایشان حمله کردند و این حملات را بوجود آوردند . قصابی که چیزی جز مرگ و خسارت باقی نگذاشته " گوینده کمی بسمت دوربین خم شد و کمی صداشو پایین اورد و گفت " و این حملات فقط لحظاتی کوتاه طول کشیدن " سونیا زمزمه کرد " وای این نمیتونه اتفاق بیوفته" لوسیان در حالیکه ریموت را در دست گرفته بود آن را بلند کرد و کلیک کرد . کانال بعدی خبر ذبح افراد بود . دکمه دیگری زد اخباربیشتر از این حملات و یکی دیگر . همه کانالها از این اخبار تسخیر شده بودند و او این موضوع را با یک گوینده خبر زن گذاشت که میگفت " ویدئوهایی که چند روز پیش در سایت های رسانه های اجتماعی دیده شد ظاهرا دقیقا همون چیزی بود که آنها بنظر میرسیدند . در میان ما خون آشامها وجود دارند با جدیدترین حملات شنیع انجام شده توسط این موجودات . ما هنوز توضیح دقیق برای اینکه چرا رسانه ها اطلاعات دقیق برای بینندگان ما دریافت کرده اند هنوز هیچ اطلاعاتی نداریم" هابیل غرش کرد و گفت " گوشی لعنتی و ول کن ." چشمامون مستقیما بسمتش رفت .داشت به گریگور نگاه میکرد .زمزمه کردم " عزیزم " گریگور گفت " بله خوب " و تلفن را از گوشش جدا کرد . هابیل زمزمه کرد " هزاران نفر مردن و ما همینجوری چهار دست و پا نشستیم و هزار نفر مردن " گریگور گفت " اَوری تو راهه " هابیل ناگهان در یک چشم بهم‌ زدن توی صورت گریگور بود و صورتش و تو صورت گریگور نگه داشت و گفت " من تو جاییکه اون اوری لعنتیه دیگه سراغ بعدی نمیرم " و بعد دستشو بسمت تلوزیون دراز کرد و گفت " هزاران نفر سلاخی شدن " کالوم باآرامی صداش زد " برادر آروم باش " هابیل بسرعت از گریگور دور شد و چشماشو روبه کالوم ریز کرد و با حالت گزنده ای گفت " باهاش مخالفت میکنی؟" کالوم کوتاه جواب داد " میدونی که مخالف نیستم ... منو مقصر ندون هابیل .خودتو مقصر ندون .روش قفلی نزن لعنتی " هابیل نفس عمیقی کشید و از گریگور دور شد اما خشم همچنان توی چشماش زبانه میکشید . اینبار لوسیان از گریگور پرسید " هیچ ایده ای دارید که قصد حمله بعدی ای دارن یا نه" گریگور جواب داد " نداریم . رئیس جمهور ایالات متحده در شرف دادن بیانیه است .بیانیه ای که با شورا کار کرده و ما اونو تایید میکنیم "
نمایش همه...
👍 17 6😱 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.