cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

‌‌𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐏𝐢𝐭 ᭄ꪆ ִֶָ•

ﺭھؔام: بین‌منوﺟﺫاب‌ﺗﺭﻳن‌آﺩم‌ﺩﻧیاکدومﻭانتخاب‌میکنی؟ اﻣﻳﺭ: فرقیﻧﺩاﺭه‌چون‌هرﺩﻭﺷﻭنﻳک‌نفره! 𝐑𝐞𝐲𝐡𝐚𝐧𝐞♥️🔗 https://t.me/BiChatBot?start=sc-562833-VsDgbDp 𝐔𝐧𝐤𝐧𝐨𝐰𝐧🖤🔗 https://t.me/+e5Xk2z3QT7gwYTY0 ๛[ @The_Black_Pit ]༢࿔ུ فصل‌دوم‌"درحال‌تایپ"💜⃟🦋

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
380
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

سلام شبتون بخیر💜 بچها بخاطر یک سری دلایل مجبوریم چنل رو انتقال بدیم... اینجا دیگه فعالیتی نداریم❌ پس لطفا از اینجا لف بدین بیاین چنل جدید✨ https://t.me/+z6SnWz64MkdjOTQ0
نمایش همه...

「♥️໑」 وقتی برای اولین بار یکدیگر را لمس کردیم، ضربان قلبم بالا رفت... با بال‌های ظریف در یک آسمان پوشیده از ابر بالا رفتم... آنها گفتند که این احساسات دروغین هستند، آنها به من گفتند که احساساتم محو خواهند شد! شور و شعف از بین خواهد رفت و دشمنی باقی خواهد ماند... آخر چرا نمی‌توانید عقاید اشتباهتان را پشت سر بگذارید؟ عشق واقعی می‌تواند یک دوره رودخانه را تغییر دهد... یا با قاطعیت می‌توانید با عشق حتی سقف بلند آسمان را بچرخانید... عشق واقعی می‌تواند زغال سنگ را به طلا تبدیل کند! یا طوفانی را به یک نسیم مرطوب تبدیل کند؛ از آن زمان مدتی گذشت... مردم دیگر به عشق من خرده نمی‌گیرند، چون می‌بینند که عشق حقیقت دارد، در آن زمان گمان می‌کردند این‌ها دروغ است! هنوز احساساتم همانطور است که در ابتدا بود، زمانی که یکدیگر را لمس می‌کنیم، قلب من هنوز هم با بال‌های ظریف در آسمان‌ های بدون ابر پرواز می‌کند... ──┈┈·•᯽•· ‌‌─────┈┈┈·•🖤‧₊˚.•·
نمایش همه...
ᵗʰᵉ ᵇˡᴬᶜᵏ ᵖᶤᵗ🗝🖤 #part_253 #Róhąm همون طور که کمانچه مادرم دستم بود به طرف امیر رفتم و رو به روش روی تخته سنگی نشستم، با کنجکاوی بهم نگاه می کرد... _دورت بگردم بی اختیار گفتم و امیر دستاش و زیره چونش زد و با همون لبخند ملیح و شیرینی که مهمون منحنی لباش بود چشماش رو بست... دستم و روی نقش و نگار های سیاه قلم و کنده کاری های ظریف کمانچه کشیدم... فقط یک ملودی توی سرم می چرخید، چشمام و بستم، دستم بالا اومد و انگشتام روی تارها نشست... حالِ عجیبی داشتم، حتی بغضی که چسبیده بود بیخِ گلوم اجازه نمی داد بخوام سکوتِ این ملودیِ تلخ رو با صدام بشکنم... چطور یه موسیقی می تونه آدم رو به سالها قبل پرت کنه؟ عجیب حسِ خوب و بدی داشتم... انقدر غرق شده بودم که نمی دونم چندبار ملودی به پایان رسید و دوباره زدمش فقط با صدای موبایلم به خودم اومدم و نفس کلافه ای کشیدم... آرشه و کمانچه رو روی سنگی که کنارم بود گذاشتم تا گوشیم و از توی جیبم بیرون بکشم، با دیدن اسم "آراس" روی اسکرین موبایلم نگاهی به امیر که حالا چشماش رو باز کرده بود انداختم و انگشتم و روی آیکون سبز کشیدم و جواب دادم، "سلام، چطورین؟" _سلام خوبیم چی شده؟ "خواستم حالتونو بپرسم دیگه قطع میکنم" _صبر کن! می دونم چرا خواستی حال بپرسی پس خودت بگو تا اعصابم بهم نریخته چنگی به موهام زدم و عصبی پامو به هیزم های آتیش کوبیدم... "باور کن جای نگرانی نیست فقط چون امشب رفت خواستم ببینم اتفاقی واستون..." _رفت؟ چند لحظه مکث اون طرف خط و بعد صداش که حالا محتاط تر از قبل شده بود... "امشب از مرز رد شد، با مامورای مرزی ترکیه هماهنگ کردیم بزننش ولی بهشون اعتمادی نیست اگه آرشام خریده باششون..." پلک روی هم فشردم و حرفش و کامل کردم، _دیگه هیچ وقت دستمون بهش نمیرسه "بهم گفتی انتقام میگیری... انتقام مادرت، پدرت، خواهرت... مامان و بابای من ولی اینجوری بهتره رهام نه؟ مگه خودت و کنار امیر نمی خوای؟" _بهت نگفتم... بهت قول دادم! "نمی خوای زندگی جدیدی شروع کنی کنارش؟" _تویی که داری منو موعظه میکنی خودت نمی خوای با سامان حرف بزنی؟ "رئیسا با نوچه هاشون راجب این چیزا حرف نمیزنن جناب یامان شما فقط دستور بده" _در نرو آراس "براش می جنگم این بار من بهت قول میدم" _برو به خودت قول بده! فکر کردی وضیعت عشق و عاشقی زیر دستام واسم اهمیت داره؟ مهمه مگه این همه سال فرار کردی، ادعا کردی خوبی، خیلی محکمی... "بس کن" لحن عصبیم رو آروم تر کردم و لب زدم، _می خوام چشماتو باز کنی و یکم به فکر خودت باشی احمق... "باشه..." بدون این که جوابی بدم قطع کردم و موبایلم و به جیبِ پالتوم برگردوندم، سرم و بین دستام گرفتم و آهی کشیدم... این همه توی تباهی زندگی کردم که آخرش حتی انتقام هم نگیرم؟ پس انتقام این خون های بی گناهی که روی زمین ریخت چی... سرم و بالا اوردم و به امیر که حالا نگرانی و غم توی صورتش مشهود بود نگاه کردم، لب باز کردم تا حرفی بزنم بلکه نگاه نگرانش دوباره بشه همون نگاه پر از برقِ چند ثانیه قبل اما اجازه نداد... +هیچی نگو... همشو می دونم، از آرشام گرفته تا آراس که سامان و می خواد... _امیر... بلند شد و به طرف ماشین رفت، نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم، لعنتی! قرار نبود بفهمه، چرا هیچ وقت هیچی اون جوری که می خوام نمیشه؟ بدون توجه به کمانچه و آتیشی که شعله می کشید رفتم توی ماشین و نیم نگاهی به امیر انداختم که روی صندلی عقب نشسته بود، خواستم برم پشت رول تا راه بیوفتم حس خفگی داشتم... از بغض، از بریدن، از آرمشی که نمی تونستم واسه دلبر شیرینم بسازم، از دلگرمی که پیدا نمی کردم تا بهش بدم... +کجا میری؟ برگشتم سمتش و به چشمای دلخورش خیره شدم، با قدمای بلند سمتم اومد و دستش و محکم روی قفسه سینم کوبید، بدون حرکت ایستادم تا هر کاری که دلش می خواد بکنه ولی فقط آروم بشه... +چی فکر کردی؟ چی فکر کردی با خودت رهام؟ اومدم تعطیلات؟ اومدم مسافرت؟ من کنارت چیکار می کنم؟ داریم باهم خاله بازی می کنیم؟ طاقت بغضش و نداشتم طاقت شکستن چشماشو نداشتم، چرا اینجوری نگاهم می کرد؟ چرا اینجوری بود صداش؟ +من چرا پیشتم؟ واسه خوش گذرونی؟ واسه تفریح؟ واسه این که آب تو دلم تکون نخوره اما تو هر لحظه دلت هزار راه بره؟ قدمی که بینمون بود رو پر کرد و یقم و توی دستش گرفت؛ +نه واقعا با خودت چه فکری کردی؟ چرا همه حس‌های تلخ و مزخرف و واسه خودت گذاشتی و بهم هیچی نگفتی؟ من اینجا چغندرم رهام؟ فقط تونستم بکشمش توی آغوشم و به خودم فشار بدم وجودشو... +چیکار کنم که تلخ نباشه مزه دلت؟ عوضیِ متظاهر! پالتوش و از تنش در آوردم و روی زمین انداختم، کشیدمش پایین و مجبورش کردم روی تشک بخوابه، زانوهام و دو طرف بدنش گذاشتم و پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم.. _فقط بذار حست کنم... پایینِ هودیش و توی دستم گرفتم و بالا کشیدم می خواسمتش، همین الان...
نمایش همه...
ᵗʰᵉ ᵇˡᴬᶜᵏ ᵖᶤᵗ🗝🖤 #part_252 #Róhąm از توی آینه نگاهی به عقب انداختم که با ندیدنش توی تاریکی ماشین اخمی کردم، _امیر بیداری؟ +هوم _پاشو بیا پیشم می خوام ببینمت +من نمی خوام ببینیم _واقعا نمی خوای بیای کنارم؟ داری در میری؟ +به رانندگیت برس بیام پیشت حواست پرت میشه به بیرون نگاه کردم، با دیدن جایی که مورد نظرم بود لبخندی زدم، ماشین و خاموش کردم و بلند شدم تا برم پیشش، روی یکی از صندلی های راحتیِ عقبِ ماشین نشسته بود و پتویی پیچیده بود دوره خودش، _ببینم اون گوشی من نیست؟ کنارش نشستم سرم و به شونش تکیه دادم، نگاهی به صفحه موبایلم انداختم و با خنده لب زدم؛ _بچه شدی؟ +حوصلم سر رفت.. در ضمن خودتم بچه ای که بازی داشتی تو موبایلت! دستام و دوره گردنش حلقه کردم و کشیدمش تو بغلم، +اینجا کجاست؟ رسیدیم؟ سرم و بین موهاش دفن کردم و نفس عمیقی کشیدم... _آره رسیدیم به یک جای قشنگ خودش و به طرفم کج کرد و سرش و روی پاهام گذاشت، لبم و روی پیشونیش گذاشتم و چند ثانیه توی همون حالت موندم و بعد بوسیدمش، یکم صورتم و ازش فاصله دادم و بهش چشم دوختم، موبایلم و جلوی چشمام تکون داد، +سوختم انگشتم و روی پلکش کشیدم که چشماش و بست، _خوابت میاد؟ +هوم بلند شد و دستم و کشید تا منم بلند بشم، +شام بخوریم از داخل چمدون پالتویی برداشتم و گرفتم سمتش؛ _بپوش بریم بیرون نگاهی به شیشه های دودی ماشین انداخت، بیرون انقدر تاریک بود که زیاد دیده نشه... +بیرون؟ به طرفش رفتم و لبه های پالتویی که حالا پوشیده بود رو بهم نزدیک کردم... _چشماتو ببند +چرا؟ نکنه دوباره واسم تولد گرفتی؟ _ببندشون چشماشو بست، دستش و توی دستم گرفتم و دره کشویی ماشین و باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم... جلوش خم شدم و کتونی هاش رو که درآورده بود پاش کردم، دستش و روی شونم گذاشت تا نیوفته... +چیکار میکنی؟ _باز نکنی چشماتو +باشه بلند شدم و کمکش کردم از ماشین پیاده بشه، پاشو روی زمین کشید و با تعجب گفت... +اینجا کجاست؟ این خاکِ... از پشت بغلش کردم و چونم و روی شونش گذاشتم، نفسم و همراه با بخاری که سردی هوا رو نشون میداد کنار گوشش پس زدم، _سرتو بیار بالا باز کن چشماتو چند لحظه بعد صدای پر از ذوقش نشون میداد که چشماشو باز کرده... +خدای من... این... این خیلی قشنگه... ستاره ها... شهاب سنگ... وای رهام... چرخید سمتم و محکم خودش و توی بغلم انداخت، نگاهم و از آسمونی که پر از ستاره بود گرفتم و دستام و دورش پیچیدم، +خیلی خوبه، هوا خوبه همه جا قشنگه همیشه دلم می خواست اینجوری برم مسافرت ولی انقدر غرق کلیشه های مسخره زندگی بودم که هیچی واسه دل خودم نداشتم هیچ کاری واسه خودم نکردم... اما الان واسه خودم اینجام کناره تو‌... جایی که قلبم می خواد، احساس خوشبختی می کنم چطوری بگم... ازم فاصله گرفت و جلو تر رفت تا اطراف رو نگاه کنه، درو کامل باز کردم و جوری لبه ماشین نشستم که پاهام روی زمین باشه، ذوق و حال خوبش از تک تک کاراش مشخص بود، با حس خوبی که از خوشحالیش داشتم بهش نگاه کردم... یه زمانی زیاد اینجا میومدیم وقتی که خانواده بودیم، عاشق سکوت و آرامش کویر بودم کناره خانواده چهار نفره ای که یه زمانی به کل از بین رفت و سوخت اما حالا یه خانواده دو نفره است... به طرفم اومد و کنارم نشست، +گرسنمه جعبه های پیتزا رو کشیدم سمت خودمون و مشغول باز کردنش شدم، نگاهی به پیتزاها انداخت و جوری که انگار چیزی یادش اومده بود گفت؛ +از یلدا خبر نداری؟ آدرسی چیزی... دلم واسش تنگ شده... _نه لباشو آویزون کرد و گفت، +اولین باری که جلوت کم آوردم همون اولین شبی بود که یلدا اومد پیشمون، دستت زخمی شده بود... برش پیتزایی که برداشته بودم و می خواستم بهش بدم توی جعبه انداختم و کشیدمش طرف خودم با عطش لبم و چفتِ لباش کردم و کوتاه اما عمیق و با حرص بوسیدمش... _اگه فقط یکم دیر تر گریه می کرد می بوسیدمت پسر تخس چطوری هربار از دستم در می رفتی؟ در عوض هربار بیشتر منو می کشیدی سمت خودت... دوباره بوسیدمش که لبخند شرمگینی زد و ازم فاصله گرفت، +تمام اون دقیقه ها و ثانیه هایی که کنارت بودم و همه اون روزها بهترین لحظه های زندگیم بود و هست... تیکه پیتزایی برداشتم و بعد از این که روش سس زدم به طرف دهنش بردم، دستش و روی دستم گذاشت و خواست ازم بگیرش که دستم و جلو تر بردم و سس و روی لبش کشیدم... +نه باز کن دهنتو گازی از پیتزا زد و همون طور که با چشمای قشنگش نگاهم می کرد دستش و روی لپای پرش گذاشت، باقیش رو خودم خوردم و با لبخندی که از روی لبم پاک نمیشد به لپای باد کردش خیره شدم... +فکر کنم هیچ وقت قرار نیست سره غذا خوردن از این لوس بازی ها دست برداریم _اینجوری بیشتر نمیچسبه؟ +معلومه که می چسبه پس زود باش گرسنمه... با ابرو اشاره ای به دستم کرد، +از دست تو خوشمزه تر میشه انگار...
نمایش همه...
ᵗʰᵉ ᵇˡᴬᶜᵏ ᵖᶤᵗ 🗝🖤 #part_251 #Róhąm با حالتی که کم مونده بود اشکش در بیاد بهم نگاه کرد و چنگی به موهاش زد، +بیریختِ دراز اون جوری نگاهم نکن من خجالت میکشم! اصلا این کی بود؟ چرا گفت بریم خونشون؟ من نمیام بریم یه جای... _شوهر خالم بود دست از غر زد برداشت و بعد از چند لحظه مکث با بهت گفت، +بعد الان میره به خالت میگه... من روم نمیشه بیام ببینمش رهاام چرا انقدر بی خیالی؟ چند قدمِ بینمون و طی کردم و رو به روش ایستادم، _باهاش کنار میان، درسته که خانواده سنتی و قدیمی هستن ولی چند سال پیش از قضیه... چنگی به موهام زدم و دستم و دوره کمرش حلقه کردم تا بیاد تو بغلم، _از قضیه رامان خبر داشتن و قرار نیست رفتار بدی نشون بدن... منم قرار نیست مستقیم چیزی راجب خودمون بگم اونام به روی خودشون نمیارن تا موذب نشی.. سرش و انداخت پایین و همون طور که لبه پالتوم و توی دستش فشار میداد لب زد، +قبلا با رامان اومدی پیششون؟ _نه +رهام _جانم +چقدر دوستم داری؟ می دونستم ذهنش درگیره چه موضوع مسخره ای شده که می پرسه، دستم و توی موهاش بردم و نفسم و توی صورتش پس زدم که چشماش و بست... _انقدری که تاحالا هیچ وقت کسی رو تا این حد دوست نداشتم، آره بیشتر از گذشتم و کسی که تا قبل از تو بهش می گفتم عشق دوستت دارم و می خوامت، خیلی می خوامت... کاش می تونستم که بهت ثابت کنم بیشتر از رامان دوستت دارم و بیشتر از هر وقت دیگه ای کنارت آرامش مطلق دارم... اما کاش هیچ وقت ته دلم آرزو نمی کردم تا بتونم بهش ثابت کنم بیشتر دوستش دارم، این اثبات تاوان داشت و نمی دونستم... تقصیره من بود که با خشک شدن لبخندش از اومدن اسم رامان دلم خواست با همه وجودم بهش بفهمونم و ثابت کنم بیشتر دوستش دارم، ولی مگه واقعا ارزشش و داشت؟ لبخندی که حالا دوباره روی لبای بوسیدنیش نشسته بود ارزش برآورده شدن آرزوم رو داشت؟ ازم فاصله گرفت و رفت توی ماشین که منم سوار شدم و از پشت فرمون بلندش کردم، _تو که نمی دونی کجا بری خودم میشینم +کجا میریم؟ وقت میشه من برم عقب بخوابم پس؟ _گرسنت نبود مگه؟ با چهره خنثی و پوکر نگاهم کرد، +شام گرفتی مگه واسم؟ _هنوز زوده واسه شام با چشمام اشاره ای به قوطی فلزی که روی جعبه چوبی بود کردم و ادامه دادم؛ _اینو باز کن قوطی رو برداشت و درش و باز کرد همون طور که با چشمای ستاره بارون به شیرینی ها نگاه می کرد روی صندلی چهارزانو نشست و به دره ماشین تکیه داد... +خب... اول از کدوم بخورم؟ کدوم خوشمزه تره؟ آرنجم و به شیشه تکیه دادم و انگشتم و روی لبم کشیدم، _خودت خوشمزه تری فنقل +میشه دو دقیقه دست از زدن مخِ من برداری؟ کمربندم و بستم و ماشین و روشن کردم، همون طور که برف پاک کن رو فعال می کردم تا قطره های بارون از روی شیشه محو بشه گفتم؛ _نگو که قند تو دلت آب نمیشه! +زیادی از خود راضی هستی، کی گفته قند تو دلم آب میشه؟ _باشه دیگه ابراز احساسات نمیکنم با اخم نگاهش و ازم گرفت و به شیرینی ها نگاه کرد و آخر با وسواس یک دونه قطاب برداشت و توی دهنش گذاشت، نگاهم و دادم به خیابون و سرعتم و زیاد کردم... _خوشمزه بود؟ شیشه رو داد پایین و سرش و برد بیرون و از هوای بارونی نفس عمیقی کشید _می خوای حرف نزنی؟ بازم چیزی نگفت، _خب حرف نزن... ولی نمی تونی از زیره خلوت دو نفرمون در بری! +فرصت طلب _خب باید از این فرصت استفاده کنم نه؟ +کدوم فرصت؟ _خلوت با یار! با لحن پر از خنده ای گفت؛ +دیوونه... میگم گرسنت نیست؟ شیرینی برداشت و به طرف دهنم آورد، همون طور که به طرفم خم شده بود دستِ دیگش و روی شلوارم گذاشت و آروم فشار داد... +بخور انرژی داشته باشی واسه اجرای نقشه هات! بلافصله خودشو انداخت روی صندلیش و مشغول بررسی بقیه شیرینی ها شد، آخ که چقدر دلم می خواست همین الان بزنم رو ترمز تا حسابشو برسم... نفسِ عمیقی کشیدم و دستم و بردم سمت یقم و چند تا از دکمه های بالای پیراهنم و باز کردم، +الان واقعا حالت عوض شد با همون حرکت؟ فرمون و توی دستم چرخوندم و بیشتر پامو روی پدال گاز فشردم تا زودتر برسیم... با لحن تهدید آمیزی لب زدم، _خودت چی فکر میکنی زلزله؟ +داشتم فکر می کردم چطوری اذیتت کنم تا به خواستت نرسی! _مطمئن باش به خواستم میرسم چون فردا باید بریم خونه خالم، بقیه ام هستن و با وجود اونا نمی تونم باهات کاری بکنم +چیکار مثلا؟ کناره خیابون زدم کنار و کمربندم و باز کردم تا برم پایین ولی با دیدن چشمای متعجب امیر که شیرینیِ توی دستش روی هوا مونده بود و بهم نگاه می کرد نیشخندی زدم، +می خوای چیکار کنی؟ _میرم آب جوش و هیزم و شام بگیرم خودش و جمع و جور کرد و "آهانی" گفت، پیاده شدم و قبل از این که درو ببندم چشمکی بهش زدم، _شام بخوری که انرژی داشته باشی تا صبح بیدار باشی عزیزم قبل از این که بخواد قوطیِ توی دستش و به طرفم پرت کنه درو بستم...
نمایش همه...
ᵗʰᵉ ᵇˡᴬᶜᵏ ᵖᶤᵗ 🔮💜 #part_250 #Róhąm «صبر کن اینجارو ببندم بریم خونه...» دستش و توی دستم گرفتم، _میایم... فردا با لبخند نگاهی به امیر کرد و گفت، «باشه» _امانتیم چی «می خوای ببریش؟» _آره ازمون فاصله گرفت و به طرف انباری کوچکی که انتهای غرفه قرار داشت رفت، با کشیده شدن آستینِ پیراهنم نگاهم و به امیر دادم؛ _جانم +امانتیت چیه؟ _یه چیزی که مثل اون گردنبدِ عاجِ توی گردنت برام ارزشمنده... +یعنی... واسه مامان شیرین بوده؟ از لفظ مامان شیرین لبخند تلخی زدم، _قرار بود وقتی یاد گرفتم بزنم مامان کمانچه خودشو بهم بده... ولی... من دیر یاد گرفتم... اون رفته بود... صبر نکرد... خیلی دیر... بدون حرف جلو اومد و بغلم کرد، توجهی به آدمای توی مغازه نکردم فقط تا جایی که می تونستم به خودم فشار دادم آغوشی که بهم داده بود رو... دیگه قرار نبود تظاهر به خشک بودن کنم تظاهر به بی تفاوتی... می تونستم کنارش خودم باشم، خود واقعیم... می تونستم یه جاهایی کم بیارم تا بغلم کنه و بشه آرامشِ این روحِ خسته که حالا با وجودش داشت ترمیم میشد، داشت آروم می شد... به سختی ازش فاصله گرفتم و دستی به چشمام کشیدم تا از خیس نبودن مژه هام مطمئن بشم، +خوبی؟ دستش و توی دستم گرفتم و خیره به نگاه نگران و گرفتش آروم لب زدم، _میشه بغلت کنم و خوب نشم؟ دستم و توی دستش فشار داد و پیشونیش و به بازوم تکیه داد. +خوب نیستی، پس کِی خوب میشی؟ اخم مصنوعی کردم و با چشمای ریز شده پرسیدم؛ _میگی من بدم؟ +حالت بده... چیکار کنم خوب باشی؟ یه جوری که هیچی گذشته رو، قبل از منو یادت نیاره؟ اصلا یه جوری که هرچی دیدی یاد من بیوفتی! خود خواهم اگه بگم نمی خوام به هیچی فکر کنی جز خودم؟ هیچی لبخند نیاره رو لبت جز خودم، هیچ کس قلبت و گرم نکنه جز من، حتی هیچ کس باعث غمت نشه... جز من! اگه همه اینا دست من باشه، مختصِ خودم باشه هیچ وقت قرار نیست دلت سرد بشه، هیچ وقت قرار نیست غم بشینه توی نگاهت... هیچ وقت قرار... بدون اختیار چونش و توی دستم گرفتم و فقط چند صدم ثانیه لبم لبای شیرینش و لمس کرد تا صداش بین بوسه کوتاهم روی لباش گم بشه، لبخند کجی به چشمای گرد شده و صورت مبهوت و متعجبش زدم و به طرف انباری رفتم، +وسط این همه آدم این چه کاری بود اگه دیده باشن؟ تلاشی برای مخفی کردن لبخندم نداشتم، توی چارچوب در ایستادم و به جعبه چوبی و قدیمی که روی میز بود نگاه کردم، مردد دستم و بردم به طرفش که دستم و گرفت... به اجبار نگاهم و از اون جعبه که فقط یک خاطره ساده نبود گرفتم و به چشمای مهربون پیرمردی که رو به روم بود دادم، «چرا بعد از این همه سال اومدی سراغش؟ یادمه حتی نمی خواستی پاتو بذاری توی این شهر چه برسه به اینجا و این ساز...» نگاهی به امیر که حالا روی صندلی نشسته بود و با سماجت به انگشت های دستش خیره شده بود انداختم، برام مهم نبود اگه کسی میدید مهم نبود چون قرار نبود همچین قانون مسخره ای ازم بگیرش شاید می خواستم قدرتم رو به خودم یادآوری کنم می خواستم خودم و قانع کنم که تحت هر شرایطی می تونم محافظت کنم ازش! _می خوام براش بزنم، آخرین باری که اون کمانچه رو دیدم توی دستای مامان شیرینم بود، واسه فرهادش میزد... صدای عشق میداد. دستش و از دور مچم باز کرد و من با حس عجیبی که از یادآوری اون روز توی دلم بود جعبه رو برداشتم و خواستم برم که گفت... «صبر کن» دره کمدی رو باز کرد و قوطی فلزی که طرح سنتی داشت روی جعبه چوبی و کهنه کمانچه ای که توی بغلم بود گذاشت، "از خلوت دوتایی که سیر شدین بیاین خونه منتظرم" ابروهام با تعجب بالا رفت که تک خنده مردونه و مهربونی زد، "هر چند که خلوت با معشوق سیری ناپذیره" خودم و جمع و جور کردم و با تردید پرسیدم، _از کجا فهمیدید... "خودتم می دونی! پس چه نیازی داره واست بشمرم دلایل اینجا بودن و خوب بودن حالت رو؟ البته که اگر هم بشمرم فقط یک دلیل هست و خوب می دونی اون یک دلیل چیه یا بهتره بگم... کیه" سرم و پایین انداختم و بدون زدن حرفی قدم هامو به سمت امیر کشیدم، بلند شد و نگاهی به چشمام انداخت، انگار می خواست از نگاهم بخونه که خوبم یا نه، دستش و دوره بازوم حلقه کرد، +وقتی این وسط منو بوسیدی پس چه ایرادی داره منم اینجوری بچسبم بهت؟ _بریم... +کجا؟ همون طور که به طرف ماشین می رفتم با لحن خاصی کناره گوشش لب زدم، _گفت قبل از این که بریم خونشون یکم باهات خلوت کنم تا جلو بقیه بتونم خودمو کنترل کنم و صدای اون ناله های خوشگلت و در نیارم! دره ماشین و باز کردم وسایلی که دستم بود و توی ماشین گذاشتم، با دهن باز به نقطه نامعلومی از زمین خیره شده بود، همون طور که با لبخند نگاهش می کردم دستام و توی جیبِ شلوارم بردم و به ماشین تکیه زدم... +واقعا... داری میگی... فهمید؟ باورم نمیشه تو چرا به هیچ جات نیست؟ خجالت نمیکشی؟ بریم خونشون؟ من چجوری تو چشماش نگاه کنم؟ چرا بوسم کردی؟!
نمایش همه...
ᵗʰᵉ ᵇˡᴬᶜᵏ ᵖᶤᵗ 🔮💜 #part_249 #Róhąm نگاهی به بیرون انداخت و جوری که انگار راه نجاتی پیدا کرده بود گفت؛ +زدم کنار که برم یه چیزی بگیرم بخوریم... گرسنمه! _گرسنته یا داری در میری؟ +ضایع شدم نه؟ _بیشتر از قبل خوردنی شدی +حس می کنم خیلی منحرف شدی... ولی واقعا گرسنمه! بارون حالا بند اومده اومده بود، فقط یه رگبار بهاری بود... _بریم تو شهر یکم بگردیم بعدم شام بخوریم؟ +اهوم پتو رو کنار زدم و بلند شدم که امیرم باهام بلند شد، به طرف صندلی هولش دادم نشوندمش پتو رو همون طوری تا روی شونه هاش کشیدم و بعد نشستم پشت فرمون... _یکم چشماتو ببند خستگیت در بره +فرصتِ دید زدن جنابِ یامانِ جذابم و پشت فرمون از دست نمیدم لبخندم و ازش دریغ نکردم، می دونستم همه حرفاش و کاراش واسه این بود که حالِ بدم و از بین ببره، و قطعا موفق شده بود... حالم خوب بود کنارش، بدون دغدغه... جوری که فقط خودمون رو میدیدم... کناره هم و بدون هیچ نگرانی... همون قدر که من مراقبش بودم امیرم حواسش بهم بود... _چطوری انقدر مکملمی؟ با سوالی که ناخودآگاه پرسیدم تازه متوجه شدم چند لحظه است که با لبخند بهش خیره شدم و دارم فکر می کنم... چشم ازش گرفتم و ماشین و روشن کردم و راه افتادم، عاشق حرف زدن باهاش بودم... و می تونستم ساعت ها بشینم کنارش و باهم حرف بزنیم، حتی چرت و پرت بگیم! دیوونه بازی کنیم... با یادآوردی این که قرار بود بقیه هم بیان موبایلم و برداشتم و نگاهی به پیامی که حسین فرستاده بود انداختم؛ به کل فراموش کرده بودم موبایلم رو چک کنم... در جوابم نوشته بود، «آره تو راهیم» تایپ کردم؛ _«ما تازه رسیدیم کرمان... ولی فعلا نمیایم خونه» چند لحظه بعد موبایلم زنگ خورد؛ تماس رو وصل کردم... _چی میگی؟ «پاشین گمشین بیاین اینجا... زندایی منو کشت انقدر رهام رهام کرد حامله شدیم!» _متاسفم عزیزم مجبوری تحمل کنی «کِی میای که بهش بگم؟ از صبح ده بار بهت زنگ زدم ولی انگار تو فضا بودی نفهمیدی» _دیگه داری خیلی حرف میزنی بای بدون این که منتظر جوابش باشم قطع کردم؛ با رسیدن به مقصدی که در نظر داشتم ماشین و پارک کردم و چرخیدم سمت امیر که طبق معمول به دره ماشین تکیه داده بود خیره بود بهم... _بپر پایین خمیازه ای کشید و درو باز کرد، منم پیاده شدم و رفتم سمتش که با تعجب نگاهم کرد؛ +سرما می خوری _خوبه هوا نچی زد و پالتوم و در آورد و سمتم گرفت... +بپوش _چرا درآوردیش هوا سرده سرما می خوری... لیخند دندون نمایی زد؛ +خودت همین الان گفتی هوا خوبه؛ بپوش تا بگم چیکار کنی! پالتوم و پوشیدم و منتظر بهش نگاه کردم؛ _ واست لباس بیارم از تو ماش‍... با کاری که کرد دهنم بسته شد؛ جلوم ایستاد و بعد از این که لبه پالتوم رو کنار زد از پشت اومد تو بغلم... _ دیوونه شدی؟ جلو این همه آدم بیشتر هم چسبید... +نگامون کنن! عیب نداره... بذار تعجب کنن هوم؟ دستم و دوره شونش حلقه کردم و قدمی برداشتم که پام خورد به پاش... _میشه بگی باید چطوری راه بریم؟ شونه ای بالا انداخت... +می تونی قدماتو با من هماهنگ کنی _می خوای دیوونه بازی کنیم +سردمه... و فقط اینجوری گرم میشم بوسه ریزی کناره گوشش زدم و قدم هامو باهاش هماهنگ کردم... +کجا میریم؟ _اینجا بازار بزرگ کرمانه... با یه غرفه خاص کار دارم! +خاص؟ _اهوم... نفس عمیقی کشیدم و به زمین که از خیسی برق میزد و انعکاس چراغایی که توی آب افتاده بود نگاه کردم، از همه شیرین تر پسری که بهم چسبیده بود... با رسیدنمون به جای مورد نظرم دستش و گرفتم و به داخل غرفه کشیدم، حسِ همون پسر بچه ای رو توی وجودم پیدا کردم که سال ها قبل واسه پا گذاشتن توی این اتاقِ کوچک ذوق داشت، _بچه که بودم میومدیم کرمان فقط دنبال بهونه بودم که بیام اینجا... واسه بابابزرگم بود، بابای مامان شیرین... سالها گذشته از آخرین بار که پام و توی این غرفه گذاشتم... دستم و روی کمرش گذاشتم و به جلو هولش دادم، تک و توک مشتری میومد و می رفت، اینجا حس خاصی داشت واسم... یادآوره یه ملودیِ قدیمی... نگاهم و دور تا دور مغازه چرخوندم و به پیر مردی که پشت اون میز کوچک و سنتی نشسته بود نگاه کردم؛ اون زمان یه شاگرد بود که عاشق دختر صاحب کارش شد... شوهر خاله شبنم... همون طور که دستم روی کمر امیر بود به طرفش رفتم؛ _امانتیِ قدیمی من هنوزم اینجاست؟ سرش بالا اومد و با بهت بهم نگاه کرد... «رهام...» لبخندی زدم که بلند شد و بدون معتلی بغلم کرد... یکم که گذشت تازه متوجه امیر شد و عقب رفت و این بار با محبت امیرو بغل کرد و بهش خوش آمد گفت؛ می تونستم تعجب و توی صورتش ببینم... زیاد نمیومدم کرمان و این بیشتر خالم بود که از سره دلتنگی بهم سر میزد اما بازم رفتار درستی نداشتم... با بی تفاوتی هام زیادی دلِ همسره مرده رو به روم و شکسته بودم... اما الان اینجا بودم و لبخند میزدم... «شبنم اینجوری ببینت بال در میاره»
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.