معنا اندیشی
یادداشتهای یک زن افغان ساکنِ سرزمین باد و آتش هما همت ( افغانستان، هرات) @homa_hemat
نمایش بیشتر2 483
مشترکین
+224 ساعت
+97 روز
+3930 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
اشخاصی در زندگیم هستند که میخواهم ببخشمشان اما نمیشود، از بخشیدنشان میترسم.
میترسم آنها را ببخشم، فراموشی بگیرم و دوباره از آنها آسیب ببینم.
برای همین فاصله میگیرم و دور میشوم.
ولی امان از تو سیمون وی با آن فطرت مسیحگونهات، وقتی برای من تا اکنون حتی بردگی و بندگی در برابر خداوند مسئله است، چطور میتوانم به اینگونه بخشیدنها و گذشتنها بیندیشم.
میدانی! دوستی با خداوند را بیشتر از بردگی و بندگی برایش میپسندم.
"برای انسانهای باشهامت رنج جسمانی و محرومیتها اغلب آزمون تابآوری و قدرت روح است.
هر اتفاقی که بیافتد، چگونه میتوانم محنتی را بیش از حد بزرگ بدارم، زمانی که به روی محکومان به جراحتِ محنت و تحقیر، دری از معرفت به تیرهروزی بشر گشوده میشود، معرفتی که دروازهیِ همه فرزانگیهاست."
ص۹۲
از کی بپرسم
چرا این جهان
بیزبان است!
برای قُمری که نیمه جان پیدایش کردم ولی در میان دستانم جان داد. چشمانِ درخشانش خاموش و قلب کوچکش از تپیدن افتاد.
@homahemmat
Duaa Cover Shanghai by Maham Waqar.mp33.54 MB
چند روز است، خواندن و تلاش برای فهمیدن "سیمون وی" مرا بیقرار ساخته است.
نمیتوانم صبر کنم و در پایان مثل سایر کتابهایی که میخوانم فقط یادداشتی دربارهاش بنویسم.
باید وجد و اندوه و بیقراریام را با خواندنش با کسی تقسیم کنم.
"لطف فضاهای خالی را پر میکند ولی فقط می تواند وارد جایی شود که خلایی باشد تا آن را دریافت کند و خودِ لطف است که این خلا را به وجود میآورد."
و در وجود من تا اینجای زندگیم، بیشتر دورههای ملال طولانی و تابآوری و نگریختن از آن ایجاد کننده خلا بوده است.
"در موردن بخشیدن دیون نیز همین امر صادق است، (آنجا هم خلایی با آسیب نرساندن و عدم تلافی به دیگری) در خود ایجاد میکنیم.
اما برای رسیدن به تعادل باید انرژی از جایی دیگر تامین شود. با وجود این نخست باید شکافی به وجود آید، اتفاقی یاسآور رخ دهد، باید خلا ایجاد شود. خلا: شب ظلمانی.
تحسین، دلسوزی (اغلب آمیزهای از هر دو) است که با خود انرژی واقعی میآورد، اما باید بدون این دو دست به عمل زنیم.
برای به دست آوردن انرژی فرا طبیعی زمانی باید بر این بگذرد بیهیچ پاداشی، چه طبیعی چه فرا طبیعی.
دنیا را باید حاوی چیزی از جنس خلا دید تا به خدا نیاز داشته باشد، این امر وجود شر را پیشفرض دارد.
دوستدار حقیقت بودن یعنی تاب آوردن خلا و در نتیجه، یعنی پذیرفتن مرگ. حقیقت در کنار مرگ قرار دارد." ص۶۳
"عشق تسلی نیست، نور است". ص۶۷
@homahemmat
از بعضی جملات سیمون وی معلوم میشود که او نیز مثل بسیاری از ما رنج عاشقی و جفا و گسستگیهایش را کشیده است.
در مثال آوردن برای تناقضاتِ سرشار وجود و زندگی میگوید:
به عنوان مثال فرزندان بیشمار داشته باشی، مسبب ازدیاد جمعیت و جنگ میشوی، لوازم زندگی مادی ملتی را بهبود ببخشی، در خطر تضعیف روح او هستی؛ خودت را به تمامی وقف کسی کن و دیگر برایش وجود نخواهی داشت. ص۳۶
و در مثال آوردن برای تعریف نیروی جاذبه که از نظر او بر خلاف لطف یا فیض نیروی مادی این جهان است میگوید:
"چه دلیلی دارد که به محض اینکه انسان نیازش را به دیگری ابراز میکند، صرف نظر از اینکه نیاز او کوچک باشد یا بزرگ دیگری از او روی برمیتاباند؟" ص ۵۲
@homahemmat
Repost from آقشام گَلَن
بوی زردآلو میآید. بوی کودکیهایم. یکبار هم بعد از میلیاردها بار بحثِ بینتیجه با دوستی سر یک موضوع، به شهری رفته بودم که آنجا بزرگ شده بود و برایش نوشته بودم "بهت حق میدم". پذیرفته بودم که طبیعیست که آدم در این محیط اینطور فکر کند. دیگر هم بحث نکردیم. آدم چطور میتواند بگوید کسی را میشناسد، بیآنکه جایی که در آن بزرگ شده را ببیند؟
سیمون وی و اینهمه تواضعاش مرا شرمنده میسازد. از خودم میپرسم چرا هیچوقت نتوانستم در مقابل این دنیا سِپر غرورم را کامل بیندازم؟
شاید بخاطر این بوده که اهل سرزمینی هستم که سالهاست نامش به بدنامی و حقارت، با ویرانی و جنگ و کشتار و ظلم و ذلت روا داشتن به وجود و نام زن گره خورده است.
اگر سپر غرورم را میانداختم از یک زنِ افغان و انسان بودنش چه باقی میماند!
(سیمون وی را تنها میتوان از همان سطحی که سخن میگوید فهمید.
اثر او جانهایی را مخاطب قرار داده است که، اگر هم نه به عریانی جان خودش، دستکم در درون خود اشتیاق به آن خیر نابی را حفظ کردهاند که او زندگی و مرگش را وقف آن کرد.
من از خطرهای معنویتی نظیر معنویت او باخبرم.
رفیعترین قلهها باعث بدترین اَشکال سبکسری میشوند اما این واقعیت که نور میتواند ما را بسوزاند دلیلی معتبر برای پنهان نگاه داشتنش نیست.) ص۴۹
( این خدا که در عشق خود خاموش است، چون خدای ارسطو و اسپینوزا نسبت به تیرهروزی آدمی بیاعتنا نیست. به خاطر عشق به آفریدهاش بود که خود را از صحنه خلقت محو کرد؛ تا آدمی را به نهایت پاکی برساند.
رهایش ساخت و تنهایش گذاشت تا با تمامی گستره رنج و ظلمت روبهرو شود. تا در حضور شر دست بسته بماند، تا از هر آنچه یادآور قدرت دنیوی خود را عاری سازد، آدمیان را فراخواند تا به هیچ چیز جز او عشق نورزند.)
ص ۴۵
@homahemmat
دوست عزیزم "حمید رضا یگانه" کتابی از "سیمون وی" نازنین به نام جاذبه و لطف با ترجمه دوستشان "احسان ممتحن" از تهران برایم فرستادند که از دیروز مرا بسیار درگیر خودش کرده، این دومین کتابی است که از این زن وارسته میخوانم.
همانقدر که سیمون وی را دوست دارم از سیمون دوبووار خوشم نمیآید.
البته کمی هم جوگیر شدم و در عوالم عارفانه غرق شدم و یادداشتی هم نوشتم، ولی از انتشارش پشیمان شدم.
بعد نماز مغرب را خواندم، دیدم برق آمدنی نیست، در تاریکی بدون شمع یا چراغ کتابی هم خوانده نمیشود، اشتراک سالانه طاقچهام نیز تمام شده، البته به سعید قائدی عزیز، که مدیر سایت مدرسه نویسندگیِ شاهین کلانتری است پیام گذاشتم که اشتراک سالانهام را تمدید کند.
دوستیِ من و جناب قائدی هم خودش قصه دیگریست، او مسبب ثبت نام من در کلاس آنلاین نویسندگی شاهین کلانتری، پنج سال قبل در تهران شد.
در گرگ و میش و بیبرقی بعد از غروب راهی برایم نماند جز رقصیدن و دیوانه بازی، پسرم وقتی مرا در تاریکی در حال رقصیدن دید، خندهاش گرفت.
میرقصیدم و گاهی حواسم پیِ کتاب جاذبه و لطف و آن زن وارسته و نحیف میرفت که آیا از پس فهمیدنش بر خواهم آمد!
در حین رقص ماه نو را هم از پنجره دیدم و بوسهای برایش فرستادم که همیشه دیدنِ از نو آغاز کردن و دوباره بسوی کمال رفتنش برایم امیدبخش و ستودنی بوده است.
بله تو راست میگویی سیمونوی
(گفتن اینکه جهان هیج ارزشی ندارد، که این زندگی هیچ قدرتی ندارد، و شر را به عنوان اثبات این مدعا ارائه کردن بیمعنی است، زیرا اگر این چیزها بیارزشاند، شر چه چیز را از ما میستاند؟)
@homahemmat
امروز امتحانات چهار و نیم ماهه ( نیمه اول سال تعلیمی) شروع شد. صبح که نزدیک جاده مکتب رسیدم، دو خواهر کوچولو و پشتون (شیما و آرزو) را دیدم که مثل دو عروسک منتظرم ایستاده بودند. چقدر ذوق کردم که آنها را آنطور بامزه منتظر خودم دیدم، شیما طرفم دوید و گفت: سلام استاد، امتحان داریم، تو مر ناکام میکنی. خندیدم، گفتم: چرا ناکام کنم! تو که درسا خو بلدی، بعد همانطور که با او و خواهرش طرف مکتب میرفتیم، گفت: استاد! مادرم بازار رفت و به تو لختی( گوشواره) خرید. بلندتر خندیدم و جواب دادم، خوب! مایی( میخواهی) به مه رشوه بدی! و او با تعحب گفت: چی!
در اداره هم سر جلسه، در برابر صحبتهایِ مدیرمان که از طالبان و همچنان به تعلیق افتادن معاش معلمان دفاع میکرد، اعتراض کردم، جوش آوردم و برای اینکه اوضاع خراب نشود، طبق معمولِ عادتم در اینطور موقعیتها برخاستم و جلسه را ترک کردم.
خانه که رسیدم، بعد از نوشیدن لیوانی چای دراز کشیده بودم که پسر بزرگم طبق عادتِ وقتهایی که حوصلهاش سر میرود، آمد در بغلم و شروع به گله و شکایت از مکتب و امتحاناتِ چرت و شرایط کرد.
طرف موها و مژههای طلایی و پوست سفید و چهره اروپاییاش نگاه کردم، که شباهت کمی به چهره یک آسیایی دارد، مشکلش در این اجتماع تنها چهره اروپاییاش نیست، با افکارش هم با این جامعه مشکل دارد، همه چیز را به چالش میکشد و نقد میکند.
وقتی پدرم ما را از عشقآباد به وطن آورد، دقیق هم سن او نزدیک چهاردهسالگیام بودم.
و روزی که نظام جمهوریت سقوط کرد، پسرم صنف پنج بود. مثل خودم که وقتی طالبان دورهیِ اول بر افغانستان حاکم شدند، در ایران صنف پنجم بودم.
دلم برای هر دو فرزندم میسوزد و گاهی بخاطرشان عذاب وجدان میگیرم که تلاشی برای رفتن از افغانستان، حتی بخاطر آنها نیز نمیکنم.
در عوض تا میتوانم فضای خانه را برایشان امن و آرام و شاد نگه میدارم تا کمی در قبال به دنیا آوردنشان در چنین جغرافیایی تسلیخاطر داشته باشم.
ما در بحران به دنیا آمدیم، در بحران زندگی میکنیم و در بحران خواهیم مُرد، اما فرزندانمان چرا؟
@homahemmat
از وقتی خودم را شناختم، همیشه در بیشتر امور میانهرو بودم. شاید بخاطر همین، در زندگیم پیشرفت چندانی نکردم و یک معلم ساده باقی ماندم. اما از نگاه وجودی این شیوهیِ زیستن باعث رشد شخصیتم شد.
تفاوت رشد و پیشرفت بیشتر در اینست که پیشرفت معطوف به جهان بیرون و دیده و مطرح شدن در اجتماع است و رشد معطوف به جهان درون. دستور کار رشد، رسیدن به بلوغ عاطفی و عقلی و آسودگی وجدان و رضایت خاطر و خودشکوفایی است و دستور کار پیشرفت رقابت، شهرت، قدرت و نفوذ اجتماعی.
روزگاری با جماعتی بودم که خیلی به من جفا میکردند، بعد از مدتی برای کنار آمدن با آنها فهمیدم اگر راه گذشت، فداکاری و خدمت را در پیش بگیرم به حق خودم جفا میکنم، پس فاصله گرفتن بدونِ ضرر رساندن به آنها را انتخاب کردم. آزار و اذیتشان کم نشد ولی با این شیوه سلامت روانم را تا حدودی حفظ کردم و انرژی روانیام را صرف تربیت فرزندانم و امورات دلخواهم کردم. گرچه بارها بخاطر این سبک زندگیم از طرفشان محکوم به خودخواهی شدم، اما برایم مهم نبود و سر یکی از اصول زندگیم که شاید ناخودآگاه از شیوه زیستنِ پدر و مادرم یاد گرفته بودم، ماندم.
اینکه وقتی کسی پروایم را نداشته باشد من هم پروایش را ندارم.
آدمیزاد هیچوقت نمیتواند به بیتوقعی محض خصوصا در روابط عاطفی و نزدیکش برسد.
وقتی خداوند تا به او توجهای نداشته باشی، پروایت را ندارد و نگه داشتن ایمانش نیاز به وقت گذاشتن و تلاش و مراقبت دارد، ما آدمهای پر نیاز که بمانیم!
برای همین وقتی به متونِ عارفانهای میرسم که بدون در نظر گرفتن تفاوتها و ظرفیتهای روانی آدمها، ما را تشویق به عشق و گذشتِ بیقید و شرط و محبت بیتوقع میکنند، میفهمم این شیوه زیستن در روابط نزدیکمان، محکوم به شکست خواهد بود، چون خودم برای مدتی امتحانش کردم.
یادم از آهو در رمان شوهر آهو خانم افتاد که وقتی همسرش هوو سرش آورد، مدتی در نقش مادر ترزا رفت، اما بعد از مدتی گیجتر و خستهتر شد.
اگر یک زن خانهدار یا عاشق باشیم، مادر ترزایِ بدون همسر و فرزند، الگوی خوبی برای زیستنمان نیست، که عاقلانه زیستن خیلی دشوارتر از باگذشت زیستن است.
(هر کس که به میزانی از آگاهی و بلوغ عاطفی رسیده باشد، باید بیابان اخلاقیاتی را که در آن سرگردانیم ببیند، ما نمیتوانیم انتخابی بکنیم، اصلا انتخابی پیش رو نداریم که در انتها تاثیری آسیب رسان بر کسی، چیزی و جایی نداشته باشد.) جیمز هالیس
@homahemmat
یک طرح متفاوت انتخاب کنید
طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.