cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

راضیه عباسی ☕️ عطر قهوه☕️

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم رمان‌های نویسنده #چشمان_زغالی #بوی‌_مه #شکسته‌تر_از_انار( در دست چاپ) #عطر_قهوه #یک‌_وجب_آغوش #سیگارسوم https://www.instagram.com/razia.abbas98 اینستاگرام راضیه عباسی

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
13 421
مشترکین
+824 ساعت
+4077 روز
+78130 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
سرم گیج می‌رفت، نفسم به زور بالا می‌آمد و قلبم تند تند می‌زد! دنیا دور سرم می‌چرخید. با دیدنش مقابلم جان دوباره به بدنم و قدرت به پاهایم برگشت! با تعجب به طرفم برگشت و با دیدنم انگار که رویش یک سطل آب یخ ریختند! زانوهایم لرزید و در چند متری‌اش، از سرعتم کم شد و زبانم در دهان خشک و تلخم چرخید: _ ب...ب...یا...بیا...ا بریده بريده و با صدایی که به زور در می‌آمد حروف از دهانم خارج می‌شدند و نگاه حیرت زده‌ی او رویم چرخید و انگار که به خودش آمده باشد سراسیمه گفت: _ چیه؟ چی شد؟ دستان خونی‌ام را با ترس بالا آوردم و نگاه او هراسیده‌تر از قبل شد. با چند گام بلند خودش را به من رساند و بازوانم را در دستش گرفت. همانطور که صدایم می‌زد تکانم داد. تنها توانستم با دست به دشت اشاره کنم و بگویم: _ اون جا... اون.. جا... اون‌‌‌... من... اگه بمیره... اگه... زنده می‌مو..نه؟! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 همه چیز از یک روز بارانی، کنار رود شروع شد... دستان خونی یک دختر و جسم نیمه جان یک پسر! هیچ کس نمی‌دانست، سرنوشت چه خوابی برایشان دیده! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 رمانی با شروعی جنجالی و پرماجرا! روایت عشق ممنوعه‌ی پسرشهری و دختری روستایی ❌ قصه‌ای عاشقانه که میان روستا ها و جنگل های سبز شمال جریان دارد! این رمان شما رو از پارت اول شما رو با خودش همراه می‌کنه! https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0 https://t.me/+jYZDUn4qaWpjYjM0
نمایش همه...
فاطمه مفتخر | تَبِ‌واگیر 🌾

•به‌نام‌خدا• تَبِ واگیر 🌾✨️ نویسنده: فاطمه مفتخر هفته‌ای ۶ پارت پروسه‌ی چاپ: همراز روزهای تنهایی، نیم‌نگاه ● رمان‌ ها فایل نشده‌اند و اگر در گروه یا کانالی دیده‌اید، غیرقانونی و بدون رضایت نویسنده است. ● کپی ممنوع. کانال عمومی: @f_m_roman

Repost from N/a
#پارت_155 -خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم. دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند. صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید: -جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟ مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند: -بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟ -خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟ -خواهرم کیه؟ بیا ببینش... مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود... نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد. -چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟ پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد: -دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید. مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد: -بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده. کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد: -سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟ محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم... سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم: -اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم. ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0 https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
نمایش همه...
Repost from N/a
-راستي منم كادو نخريدما. فرزان جون اون سري كه منزل رو واسه مهموني‌اي که دعوت داشتيد آرايش كردم، اون عوض كادوت. ماهان با خنده گفت: -آقا يه شب همه جمع بودن من نيومدم. پول شام اون شبي كه مي‌شد بيام و بخورم و نخوردم، عوض كادوت. جمع بلند خنديد و گلرخ گفت: -خدايي قدر منو بدون فرزان، يه جعبه شيريني گرفتم دستم اومدم. فرزان حرصي غريد: -زهرمار! سراسر ضرريد فقط! اين ماهان كه مفت خوري نكردنشو كرده كادو واسه من. خنديدم و گفتم: -يه سري سه روز ماشينمو دادم دستت، اون عوض... حرفمو بريد:  -ديوث ماشينتو دادي برات ببرم سرويس! با خنده گونه‌اش رو ماچي كردم و گفتم: -چرخ زير پات بود يا نه؟ دستي به موهاش برد، قدم برداشت و روي مبل نشست و گفت: -كيك كه دارم لااقل؟ زانيار خنديد: -گلرخ جونم كه گفت شيريني خريده. كيك مي‌خواي چيكار؟ ماهان خنديد: -بابا ديگه منم انقدر مفت خور نيستم. يه كيك از اسنپ فود سفارش بدين. و بعد اضافه كرد: -از حساب خودش‌ها. اين‌بار فرزان هم خنديد. https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
نمایش همه...
Repost from N/a
-خدا لعنتت کنه دختر، کدوم گوری در میری؟ اگه حاج بابات پیدات کنه که سرت رو گوش تا گوش میبره! https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 به دویدنم سرعت می‌دهم و کل خیابان را پشت سر می‌گذارم. با دیدن ماشینی که رانندۀ بلند بالا و جوانش می‌خواهد از آن پیاده بشود، تند تر می‌دوم و خودم را روی صندلی عقبش می‌اندازم. -آقا تو رو خدا تا یه جایی منو برسون! مرد جوان شوکه نگاهم می‌کند و می‌گوید: -برای من دردسر می‌شه خانم. پیاده شین لطفا! -یاقوت؟ خدا منو بچه به دنیا اوردنم رو لعنت کنه، برگرد دختر! همه توی اون خونه منتظر تو موندن، بیا بریم خونه ... آبروی حاج بابات رو نریز. خودم را زیر صندلی می‌اندازم و با بغض می‌گویم: -مردونگی کن آقا. تا یه جایی منو برسون، جبران می‌کنم بخدا! آن مرد نگاه از چشم‌هایم برمیدارد و ماشین را راه می‌اندازد. -چرا داری فرار می‌کنی؟ روی صندلی برمیگردم و با استرس می‌گویم: -به زور می‌خوان مجبورم کنن ازدواج کنم. مرد جوان عینکش را برمیدارد و فرمان را می‌پیچاند -با کی؟ صدایش گیرایی عجیبی دارد. آنقدر که وقتی حرف می‌زند، نا‌خود‌آگاه نفسم بند می‌رود! -با پسر عموم. از بچگی منو برای خودش نشون کرد، بعد همون موقع رفت انگلستان! فکر می‌کردم تا الان یه دختر فرنگی گرفته، ولی مردک داره برمیگرده منو عقد کنه! حرفم که تمام می‌شود سر بلند می‌کنم و نگاهش را می‌بینم که از آینه خیره‌ام مانده است. -عکسی چیزی ازش نشونت ندادن؟ نگاهم را می‌دزدم و می‌گویم: -چرا، ولی درست نیست وقتی خودت یکی رو دوست داری، عکس یکی دیگه رو ببینی و روی ازدواج با یکی دیگه فکر کنی! من حتی نخواستم عکسش رو هم ببینم. پسر عموی ابله من معلوم نیست با چندتا دختر مو بلوند و لوند بوده، حالا که سیر خوش گذرونده می‌خواد بیاد به قول خودش زنش رو ببره خونه‌ش! نمی‌فهمم، چطور انتظار داره ندیده نشناخته باهاش ازدواج کنم؟ نمی‌دانم چرا اخم کرده و دارد سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. با ترس بیرون را نگاه می‌کنم و می‌گویم: -دیگه خیلی از خونه دور شدیم! میشه نگهداری آقا؟ مردونگی کردی منو رسوندی. من آدمای اون حوالی رو می‌شناسم. اگه با کسی کار داری، بگو من آدرس خونه‌شو بهت میدم. سرعت را کمتر می‌کند و خشدار لب می‌زند: -من با همون خونه‌ای کار داشتم که ازش بیرون اومدی! خون توی رگ‌هایم یخ میزند! صدای لعنتی‌اش چرا ضربان قلبم را این طور بالا برده؟ -خاک بر سر من! نکنه دوست حاج بابامین؟ تو رو خدا بهش نگین من کجام! قول میدم از تصمیمش برگرده من هم برمیگردم خونه. دور برگردان را دور می‌زند و چشم‌های من گرد می‌شوند. -نه... من دوست حاج بابات نیستم سیب کوچولو. من همون پسر‌عموی ابلهتم که یه دور کل دخترای فرنگی رو تست کرده! چی می‌گفتی؟ عکس منو ندیدی چون یکی دیگه رو دوست داری؟ https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8 https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
نمایش همه...
⌝زیر درخت سیب🍎|مهشید حسنی⌜

به یاریِ خدای عزیزِ قلم. زیرِ درختِ سیب. پارت گزاری از شنبه تا چهار شنبه هر شب دو پارت.

☕️ عطرقهوه #پارت۴۴۷ محمد نیز از اتاق بیرون آمد. شریف کنار سرباز ایستاد و گفت: - ببرش بازداشتگاه، هرچی خواست بهش بدین، هرکاری هم داشت انجام بدین. سرباز پا چسباند: - چشم قربان. محمد به سمت محسن و یاسمن رفت. یاسمن با دلشوره پرسید: - چی شده؟ محمد‌ نگاهش کرد: - چیزی نیست باید اینجا بمونم تا تکلیف روشن بشه. یاسمن دست روی دهانش گذاشت و دلواپس گفت: - محمد بازداشتگاه! مردجوان لبخند زد: - بازداشتگاهم یک اتاقه که دیگه عزیزم‌. جای نگرانی نیست حل می‌شه. تو با محسن برو خونه. محسن پرسید: - من برم سراغ حاجی داداش؟ - آره برو ببین چی شده. دختر نامزدش را نگاه کرد: - محمد من اینجا بمونم شاید کاری بود؟ وسط آن همه درگیری محمد از اینکه می‌دید یاسمن مثل قبل نگرانش است و دوستش دارد حس خوبی داشت. انگار این ماجرا باعث‌ شده بود قضیه‌ی نگار را فراموش کند. نمی‌توانست لبخندش را کنترل کند: - نه دختر خوب اینجا وسط سرباز و خلافکار بمونی چیکار؟ من‌کاری ندارم که. اینجا هم جای ترسناکی نیست راحت برو خونه اگه کاری بود بهت زنگ می‌زنم. دختر گردنش را کج کرد. اشک کنج چشمانش نشسته بود. محمد با آن کت چرم قهوه‌ای خیلی به دلش می‌نشست. نتوانست خودش را کنترل کند و اشکش چکید و با بغض نام نامزدش را زمزمه کرد: - محمد! مرد جوان نگاهی در اطراف چرخاند. محسن فهمید برادرش با نامزدش حرف دارد و به سمت انتهای کریدور رفت، او نیز شریف را می‌شناخت و‌ رفت تا سلامی به او که منتظر ایستاده بود بدهد. محمد چند قدم جلو گذاشت: - چرا اینجوری می‌کنی دورت بگردم؟ چی شده مگه؟ محسن می‌ره با حاجی حلش می‌کنن.
نمایش همه...
🍃در کانال وی‌آی‌پی به پارت ۶۶۱ رسیدیم(بیشتر از ۲۰۰پارت با اینجا فاصله داریم). 🍃تفاوت با اینجا شش ماهه‌ و رفته رفته فاصله با چنل عمومی بیشتر می‌شه. ☄اونجا ماجرا‌های اتفاق افتاده که حتی فکرشم نمی‌تونید بکنید. اگر تمایل دارید عضویت وی‌آی‌پی رو دریافت کنید. مبلغ ۳۸هزار تومن 🦋واریز به شماره کارت 6104337728184126 راضیه عباسی و شات واریز رو به همراه اسم رمان بفرستید به آیدی زیر👇❤️ @razihe98
نمایش همه...
☕️ عطرقهوه #پارت۴۴۶ شریف پرسید: - خوب محمد چرا یکی رو نمی‌فرستی سراغ حاجی تا یادآوری کنه که حساب رو پر کنن؟ بلافاصله بعد از محمد گفتن فهمیده بود سوتی داده اما دیگر نمی‌شد کاری کرد. محمد در پاسخ گفت: - خودمم همین قصد رو دارم. کریم‌پور باز میان حرفشان پرید: - بیرون‌ هم بهتون گفتم به خودت زحمت نده حاجی در دسترس نیست. دقایقی طولانی حرف‌های‌شان طول کشید. بالاخره شریف مجبور شد کریم‌پور را از اتاق بیرون بفرستد وقتی با هم تنها شدند از جایش برخاست و به سمت محمد رفت و دست داد و پرسید: - مرد حسابی این چه کاری بوده که کردی؟ آخه پنج میلیارد اونم واسه یکی دیگه! محمد کلافه دستش را به صورتش کشید: - حاجی هیچ وقت بد قول نبود شریف. راستی تعجب کردم اینجا دیدمت. شریف لبخند زد: - یک هفته‌ای می‌شه منتقل شدم اینجا. سندی، چیزی داری؟ واسه وثیقه؟ محمد پاسخ داد: -ما فقط یک خونه و یک کارگاه داریم که سند جفت‌شون رهن بانکه. شریف دستی در هوا تکان داد: - اینجوری که نمی‌شه یا باید سند بذاری یا بری بازداشتگاه. محمد گفت: - هرکاری لازمه بکن. - تو رو بفرستم بازداشتگاه؟ محمد سرتکان داد: - آره منم مثل بقیه. واسه خودت دردسر درست نکن. فقط اجازه بده چند دقیقه با نامزدم و برادرم حرف بزنم تا خیالشون راحت بشه. شریف سر تکان داد: - باشه، از شانست امروز بازداشتگاه کسی نیست. واسه غذا هم می‌پرسم بچه‌ها برات یک‌چیز درست و حسابی بیارن. هرکاری داشتی بگو بیارنت پیشم. محمد شرمندتم. - ای بابا این چه حرفیه شریف کار تو هم اینه نمی‌تونی که خلاف قانون کار کنی. لحظه‌ی خروج کریم‌پور از اتاق محسن و یاسمن به سمتش رفتند و محسن پرسید: - چی شد؟ کریم‌پور نگاه طلبکارانه‌ای به محسن انداخت: - هیچ‌چی لابد می‌فرستنش بازداشتگاه دیگه. یاسمن با نگرانی تکرار کرد: - بازداشتگاه! محسن همان جمله‌ی تکراری را گفت که معمولا همه این مواقع می‌گویند: - آقا داداش من بره زندون واسه شما پول می‌شه؟ شما کوتاه بیا تا بریم دنبالش ببینیم چی شده و چطور می‌شه پول فراهم کرد مرد چانه بالا انداخت: - نه داداش من دیوونه نیستم تنها راه رسیدن به پنج میلیارد‌پول رو ول کنم بره به امون خدا. اگه پول بخواد جور بشه خوب تو هستی دیگه، برو جور کن حساب پر بشه همه چی تمومه. محسن دوست داشت با کله وسط صورت چاق و پر اخم مرد بکوبد اما مجبور به سکوت بود
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت_487 _من حق ندارم از زنم بخوام باهام شنا کنه؟  یاسمین باز هم خندید. پشت خنده های عصبی اش درد خوابیده بود... _از کسی که رو کاغذ زنت شده نه! برو با هرکی دلت میخواد ازدواج کن و باهاش خوش بگذرون. ارسلان پلک جمع کرد: _یعنی با هوو مشکلی نداری؟ انگار توی وجود دخترک زلزله شد. مثل همیشه بغضش را زیر نقاب غرورش پنهان کرد و شانه هایش را با خونسردی بالا کشید... _معلومه که نه! به من چه ربطی داره تو با کی میگردی؟ مگه من کی ام؟ ارسلان اخم کرد. حرفش در حد یک شوخی بود و انتظار این لحن بی تفاوت را از او نداشت! یاسمین موهایش را جمع کرد و سمت رختکن رفت تا لباسش را عوض کند که او بازویش را کشید... _بعضی از رفتارات خیلی رو مخم میره یاسمین. _جدی؟ در عوض کل رفتارای تو رو مخ منه! ارسلان بازویش را با حرص فشرد: _چون اون شب خریت کردم و بهت دست نزدم اینقدر آتیش گرفتی؟ تلافی چیو سرم درمیاری؟ غرورت؟ یاسمین مثل لبو قرمز شد. اینبار واقعا آتش گرفت... _آتیش گرفتم؟ من؟ غرور؟ چی میگی بیشعور؟  تو با احساسات من بازی کردی! فکر کردی انقدر هلاکم که... حرفش زیر لایه ی شرم پنهان شد. ارسلان بحث را به طرز بدی باز کرده بود! _اگه مشکل اینه که گفتم من خریت کردم. اومدم توضیح بدم برات وحشی بازی درآوردی مثل الان. من فقط نخواستم به یه رابطه ی بی سر و ته دامن بزنم. بخاطر خودت... مکث کرد و اب دهانش را با عذاب قورت داد: _اما قرار نیست تو جوری رفتار کنی که انگار من بازیت دادم و جاش سرم و با دیگران گرم میکنم. یاسمین از شدت حرص خندید: _نمیکنی؟ مطمئنی؟ دست ارسلان شل شد: منظورت چیه یاسمین؟ یاسمین نفس عمیقی کشید. زمان برایش افتاده بود روی دور کند و پیش نمی‌رفت! _من نمی‌دونم دیشب کدوم جهنمی رفتی ولی بهتره یه نگاه به پیراهنت بندازی که... ارسلان با تعجب نگاهش کرد: _که چی؟ من هر چقدر بخورم حواسم به کارام هست. اونقدر تن لش نیستم که تن بدم به کثافت کاری و ککمم نگزه. یاسمین پوزخند زد که ارسلان با خشم یقه اش را گرفت و جلو کشیدش. دندان بهم سایید و نفسش را روی صورت دخترک فوت کرد... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 ‍ ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی جذاب که از بچگی توی سیاهی غرق شده و هیچ راه برگشتی نداره. مردی که مهم ترین مهره ی سازمان سیاهه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست... یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه... اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خانی که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! حقایقی که ذره ذره برملا میشن و دختری که برای فرار از دست پلیس، گیر خشن ترین مهره ی باند میفته و سرنوشتی که ذره ذره یک عشق خالص و رقم میزنه اما بعد با حقایق #وحشتناکی که برملا میشه...🫢 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 با رفتن به کانال به صحت واقعی بودن بنر پی میبرید😌❤️ بیش از 800 پارت آماده در چنل! فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید. رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.