cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

💔 | کابوس رویـاهـام | 💔

میبــوسمــت از راه دور تا ذهـنتـو زیبا کنم . . . تا فکـرت از من پر شـه و کابــوسـتو رویـا کنم ♡💦 ✅عزیـزای دلــم،هــرروزپـارت داریــم❤ 🧚‍♀️ کابوس رویاهام ☆ ازجنس اقلیما 🧚‍♀️ ✅مــوزیڪ| عڪس| متــن| ڪلیـــپ💋 ✅جهت ارتباط با ادمین👇 👸 @rezaeei1400 👸

نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
282
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

part 463 🤍 #کـــابوس‌رویـــاهامـــ..... =ببین تو داری اشتباه میکنی! با خشم برگشتم سمتش: +منننن اشتباه نمیکنم!! خودم با این دوتا گوشام صداتو شنیدم و فکر کنم موضوع مهمی رو کشف￾داری میکنی ! نه!؟ باید به سایمون بگم داری چه غلطایی میکنی پشت سرش!! قلبا میدونستم که چیزی به سایمون نمیگم! چون معلوم نبود چه بلایی سر بنیامین بیاره! ولی اون لحظه نمیدونم چرا انقدر دوست داشتم بترسونمش !! بنیامین بازوم رو محکم تو دستش گرفت و گفت: چقدر میخوای؟ متعجب گفتم :چی؟ =بگو چقدر میخوای تا دهنت رو باز نکنی؟ با چشم های گرد شده گفتم: داری بهم پیشنهاد رشوه میدی؟ =اگه با پول ساکت بشی هر چه قدر بخوای بهت میدم !! +از کی تاحالا پلیسا رشوه میدن؟ جلل خالق!! به حق چیزای ندیده و نشنیده !!! با خشم گفت: =توووو نمیدونی منننن برای به اینجا رسیدن، چه سختیایی که نکشیدم بچه جووون! حالام نمیزارم تو گند بزنی به همه چیز !! فهمیدیییی !؟!؟ +بمن چه!؟ خودت گند زدی! میخواستی هواستو جمع کنی! منم نمیتونی ساکت کنی! من همه چیو به سایمون میگم!! و خواستم ازش دور شم که کلتش رو درآورد و گذاشت روی پیشونیم و از لای دندون های کلید شده اش گفت: =ببین! من خواستم دوستانه مشکل رو حل کنیم! ولی ظاهرا تو میخوای تو کار من موش بدونی! پس بهتره بمیری !! با پوزخند گفتم: نمیدونی ناخواسته داری منو به بزرگ ترین آرزوم میرسونی !! اسلحه رو محکم تر فشار داد روی پیشونیم: =پولو میگیری و ساکت میشی یا ساکتت کنم؟!؟ +نخیر من هیچ پولی واسه ساکت شدنم نمیگیرم! دیگه کم کم داشت از شدت خشم، قرمز میشد: +ولی باید چند تا کار برام انجام بدی! فقط در اون صورته که چیزی به سایمون نمیگم !! اسلحه رو از پیشونیم فاصله داد: =چی !؟ بگو ؟ +اول از همه اینکه باید منو از دست سایمون نجات بدی! متعجب نگام کرد: =منظورت چیه دختر !؟ +من اسیرشم! منو هم نجات بده! =اما من فکر میکردم تو دوست دخترشی !!! با پوزخند گفتم: اشتباه فکر میکردی عزیزم! من حتی به اندازه یه پشه هم برای سایمون ارزشی ندارم !! یاد حرف سایمون افتادم تو بیمارستان وقتی که گفت: (چون عاشقتم .....!) یعنی واقعا من ارزشی برای سایمون نداشتم !؟ بنیامین ازم کمی جدا شد و گفت: چطور باید نجاتت بدم؟ +تو پلیسی نه من! خودت بهتر میدونی باید چیکار کنی! =باشه! اما طول میکشه تا نجاتت بدم ها ...! +عیبی نداره! فقط نمیخوام تا آخر عمرم اینجا اسیر باشم ...!! =مطمئن باش نیستی! خب دیگه چی میخوای !؟ +پدرم! =پدرت؟ +آره! واسم بابام رو پیدا کن !! =مگه گم شده؟ سرمو به نشونه ی آره تکون دادم که گفت : =باشه پیداش میکنم. نگران نباش! فقط اسم و آدرسشو بهم بده! 🤍
نمایش همه...
part 462 🤍 #کـــابوس‌رویـــاهامـــ..... حق خروج کامل از خونه رو نداشتم؛ ولی خب همینش هم غنیمت بود !! دیگه کم کم داشتم افسردگی میگرفتم ... تنها خوبی این خونه این بود که یه تاب بزرگ ته باغ داشت! منم هر وقت میرفتم تو حیاط، یه راست میرفتم ته باغ برای تاب بازی تا بتونم یکمی از این دنیای نامرد فاصله بگیرم .... شاید هم به قول سایمون هنوز بچه بودم !! یاد اون حرفش که بهم گفت یسنای دو ساله که میفتم، خیلی لجم میگیره !! حالا نه اخه خودش خیلی بزرگه؟ فقط قد بلند کرده عقل که نداره ...!! طبق معمول داشتم به طرف ته باغ میرفتم که صدای آروم زمزمه ای رو شنیدم !! یکمی بیشتر گوشامو تیز کردم تا بفهمم صدا از کجاست ولی درست چیزی نفهمیدم !! آروم به طرف صدا رفتم ...!! یه مرد رو اون اطراف دیدم که پشت به من ایستاده بود و داشت به آرومی، با یه شخصی که طرف صحبتش بود، حرف میزد! درست نمیفهمیدم چی داره میگه !! ولی به راحتی تشخیص دادم که اون بنیامیه !! داشت به کسی که پشت خط بود میگفت: =نه نتونستم اطلاعات زیادی به دست بیارم !! چند ثانیه ایی سکوت کرد و بعدش دوباره گفت: اینا زرنگ تر از این حرفان! چیزی بروز نمیدن !! دوباره سکوت کرد و سپس گفت: باشه حواسم هست چیز دیگه ایی پیدا کردم خبر میدم. سلام منو به جناب سرهنگ برسون و اطلاعات رو بهش بگو .... نمیدونم چرا یه لحظه ازش ترسیدم !! انگار یه هیولای گنده تر از سایمون جلوی روم ایستاده بود !! عقب عقب رفتم تا ازش دور شم که پام روی شاخه ایی رفت و شاخه با صدای بدی شکست !! بنیامین هم وحشت زده برگشت سمتم .....!! در حالی که نفس نفس میزدم نگاهم بین چشم های ترسیده ی بنیامن و لبهاش که مدام باز و بسته میشد تا چیزی بگه در گردش بود !! زودتر از اون به خودم اومدم و عقب عقب رفتم و یهو شروع کردم خلاف جهت اون دویدن !! با صدای بلندی از پشت سرم فریاد زد: وایستا یسنا !! یه لحظه از ذهنم گذشت که من کی برای اون شدم یسنا؟همیشه منو با پیش وند و پس وند خانم صدا میزد اما الان داره بهم میگه یسنا !! بی توجه بهش داشتم با تمام توانم میدویدم که یهو دستم از پشت کشیده شد ...!! جیغی از ترس زدم و خواستم تعادلم رو حفظ کنم که با سر رفتم توی یه جای خیلی سفت و محکم !! چشم هامو که از زور ترس بسته بودم باز کردم که دیدم تو بغل بنیامینم !! بوی عطر خوشبویی که زده بود، توی مشامم پیچید و منو از خودم بی خود کرد !! جوری که اصلا فراموش کردم چه اتفاقی افتاده !! بنیامین منو کمی از خودش دور کرد و گفت: چته بچه؟ چرا مثل اسب میدوی؟ اخمی کردم و دستم رو محکم از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم: اولا اسب خودتی،دوما فکر کردی خرم؟ نفهمیدم کی هستی جناب سروان؟ 🤍
نمایش همه...
part 461 🤍 #کـــابوس‌رویـــاهامـــ..... و آروم دستش رو زیر بدن یسنا گذاشت و بلندش کرد. یسنا با این حرکت ترسیده چشم باز کرد و به سایمون نگاه کرد !! سایمون پوزخندی بهش زد و گفت: بچه تر از تو رو ندیدم! الان مثلا قهری؟ یسنا اخمی کرد و صورتشو برگردوند .. سایمون اونو آروم گذاشت روی تخت و گفت: گردنت اونجا داغون میشه! همین جا بخواب من میرم بیرون ... یسنا پوزخندی به این حرف سایمون زد : +هه! از کی تا حالا درد من برات مهم شده؟ سایمون چشم غره ایی بهش رفت و تو دلش گفت : از وقتی دیدمت ...!! اما چیزی به زبون نیاورد و از اتاق رفت بیرون !! قصد داشت اوضاع درب و داغون آشپزخونه رو کمی سر و سامون بده ... به طرف آشپزخونه رفت و یه جارو برداشت و مشغول تمیز کردن اونجا شد که چشمش خورد به وسط آشپزخونه !! درست همون جایی که یسنا زمین خورد، یکمی خون ریخته بود. با اخم به همون سمت رفت و روی زمین نشست !! یه تکه از ظرف شکسته روی زمین بود و خونی شده! اطراف هم کمی خون ریخته بود ... ترسید !! از اینکه مشکل جدی برای یسنا ایجاد شده باشه، خیلی ترسید! پس چرا ساسمون متوجه این خون نشده بود !؟ اصلا چرا نفهمید یسنا خون ریزی داره؟ سریع بلند شد و به طرف اتاق خواب مشترکش با یسنا رفت ... یسنا دوباره غرق خواب بود ... هرچی لباس های یسنا رو برسی کرد، هیچ ردی از خون ندید !! اخمی کرد و تو فکر رفت ... پس اون خون روی زمین مال چی بود؟ کمی تو اتاق چشم چرخوند که چشمش افتاد به سبد لباس های کثیف ...!! شلوار خونی یسنا از تو سبد بدجوری بهش دهن کجی میکرد !! به طرف سبد رفت و شلوار یسنا رو کشید بیرون ... کمی زیر و روش کرد که چشمش خورد به پارگی کنار رون شلوار !! پس پای یسنا از قسمت رون بریده شده بود! اگه یسنا زخمی شده بود، پس چرا به اون چیزی نگفته بود؟ پوزخندی زد و خودش جواب خودش رو داد: :/ چرا باید بگه؟ نه خیلی دل خوشی ازت داره؟ برگشت و نگاه کوتاهی به یسنای غرق در خواب انداخت ... بیچاره خودش زخمش رو تمیز کرده بود !! معلوم نیست چه دردی کشیده !! اونم فقط بخاطر منطق بیهوده و اشتباه سایمون ...! کلافه شلوار رو پرت کرد داخل سبد و از اتاق رفت بیرون ... تنها کمکی که میتونست اون لحظه به یسنا بکنه، جمع و جور کردن آشپزخونه بود و سفارش شام! چون مسلما یسنا با اون زخمی که داشت نمیتونست آشپزی کنه !! یک راست به سمت آشپزخونه رفت تا کار ها رو کمی سر و سامون بده بلکه از تنفر یسنا کمی کم بشه ...! ***** | یسنا | از اون ماجرای دعوای مسخرمون چند روزی میگذشت ...!! تو این مدت سایمون ذره ایی تلاش نکرد تا از دلم دربیاره! البته منم اصلا سمتش نرفتم! فقط اون دعوا یه حسن کوچیک داشت، اونم این بودکه اجازه پیدا کرده بودم از عمارت برم بیرون! البته فقططط تو حیاط !! 🤍
نمایش همه...
#شَــبِتــون‌بِخـِـیر....
نمایش همه...
part 217 🧚🏼‍♀️ #از جنـــس اِقــلیما.... ××××××××× با حس درد عمیقی که پیچید تو دل و کمرم، از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود! درد داشت امونمو میبرید و یه حس ضعف شدیدی داشتم ....! از تخت پایین اومدم ... نگاهی به اطراف کردم؛ تاریک بود !! گوشیمو برداشتم و صفحشو روشن کردم ... بلد نبودم از چراغ قوه اش استفاده کنم بخاطر همین به نور صفحه اش بسنده کردم .... دستام داشت میلرزید و سرم گیج میرفت !! نور رو انداختم رو ستاره ... غلت زده بود اونور و لب تخت بود! با مکافات جوری که بیدار نشه، کشیدمش وسط تخت. ساعت پنج صبح بود !!! کم کم هوا داشت رو به گرگ و میش و روشنی میرفت .... نورو انداختم دور اتاق؛ اما خبری از سیاوش نبود .... ته دلم یه حس بدی اومد! نکنه بازم باهام قهر کنه؟ صدارو خفه کردم .....! خب به جهنم که قهر کنه .... دویدم سمت سرویس بهداشتی .... تو این چند ماه بخاطر بلاهایی که سرم میومد، بدنم حسابی از تنظیم کارخونه‌ش در اومده بود و از فشارای عصبی، معمولا زمان قاعدگیم بهم خورده بود ولی این درد عجیب امونمو بریده بود !! درست فکر میکردم ...! لباسامو عوض کردمو رختای خونیو ریختم تو حمام که بعدا بشورم . ملافه‌ی رو تخت، خوشبختانه تمیز بود و کار به اونجاها نرسیده بود ...!! دولا دولا و با مکافات، از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت راه پله ها ... بزور خودمو رسوندم پایین !! خوشبختانه از پنجره ها نور کم جون صبح افتاده بود و روشن بود ... از تو جعبه داروها، یه چند تا قرص مختلف دراوردم و خوردم تا سریعتر عمل کنه و دردمو خفه کنه !! کمرم خیلی درد میکرد و حدس میزدم این جلو افتادن قاعدگیم، بخاطر ضربه ایه که سیاوش بهم زده بود!! خدا لعنتت کنه مرتیکه‌ی عوضی .....🥺 چشمام از درد پر شده بود ... میخاستم قید پله هارو بزنم وهمونجا بخوابم رو مبل ولی یاد ستاره افتادم! نمیشد اونجا تنهاش بذارم .... با مکافات پله هارو بالا رفتم. در اتاق پیمان باز بود !! با اینکه حالم خوش نبود ولی نمیشد فضولی نکنم !! سرک کشیدم تو اتاق ؛؛ باورم نمیشد! چشمام چهارتا شد! جفتشوت خوابیده بودن کف اتاق و دو تا سراشون هم پیش همو پاهای سیاوش رو صندلی، پاهای پیمانم رو تخت، سرشونم رو بازوهای هم !!!!!!! اینا همونایی نیستن که تا دو ساعت پیش میزدن تو دهن هم؟! دیگه نمیدونستم بخندم یا از درد گریه کنم! 🧚🏼‍♀️
نمایش همه...
part 216 🧚🏼‍♀️ #از جنـــس اِقــلیما .... خودمو کشیدم کنار دیوار و دستمو کشیدم رو چشمام تا اشکام بره کنار و بتونم درست ببینمشون ... پیمان فریاد کشید: +یه نگاه به دور وبرت بنـــــدااااز .... همه رو از خودت دور کررردیییی سر همین شک های بچگانه ات !! اون دخترخاله ی منههههههه !!!! سیاوش به وضوح شل شد! رنگ از صورتش پرید و از پیمان فاصله گرفت !!! عقب عقب رفت و تکیه داد به دیوار .... نگاهش بین منو پیمان میچرخید !! درد بدی تو گردن و پشتم پیچیده بود .... پیمان سمتم اومد و روی پاهاش زانو زد : + تو خوبی اقلیما !؟ سرمو تکون دادم، ولی به دروغ !! همه جام درد میکرد! بازومو گرفت و از روی زمین بلندم کرد .... بی اختیار از درد تکیه دادم به سینه اش! سیاوش هنوز ماتش برده بود !! پیمان دستی به موهام کشید و زد پشت گوشم و با صدایی که حالا آرومتر شده بود گفت: همون روز اول شناختمش .... همون شش ماه پیش! هربار خواستم بگم، یه اتفاقی افتاد و نشد ... به تو هم نمیتونستم چیزی بگم. خیلی بخودت افتخار میکردی که برده آوردی براخودت !! سیاوش؛ داداشمی قبول! لطف زیاد کردی در حقم، قبول! بزرگتر از منی، اینم قبول ....! ولی دیگه هر چیزی یه حدی داره !! از این به بعد من پشتشم! اگر بخوای از گل، بهش نازکتر بگی، من میدونم با تو! اینو خوب تو گوشلت فرو کن !! و اروم سمت اتاق راه افتاد و منو باخودش برد. سیاوش همچنان به دیوار تکیه کرده بود و رفته بود تو فکر ....! پیمان سرشو خم کرد رو به سیاوش : +وایسا تا بیام! حرف واسه گفتن زیاده !! در اتاقو باز کرد و منو رسوند به تخت. نگاهی به چهره ی مظلوم ستاره توی خواب انداختم .... خوبه با این سروصداها بیدار نشده بود! پیمان کمکم کرد دراز بکشم و پتو رو کشید روم. نگاه ارامبخشی بهم کردو گفت: نگران نباش! شده تا صبح باهاش حرف بزنم میزنم، ولی قانعش میکنم! این یه چیزیه بین ما دوتا ! پس ناراحت نباش. خب !؟ لبخندی بهش زدمو سرمو به تایید حرفش تکون دادم ... خندید وگفت : هر چند، چیزی تا صبح نمونده! یهو صورتش از درد کنار لب و گونه‌ی باد کرده ش جمع شد و باهمون خنده اش گفت: کتک داداش گله! هرکیم نخوره،خله دیگه !! خندیدم .... اروم از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. نگاهی به گوشیم کردم ساعت ده دقیقه به سه نصفه شب بود! تو یه عالم فکرو خیالم غرق بودم که خوابم برد! 🧚🏼‍♀️
نمایش همه...
خدایا دیگه این زندگی فایده‌ای نداره! میشه بریم مرحله بعد !؟ @kaboos_royaham00 🙃😔
نمایش همه...
part 460 🤍 #کـــابوس‌رویـــاهامـــ..... :/ هه زندگی نکنی !؟ جالبه زندگی نکنی !! اکثرا همه آرزوشونه این زندگی رو داشته باشن بعد تو ..... حرفش رو قطع کردمو گفتم: پس برو به همون کسایی که چنین آرزوی مسخره ای دارن بگو بیان جای من !! و لنگون لنگون از آشپزخونه زدم بیرون و به طرف اتاق خواب رفتم ...... از تو جعبه کمک های اولیه یه باند و بتادین برداشتم و روی تخت نشستم .... شلوارم رو از پام درآوردمو کمی بتادین روی زخمم ریختم و بعد با پنبه تمیزش کردم ..... اشکام ناخوداگاه، میریخت روی دستم که مشغول تمیز کردن زخمم بود. از این همه بی کسیم قلبم به درد اومده بود .... زخمم رو پانسمان کردم و شلوارم رو که خونی شده بود، انداختم تو سبد لباس های کثیف .... یه شلوار تمیز برداشتمو پام کردمو روی تخت دراز کشیدم .... دیگه کم کم شکممم به قار و قور افتاده بود ...!! ناهار که نخوردم،دل ضعفه ی بدی بهم دست داده بود !! از طرفی هم به خاطر ضربه ی سایمون سرم بدجور درد میکرد و تیر میکشید ..... چشمام به سختی باز بودن و مدام از غم، روی هم می افتادن .... هنوز هم اشکام سرازیر بودن از این همه درد .... با باز شدن در،سریع چشمامو بستم ... چون میدونستم کسی جز سایمون نمیتونست باشه !! برای همین خودمو زدم به خواب .... با فرو رفتن تخت، متوجه شدم روی تخت نشسته ... دستی لا به لای موهام کشید و کنارم دراز کشید ... تنم رو تو آغوشش گرفت و محکم من رو به خودش چسبوند ... هه ...!! اخه اگه تو بیداری هم انقدر مهربون باشی، میمیری !؟ حدود نیم ساعت طول کشید تا اینکه متوجه نفس های آروم و دقیقش شدم ... ظاهرا خوابش برده بود .... آروم دست هاش رو از دور بدنم باز کردمو از روی تخت بلند شدم .... روی صندلی راحتی اتاق نشستم و مشغول جلو و عقب کردن صندلی شدم .... صدای قیژ قیژ صندلی کمی بلند شد! ترسیدم از صداش سایمون بیدار بشه برای همین بی حرکتش کردم .... فقط زل زدم به چهره ی غرق در خواب سایمون! توی خواب خیلی معصوم میشد! جوری که فراموش میکردم اصلا ظهر چه اتفاقی بین ما افتاده ...!! سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم ..... حدود چند دقیقه ای طول کشید تا خوابم برد !! ******* | سایمون | با احساس خالی بودن تخت، آروم چشمامو باز کرد ... نگاهش خورد به جای خالی یسنا و با وحشت سر جاش نشست ....!! ترسید !!! از رفتن دوباره ی یسنا ترسید !! آب دهنش رو قورت داد و خواست سریع بره دنبال یسنا که متوجه شخصی شد که روی صندلی خوابش برده بود !! چشم چرخوند که یسنا رو دید ....!! نفسش رو فوت کرد و از جاش بلند شد و به طرف یسنا رفت ..... کمی موهاش رو نوازش کرد و با لبخند زل زد به این دختر تخس مورد علاقش ....!! زیر لب هاش زمزمه کرد: یسنای دو ساله !! 🤍
نمایش همه...