cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

رمان "۲۱شب عاشقانه"💋

لینک ناشناس https://t.me/BChatBot?start=sc-63483-F4GFmhw لینک همین چنل برای معرفی به دوستاتون https://t.me/+TwS2tmyR_GLu6rzx ۲۱شب vipداره اگه تمایل به همراهی توی vip دارید به آیدی ادمین پیام بدید @novel_ad

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
364
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
-1030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

برای خوندن این رمان من میتونید به اپلیکیشن باغ استور مراجعه کنید.
نمایش همه...
این تیکه رمان کاراکار رو خیلی دوست دارم😁
نمایش همه...
Yas🌻: نگاهی به وسایلی که توی دستش بود انداختم و گفتم: -دستت درد نکنه.به زحمت افتادی. لبخندی زد و وارد خونه شد.نگاهی به سالن کرد و سرش رو چرخوند و رو به من که لنگ لنگون پشت سرش می اومدم گفت: -پس محیا کو؟ در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم گفتم: -سر صبح یه کاری واسش پیش اومد و رفت تا انجامش بده. پلاستیک های توی دستش رو روی اوپن گذاشت و فورا مانتو و شالش رو در آورد: -خب به من می گفتی زود تر می اومدم. سری تکون دادم و گفتم: -چیزی نشده که...من عادت دارم چندین و چند روز تنها بمونم. دستی که به سمت پلاستیک رفته بود تا وسایل داخلش رو بیرون بیاره خشک شد.نفس عمیقی کشید: -هنوز زبونت تلخه که! -اشتباه نکن...حقیقت تلخه!تلخیشم عین زهر زیاده ، اما می دونی یه فرقی با زهر داره اونم اینه که تلخی زهر چند دقیقه ایی تمومت می کنه، اما این زهر تموم نشدنی نیست.همیشه حس تلخیش باهات می مونه. به مبل که رسیدم دسته مبل رو گرفتم و عصام رو بهش تکیه دادم.نشستم و پام رو روی میز عسلی گذاشتم.سرم رو چرخوند و به مامان که توی سکوت کارش رو انجام می داد نگاه کردم: -بچه که بودم بهم یه دارویی می دادی که خیلی تلخ بود.تلخیش شاید یه ثانیه بود اما از وقتی که می خوردمش تا وقتی که دوباره وقت خوردنش بشه استرسی می کشیدم که باعث می شد تموم اون مزه تلخیش تو دهنم بمونه. نفسی گرفتم و ادامه دادم: -چرا چیزی نمی گی؟ بی تفاوت گفت: -حرفی واسه گفتن نمونده. نگاهی به کاسه سوپی که توی دستش بود کرد و گفت: -تو همین کاسه یکم واست سوپ بریزم؟ سری به تایید تکون دادم و گفتم: -آره بریز...فقط نمک رو سوپم نریز. بی هیچ حرف اضافه ایی کاسه ایی سوپ توی سینی رو به روم گذاشت. نمی دونستم پای شکسته چه ربطی به سوپ خوردن داره !اما با اون حال تا ته کاسه رو بدون مکث خوردم.نمی دونستم که مامان دقیقا کی می خواد بره اما خدا حدا می کردم که بی خیال محبت های مادرانه بشه و زود تر بره .یک ساعتی گذشت تا اینکه گوشی بدست از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: -به محیا زنگ بزن بگو امشب من پیشت هستم. آه از نهادم بلند شد.همون لحظه گوشیم زنگ خورد.اسم آریا روی گوشیم که افتاد با بیچارگی قطع کردم و اس دادم"چه غلطی بکنیم؟" فورا نوشت"یه جوری ببرش دستشویی من بتونم در برم" توی ذهنم گذشت که چه جوری مامان رو به طرف دستشویی بکشونم که یهو فکری به ذهنم رسید.با نارحتی ساختگی به مامن که سرش توی گوشی بود نگاهی کردم و گفتم : -مامان... سری بالا آورد و سوالی نگاهم کرد. -می شه ازت یه خواهشی بکنم؟ با تعجب گفت: -چیزی شده؟ با تردید گفتم: -سرویس بهداشتی رو خیلی وقته تمیز نکردم.می ترسم این روزا بچه ها بیان عیادتم و اونجا تو همون وضع باشه.می شه لطفا یکم مواد بریزی توش؟ فورا از جا بلند شد و سمت سرویس رفت.منم سریع عصای خودم رو برداشتم.تا به خودم بیام مامام جلوی در حموم وایستاده بود و دستش روی دستگیره در بود.قبض روح شدم.تموم بدنم وا رفت.به سختی گفتم: -نه مامان اونجا نه. هنوز حرفم تموم نشده بود که دستگیره رو فشار داد و در رو باز کرد. عصام رو زیر بغلم سفت تر کردم و سرعتم رو بیشتر کردم: -اونجا نه مامان...منظورم دستشویی هست... در رو در همون حال که نیمه باز نگه داشته بود گفت: -می دونم.می خوام شوینده بردارم. به سختی به در حموم رسیدم : -خب زودتر بگو.اونجا که چیزی نیست...توی کمد تراس هست. سری تکون داد و رفت تا شوینده رو پیدا کنه.در حموم رو باز کردم و آروم گفتم: -آریا ...بجنب... هنوز آریا به در دستشویی نرسیده بود که مامان رسید: -اونجا چیکار می کنی؟ یهو انگار چیزی یادش افتاده باشه با تردید گفت: -می خوای ببرمت حموم؟ با تعجب گفتم: -وا...مامان دستم که نشکسته.می تونم خودم برم.سری تکون داد و گفت: -تو برو تواتاقت بشین...من مواد می ریزم در رو باز می ذارم تا بو زیاد توی سرویس نپیچه اذیتم نکنه. دلم می خواست سرم رو بکوبونم به دیوار... همون لحظه دوباره گوشیم زنگ خورد و قطع شد.فهمیدم که آریا هست.اس ام اسی که فرستاده بود رو باز کردم"لعنت بهت"فورا نوشتم"تا تو باشی که دیگه هوس موندن توی خونه دختر مردم رو نکنی"دوتا ایموجی عصبانی برام فرستاد.تصمیم گرفتم یکم اذیتش کنم واسه همین نوشتم"نظرت چیه که بگم بیاد حمومم بشوره؟"و بعد پشت بندش  ایموجی خنده فرستادم.چند دقیقه ایی گذشت که جواب داد"فقط بیام بیرون..."
نمایش همه...
زود میام پیشتون😘
نمایش همه...
3👍 2
مرسی😢❤️
نمایش همه...
هستید؟
نمایش همه...
😢 3 2
Photo unavailable
رمان کاراکتر رو میتونید از طریق اپلیکیشن باغ استور با تخفیف ۲۰تومن بخرید و مطالعه کنید. منتظر نظراتتون هستم. پیشاپیش از حمایت‌هاتون ممنونم. به زودی ۲۱شب هم منتشر می‌کنم.
نمایش همه...
2
سلام
نمایش همه...
سال نوتون مبارک❤️ امید که امسال بارون امید و همدلی برای مردمم بباره. اونقدر که انسانیت، جون دوباره بگیره.
نمایش همه...
4
Repost from N/a
سال نوتون مبارک❤️ امید که امسال بارون امید و همدلی برای مردمم بباره. اونقدر که انسانیت، جون دوباره بگیره.
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.