cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

💋دلنوازان💋

↶↯ ✿ رقص رقصان آمدی با دامن رنگین کمان ✿ ❉ باز هم چرخی بزن ای دلبر زرخیز من ✧╖صدای پیانو ✰ رقص موهایت ✧ و من همراه با نُت ها میخوانم ✰ دو ✧ رِ ✰ تو ✧ میگردم╔ ✫دلتـ.ـ.ون شـاد لبتون خندون✫ ジ

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
3 602
مشترکین
-1124 ساعت
-247 روز
-20330 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

استان سبزیا خاکستری🟢⚪️ #پارت  ۲۴ از پله ها رفتم بالا و دیدم مامان داره دور کرسی رو مرتب می کنه خانجون روی سکوی پنجره نشسته بود.. سلام کردم و از در اتاق خانجون وارد شدم و ادامه دادم خوبین؟ نگاهی به من کرد و گفت : چی شده امروز حالت بهتره؟ گفتم: ای خانجون ناقلا از کجا فهمیدین ؟ خندید و گفت : واسه ی اینکه سرتو ننداختی پایین و مثل برج زهر مار بری توی اتاقت ؛ احوال پرسی کردی؛ گفتم: کرسی شما که روبراه من به جای آقاجونم میخوام اینجا بخوابم ؛ اون این کرسی رو خیلی دوست داشت ؛ در همین موقع  زن عمو که دسته های منتقل رو طوری گرفته بود که آتیش اون بهش نخوره وارد شد و گفت : پریماه لحاف رو بزن بالا اما مامان به جای من این کارو کرد و در همون حال گفت : من هستم تو برو سفره رو پهن کن غذا رو بکش ما رو صدا کن زود باش زن عموت خسته شده حتما گرسنه هست . فورا گفتم چشم و از اتاق رفتم بیرون ؛ وقتی همه چیز رو آماده کردم برگشتم تا صداشون کنم ولی از پشت در صدای مامان رو شنیدم که گفت : این حرف رو نزن من نمیخوام پریماه رو بدم به یحیی دیگه بحث نکن ؛ یک لحظه فکر کردم که موضوع رو با مامان در میون گذاشته ولی زن عمو همه ی رویاهای منو برای زندگی با یحیی نقش بر آب کرد و گفت : نده خواهر ؛ اصلا این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ دختر عمو پسر عمو هستن که باشن ؛ یحیی یک بچه ی مظلوم و ساده اس ولی پریماه درست بر عکس اینه . مامان با ناراحتی گفت بچه ام چیکار کرده؟ اونوقت چرا ؟ تو در موردش اینطوری حرف میزنی ؟ حال و روز پریماه رو نمی ببینی؟ به خاطر مرگ باباش داره داغون میشه بعدم هر کس بچه ی خودش براش عزیزه تو نمیتونی در مورد دختر من این حرف رو بزنی؛ گفت: دست بر دار طوبی من بچه نیستم اولا حرف بدی نزدم تازه اگر این همه ناراحته چرا به یحیی میگه بیا منو بگیر ؛ الان وقت این حرفاست ؟  زشته به خدا ؛ خوبیت نداره ؛ بی خود و بی جهت يحيى رو هوایی کرده ؛ شما ها که غریبه نیستن ما همش توی خونه دعوا داریم ؛ روزگارمون رو سیاه کرده؛ خانجون با لحن اعتراض آمیزی گفت : میشه دهنت رو ببندی ؟ هر کس این حرف رو به گوش تو رسونده غلط زیادی کرده من میدونم پریماه هیچوقت این حرف رو نمیزنه ؛ حسن بهش گفت اونا عزا دارن قبول نمی کنن یحیی گفت پریماه خودش میخواد ؛ این دلیل نمیشه که از یحیی خواسته باشه بیا منو بگیر حرفا می زنیها بسه دیگه کشش ندین ؛ زن عمو گفت : خانجون من مرض ندارم : والله بالله این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ اونم با حرفایی که پشت سر پریماه میزنن دیگه من با چه دلی این کارو بکنم ؟ مامان با عصبانیت گفت: به ارواح خاک باباش اگر از بی شوهری بمیره هم به یحیی نمیدم؛ حالا دیگه برای چی بحث میکنی؟ تموم شد و رفت نمیخوام دیگه حرفی بشنوم گفته باشم ها منم مجبور میشم جواب بدم اونوقت بد میشه ؛ زن عمو سعی می کرد اوضاع رو آروم کنه؛ یک حالت بغض آلود به خودش گرفت و گفت: من میخوام بدونم اگر یک روز بخوای برای فرهاد زن بگیری یک دختری مثل پریماه که. نه هنر داره نه اخلاق رو می گیری آخه داشتن چشم رنگی شد حسن ؟ تازه راسشو بخواین من از ماجرای رجب دل چرکینم؛ چیکار کنم؟ دست خودم نیست ؛ خانجون با تندی گفت بسه دیگه دهنت رو ببند من جای طوبی بودم بیرونت میکردم ؛ بله که حسنه ؛ دختره مثل دسته گل میمونه از خدا بخواه که زن یحیی بشه ؛ تو بیخودی دست و پا می زنی این دونفر از بچگی خاطر همدیگر رو میخوان همه ی ما هم میدونیم که آتیش یحیی داغ تره ؛ پس بی خودی سعی نکن فتنه به پا کنی ؛ من خودم با حسن حرف میزنم ؛ ولی این خط و اینم نشون بری بالا و بیای پایین یحیی دست از پریماه بر نمیداره ؛ سر بی خودی خودتو کوچیک نکن؛ هر دختری وقتی به زندگی خودش برسه کار یاد میگیره زندگیش رو می چرخونه ؛ ادامه دارد... @canaldelnavazan
نمایش همه...
داستان سبزیا خاکستری🟢⚪️ #پارت. ۲۳ الان مامان و بابام نمیزارن ما جایی بریم مکافات میشه ؛ با لحن تندی گفتم: یعنی من از این خونه بیام توی خونه ی شما زندگی کنم؟ در این صورت ترجیح میدم همین جا باشم اصلا فراموش کن بهت چی گفتم؛ گفت: تو روخدا ناراحت نشو ولی این که میگی اصلا دست من نیست میدونم که چه عواقبی برامون داره ؛ بلند تر :گفتم خیلی خب حالا که دست تو نیست ولش کن دیگه پشیمون شدم تو راست میگی باشه بعد از سال آقاجونم اینطور بهتره ؛ گفت : تو چرا اینقدر زود ناراحت میشی؟ باشه من امشب با آقام حرف میزنم و جریان رو اینطوری بهش میگم که پریماه می خواد یک مدت از اینجا دور بشه ؛ ببینم چیکار میتونم بکنم ؛یحیی رفت و منو با یک دنیا تردید و نگرانی تنها گذاشت این یک واقعیت بود که در و دیوار اون خونه داشت منو میخورد؛ هر وقت میدیدم که مامان میره بطرف مطبخ دلم فرو میریخت و بغض میکردم و حتی در یک لحظه شک. می کردم که رجب هنوز اونجاست؛ این کابوس تموم شدنی نبود و مدام به یاد اونشب میفتادم که آقاجونم اونطور فریاد میزد و دنبال مامانم میگشت و بالاخره توى بغل من تموم کرد ؛ حالا تنها راه نجات خودمو از این وضعیت در این میدیدم که زن یحیی بشم و از اون خونه برم ؛ هر روز منتظر بودم تا از اون خبری بشنوم که با عمو حرف زده و نتیجه اش رو به من بگه ولی اون خیلی عادی مثل سابق میومد و میرفت و هیچ حرفی در این مورد نمیزد ، منم دیگه نمی خواستم خودمو کوچک کنم و ازش بپرسم ؛ تا اینکه یک روز از مدرسه برگشتم خونه ؛خونه ی ما یک ایوون بزرگ داشت که با چهار در شد وارد ساختمون می شد ؛ دوتاش به اتاق بزرگی سرسرا بهش میگفتیم و یکی به اتاق تو در توی کنارش که موقع مهمونیها . یا هر مراسمی که داشتیم در بینش رو باز میکردیم و یک در به اتاق خانجون ؛ اتاق خانجون دو در داشت یکی به ایوون و یکی به راهرویی که چهار اتاق دوتا دوتا روبروی هم قرار داشت و انتهای اون مطبخ بود ؛ و دوتا اتاق رو به حیاط کنار هم مال من و خانجون ؛ هوا داشت  بشدت سرد می شد و خانجون خیلی زود کرسی اتاقشو میذاشت تا پا درد نگیره ؛ و این کارو هر سال رجب و سعادت خانم انجام می دادن ؛ وقتی وارد حیاط شدم زن عمو رو دیدم که داره برای منتقل زیر کرسی آتیش درست می کنه : بعد از دلخوری که روز چهلم پیش اومده بود زیاد باهاش حرف نزده بودم اما این بار رفتم جلو و سلام کردم و :گفتم خسته نباشید زن عمو چه عجب از این طرفا ؟ کمرشو راست کرد و گفت: سلام خسته نباشید : ای دیگه کار رو :گرفتاری تو چطوری بهتری ؟ در حالیکه صورتش رو میبوسیدم گفتم: خوش اومدین : شما چرا زحمت میکشین من بلدم بزارین درست می کنم گفت نه دیگه داره آماده میشه مامانت دست تنها بود اومدم کمک..  @canaldelnavazan
نمایش همه...
داستان سبز یا خاکستری🟢⚪️ #پارت. ٢٢ با اشتیاق رفتم نزدیکش و توی صورتش نگاه کردم و گفتم : راست میگی قول میدی ؛ یحیی در حالیکه از خوشحالی چشمهاش برق میزد با تمام عشقی که به من داشت توی چشم هام نگاه کرد و گفت : معلومه : که از خدا می خوام همش فکر میکردم حالا که عمو فوت کرده من حالا حالاها باید صبر کنم چی از این بهتر تو کار به هیچی نداشته باش خودم ترتیب همه ی کارا رو میدم؛ توام بهم قول بده همیشه همین طوری منو نگاه کنی ؛ وقتی ناراحتی یا عصبانی ؛ خیلی از این چشمهات میترسم ؛ گفتم نمیدونم چشمم چه طوریه که تو رو میترسونه ولی بهم حق بده که این روزا حالم خوب نباشه میخوام بدون سر و صدا جشن و سرور منو از این خونه ببری با تردید گفت : روی چشمم تو رو میبرم ؛ قبلا .آقام یک گوشه ای به عموداده بود ولی اون گفته بود بزار دیپلمشو بگیره بعدا حرف میزنیم؛ حالا تو بهم بگو برای چی می خوای از این خونه بری؟ گفتم: آخه پرسیدن داره؟ خاطرات آقاجونم یک لحظه راحتم نمیزاره هر طرف رو نگاه میکنم اونو میببینم هنوزم باورم نشده که دیگه به این خونه بر نمیگرده هر روز تنگ غروب به در حیاط خیره میشم و اشک میریزم و بارها شده که دیدم با دست پر اومده ولی تا میام خوشحال بشم محو میشه ؛ از در و دیوار این خونه بدم میاد : گفت : تو برای همین میخوای با من ازدواج کنی ؟ از ناچاری؟ گفتم: این چه حرفیه ؟ خودت میدونی که اگر دوستت نداشتم محال بود بهت نگاه کنم؛ چرا درکم نمی کنی؟ من دارم خفه میشم فقط وقتی با تو هستم حالم یکم بهتره ؛ گفت : تو میدونی که من تنها پسر آقام هستم اونم برای من آرزوهایی داره می ترسم با این شرایط موافقت نکنه اصلا تو میخوای عروسی مون چطوری باشه درست برام بگو میگم عقیده ی خودمه اینطوری بهتره بی قرار سرمو تکون دادم و گفتم نمیدونم ؛ نمیدونم ؛ مثلا عاقد بیاد و همینطوری عقدمون کنه ؛ گفت : پریماه نمیشه ؛ تو هنوز حاضر نشدی لباس سیاهت رو در بیاری یک مرتبه لباس عروس بپوشی؟ عزیزم من که بهت گفتم از خدا میخوام ولی میدونم که حتی زن عمو هم موافقت نمی کنه ؛ گفتم : باشه عقد یک لباس سفید میپوشم بعد در میارم و سیاه تنم میکنم گفت : اینو میدونی که اگر عقد کنیم دیگه توی مدرسه راهت نمیدن ؛ میدونستی؟ گفتم: نمی خوام درس بخونم اصلا حوصله ندارم؛ گفت : پریماه به خدا پشیمون میشی امسال دیپلم می گیری می تونی معلم بشی یا توی بانک استخدام بشی ؛ گفتم : چیه پشیمون شدی ؟ باشه فراموش کن خودم یک فکری میکنم اصلا اشتباه کردم به تو این حرف رو گفت ای داد بیداد داریم حرف میزنیم به یک نتیجه برسیم منظورم اینه که عقد محضری نکنیم تا تو درست تموم بشه تا تابستون راه زیادی نیست کسی نفهمه که شوهر کردی ؛ اون موقع همه دلشون میخواد عروسی بگیرن توام حالت بهتر میشه و مثل آدمها ازدواج میکنیم و ..با تندی وسط حرفش رفتم و گفتم بهت میگم من میخوام از این خونه برم چرا نمی فهمی؟ برای چی عقد کنم و بازم توی این خونه بمونم؟ بهم بگو هستی یا نه ؟ شاید بعدا رفتم شبونه و دیپلم گرفتم ولی دیگه مدرسه هم نمی خوام برم ؛ گفت : نمیدونم چی بگم؟ بزار با آقام حرف بزنم ببینم نظرش چیه ؟ گفتم: یحیی من هم نمیام زندگی کنم میخوام یک خونه ی کوچیک برام بگیری میتونی؟ گفت: پریماه؟ چی داری میگی؟ اول زندگی ما کجا بریم؟ خونه ی به این بزرگی با هم زندگی میکنیم ؛ قربونت برم میدونم چه حالی داری ولی الان از روی ناراحتی این حرفا رو میزنی : بزار یکم جا بیفتیم بعدا خونه میگیرم وجدا میشیم ؛    @canaldelnavazan
نمایش همه...
داستان سبزیا خاکستری🟢⚪️ #پارت.  ۲۱   اینجا نیره خانم صداشو بلند کرد و توجه بقیه به ما جلب شد ؛ مامانم و زن عمو منو گرفته بودن تا از اونجا دور کنن و یک عده هم نیره خانم رو ساکت میکردن که داشت با صدای بلند و گریه های جانسور قسم و آیه میخورد که حرفی نزده و من پشت سر هم داد میزدم بگو غلط کردم بگو غلط کردم؛ دیگه دست خودم نبود تمام بدنم میلرزید و حالتی مثل تشنج گرفته بودم فقط همینو شنیدم که زن عمو میگفت ساکت شو دختر اون جای مادر توست ؛ با رمق کمی که توی تنم بود گفتم ولی به اندازه یک نخود عقل نداره ؛ همش تقصیر شماست میدونستم که همه جا رو پر می کنین از این حرفا ؛ میدونستم شما ها آدم بزرگها قابل اعتماد نیستین ؛ و دیگه چیزی نفهمیدم ؛ اون روز حکیم آوردن بالای سرم و بهم قرصی داد که تا ساعتها خوابیدم فقط گهگاهی هوشیار میشدم که مامان و خانجون رو کنارم احساس میکردم و یکبارم یحیی رو ؛ خب من جوون بودم نمیتونستم به عواقب کاری که کردم فکر کنم به هر حال اون روزا اونقدر سختی کشیده بودم که قدرت درست فکر کردن رو هم نداشتم؛ مثل روح سرگردون میرفتم مدرسه و بر می گشتم؛ یکماه بعد با همه ی غصه ای که به دلم بود حالم یکم بهتر شده بود مامان همچنان بهم میرسید و با وجود اینکه تمام بار زندگی روی شونه هاش افتاده بود مدام مراقب من بود و ازم هیچ توقعی برای کمک نداشت ؛ هرچند که خودش منو اینطوری بار آورده بود و نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ؛ تا یک بعد از ظهر آخرای پاییز که هوا کاملا سرد شده بود داشتم درس میخونم که یکی زد به در و صدای یجیی رو شنیدم که گفت : اجازه هست بیام تو گفتم بفرمایید؛ وارد شد و مادبانه ایستاد و گفت : برات گل آوردم دیگه با من دعوا نمیکنی؟ گفتم: خوبه طلا و جواهر نیاوردی و یا هندونه ؛ بازم خوبه گل دستت گرفتی ؛ گفت: طلا و جواهر هم برات میخرم تو فقط یکبار دیگه با من مهربون شو ؛ گفتم : نترسیدی اومدی توی اتاق من ؟ مامان و خانجون بهت چیزی نگفتن ؟ با سرعت اومد و نزدیک من نشست و گفت : باورت نمیشه زن عمو از دیدنم خوشحال شد و گفت پریماه توی اتاقشه برو یکم از تنهایی در بیاد ؛ من از اونا نمیترسم از تو میترسم ؛ گفتم ببخشید میدونم این روزا با تو خوب رفتار نکردم ولی یحیی خودت میدونی که چقدر دارم عذاب میکشم اون از فوت آقاجونم خدا بیامرز اینم از رفتار اطرافیان فقط دلم به تو خوشه : ممنونم که تحملم کردی فهمیدم که میشه بهت اعتماد کرد ؛ گفت: منم دلم توی این دنیا به تو خوشه بزار چند ماهی بگذره عروسی میکنیم و همیشه با هم هستیم دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه گفتم حتما باید زنت بشم که نزاری منو اذیت کنن ؟ گفت حتما نباید بیام به تو بگم میدونستی خودم حساب خاله رو رسیدم میدونی اون نقشه کشیده بود که دخترشو بده من می خواست اینطوری تو رو خراب کنه؛ به جون پریماه از اون روز با ما قهر کرده ؛ یکم بهش نگاه کردم و گفتم یحیی ؟ گفت : جانم بگو چی می خوای؟ گفتم راست میگی که با من عروسی میکنی ؟ گفت: معلومه از خدا میخوام ؛ گفتم پس میشه صبر نکنیم الان دوماه و چند روز گذشته آخر این ماه عقد کنیم و بریم سر زندگی خودمون هان ؟ چی میگی؟ حیرت زده گفت: واقعا از ته دلت میگی ؟ گفتم آره میخوام زنت بشم گفت : چی از این بهتر همین امشب با آقام حرف میزنم و میام خواستگاری بهت قول میدم ماه دیگه این موقع توی خونه ی خودمون هستیم؛ ادامه دارد.. @canaldelnavazan
نمایش همه...
داستان سبزیا خاکستری🟢⚪️ #پارت. ۲٠ مثل کسی بودم که خونه اش ویرون شده و از خدا بخواد که آجرهای روی هم ریخته برگردن سر جاشون و من باید با این وضعیت می ساختم یا خودمو از بین میبردم یحیی با اینکه سرکار میرفت هر روز منتظر میشد که من از خونه بیرون برم و تا دم مدرسه دنبالم میومد و حرف میزد که پریماه این قدر سنگ دل نباش فراموش کن چی بهت گفتم من : که منظور بدی نداشتم از بس تو رو میخوام و دوستت دارم فکرای بدزد به سرم و دیوونه شدم تو که نمی تونی احساسی رو که بهت دارم نادیده بگیری ؛ من و تو بالاخره باید یک عمر با هم زندگی کنیم سر این موضوع پیش پا افتاده این همه سر سختی نکن : تو که آدم کینه ای نبودی؛ به خدا دلم لک زده تا یکبار دیگه با اون چشمهای قشنگت منو با محبت نگاه کنی ؛ گاهی هم در یک سکوت تا مدرسه منوهمراهی میکرد : با اینکه دلم خون بود ولی حالا اون تنها امید زندگیم شده بود اما دلم نمی اومد باهاش حرف بزنم و بی اعتنا به راهم ادامه میدادم و طوری وانمود میکردم که چیزی نشنیدم آخه اون دلم رو بدجوری شکسته بود ؛ کاری نمیشد کرد گاهی سعی میکردم قانع کنم که همچین چیزی نبوده و حتما آقاجونم اشتباه کرده یادم میومد که چطور رجب و سعادت خانم بدون هیچ اعتراضی از خونه ی ما رفتن و اینکه مامان اون همه داشت به من باج میداد مطمئن میشدم که اشتباهی در کار نبوده و زندگی هر لحظه به کامم تلخ تر میشد .روزها هم میگذاشتن و خیلی زود متوجه شدم که چهلم آقاجونم رسیده خب طبق رسوم اون زمان همه ی فامیل ریختن خونه ما و هرکس یک گوشه از کار رو گرفته بود ولی سعادت خانم نیومد و بازم این برای من نشونه ای بود که بدونم اشتباه نکردم و اون روز بعد از اینکه از سر خاک برگشتیم خونه بطور اتفاقی شنیدم که خواهر زن عموم داشت. با یک نفر دیگه که جلوی دیدم نبود حرف میزد و می گفت بیچاره حسین آقا یک مرتبه از دنیا رفت اصلا آدم نمیتونه فکرشم نکنه... که هنوز باور ندارم پیش خودت باشه مثل اینکه کارگرشون رو توی اتاق پریماه دیده اون یکی گفت: وا ؟ راست میگی نه من باورم نمیشه گفت: چرا نشه خواهر ؟ دختره با اون چشمهای وزغ زده اش مردها رو جادو می کنه خب یکی نبود به حسین آقا بگه وقتی دختر جوون توی خونه داری چرا این پسره رو توی خونه نگه داشتی اینم نتیجه اش خدا برای هیچ مسلمونی نخواد من که چشم از دخترام بر نمی دارم : با شنیدن این حرفا نتونستم ساکت بمونم بدنم می لرزید و با همون حال رفتم جلو و در حالیکه خیلی بهشون بد نگاه میکردم نشستم روبروشون آروم گفتم : نیره خانم تو چشمت به دخترات هم نباشه کسی اون بد ترکیب نگاه نمیکنه ولی دختر باید خودش پاک باشه که دخترای تو نیستن؛ تو کجا بودی که اون اتفاق افتاد؟ با چشم خودت دیدی برای چی داری آبروی خانواده ی ما رو که خواهرتم جزو ماست ببری ؛ بهم بگو چی عایدت میشه؟ الان خوشحالی که این خانم در مورد من داره بد فکر میکنه؟ کجات خنک شده ؛ گفت: ای داد بیداد پریماه جان ما اصلا در مورد تو حرف نمی زدیم چرا به خودت گرفتی؟ گفتم یا همین الان بگو معذرت میخوام و غلط کردم یا هر چی از دخترات میدونم به همه میگم کاری میکنم روی دستت بمونن و بترشن؛ حیثیت برات نمیزارم زود باش   @canaldelnavazan
نمایش همه...
داستان سبزیا خاکستری🟢⚪️ #پارت. ۲٠ مثل کسی بودم که خونه اش ویرون شده و از خدا بخواد که آجرهای روی هم ریخته برگردن سر جاشون و من باید با این وضعیت می ساختم یا خودمو از بین میبردم یحیی با اینکه سرکار میرفت هر روز منتظر میشد که من از خونه بیرون برم و تا دم مدرسه دنبالم میومد و حرف میزد که پریماه این قدر سنگ دل نباش فراموش کن چی بهت گفتم من : که منظور بدی نداشتم از بس تو رو میخوام و دوستت دارم فکرای بدزد به سرم و دیوونه شدم تو که نمی تونی احساسی رو که بهت دارم نادیده بگیری ؛ من و تو بالاخره باید یک عمر با هم زندگی کنیم سر این موضوع پیش پا افتاده این همه سر سختی نکن : تو که آدم کینه ای نبودی؛ به خدا دلم لک زده تا یکبار دیگه با اون چشمهای قشنگت منو با محبت نگاه کنی ؛ گاهی هم در یک سکوت تا مدرسه منوهمراهی میکرد : با اینکه دلم خون بود ولی حالا اون تنها امید زندگیم شده بود اما دلم نمی اومد باهاش حرف بزنم و بی اعتنا به راهم ادامه میدادم و طوری وانمود میکردم که چیزی نشنیدم آخه اون دلم رو بدجوری شکسته بود ؛ کاری نمیشد کرد گاهی سعی میکردم قانع کنم که همچین چیزی نبوده و حتما آقاجونم اشتباه کرده یادم میومد که چطور رجب و سعادت خانم بدون هیچ اعتراضی از خونه ی ما رفتن و اینکه مامان اون همه داشت به من باج میداد مطمئن میشدم که اشتباهی در کار نبوده و زندگی هر لحظه به کامم تلخ تر میشد .روزها هم میگذاشتن و خیلی زود متوجه شدم که چهلم آقاجونم رسیده خب طبق رسوم اون زمان همه ی فامیل ریختن خونه ما و هرکس یک گوشه از کار رو گرفته بود ولی سعادت خانم نیومد و بازم این برای من نشونه ای بود که بدونم اشتباه نکردم و اون روز بعد از اینکه از سر خاک برگشتیم خونه بطور اتفاقی شنیدم که خواهر زن عموم داشت. با یک نفر دیگه که جلوی دیدم نبود حرف میزد و می گفت بیچاره حسین آقا یک مرتبه از دنیا رفت اصلا آدم نمیتونه فکرشم نکنه... که هنوز باور ندارم پیش خودت باشه مثل اینکه کارگرشون رو توی اتاق پریماه دیده اون یکی گفت: وا ؟ راست میگی نه من باورم نمیشه گفت: چرا نشه خواهر ؟ دختره با اون چشمهای وزغ زده اش مردها رو جادو می کنه خب یکی نبود به حسین آقا بگه وقتی دختر جوون توی خونه داری چرا این پسره رو توی خونه نگه داشتی اینم نتیجه اش خدا برای هیچ مسلمونی نخواد من که چشم از دخترام بر نمی دارم : با شنیدن این حرفا نتونستم ساکت بمونم بدنم می لرزید و با همون حال رفتم جلو و در حالیکه خیلی بهشون بد نگاه میکردم نشستم روبروشون آروم گفتم : نیره خانم تو چشمت به دخترات هم نباشه کسی اون بد ترکیب نگاه نمیکنه ولی دختر باید خودش پاک باشه که دخترای تو نیستن؛ تو کجا بودی که اون اتفاق افتاد؟ با چشم خودت دیدی برای چی داری آبروی خانواده ی ما رو که خواهرتم جزو ماست ببری ؛ بهم بگو چی عایدت میشه؟ الان خوشحالی که این خانم در مورد من داره بد فکر میکنه؟ کجات خنک شده ؛ گفت: ای داد بیداد پریماه جان ما اصلا در مورد تو حرف نمی زدیم چرا به خودت گرفتی؟ گفتم یا همین الان بگو معذرت میخوام و غلط کردم یا هر چی از دخترات میدونم به همه میگم کاری میکنم روی دستت بمونن و بترشن؛ حیثیت برات نمیزارم زود باش    ☞❥ @heessekhooube 🔚
نمایش همه...
داستان سبزیا خاکستری🟢⚪️ #پارت.  ۱۹ داد زدم و گفتم واقعا براتون عجیبه؟ که من برای مردن آقاجونم گریه میکنم ؟ برای از دست رفتن سرور و سالار خونه مون برای کسی که جون و عمر من بود شما ها از خودتون خجالت نمی کشین؟ مگه شما ها فراموش کردین که من و مادرم فراموش کنیم ؟ اصلا مگه میشه یادمون بره این داغ تا ابد به دل ما هست نمی فهمم برای چی این حرفا رو میزنین ؟ با خودتون چی فکر کردین من برای چیز دیگه ای ناراحتم و مدرسه نمیرم واقعا که براتون متاسفم از شما انتظار داشتم خان عمو مثل آقام با من رفتار کنین غرور و عزت من براتون مهم باشه فکر نمی کردم که به این زودی ما رو زیر پای خودتون لگد مال کنین ؛ مامان با گریه گفت: خانجون دست شما درد نکنه چی گفتین که بچه ی منو به این حال و روز انداختین؟ بیا بریم مادر طلا که پاکه چه منتش به خاکه : زن عمو گفت : کوتاه بیاین و بشنین حرف بزنیم اصلا همچین حرفایی نبوده: یحیی هم غلط کرده که به تو این حرفا رو زده و بی خودی غیرتی شده خانجون طفلک همونی که تو گفته بودی به ما گفت از خودش چیزی در نیاورده که ما هم شنیدم و لام تاکام حرف نزدیم از این گوش شنیدیم و از اون گوش در کردیم تموم شد و رفت: یحیی از دور شنیده و چون خاطر پریماه رو میخواد بچه ام عصبانی شده . گفتم خدا رو شاهد میگیرم اگر یک کلمه دیگه در این مورد حرف بزنین این دوتا خونه رو آتیش میزنم قیامتی به پا میکنم که از کرده ی خودتون پشیمون بشین . مامان بازوی منو گرفت و گفت بریم؛ بسه دیگه تو دیگه جون نداری که برای این حرفا بزاری؛ زن عمو اصرار کرد که بشینیم و از دل هم در بیاریم ولی من اهمیتی ندادم و از در زدم بیرون و مامان هم پشت سرم و یحیی هم به دنبالمون ؛ التماس میکرد وایسا گوش کن ببین چی میگم ؛ گفتم من دیگه حرفی با تو ندارم ولم کن دارم میمیرم ؛ نمی فهمی دیگه نفسم بالا نمیاد دست از سرم بر دارین؛ به خاطر خدا ولم کنین ؛ گفت: باشه فهمیدم ؛ قبول کن منم آدمم وقتی شنیدم که رجب تا پشت در اتاق تو اومده اونم نصف شب مغزم از کار افتاد ببخشید پریماه، اما بهم حق بده دارم دیوونه میشم که چرا اونو بازم توی خونه نگه داشتین؟ چرا همون روز بیرونش نکردین ؟ اصلا چرا به من نگفتی که حسابشو برسم گفتم: برای اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود اینو بفهم و توی اون کله ات فرو کن میشه دیگه تمومش کنی؟ دست از سرم بردار اصلا هر طوری میخوای فکر کن برام مهم نیست ؛ با لحن آروم تری گفت: دورت بگردم اینطوری نکن پریماه من حرف تو رو قبول کردم دارم توضیح میدم که چرا عصبانی بودم می دونم که حق با توست پس توام تمومش کن ؛ گفتم: یحیی حالم خیلی بده میفهمی؟ فعلا برو و دست از سرم بردار حوصله ی هیچ کس رو ندارم برو که دیگه کار خودتو کردی ؛ یعنی من اینقدر برات ارزش داشتم که نفهمیدی اگر رجب دست از پا خطا میکرد همون لحظه میکشتمش؟ پس تو منو نشناختی ؛ اون روز و فردای اون روز من توی اتاقم خودمو حبس کردم و سرمو از روی بالش بلند نکردم نه با کسی حرف زدم و نه موقعی که خانجون و عمو و زن عمو اومدن در اتاق رو باز کردن و حالم رو پرسیدن جوابی دادم ؛ اونقدر دلم شکسته بود که حتی از یحیی که عشق زندگیم بود بدم میومد و دلم نمی خواست بهش فکر کنم ؛ یک هفته از باز شدن مدرسه ها گذشته بود که تصمیم گرفتم برم و درس بخونم ؛ و اونجا بود که به بی رحمی دنیا پی بردم ؛ آدم ها هر چی خودشون رو بندازن و گریه و زاری کن دنیا ترحمی به حالش نخواهد کرد و باز این خود آدم هست که باید به داد خودش برسه ؛ وضعیت من طوری نبود که حتی از خدا هم کمک بخوام ؛    @canaldelnavazan
نمایش همه...
مست چشمانت نبودن کار آسانی که نیست جنبه میخواهد، ولی این درد درمانی که نیست میتوانم جان دهم در راه چشمانت ولی در رهت قبلا فنا گشتم، دگر جانی که نیست صد قسم دادم به چشمانت نظر بر ما کنی در دل عاشق کشت انصاف و ایمانی که نیست در خیالاتم برایت شعر میگفتم مدام روی فرش قرمزی بر روی ایوانی که نیست گفتمت با قلب ما بازی نکن، عشوه مکن من ندانستم تو را در سینه وجدانی که نیست چین مزن پیشانی ات دنیا ز حالم با خبر درد درویشی دگر اسرار پنهانی که نیست @canaldelnavazan
نمایش همه...
وه چه مضمون ها که با این چشم ها آورده ای شاه بیتی از غزل های خدا آورده ای با همین لبخند شیرینی که درمان من است بر سر دل های بسیاری بلا آورده ای داستانم را به مجنون گفتم و با خنده گفت: این همه دیوانگی را از کجا آورده ای؟ ای غم شیرین تنهایی کجا با این شتاب؟ بیشتر در خانه ام بنشین صفا آورده ای ای نسیم عشق ممنونم که در زندان من بار دیگر عطر گیسویی رها آورده ای @canaldelnavazan
نمایش همه...
لیلےِ شعرم ... بیا اینجا هوا دم کرده است هجر چشمانت مرا لبریز ماتم کرده است لیلےِ شعرم ... نمی دانے که دور از یاد تو هر غزل چشمان من را خیس شبنم کرده است لیلےشعرم ... تمام خطبه هاےِ شعر من چشم من را با دو چشمان تو محرم کرده است من به یادت مےسرایم گر نمیدانے ... بدان ... این سرایش ها مرا رسواےِ عالم کرده است @canaldelnavazan
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.