cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

roman.mann2020

🍃﷽🍃 «🔥درحال تایپ🔥 دلبر خراب😈 عشق سیاه و سفید🖤🤍» https://t.me/+W5_216Uo7dw5YTNk من «تُــو»را نوشتم گوشه به گوشه [قَلبَـــم]  تا ابد وبَرایِ همیشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖡻💜𖡻 عضو انجمن نویسندگان ناول استار💫

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
437
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-17 روز
-1430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت۱۲۲ صنم:چیه؟چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ سینا:آذر رو از کجا میشناسی؟ صنم:تعریفش رو از سیروان شنیدم سینا:خب؟بعدش؟ صنم:ارش داشت میرفت بیرون گفتم برام لواشک بخر منم ببر شنیدم که میره پیش مادرش بعد از کلی ‌پافشاری منم با خودش برد! سینا:همینطوری آذر بانو دیدت؟ صنم:پس میدونستی از مادرم متنفره؟ اخم کرد و عمیق نگاهم کرد سینا:باز با خودسری هات خودت رو تا دم مرگ بردی؟عقل داری؟ صنم:نگران منی یا بچه هات؟ سینا:گفتم تو نگفتم بچه هاامووون صنم:نخیر من کاری نکردم..فقط خواستم دلیل نفرتشون از مادرم رو بدونم سینا:همه چیو دونستی؟ صنم:آ..آره نزدیکم اومد و پیشانیش رو به پیشانیم چسبوند سینا:تو خیلی برام مهمی!تو شیشه عمر منی صنم!به ولله علی یه درصد بین انتخاب جون تو و بچه ها دودل نمیشم..تو همیشه اولویت منی! اشک از چشمم چکید..چشمهاش بسته بود و مدام میگفت تو شیشه عمر منی..جون منی! دلم طاقت نمیاورد و این اولین بار بود که دلم میخواست ببوسمش! لبامو روی لباش گذاشتم و اروم بوسیدم و کمی ازش فاصله گرفتم صنم:اخیششش..اصلا انگار ویار داشتم ببوسمت! چشمهاش برق زد و دستش رو پشتم گذاشت و منو به خودش چسبوند و عمیق از لبام کام گرفت سینا:دکترت داره میاد برای چکاپ خودت و بچه ها صنم:خالم اومد میشه بیاد تو؟دلم خیلی تنگ شده براش! سینای از همه جا بیخبر قربون صدقه ام رفت و قبول کرد **** دکتر:خب..خب..خداروشکر هردو سالم هستید،اما خانوم ایروان خدا خیلی بهتون رحم کرده!جدیدا ویار یا حالت تهوع داری؟ صنم:دکتر ویار چیزهای ترش!ولی دکتر وقتایی که سینا میره سرکار قلبم انگار از جا کنده میشه..حالت تهوعم زیاد میشه دکتر خنده کوتاهی کرد و مهربان نگاهم کرد..سینا هم سربه زیر به من و دکتر نگاه می‌کرد دکتر:اقای شمس کارت دراومده! متعجب به دهن دکتر خیره بودم سینا:خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟ دکتر:خانومت به عطرت ویار داره! سینا:ی..یعنی حالش ازم بهم میخوره؟ دکتر نگاهی کرد و شیطون شد دکتر:نه برادر من برعکس دلش می‌خواد عطر تورو همه جا بو بکشه دور میشی حالش بد میشه! با خجالت سرم رو پایین انداختم دکتر:برم دستگاه سونو رو بیارم یه سونو هم بدی صنم:جنسیتشون مشخص میشه!؟ دکتر:توکل به خدا ببینیم
نمایش همه...
🥰 15 4👍 2
#پارت۱۲۱ “سینا” مثل دیوونه ها توی راهرو راه میرفتم همه شوکه بودن من اما توی این دنیا نبودم ذهنم پیش دختری بود که روی تخت مثل میت اه و ناله می‌کرد و چشم باز نمیکرد چطوری رسوندمش بیمارستان؟چرا باید حالش بد بشه؟خدایا من فقط صنممو میخوام! در اتاق که باز شد و دکتر بیرون اومد خودمو بهش رسوندم سینا:زنم زنم چطوره دکتر؟بهوش اومد؟خوبه؟ _خدا خیلی بهتون رحم کرده جوون!زنت از لحاظ جسمی و روحی خیلی ضعیفه..ضربان قلبش داشت کند و کند تر میشد و خواستم بفرستمش cpr اما برگشت..الان بی قرارته و میگه همسرمو میخوام بین بهت و اشک لبخند زدم _برو پیشش فقط یه نفر باید تو بخش همراه باشه!مراقب باش گریه نکنه برو **** دکتر گفت الان سینا رو میفرسته؟پس کو؟ بغض کرده به دستم خیره شدم در که باز شد نگاهمو به در دادم و سینا رو دیدم بغض کرده بهش خیره شدم سینا:خوبی زندگیم؟ همین یک جمله برای شکستن بغضم کافی بود به خودش اومد و سریع بغلم کرد و مدام سرمو میبوسید سینا:نکن..نکن دردت به سرم نکن!گریه نکن زندگیم! صنم:چی شد یهو سینا؟من رفتم یکم استراحت کنم پلکام سنگین شد..داشتم با بچه هام حرف میزدم بین بغض خندید سینا:جون کندم خانومم..جون کندم..اومدم تو اتاق داغ بودی صورتت خیس عرق بود هرچی صدات زدم بیدار نشدی و ناله میکردی..نمیدونم چطور بغلت کردم و به بیمارستان آوردمت صنم..داشتم جون میدادم صنم:د..دلم برات تنگ شده بود اخم کرد و نگاهم کرد سینا:آذر بانو تو عمارت چیکار می‌کرد؟چیکار کردی با خودت صنم؟ صنم:مامانم میگفت پاشو..پاشو دخترم..اما سینا پاهامو حس نمیکردم انگارفلج بودم تموم زورمو. دم تا وایستادم و بهوش اومدم سینا:حرف منو نپیچون فتنه!میگم آذر اینجا چی میگه؟ صنم:زنگ میزنی خالم؟ ابروهاش رو متعجب بالا داد و نفسش رو کلافه بیرون داد گوشیش رو در آورد و شماره خاله رو گرفت و من با کلی خواهش گفتم که بیاد تهران و قبول کرد تلفن رو که قطع کردم سینا موشکافانه نگاهم می‌کرد
نمایش همه...
15
#پارت۱۲۰ با نوازش دستی چشمامو باز کردم زبونم لال شده بود و بدنم حرکت نمیکرد..چرا سعی داشتم حرف بزنم اما صدام در نمیومد.. صنم:م..م..م..ان خواب بودم؟کابوس بود؟ حوا:پاشو مادر چقدر میخوابی!؟ دستی به شکمم کشیدم..برجسته بود! دیوونه شدم؟دارم میمیرم؟ صنم:سینااااا؟سیناااااا؟ حوا:بچه هات دوقلو هستن؟ اشک از چشمم چکید صنم:ت..ت..و واقعی نیستی! حوا:چرا بلند نمیشی دخترم!؟خسته ای؟بچه ها اذیتت میکنن!؟ صنم:م..م..مردم؟ حوا:این چه حرفیه؟چرا بلند نمیشی؟ عصبی جیغ کشیدم صنم:نمیخوااااام..ولم کننننن..چیکار کردی حوا؟تو با خانوادت چیکار کردی؟ حوا:بهت میگم بلند شد صنم عصبیم نکن از کی تاحالا روی حرف مادرت حرف میزنی؟ صنم:بابا رو دوست داشتی؟سیامک رو دوست داشتی؟اصلا چرا این همه بدی کردی؟کو بتی که من ساختم؟تو الگوی من بودی!؟ حوا:بلند شو صنم..لطفا..وقتی پاشدی برو و همه چیو از خاله بپرس..پاشو دخترم..پاشوووووو صداش داشت ضمخت میشد انگار مرد بود گریه می‌کرد؟چرا؟ مردم؟بچه هام؟سینا؟خانوادم!؟ چشمامو بستم صنم:نه..نه..نمردی..پاشو..پاشووووو به زور سعی کردم بلند بشم اما پاهام انگار فلج بود سر پا که ایستادم انگار اطرافم میلرزید..زلزله اومده؟ با جیغ چشمامو بستم و انگار از جایی افتادم _برگشت..برگشت دکتر چی؟برگشتم؟کجا برگشتم؟ **** گیج به اطرافم نگاه کردم همه چیز تار بود که باچند بار پلک زدن دیدم واضح شد _خانوم شمس؟صدای منو میشنوید؟ صنم:ب..بله _خداروشکر حال مادر و جنین ها خوبه مشکلی نیست ب..بیمارستان بودم؟ صنم:چ..چرا اینجام؟ پرستار مهربان نگاهم کرد _همسرتون از راه میرسه میبینه تب دارید و مدام اه و ناله میکنید هرچی صداتون کرده جوابی ندادید..آوردتون بیمارستان اما ضربان قلبتون ضعیف و ضعیف تر میشد نگاهی به دکتر انداختم _متاسفانه داشتیم شما رو به اتاق cpr میبردیم که خداروشکر برگشتید برگشتم؟گفت پاشم؟گفت باید بلند شم؟گفت پاشدم برم پیش خاله؟یا امام رضا من تو اغما بودم؟ _گریه نکن دخترم خداروشکر الان خوبی! صنم:چرا اینطوری شدم!؟ _با توجه به سابقه بیماری پانیک احتمالا شوک بزرگی رو پشت سر گذاشتید! صنم:ه..همسرم؟ _الان بهشون میگم بیان
نمایش همه...
18
#پارت۱۱۹ ارش:منم صنم رو بتم میدونستم یه دختر معصوم و زیبا که عطش داشتم برای داشتنش..برای بودنش..برای مالکیتش حتی از راه خلاف و بی ناموسی صنم:آ..آرش میدونستم این حرف ها داره عذابش میده ارش:من میخواستم به یه زن حامله تجاوز کنم مادر فقط بخاطر داشتنش اشک از چشمم چکید صنم:اما هیچوقت نفرینت نکردم یا حرفی درباره اون موقع نزدم چون درست تو بدترین لحظه زندگیم تو اتفاق بدی بودی که باعث خوشبختیم شدی! سهراب:اره..حتی میخواست ازت تشکر بکنه یادمه! آذر:اینو با تک به تک سلولهای بدنم حس کردم که زندگی هیچوقت مطابق میل ما پیش نمیره ارش:اما مطابق میل من پیش رفت..صنم همسنگر من نبود اما من میتونستم جور دیگه ای تکیه گاهش بشم..اما خطا کردم اونو توی منجلاب گذاشتم..تبدیلش کردم به چیزی که نبود..روحش رو کشتم سهراب:و توی این خر تو خری آخرش کمکش کردی صنم:اره تو بازهم روحم رو بهم برگردوندی آذر:خداروشکر که به اشتباهت پی بردی صنم:تازه جبرانش هم کردی ارش:اره خدا خوب جایی نجاتم داد سیروان:اره خوب جایی زد پس کله پوکت گفت بزغاله برگرد از حرفش بلند خندیدم که والله ای گفت و کنارم نشست آذر:تو چی مرد من؟ صنم:قراره ازدواج کنه شاخ شمشادمون سیروان:لقب شوهر منگولت رو به من نده اخم کردم و دلخور نگاهش کردم صنم:دلت میاد جلو بچه هام به باباشون حرف بزنی؟ لبخند زد و چشمش برق زد سیروان:توف تو ذاتت که نه ماه قراره اینطوری برقصونیمون! هممون خندیدیم که صدای تلفن سهراب بلند شد صنم:کیه؟ سهراب:باباته! **** روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم راستش هم جسمم خسته بود و هم روحم صنم:خدا هردوتاتون رو رحمت کنه..شماها دستتون از دنیا کوتاهه اما خب چاره چیه ما تاوان اشتباهات شما رو دادیم دستی به شکمم که کمی برآمده شده بود کشیدم صنم:دوتا تون الان صدامو میشنوید؟ توی دلم ترس بود اخه بزرگ کردن یکی مکافات بود و حالا دوتاش شده بود مصیبت صنم:مامانتون عاشقتونه!و قول میده تا نفس تو سینه داره براتون مادری کنه!درست مثل حوا..! اشک از چشمم چکید..انگار عقربه ها باهام سر لج افتاده بودن!..دلم خیلی بیتاب سینا بود صنم:مثل یک کوچه بن بست خرابت شده ام گاهی از من بگذر ؛ حسرت عابر سخت است ! چشمام عجیب میل به بستن و خوابیدن داشت..
نمایش همه...
13
پارتی از بوسه عاشقی❤️‍🔥🕊️ نفسای گرمش که به صورتم می‌خورد باعث مور مورم میشد بیا اینجا صدای بمش باعث سیخ شدن موهای تنم شد دستم رو کشيد که روی پاش افتادم انگشتاش روی گردنم به حرکت دراومد :روز اولی که پاتو توی عمارت گذاشتی بهت گفتم تاوان وارد شدن به اینجا مرگه با شنیدن این حرفش لرز بدی به جونم افتاد :اما وقتی طعم اون لبای سرخت رو چشیدم نظرم عوض ‌شد :چی از جونم میخوای با شنیدن صدای لرزونم نیشخند میزنه و این مرد خود شیطان بود :سی نکن تحریکم کنی بیبی گرل میدونی که بازی باهاتو خیلی دوست دارم :بهم گفتی زنده میمونم ولی شرط داشتی دستش رو نوازش وار روی بازوی لختم میکشه :از این به بعد هروقت میخوام باید تحت اختیارم باشی هر لحظه و هر ساعت وگرنه سرپیچی از دستوراتم مرگه لباش روی لبام نشست که با یاداوری بوی ادکلن تلخ و طمع گس سیگاری که بوی شراب میداد با بهت ازش جدا شدم و از روی پاش بلند میشم بدنم میلرزید :ت..تو همونی همون کسی که اونشب بهم تجاوز کرد لبخند میزنه و بلند میشه با اون ژست لعنتیش سمتم میاد و دستش رو پشت کمرم میزاره و سمت خودش میکشه :پس بالاخره یادت اومد من کی ام لباش رو به گوشم میچسبونه و با لحن ترسناکی به حرف میاد که وا میرم :به جهنم من خوش اومدی سوگولیم https://t.me/+3YwpZzr-8-tlYjA8
نمایش همه...
بوسه عاشقی✨🫂

ژانر:درام /عاشقانه/پلیسی/مافیایی -میدوُنی دِلبَر...🍃🙊 حآضِرَم دُنیآموُ بِدُم تآ چِشآتوُ بِه مَن بِدَنِش👀♥️m.n

https://t.me/+3YwpZzr-8-tlYjA8

#پارت۱۱۸ صنم:راستش منم هم لال شدم هم کر و هم کور..ارش میدونه که چقدر زجر کشیدم قطره اشکی از چشمهام چکید سهراب:چرا خودتو عذاب میدی؟ صنم:سخت بود حرفهای اون روزت برام و خب دنبال این بودم که چرا اینطوری شدین..میترا از سر بازم کرد و سینا هم یه چیزایی گفت اما نه زیاد راست ماجرا رو آذر:معلومه شوهرت خیلی دوستت داره سهراب:این طفل معصوم هم کم تو این زندگی از دست شوهر عاشقش نکشید آذر:دلم برای احمد و سرور هم تنگ شده صنم:مادر من که فهمیدم چرا ازش دل خوشی نداشتید اما سرور جون چرا؟ آذر:سرور خیلی ماهه سهراب:سرور فقط این با خدا بودنش رو مخه دست خودم نبود که با این حرفش از ته دل بلند خندیدم سهراب:نترکی نفس بگیر!پدرسوخته چه جذابم میخنده! آذر:کم دخترمو اذیت کن دایی لبخند مهربونی زدم و اشکمو پاک کردم صنم:با خدا بودن که بد نیست! سهراب:نه بد نیست اما این فکر میکنه ما کلا حاصل روابط نامشروع و حرامیم و پولمون هم سیاهه! صنم:شاید چون از پولتون خیری ندیده سهراب:منظور؟ صنم:بساط کرده ام و تمام نداشته هایم را به حراج گذاشته ام بی انصاف چانه نزن حسرت هایم به قیمت عمرم تمام شده آذر بانو با هناس سری به تایید تکان داد اما سهراب موشکافانه نگاهم می‌کرد صنم:اون خیلی زجر کشیده تو فکرش رو بکن!یادمه چقدر از اخلاق گند عمو احمد و ترک شدنشون و.. آذر:اما خیلی مادرت رو دوست داشت سهراب:اوم از مادرت بت ساخته بود صنم:منم ساخته بودم سهراب:پس خرابش نکن آذر:به قول خودت آدما توی اون موقعیت شوکه میشن صنم:هیچوقت سیامک بهتون ابراز علاقه نکرد؟ سهراب:مقصر همه اینها من بودم آذر:این چه حرفیه دایی سهراب:سیاوش از همون بچگی مهر عمیقی از خودش توی دلم گذاشت..نمیتونستم ببینم بخاطر دختری که سیامک عاشقشه از دستم بره! صنم:شاید پدر هم یکی میشد مثل سیامک آذر:یعنی چی؟ صنم:عشق کلمه لطیفی هست اما خیلی بیرحمه..آدم عاشق مجنونه و هیچ چیزی شد بدست اوردن عشقش براش مهم نیست آذر بانو به فکر رفت سهراب:من به دنبال تو با عقربه‌ها می‌چرخم آذر:اما من قبول ندارم صنم:چیو؟ سهراب:قبول کن به نظرم آذر:قبول ندارم اینو که یه انسان از پس زده شدن و طرد شدن عشقش اینقدر یاغی بشه ارش:اما من دارم..چون منم بودم تلخندی زد و کنار آذر بانو نشست
نمایش همه...
👍 14 1
#پارت۱۱۷ سیروان و آذر بانو و ارش به طبقه بالا رفته بودن تا باهم تجدید خاطرات خوب کنند سهراب:رفتی پی آذر؟ارش تورو برد؟ صنم:نه من بهش خواهش کردم تا برد..اونجا خیلی چیزا برام روشن شد که گیجم کرد سهراب:نیاز نبود همه چیو بدونی! صنم:اما با دونستن همه چی برام عزیز تر شدی! سهراب:میبخشی مگه نه؟هم مادر و پدرت رو و هم سیامک رو! صنم:تو و ارش سیامک رو کشتین؟ چشمهاش از تعجب گرد شد سهراب:بهم میاد قاتل سریالی باشم؟ صنم:پس چطوری مرد؟ سهراب:از بس مسکرات خورد تا مرد صنم:تو چی؟بخشیدی؟جدا مادرم اونروز گذاشت که..که.. سهراب:گاهی باید فاتحه خاطره ای رو خوند وگر نه همون خاطره فاتحه تو رو می خونه دخترم! صنم:بگو برام تا سبک و سنگین کنم بلکه ببخشم سهراب:اونروز سیاوش همراه من کارخانه بود و مادربزرگت و آذر عمارت بودن..بعد از بلبل زبونی های مادرت همه ازش ناراحت بودیم زیاد به عمارت نمیومد سیاوش جیم زده بود و رفته بود سراغش..ببین صنم من حق میدم که داد و بیداد نکرده و یا مقامت از خودش نشون نداده چون ابروی خودش و ما میرفت اما سیامک اقرار می‌کرد که اونم لذت برده و اونو دوست داره اشک از چشمم چکید سهراب:پدرت میگفت از شوک بیهوش شده و سیامک میگفت از لذت رابطه و مدت طولانیش صنم:ت..تجاوز نبوده پس؟چرا پدر نگفت تو ساپورتمون میکنی؟چرا این همه گند زد؟ دستای سفیدش رو روی دستام گذاشت و نرم نوازش کرد سهراب:این چاه بو گوه میده بهمش نزن بدتر بو گندش تهوع اور میشه آذر:اما حوا هیچوقت منکر نشد صنم:م..منکر چی؟ سهراب با عتاب اسم آذر بانو را صدا زد صنم:بذار حرف بزنه بابایی آذر:نذار لال مونی بگیرم که سفره دلمو خودش وا کرد..معصومیت چشمهاش میگه چقدر پاکت دایی سهراب:اره بر منکرش لعنت اما صنم تو الان یه نفر نیستی اون طفل معصوم تو شکمت گناه داره برات خوب نیست این همه فشار روحی صنم:نترس چیزیم نمیشه آذر:هربار میگفتیم تجاوز نمیگفت اره..حرف نمیزد..حتی روزی ام که پدرت ازش توضیح خواست هیچی نگفت سهراب:طوری که من پی بردم علاقه ای واقعا این وسط بوده اما سیاوش میگفت از ترس و خجالته خودم رو توی اون شبی تصور کردم که اون مرد میخواست بهم تجاوز کنه و ارش سر رسید راست میگفت آدم لال میشه..کرمیشه..کور میشه صنم:شوک تجاوز سخته آذر:م..مگه صنم:ارش اونشب منو نجات داد وگرنه بیچاره میشدم سهراب:تا خدا چی بخواد..و تا اون نخواد حتی یه برگ از درخت نمیوفته
نمایش همه...
👍 14 1
#پارت۱۱۶ صنم:نزن زیرش برام لواشک بگیر آذر:از کجا لواشک میگیری؟ ارش:چشم چشم..میگیرم یه زنگ بزن شوهرت نگرانت نشه میریم میگیریم سری تکان دادم و شماره سینا رو گرفتم سینا:جانم بانو؟خوبی؟فندق خوبه؟ خندیدم و سلامش کردم صنم:تو خوبی؟اره خوبیم! سینا:بیرونی صنم؟مگه قرار نشد استراحت کنی؟ صنم:با ارش اومدیم برام ویارونه بخره! خندید و قربان صدقه ام رفت سینا:ازش تشکر کن داره نقش منو ایفا میکنه! صنم:ارش..سینا متشکره! ارش:بگو تو کلا تو این باغها نیستی بچه مسلمون خندیدم که آذر بانو قربان صدقه ارش رفت سینا:صدای کی بود؟ صنم:بیایم عمارت میفهمی..مراقب خودت باش جناب پدر سینا:صنم مراقب خودت باش!خیلی دوستت دارم! **** من لواشک میخوردم و با خنده به قیافه شوک زده و خندان سهراب و سیروان نگاه میکردم ارش:دلم ریش شد یکم بده به منم! بهش دادم و اونم با من و فندوق همراه شد صنم:اومم..خیلی خوشمزست دیدی مامانی؟دیدی دایی ارش چه مهربونه! ارش:حالا چرا میگی دایی؟عمو چرانمیگی!؟ صنم:نه نمیدمت به سینا مال خودمونی! دستی دور گردنم انداخت و لپمو کشید صنم:آقا درسته شوکه و شادید اما بیرون سرده بخدا من و بچه چاییدیم! سهراب به خودش اومد و آذر بانو رو بغل کرد و باخنده به داخل هدایت کرد من و ارش هم سیروان رو کشیدیم و بردیم سهراب:چطوری شد کا اومدی آذر جان؟باورکن بعد این همه سال اینقدر شاد شدم که..ارش پدرسوخته کار تو بود؟چه بیخبر! آذر بانو:ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ جایی به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮمی گردد ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ! سهراب:به به آذر:کار صنم خانوم گلمون بود اون منو آورد اینجا سهراب با لبخند نگاهم کرد و سوالی بهم خیره شد سیروان:ت..تو چطور مامان آذر رو میشناسی؟ ارش:تته پته افتادی چرا؟ صنم:الان ذوق داره بچم الهی قربونت برم من آب بدم بهت؟ خندید و به تایید سرتکان داد..
نمایش همه...
🥰 15 1
#پارت۱۱۵ قلبم خیلی تند میزد و دستهام یخ زده بود ت..تو خونمون چی شده بود؟ صنم:ب..بگو آذر خانوم..من طاقتش رو دارم آذر:نمیدونم چرا به دلم نشستی بچه ارش راست میگفت تو ذاتت فرق داره..بذار غمگین نشی و بذر نفرت تو قلب معصومت نره اون دوتا هم مردن معصیت داره ناله و نفرین صنم:من زیر بار نفرت خانوادم دارم خورد میشم بگو تا دلم رو باهاشون صاف کنم آذر:سیامک اونروز اومد خونه خیلی خوشحال بود خوشتیپ کرد و عطر زد و بهم گفت دیر میاد و رفت..گویا رفته خونه شما و سیاوش خونه نبوده مست کرده بوده..حوا میگه مستی برو بیرون اما با خنده سلانه سلانه راه میرفته و داخل اومده و.. صنم:به مادرم د..دست درازی کرده؟ آذر:ا..آره اما گویا..گویا.. منتظر نگاهش کردم قصد داشت منو دق بده؟ آذر:گویا مادرت تقلا نکرده و رابطه صورت گرفته چون سیامک میگفت نه دادی زده و نه تقلا کرده..گفت حوا منو می‌خواد اما وقتی سیاوش میرسه حوا بیهوش بوده و حسابی سیامک رو زده اشک هام سبقت گرفته بودن و لال شده بودم آذر:سهراب انگ هرزگی بهش زد و دعوا شروع شد..یه هفته بعد مادرت حامله بود همه میگفتن بچه از سیامکه و کاری کردن ازشون آزمایش DNA گرفته بشه تو توی شکمش بودی و بچه سیاوش بودی اما دیگه هیچی مثل قبل نشد دورهمی ها خوشی نداشت و..سهراب کلی زور زد تا پدرت مادرت رو طلاق بده و این فشارها وقتی بیشتر شد که فهمیدن بچه دختره یه شب دعوتتون کرد عمارت و به حوا گفت جای تو توی این خانواده نیست بی ابرو..سیاوش عصبی بلند شد که سهراب براش اسلحه کشید و حوا خودش رو جلوی سیاوش انداخت و همون لحظه سیامک با داد و بیداد اسلحه سهراب رو گرفت..سهراب گفت بچت مال منه نمیخوام طعم نداری بکشه و پیش تو تربیت بشه اما حوا خیلی زن نترس و سرسختی بود یه دختر امروزی و تحصیل کرده شماها رو برداشت و با سیاوش برای همیشه رفت…. صنم:پ..پدرم باز با سهراب رابطه داشت؟ حوا:وقتی حوا سرطان داشت سیامک مرده بود و سومش بود که سیاوش اومد عمارت و کلی قسم و قرآن که پولی ندارم دیگه با وجود بدی های حوا سهراب کمک کرد تا بهترین جاها ببرنش تا خوب بشه و شما رو از طریق پدرتون ساپورت می‌کرد تا اینکه حوا مرد و سیاوش تارک دنیا شد دیگه حتی تو و سارا مهم نبودین براش بیحال بودم و حالم از همه چی بهم میخورد صنم:ش..شما چرا اینجایی؟ آذر:سهراب زیاد بهم گفت برگردم اما نمیتونم صنم:برگردید آذر بانو الان دیگه نه سیامکی هست و نه..ح..حوایی!ولی شما هستید سیروان و ارش به شما نیاز دارن آذر:یعنی اگه باهات برگردم و بگم تو منو آوردی قبولم میکنن؟ صنم:چرا نکنن؟ آذر:ح..حامله ای؟ سرم رو پایین انداختم که دستش رو روی دستم گذاشت آذر:از اول که دیدمت فهمیدم!گفتم تو با بقیه فرق داره معصومیت چشمات آدم‌ها رو رام میکنه! در اتاق زده شد و ازش وارد شد وقتی دید مادرش دستمو گرفته لبخند زد صنم:مژده بده پهلوون! ارش:چه مژدی ولوله!؟ آذر:وسایلمو‌جمع کن میخوام برگردم عمارت! انگار ارش به گوشهاش اعتماد نداشت که ناباور نگاهش رو دور اتاق چرخوند صنم:من کمکتون میکنم به سیروان نگید تا سوپرایز بشه! هرسه خندیدیم و باکمک هم چمدونهای آذر بانو را جمع کردیم و سوارماشین شدیم! ارش:سهراب خیلی خوشحال میشه! صنم:ببین قدرم رو بدونید از وقتی اومدم شدم پیک خوش خبر! ارش:تو از روزی که پا گذاشتی تو زندگی من شدی هدهد خوش خبر
نمایش همه...
💋 16 1
#پارت۱۱۴ سیروان گفته بود اسمش آذر است..زیبا بود حتی با وجود چین و چروک های صورتش صنم:گویا پدرم با ارش قمار کرده و منو توی قمار بهش فروخته..دخترش رو به برادر زادش..سالها ارش طلبکار بود و پدر من فرار کرد،من موندم و سارا..فرستادمش پیش خالم و خودم موندم..پای تموم کارهایی که ارش ازم خواسته بود وایستادم تا اینکه یه شب به اشتباه فکر کردم می‌خواد به یه شیخ بفروشم فرار کردم و به امیر پناه بردم اما خب ارش آدم کوتاه اومدن نبود و منو انداخت زندان آذر:خب؟بقیش؟ لبخند کم جونی زدم و روبه روش نشستم خداروشکر هنوز شکمم بزرگ نشده بود صنم:توی زندان یه بازپرس مقید و مهربون گفت منو در میاره به شرطی که صیغش بشم چون از ارش دلش پر بود و ارش زنش رو کشته بود و …. نشستم و براش داستان حسین کرد شبستری گفتم اما با کمی حذفیات..مثلا زندان افتادن ارش و حامله بودن خودم رو آذر:مادرت زن خوب و خوشبختی بود اما زیادی زجر نکشید نه مثل من یا تو صنم:اومدم دلیل نفرت خانواده پدرم رو بدونم آذر:حوا خیلی زیبا بود..من خواهرزاده سهراب بودم..سیاوش و سیامک همیشه باهم بودن،من دلداده سیامک بودم اما اون در قید این حرف‌ها نبود و فقط به فکر درس..غافل از اینکه همین درس عاشقش کرده..همکلاسیش عاشقش کرده بود..مادرت! من و سیاوش فهمیده بودیم..پدرت نامرد نبود قید حوا رو زد و افسرده نشست گوشه خونه تا اینکه سهراب از زبان احمد همه چی رو فهمید به اجبار مال و ثروت سیامک رو تهدید کرد و با من ازدواج کرد..خودم رو خیلی خوشبخت میدیدم چون با عشقم ازدواج کرده بودم شب اول ازدواج به اجبار رسم مسخره و قدیمی بهم نزدیک شد زندگی سردی داشتیم..اما مرگ یکبار و شیون هم یکبار!هرطور شد عاشقش کردم و اون دیگه حوایی نمیشناخت تا اینکه اون روز لعنتی سهراب زنگ زد و مارو برای نامزدی سیاوش دعوت کرد سیامک با دیدن حوا و سیاوش خود خوری کرد و هیچی نگفت اما من بیچاره شبش تا صبح زیر تجاوز و شلاق کمربندش جون دادم کارم که به بیمارستان کشید فهمیدم حامله ام..اما مادرت اخ اخ به اینجا که رسید کنجکاو نگاهش کردم مادرم!؟مادرم چی؟ آذر:اومدن بیمارستان حوا خیلی با سیامک صمیمی بود خیلی این منو خیلی ازار میداد و کاری کرد سیامک فکرهای دیگه ای توی سرش بیوفته صنم:چ..چیکار می‌کرد مگه؟ آذر:شوخی های لفظی..سیامک رو با اسم صدا میزد میخندیدن حتی گاهی بیرون هم میرفتن صنم:پ..پدرم میدونست؟ آذر:سیاوش از عشق مادرت هم کور بود و هم کر..بارها به سهراب گفتم و اون بارها تذکر داد اما کو گوش شنوا اینقدر گفت منو سیامک باهم دوتا دوست قدیمیم و اون برادر شوهرمه که همه چیز بدتر شد اما این از عذاب من کم نمیکرد شبها مردی رو تمکین میکردم که توی تخت بجای اسم من اسم حوا رو میاورد و من از ترس لال بودم چون پای آرشم در میون بود موقع زایمانم که بود سیامک نیومده بود بیمارستان چون مادرت رو از دانشگاه آورد فقط بخاطر تعاریف حوا از ارش خوشش میومد و اونو میپرستید چون حوا میگفت ارش درست شبیه خودته سیاه میبینی؟از سیامک شده بود سیاه!گذشت و گذشت تا روزی که سیامک رفته بود به خونتون..
نمایش همه...
💯 15👍 1 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.