cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

★ᏟᎻᎪᏞᏞᎬnᏀᎬ🌙ᏆnᎢᎬᏒᏙᏆᎬᎳ★

هِی کیوتی🐞 خوش اومدید🐾 برای بازی مصاحبه به @story_miraculous بروید☺ رمان های چنل ما 🕷💙مرگ آرام💙🕷 ♥️⚡سکوت⚡♥️ 🦋🖤گذشته تاریک🖤🦋 رمان های بیشتر @love_roman_raz 🥀 برای ارتباط @AAngela_raz_bot 🍁 کپی واسه حیوانات آزاد🐒

نمایش بیشتر
إيران195 301زبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
پست‌های تبلیغاتی
499
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

در @miraculous_ZAG عضو شوید و مارا همراهی کنید فعالیت چنل به زودی ادامه پیدا خواد کرد. کپی از رمان ها ممنوعه و پیگیری میشه #Angela
نمایش همه...
در @miraculous_ZAG عضو شوید و مارا همراهی کنید فعالیت چنل به زودی ادامه پیدا خواد کرد. کپی از رمان ها ممنوعه و پیگیری میشه #Angela
نمایش همه...
#Silence #Part_53 ♥️♥️♥️♥️♥️ 🖤🖤🖤🖤🖤 تک تک کلماتی که داخلش نوشته بود باعث میشد بیشتر شوکه بشم.. خوندنش حس بدی داره.. حقیقت بزرگ و تلخی که فهمیدم .. ای کاش هرگز این اتفاق نمی افتاد ناخودآگاه بیشتر ازش میخوندم و حرفاش توی مغزم تکرار میشد که میگفت: من گناه بزرگی کردم.. هرگز خودمو نمیبخشم بعضی از کلمات دفترچه خط خورده بود به زور میتونستم بفهمم چی داخلش نوشته شده امیلی باور داره که خواهرش دیگه هرگز نمیتونه بچه دار بشه و خودشو مقصر این اتفاق میدونه چند لحظه دست از خوندن برداشتم و به نقطه کوری خیره شدم ..چرا امیلی باید همچین چیزایی بنویسه.‌. با تند تند خوندن جمله ها سعی کردم زودتر تمومش کنم و از دونستن این حقیقت خلاص شم زیر لب نوشته های توی دفترچه رو تکرار کردم: پسرم ..معذرت میخوام که باهات همچین کاری کردم .. من از تو گذشتم ترکت کردم.. معذرت میخوام که برات مادری نکردم .. هیچ وقت خودمو نمیبخشم چون وانمود کردم تو خواهر زاده ی منی.. چون به همه گفتیم تو پسره آمالی هستی فلیکس تو همیشه توی قلبم پسره من باقی خواهی موند.. جمله های آخرو که خوندم نفسم توی سینه حبس شد و دفترچه از دستم افتاد روی زمین.. باورم نمیشه فلیکس پسر گابریل آگراسته..! ✨✨✨✨✨✨ #Angela
نمایش همه...
💙🕷💙🕷💙🕷 #مرگ_آرام 🕷💙🕷💙🕷 #پارت_22 از ترس جیغی کشیدم و به گوشه دیوار چسبیدم لوکا دستشو گذاشت رو گردن ویکتور و انقدر فشار داد که نفسش بند اومد لوکا: دیگه حق نداری به دارایی های من دست بزنی یک باره دیگه تکرارش کنی کاری میکنم که مجبور بشی خودتو بکُشی اینو گفت و پرتش کرد که ویکتور با نفس نفس زدن چند بار سرفه کرد ... از ترس نمیتونستم حرکت کنم .. درحالی که هیچی حس اون لحظمو توصیف نمیکرد .. لوکا اومد سمتم که ناخودآگاه دستمو به سمتش دراز کردم .‌. قبل از اینکه بتونم بهش نزدیک بشم چشمام سیاهی رفت و از پا افتادم .. لوکا کمرمو گرفت و مانع از افتادنم شد .. بعد از چند لحظه هوشیاری خودمو از دست دادم و چشمامو بستم با شنیدن صدای بارون چشمام باز شد و چند بار پلک زدم.. سرمو چرخوندم و به اطرافم نگاه کردم .. روی تخت توی اتاق خودم بود... پس برگشتم؟ ... یادم نمیاد لوکا چطور منو اورده اینجا.. نگاهم افتاد به لباسم... لباس خواب تنم بود از خجالت دستمو گرفتم جلوی دهنم.. کی لباسامو عوض کرده.. با قدم های آروم از اتاق اومدم بیرون مثل همیشه هیچ کسی اینجا نیست.. به سمت در رفتم و وارد حیاط شدم .‌. بارون باعث شد که یکم خیس بشم.. نمیدونستم دارم چیکار میکنم چند قدم رفتم عقب که از پشت خوردم به یه نفر.. 🖤🕷🖤🕷🖤🕷🖤 #Angela
نمایش همه...
💙🕷💙🕷💙🕷 #مرگ_آرام 🕷💙🕷💙🕷 #پارت_22 از ترس جیغی کشیدم و به گوشه دیوار چسبیدم لوکا دستشو گذاشت رو گردن ویکتور و انقدر فشار داد که نفسش بند اومد لوکا: دیگه حق نداری به دارایی های من دست بزنی یک باره دیگه تکرارش کنی کاری میکنم که مجبور بشی خودتو بکُشی اینو گفت و پرتش کرد که ویکتور با نفس نفس زدن چند بار سرفه کرد ... از ترس نمیتونستم حرکت کنم .. درحالی که هیچی حس اون لحظمو توصیف نمیکرد .. لوکا اومد سمتم که ناخودآگاه دستمو به سمتش دراز کردم .‌. قبل از اینکه بتونم بهش نزدیک بشم چشمام سیاهی رفت و از پا افتادم .. لوکا کمرمو گرفت و مانع از افتادنم شد .. بعد از چند لحظه هوشیاری خودمو از دست دادم و چشمامو بستم با شنیدن صدای بارون چشمام باز شد و چند بار پلک زدم.. سرمو چرخوندم و به اطرافم نگاه کردم .. روی تخت توی اتاق خودم بود... پس برگشتم؟ ... یادم نمیاد لوکا چطور منو اورده اینجا.. نگاهم افتاد به لباسم... لباس خواب تنم بود از خجالت دستمو گرفتم جلوی دهنم.. کی لباسامو عوض کرده.. با قدم های آروم از اتاق اومدم بیرون مثل همیشه هیچ کسی اینجا نیست.. به سمت در رفتم و وارد حیاط شدم .‌. بارون باعث شد که یکم خیس بشم.. نمیدونستم دارم چیکار میکنم چند قدم رفتم عقب که از پشت خوردم به یه نفر.. 🖤🕷🖤🕷🖤🕷🖤 #Angela
نمایش همه...
#Silence #Part_52 ♥️♥️♥️♥️♥️ 🖤🖤🖤🖤🖤 خیلی میترسیدم که بفهمه دارم بهش دروغ میگم بعد از چند لحظه بدون حرف نگاهی به ساعتش انداخت و از اتاق رفت بیرون رفت به نظر میاد که عجله داره .. شاید لوکاس بهش زنگ زده با کنجکاوی رفتم جلوی پنجره اتاق و سرمو اوردم بیرون که دیدم فلیکس سوار ماشینش شد و راه افتاد نشستم روی تخت و عکس هارو از زیر تختم به همراه دفترچه خاطرات اوردم بیرون تقریبا میتونستم راحت تشخیص بدم این عکسا مال کیه بیشترشون از آدریان بود .. چشمم خورد به عکسی که خط خطی شده .. شاید اینا آمالی و فلیکس باشن اتفاقی به پشت عکس نگاه کردم که روش یه چیزایی شده بود پشت عکس نوشته شده بود: ( ازت ممنونم که بزرگ ترین آرزوی منو برآورده کردی اونو با خودم میبرم به لندن ) چند لحظه ای به عکس خیره شدم .. هیچی ازش نمیفهمم .. تا حدودی از فلیکس اطلاعات داشتم .. اون توی لندن زندگی میکرد .. دفترچه خاطرات امیلی رو برداشتم و چند صفحه ازش خوندم .. هیچ چیزی توش نبود که نظرمو جلب کنه .. از اولشم معلوم بود مشکلی وجود نداره چند صفحه رد کردم همون لحظه دیدم وسط دفترچه نوشته: من گناه بزرگی کردم سریع شروع کردم به خوندنش .. ✨✨✨✨✨✨ #Angela
نمایش همه...
از چنل ما راضی هستید؟Anonymous voting
  • بله
  • خیر
  • فعالیت ها زیاد بشه
0 votes
#Silence #Part_51 ♥️♥️♥️♥️♥️ 🖤🖤🖤🖤🖤 زیر چشمی بهم نگاه کرد و بلند شد دستمو گذاشتم روی کیفم و خواستم جعبه ی چوبی رو بهش بدم زیر لب گفتم: من تونستم بدون اینکه آدریان متوجه بشه مجسمه ی... همون لحظه گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن که ساکت شدم فلیکس بعد از چند لحظه به صفحه گوشی نگاه کرد و از اتاق رفت بیرون بی صبرانه از کیفم اوردمش بیرون و بهش خیره شدم .. درش قفل شده بود خیلی هم سبک بود دلم میخواست بدونم چی داخلش گذاشتن آروم بهش فشار اوردم که باز شد داخلش یه چیزی شبیه به دفترچه خاطرات و چند تا عکس بود چند صفحه ازش خوندم .. اینارو مادر آدریان نوشته... ولی چرا فلیکس دنبال دفترچه خاطرات امیلی بود..؟ متعجب به عکسای داخل جعبه خیره شده بودم که فلیکس چند تقه به در زد و اومد داخل سریع جمعش کردم و گذاشتم زیر تخت بعد سرمو به سمت فلیکس چرخوندم که ازم پرسید فلیکس: داشتی میگفتی... تونستی چیزی پیدا کنی؟ از گفتنش به فلیکس پشیمون شدم .. قبل از اینکه خودم نفهمم چیزی به فلیکس نمیگم شاید ممکن باشه اتفاقات بدی با این کارم بیوفته با سکوت سرمو به نشانه نه تکون دادم که با شک زیر چشمی بهم نگاه کرد ✨✨✨✨✨✨ #Angela
نمایش همه...
Nayde death will make me feel better💙✨ @interview_raz🖤✨ @miraculous_zag🖤✨ #Angela
نمایش همه...
#Silence #Part_51 ♥️♥️♥️♥️♥️ 🖤🖤🖤🖤🖤 زیر چشمی بهم نگاه کرد و بلند شد دستمو گذاشتم روی کیفم و خواستم جعبه ی چوبی رو بهش بدم زیر لب گفتم: من تونستم بدون اینکه آدریان متوجه بشه مجسمه ی... همون لحظه گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن که ساکت شدم فلیکس بعد از چند لحظه به صفحه گوشی نگاه کرد و از اتاق رفت بیرون بی صبرانه از کیفم اوردمش بیرون و بهش خیره شدم .. درش قفل شده بود خیلی هم سبک بود دلم میخواست بدونم چی داخلش گذاشتن آروم بهش فشار اوردم که باز شد داخلش یه چیزی شبیه به دفترچه خاطرات و چند تا عکس بود چند صفحه ازش خوندم .. اینارو مادر آدریان نوشته... ولی چرا فلیکس دنبال دفترچه خاطرات امیلی بود..؟ متعجب به عکسای داخل جعبه خیره شده بودم که فلیکس چند تقه به در زد و اومد داخل سریع جمعش کردم و گذاشتم زیر تخت بعد سرمو به سمت فلیکس چرخوندم که ازم پرسید فلیکس: داشتی میگفتی... تونستی چیزی پیدا کنی؟ از گفتنش به فلیکس پشیمون شدم .. قبل از اینکه خودم نفهمم چیزی به فلیکس نمیگم شاید ممکن باشه اتفاقات بدی با این کارم بیوفته با سکوت سرمو به نشانه نه تکون دادم که با شک زیر چشمی بهم نگاه کرد ✨✨✨✨✨✨ #Angela
نمایش همه...
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.