رمان در پس پاييز🍂
رماني #جذاب و #پركشش از الف:صادقي ژانر:#عاشقانه، #انتقامي و #معمايي شب هاي زوج پارت داريم.💐 ❌روزهاي تعطيل پارت نداريم❌. لينك جهت دعوت👇👇 https://t.me/joinchat/AAAAAE6kmLfhIU_sh-O5Ng ساير كتاب هاي نويسنده: 📚رمان در حصار 📚 📚 روزهاي نيمه ابري(پايان ياف
نمایش بیشتر4 882
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-47 روز
-430 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
منتظر کارهای بعدی من باشین😘😘😘😘
البته با نظمی دقیق 🙏
این روزا مشکلاتی داشتم که نتونستم بهتون سر بزنم😘😘😘
4 23130
Repost from N/a
سلام عزیزان🌹🌹
به پایان رمان رسیدیم💐 امیدوارم لذت برده باشید😍😍
تو این مدت اگه کوتاهی از بنده دیدید حلال کنید🙏🙏
از همینجا از تکتک شما معذرت خواهی میکنم.🙏🙏🙏
عاشقتونم❤️❤️❤️😍😍😍
4 22100
Repost from N/a
#پارت۵۵۱🍂
#رمان_در_پس_پاییز🍁
سکوت در همه جا سایه میافکند.
نه از هقهق پری خبری است نه از داد و فریادهای ستار.
حاج رسول به خوبی نطق او را جستهاست.
مقابل ستاری که انگشتان خود را مشت کرده است، میایستد.
حقیقت را در صورت او فریاد میزند.
فریادی خش دار.
-وقتی چیزی نمیدونی دهن وا نکن، تو از گذشته چی میدونی؟
با کف دست بر قفسهی سینهی خود میکوبد.
-چی میدونی درد فرار دختر چقدر سخته!؟ اونقدر سخت که قلبت رو از جا میکنه.
با چشمانی که به خاطر داغ سهیلا سرخ شده است، ادامه میدهد.
-نبودی وقتی که تموم شهر رو برای پیدا کردنش زیر پا خرد کردم، کوچیک بودی وقتی ازش خواستم پیشم برگرده و اون با تموم بیرحمی پدر بیهمه چیزت رو بهم ترجیح داد! چرا؟ چون اونقد پولدار نبودم که خانم رو قانع کنه.
با انگشت اشاره بر سینهی ستبر ستار میزند.
-اینا رو هم میدونستی یا نه؟ من به عنوان پدرت این حق رو دارم که به خاطر تموم حماقتهایی که کردی اونقدر بزنمت که خون بالا بیاری.
حاجرسول از گذشته میگوید او هاج و واج به دهانش چشم دوخته است.
تمام اینها درست و کاملا دقیق ولی این پدر چگونه نتوانسته است بر دهان دخترش بکوبد و او را از خر شیطان پیاده کند.
دلش میلرزد!
اگر این مرد جلوی مادرش را میگرفت هرگز به چنین هیولایی تبدیل نمیشد.
حالش از خودش بهم میخورد، میخواهد زندگی آرام و بدون از خونریزی و زد و خورد داشته باشد.
دندان بر هم چفت میکند.
-اگه تو هر طور که میشد جلوشو میگرفتی زندگی من اینقد پر از کثافت و لجن نمیشد.
عقبتر می ایستاد و به جدال این نوه و پدربزرگ چشم میدوزد.
پسرش از خواب بیدار شده و با کنجکاوی اطراف را نگاه میکند.
بوسهای بر لپ او میزند.
-تموم این کارا رو کردم که نشون بدم نابود کردن و به خاک سیاه نشوندن شما برام مثل آب خوردنه.
این مرد حال درستی ندارد!
چرا باید خانوادهاش را به خاک سیاه بنشاند.
خیره در چشمان حاج رسول ادامه میدهد.
-باید مثل من مزهی به خاک سیاه نشستن رو بچشین ولی باز هم درک نمیکنین من با کاری که شما کردین به خاک سیاه نشستم. من شدم شیطان مطلق... کاش نمیذاشتین مادرم با مختار همقطار شه!
1 97030