cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

لیلا طوفانی | Kootah_beshnavim

@kootah_beshnavim ارتباط با ادمین: @Leila_toufani

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
1 486
مشترکین
-124 ساعت
-47 روز
+49430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند ،تا ضعف و کسالتت برطرف گردد. شاه ازقاضی شهر فتوای مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آن ها را خریدند. پسر جوان رانزد پادشاه خواباندند تا خون او رادر پادشاه تزریق کنند. جوان دستی برآسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است. گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان می‌بینی مرا می‌کشند ،تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی ،و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمی‌توانم برسانم. ای بی‌نیاز مرا به حق بی‌نیازی‌ات قسم می‌دهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بی‌نیازی‌ات سوگند می‌دهم رهایم کنی. شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح می‌دهم. جوانانی که رفتند ،  ... جوانانی که بیکارند .... جوانانی که افسرده اند .... جوانانی که بیمارند.... جوانانی که ........... خیلی آرزوها دارند .
نمایش همه...
🔥 1
داستان کوتاه گوینده : لیلا طوفانی کوتاه بشنویم @kootah_beshnavim
نمایش همه...