🌿عــــطـــر خـوش ریـحــان 🌿(فاطمه مادحی )
به اسم الله ❜أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❛ اینجا دنیای خیالی منه... هرچی که قلم بخوره از ته قلب منه... پس به دنیای من خوش اومدین... نویسنده فاطمه مادحی پارت گذاری پنج پارت در هفته
نمایش بیشتر31 230
مشترکین
-5224 ساعت
-1937 روز
-25830 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
00:05
Video unavailable
شهاب آریا...
یه استاد دانشگاه جذاب و سکسی 🔥
اون یه استاد نابغه است که دخترای دانشگاه براش جون میدن، اما اون نگاهش فقط به یک نفره... یه دانشجوی ریزه میزهی لوند!🥹
ستاره، دختری معصوم که به بهانه کلاس خصوصی استاد شهاب اون و به خونهی خودش میبره و..🙊💦❌
https://t.me/+bTQAdcbELxgwMDc0
#صحنه_دار💦🤤
6.89 KB
12900
00:05
Video unavailable
شهاب آریا...
یه استاد دانشگاه جذاب و سکسی 🔥
اون یه استاد نابغه است که دخترای دانشگاه براش جون میدن، اما اون نگاهش فقط به یک نفره... یه دانشجوی ریزه میزهی لوند!🥹
ستاره، دختری معصوم که به بهانه کلاس خصوصی استاد شهاب اون و به خونهی خودش میبره و..🙊💦❌
https://t.me/+bTQAdcbELxgwMDc0
#صحنه_دار💦🤤
6.89 KB
53510
Repost from N/a
تو حموم زیر دوش بودم و یک لحظه صدای مثل افتادن چیزی از تو اتاقم اومد و ترسیده شیر دوش و بستم!
در حموم و نیمه باز کردم با دیدن در بالکن اتاقم که باز شده بود و صدای ماشین پلیس متعجب شدم و ترسیده در حموم و بستم و تند تند خودمو آبکشی کردم و حوله تن زدم تا ببینم بیرون چه خبره!
اما از در حموم که بیرون زدم و با حوله سمت بالکن رفتم به یک از پشت تو آغوش بزگی فرو رفتم و تا از ترس خواستم جیغ بزنم دست مردونه ای روی دهنم نشست و در گوشم پچ زد:
- هییششش... جوجه کوچولو مهمون ناخونته داری ساکت
قلبم مثل جوجه به سینم میزد و ترسیده تقلا کردم اما تنم و به خودش قفل کرد بود و به خاطر تقلاهام حولم داشت میافتاد اما با دستم محکم گرفتمش وضعیت بدی بود!
هولم داد سمت تختم و در گوشم پچ زد:
- جیکت در بیاد یه گلوله تو سرت خالی میکنم چون اگه پلیسا بریزن این جا هیچی دیگه برای از دست دادن ندارم
و تازه من نگاهم به اسلحه ی تو دستش افتاد و هولم داد سمت تختم و افتادم روی تخت اسلحشو سمتم گرفت و من جرعت جیک زدن نداشتم و تازه نگاهم به مرد چشم ابرو مشکی قد بلندی افتاد که اصلا ظاهرش شبیه دزدا نبود!
کفش چرم و ساعت رولکس و لباسهای مارکش فریاد میزدند من یه آدم پولدارم و من ترسیده خودم و جمع کردم و نگاه اونم روی تن و بدن صورت من میچرخید که غریدم: چشماتو ببند
نیشخندی زد: آخه زیادی سفیدی نمیشه دید نزد خانم مامانی... تو خونتون دیگه کیا هستن!
جوابی ندادم که اسلحشو بالا آورد و ترسیده و تند گفتم: بابام... فقط بابام
-بی هوا ممکن بیاد تو اتاقت؟
سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد:
-دعا کن که نیاد وگرنه باید به عزاش بشینی
-صدای گلوله تو اتاقم بپیچه پلیسا هر نیستن میریزن اینجا
-آفرین به نکته ی خوبی اشاره کردی
و با پایان جملش از جیب کت چرمش صدا خفه کنی بیرون آورد و اسلحرو دوباره سمتم گرفت و ادامه داد:
-میگفتی؟!
آب دهنمو قورت دادم:
-خیلی خب باشه باشه آروم باش! بزار در اتاقمو قفل کنم بابام اکه یهو بیاد میگم لباس تنم نیست بره
باشه ببین آدم بدی به نظر نمیرسی اصلا برای منم مهم نیست کی هر وقت کوچه خلوت شد برو من هیچی نمیگم تا بری
با پایان جملم اسلحشو آورد پایین:
-پاشو درو قفل کن
سریع از جام پریدم و درو قفل کردم که ادامه داد:
-در بالکنم ببند
در بالکنم بستم و سمتش برگشتم و حولم کوتاه بود و تنمو هی از نگاهش میخواستم بدزدم که ادامه داد: بیا روی تختت حالا
اینبار ممانعت کردم که اسلحرو همراه با صدا خفه کن سمتم گرفت:
-دختر خوبی باش
با تردید روی تختم نشستم که شونمو گرفت و هولم داد به عقب جوری که روی تخت دراز شدم و اون به خودش اجازه داد حولمو کنار بزنه که دستشو چنگ زدم و نالیدم:
-نه! تروخدا نکن من دارم بهت کمک میکنم اگه بهم دست بزنی جیغ میزنم اصلا برام مهم نیست بمیرم دیگه
خیره تو چشمام موند مردونه لب زد:
-نمیخوام بهت دست بزنم مجبورم برای اینکه بعد این که ازین جا رفتم حرفی به کسی نزنی ازت یه آتو داشته باشم
تنها آتویی که میتونم روش حساب کنم عکس از بدن لختت
قول میدمم بعد یک ماه اگه کسی نفهمه من امشب تو اتاقت بودم عکس و پاک کنم
یخ زدم دستشو پس زدم:
-نه نه ترو خدا نه
این بار اخم کرد: جیکت در بیاد یه تیر تو مخت فرو رفته و فکر نکنم با یه جیغ پلیسا بریزن اینجا یا بشنوم فقط تو و بابات مردی و من صبح خروس نخونده ازینجا رفتم و آدما جنازه های شمارو گم و گور میکنن اما نمیخوام این طوری شه پس توام نخواه آفرین دختر خوب
خواست حولمو کنار بزنه که اشکام سرازیر صورتم شد:
-به خدا به کسی چیزی نمیگم
کلافه چشماشو بست: نمیتونم اعتماد کنم
-پس چرا من باید اعتماد کنم؟
آروم غرید: چون مجبوری
و حولمو با حرص کنار زد و اسلحرو درست روی صورتم گرفت و پچ زد:
-جیکت در نمیاد
دستم بود که روی ممنوعه هام نشست و با دستش دستامو پس زد و با گوشی گرون قیمتش بود که ازم عکس گرفت.
دیگه هق هقم دست خودم نبود و باز آروم غرید:
- هیشش بابات الان میشنوه ساکت شو گفتم پاک میکنم من بعد یک ماه این عکسو پاک میکنم اگه عوضی بودم الان انگولکت میکردم ببین کاریت ندارم
حولرو دور خودم پیچیدم و هق هقم دست خودم نبود که صدای بابام اومد:
-دخترم؟ داری گریه میکنی بابا
دستگیره ی در پایین رفت ولی در قفل بود و سریع اسلحه ی مرد سمت در حرکت کرد و سریع جواب دادم:
-چیزی نیست بابا تو حموم سر خوردم افتادم کمرم درد گرفته لباس تنم نیست میام الان بیرون خوبم چیزیم نی یکم نازک نارنجیم میدونی که
-ترسیدم بابا... این پلیسام معلوم نیست چی شده نمیرم ازینجا
هیچی نگفتم و اونم رفت و نگاهم و به نگاه مشکیش دادم و پچ زدم:
-خیلی عوضی
هیچی نگفت کنار تختم نشست:
-پاشو برو لباس تنت کن تو حموم چون دارم میزنم بالا یالا... پلیسا برن منم میرم
و رفت اما اون آخرین دیدار ما نبود!
https://t.me/+Zzf8oArjdmM2NDNk
https://t.me/+Zzf8oArjdmM2NDNk
12600
Repost from N/a
حاجی دروغ نمیگم خدا شاهده. سینههام خیلی درد میکنه...
با اخمی غلیظ نگاهم کرد.
_ ورم کرده... دست که بهش میزنم درد میپیچه تو تنم....
معذب شده بود ولی منم جز خودش مگه کی رو داشتم که دردمو بگم...
این مرد مثلا شوهرم بود اما هنوز ازم رو میگرفت...
_ پروا خانم داری بچه شیر میدی دیگه. طبیعیه این چیزا!
بغضم گرفت و صدام لرزید.
_ حاجی به خدا لوس بازی در نمیارم. دارم میگم ورم کرده! میخوای نشونت بدم؟
سریع سرشو پایین انداخت و شاکی گفت:
_ استغفرالله... چی میگی پروا خانم؟!
انقدر درد داشتم که عصبی شده بودم. شاید هم هورمونام بعد از زایمان این بلا رو سرم اورده بودن که حساس تر از همیشه شده بودم...
_ چرا هنوز بهم میگی پروا خانم؟ مگه زنت نیستم کیسان؟ یا واست افت داره زنی که صیغه کردی رو واقعا زنت بدونی؟!
_ اینطور نیست!
صورتم خیس از اشک شد
_ فقط یه شب باهام بودی. فکر کردم واقعاً منو دوست داری... ولی حتی سرتو بالا نمیاری!
با تعلل سرش سمتم چرخید.
تو نگاهش چیزی بود که نمیفهمیدم...
_ میخوای برات از داروخونه پمادی چیزی بگیرم؟
کوتاه اومده بود؟ نرم شده بود؟
_ نه! برام حوله داغ کن بذارم رو سینهم.
بیبی گفت اینطوری دردش اروم میشه.
خشکش زده بود.
خودمم استرس داشتم و خجالت میکشیدم...
واقعا میخواستم جلوش لخت بشم؟
آب دهنشو پر صدا قورت داد.
_ منتظرم آقا کیسان!
با تعلل به پاهاش تکون داد
+++++
آماده شد. داغه!
لب گزیدم. حالا که موقعش رسیده بود که خودم پشیمون بودم....
سمتم اومد و با تردید گفت:
_ بذارم روی پیراهن؟
سری تکون دادم. حوله رو گذاشت اما گوشهی پیراهنمو عقب کشید
صورتش سرخ شده و عرق کرده بود.
خودم وضعم بهتر نبود...
پیراهنم کلفت بود.
خودش گفت:
_ باید در بیاری... کمکت کنم؟
دست داغش رو روی تنم حس میکردم.
دونه دونه دکمه ها رو باز کرد و سینههامو که دید، چشماش قفل روی اون قسمت موند.
_ میدونی چرا یه ساله دارم ازت فرار میکنم تا تنها نباشیم؟
سوالی نگاهش کردم.
_ همون یکبار رابطهمون مدام پیش چشمم بود و نتونستم فراموشش کنم... اما تو دوباره کاری کردی که...
سینهم بین انگشتاش بود و میدونستم داغ کرده...
به عقب هولم داد و کامل درازم کرد.
_ میدونی از حوله، چی بهتره؟
لباشو به لب هام نزدیک کرد.
_ با دستام یه جوری سینههاتو ماساژ میدم که درد رو فراموش کنی!
https://t.me/+ps7aKIwinBBhNzk0
https://t.me/+ps7aKIwinBBhNzk0
https://t.me/+ps7aKIwinBBhNzk0
https://t.me/+ps7aKIwinBBhNzk0
قهقرا
جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بیهیچدردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلبتزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمانهای نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌
10800
Repost from N/a
_ما رسم داریم دوماد قبل از رفتن به حجله باید باکره باشه...
با خجالت لب میگزم ..پدرم به سرفه می افتد..
_بی بی جان..
بی بی اما بدون توجه رو به سام میکند:
_مادر جان باکره ای دیگه اگه خدا بخواد..؟
من دختر به پسری که هزارجور دختر دیگه رو دستمالی و لنگاشو هوا کرده باشه نمیدما..
صورت سام سرخ شده و عرق سرد از گوشه ی پیشانی اش روان میشود..
پدرم از خجالت حرف های مادرش شر شر عرق میریخت ..
_بی بی خواهش میکنم ..
بی بی میان کلامش میپرد..
_همینکه گفتم ..دخالت نکنید..
دامادی که نوه امو میگیره باید باکره باشه وگرنه دخترمو نمیدم..
نمیشه که من بچه ی عین برگ گل پاکم و بدم به پسری که با هزارنفر خوابیده و تموم سوراخ سنبه هاشون و تست کرده باشه..
اصلاً اگه ازشون مریضی پریضی گرفته باشه چی..؟اگه این پسر باهاش بخوابه و خدای نکرده مرضیش و بده به بچه ی کم سن و سال من اونوقت چه گلی به سرم بگیرم ..
حتی با فکرش هم صورتش سرخ میشود که لب میگزد و محکم روی پایش میکوبد..
_وای خدا بلا به دور..
مادر سام گره ی روسری اش را محکم کرده و پشت چشم نازک میکند:
_وا حاج خانم شمام چه انتظارایی از یه پسر سی ساله دارین..مگه میشه همچین چیزی..نیاز و غریزه ی یه مرد که این حرفا حالیش نیست..
بی بی اخم میکند:
_چطور شما از یه دختر شونزده ساله انتظار درد شب زفاف و خون بکارت و طاقت آوردن شب حجله رو دارین..من نمیتونم انتظار باکره بودن دامادم رو داشته باشم..
با این حرف دستش را سر زانوهایش تکیه میدهد و یاعلی گویان بلند میشود:
_مادر این وصلت سر نمیگیره من راضی نیس...
_باکره ام..
صدای خشدار سام میان کلام بی بی بلند میشود و حرفش را نصفه نیمه قطع میکند..
همه بهت زده خیره به او میشوند..
خانه در سکوت مبهمی فرو میرود و کسی جیک هم نمیزند..
سام با چشمانی سرخ درحالی که زیر نگاه هایشان شر شر عرق میریزد چشم میبندد و به سختی لب میزند..
_من باکره ام بی بی خانوم..تا حالا رابطه ای با هیچ دختری نداشتم..
با همین حرف به آنی برقی از رضایت در چشمان بی بی مینشیند و نگاهش پایین تر رفته و بین پاهای کشیده ی سام می افتد..
_همینطوری که نمیشه مادر باید مطمئن بشم..
رنگ از رخم میپرد..
_بی بی چی داری میگی ..؟
_یه صیغه دوساعته میخونیم بینتون و تو این دو ساعت جفتتون میرین تو اتاق ور دل هم مشغول ور رفتن باهمدیگه میشین..
پدرم سرخ و سفید میشود و استغفار گویان سالن را ترک میکند..
مادرم به گونه اش میکوبد:
_بی بی این چه کاریه آخه..؟
بی بی اما کوتاه نمی آید و عصایش را به زمین میکوبد..
_ پسری که باکره است با یه بوسه ی کوچیک و ناقابل هم خشتکش باد میکنه و میاد جلو اما پسرای هفت خط و اینکاره اینقدر دختر دیدن و انگولک کردن که حتی اگه یه دختر پیش چشمشون لخت مادرزادم بشه چندان اثری روشون نداره..
با حرف بی بی خجالت زده سر در گریبانم فرو میبرم و سعی میکنم به چهره ی برافروخته ی سام نگاه نکنم..
میدانستم پیش از من تجربه های زیادی داشته این تک پسر دردانه و همه چیز تمام خاندان..
دقایقی بعد به اجبار بی بی هر دو در اتاق خواب بودیم ...
به محض ورود سام ملتهب کتش را از تن میکند چند دکمه ی بالایی پیراهنش را باز میکند و دستش را به گردنش میکشد..
رگ گردنش متورم بود و نشان میداد چقدر تحت فشار است..
با خجالت وگونه ای رنگ گرفته نگاهش میکنم ..
_واقعاً باکره ای یا دروغ گفته بودی..؟
سام نگاه سرخش را پایین می آورد و به صورتم میدوزد..
انگار یادش می آید که برای چه اینجاست که آهسته قدم هایش را به طرفم بر میدارد..
آب دهانم را قورت میدهم و گامی به عقب برمیدارم..
صدای بمش بلند میشود و لعنتی صدایش خش داشت...
_خودت چی فکر میکنی..؟
پشتم به دیوار برخورد میکند
_م..من نمیدونم..
سام چسبیده به من می ایستد و پایین تنه اش را به بدنم فشار میدهد که با حس بر جستگی اش چشمانم گرد میشود
_ا..این چیه..؟
دستم را میگیرد و بین پاهایش قرار میدهد
_خودت حسش کن..
شوکه آب دهانم را قورت میدهد
خواستم از زیر دستش فرار کنم که مانع میشود و فوری لب هایم را به دندان میکشد
یک دستی مشغول باز کردن کمربندش میشود..
دستم را روی سینه اش چفت میکنم و او
حین اینکه دامنم را بالا میزند مشغول پایین کشیدن زیپ شلوارش میشود که همزمان در اتاق چهارطاق باز شده و نگاه بی بی روی زیپ باز و خشتک برآمده سام خشک میشود و کل میکشد
_مژده بدید که شازده دومادمون باکره است
خدارو صدهزارمرتبه شکر هنوز هیچی نشده ببین بین پاهاش چه ورمی کرده
زود باشید عاقد خبر کنید تا دخترم و تو جلسه خواستگاری حامله نکرده کارو یه سره کنیم
https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0
https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0
https://t.me/+m4YnQFyF2f8yZmU0
وقتی بی بی خانوم پاشو میکنه تو یه کفش و الا و بلا دوماد باکره میخواد😂😏
پسره تو جلسه ی خواستگاریش..بلههه🙈😱
رمانش کرکره خنده است..😂🙊
از دستش ندین..😉
15700
Repost from N/a
_ عجب پوزیشنی داشتی تو فیلم! جووون! با همین پَروپاچههات به دو نفر حال میدیدی!؟؟! ما لُختتم دیدیم بابا! دیگه این شال و مانتو چیه نانازی؟؟
_ خفه شو تا دهنتو وسط کوچه پایین نیووردم!
آن یکی موبایل دستش بود و همان فیلمی که از من در کل محل پخش شده بود را میدید.
صدای تصاویر در کوچه میپیچید و همسایهها به هم نگاه میکردند. دلم میخواست آب شوم از خجالت.
پسر دوم گفت:
_ اووو! لنگاشم تا ته باز کرده! ببین چه تکونی میدی تو بغل یارو! الان خطرناک نشو واس ما!
قلبم تند میکوبید و دردِ نگاه همسایهها تا مغز استخوانم را میسوزاند.
گریهامگرفته بود، ولی نمیخواستم گریه کنم. معصومه خانم همسایهی روبهرویی با تاسف و اخم برایم سر تکان داد:
_ حیف اون شوهرِ نامدار و آقا که توی بیعفت و بیشرم، زنشی! شنیدن هلن بانو از الان دنبال یه دختر نجیبه واس امیرآقا!
تیرهی پشتم لرزید و قلبم شکست. آقا مرشد همسایهی بغلی تف کرد روی زمین.
پسرها هنوز میخندیدند و دست و پای من وسط کوچه میلرزید...
بعداز ۹ روز برگشته بودم خانه... تنِ دردمندم را جمع کرده و آمده بودم تا با خانوادهای روبهرو شوم که قطعا با دیدنم قیامت راه میانداختند.
یکی از پسرها مقابلم ایستاد:
_ نمیشه یه حالم به ما بدی، جوجهی مو طلاییِ کاربلد؟
همینکه خواستم چیزی بگویم، یکدفعه کسی با پشت دست کوباند توی صورت پسر و عزبده کشید:
_ میدم پوست از سرت بکنن حرومزادهی بینامووس!!!
امیرپارسا بود. قلبم ایستاد. نفسم رفت و با رنگی پریده به سیلیای که توی دهان پسر دوم هم کوباند نگاه کردم و گفت...
_ خودتو کل طلفتهتو بیچاره میکنم بیشرف!
اشکم ریخت. خواستم دستش را بگیرم آرامش کنم، نشد. خواستم بگویم من بیگناهم، نشد.
اول من پا به حیاط عمارت گذاشتم. نازلی داشت نیشخند میزد و خوشحال بود که حتما به امیرپارسا نزدیک خواهد شد... از بچگی او را دوست داشت.
خاندایی جلوی ایوان عربده کشان جلو آمد:
_ آبروی پسرمو کل خاندانمو که بردی! الان با چه رویی پا گذاشتی به این خونه، دخترهی بیحیا؟؟
به خود لرزیدم. زندایی جیغ میکشید و خاله راحیل نمیتوانست آرامش کند:
_ از اولم یه وصلهی ناجور بودی! من به این پسر گفتم توام عین اون مادرِ هرجاییت، نمیتونی بند شوهر بشی! کل دخترای این شهر آرزوشون بود عروسش بشن! همین هفته براش زن میگیرم! اونم چه زنی!!
اشکی روی گونهام ریخت. نازلی که امید داشت بعداز من امیرپارسا، مرد اول خاندان سهم او شود، ریز خندید و خیزرانبانو عصا کوبان پلهها را پایین آمد:
_ تو نوهی بیشرم و ناخلف، حیثیتِ خاندان ما رو بردی! گورتو از این خونه گم کن.
اصلا نمیگذاشتند حرف بزنم. ضربهی اول را دایی به صورتم کوبید. امیرپارسا کاری نکرد. مثل همیشه پشتم نایستاد... دستهایش را مشت کرده بود و با اخم و نفرت به صورت سرخم نگاه میکرد.
افتادم زمین... شالم هم افتاد. دایی موهایم را دور دستش پیجید و فریاد زد:
_ این چه گهی بود که خوردی؟؟ جای دخترم گذاشته بودمت! زنِ شازده پسرم شده بودی! گورتو از این خونه گم کن و برنگرد!
خون از بینیام پایین میریخت. به امیرپارسا نگاه کردم. عاشقش بودم...
_ امیر...
نتوانستم حرفم را کامل کنم. دایی پرتم کرد وسط کوچه:
_ برای ما مُردی!! برو هر جهنمی میمونی بمون! دیگه اسم شازدهی منو نیار! دیگه پشت سرتم نگاه نکن!
هق زدم و نتوانستم بلند شوم. همهی تنم درد میکرد. قلبم میسوخت و امید داشتم امیرپارسا، مردی که همهی عمر عاشق من بود، این بار هم فرصت توضیح دهد.
پهلویم را گرفتم و سخت بلند شدم. امیرپارسا بیرون نیامد. به کمکم نیامد. او هم از من متنفر بود. نازلی بالای سرم ایستاد و گفت:
_ نگران شوهرت نباش! من هستم! نمیذارم بهش بد بگذره...
قلبم آتش گرفت. تنها چیزی که آخرش دیدم، نگاه خونآلود امیرپارسا بود که در کوچه را محکم کوبید...
https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8
https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8
اون شب بیآبرو شدم!
کل محله فکر میکردن با پسرخالهم به شوهرم خیانت کردم و یه فیلمِ لعنتی ازمون، بین مردای شهرْ دست به دست میشد!
نامزدم باورم نکرد. داییم کتکم زد، مادرشوهرم فحشم داد و مادربزرگم از خونه انداختم بیرون...
دخترخالهم، عاشق شوهرم بود و با دمش گردو میشکست! میخواست امیرو مرد خودش کنه...
یتیم بودم و تنها! هیچکس و هیچ پولی نداشتم. حتی شکم گرسنهمم نمیتونستم سیر کنم.
رفتم و سه سال بعد برگشتم!! تبدیل شدم به یه دختر دیگه! به یه آدم قوی که حالا همه چی داشت؛ پول، قدرت، نفوذ!
میخواستم انتقام بگیرم! خصوصا از مردی که عاشقش بودم، ولی اون تو جمع داد زده بود: «هرزهی بیلیاقت»!
شبی که بعد سه سال برگشتم، عروسیِ همون مرد و دخترِ یه حاجی بود. نقشههای بزرگی داشتم...🔥
و بچهای این وسط بود که امیرپارسا نمیدونست...😭
https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8
https://t.me/+6cpyng2MwFk3YTA8
5900
00:05
Video unavailable
شهاب آریا...
یه استاد دانشگاه جذاب و سکسی 🔥
اون یه استاد نابغه است که دخترای دانشگاه براش جون میدن، اما اون نگاهش فقط به یک نفره... یه دانشجوی ریزه میزهی لوند!🥹
ستاره، دختری معصوم که به بهانه کلاس خصوصی استاد شهاب اون و به خونهی خودش میبره و..🙊💦❌
https://t.me/+bTQAdcbELxgwMDc0
#صحنه_دار💦🤤
6.89 KB
100