آرامِ جانم_پ فرزانه
🍁🍁🍁 پفرزانه عضوانجمن نویسندگان ایران #میخواهمت دردست چاپ رمان آنلاین #باران(آدمهای خاکستری۱) #آرام_جانم @novelpariafarzaneh پارتگذاری منظم نویسنده @P000Farzaneh https://t.me/BiChatBot?start=sc-817513-YZeD6kL ادمین کانال و تبلیغات🎟 @M_Rafieeee
نمایش بیشتر8 250
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
Repost from N/a
#پارت589
امشب عروسی شوهرم بود و من بیقرارترین بودم.
-خانم رسیدیم پیاده نمیشید؟
بدون توجه به راننده تموم اسکانسهای توی کیفم رو بهش دادم و پیاده شدم.
نگاهم از سر در دفترخونه با بغض و غم کنده شد و به پلههاش رسید.
پاهام جون نداشتن وقتی صدای عاقد رو شنیدم.
-میدونید که اجازهی همسر اولتون لازمه؟
دیدمش... داشت به ساعتش نگاه میکرد.
بهش قول داده بودم که میام... میام و شاهد عقدش میشم... شاهد خوشبختیش.
-الاناست که برسه حاجآقا.
چقدر لباس دامادی توی تنش میدرخشید و از همیشه جذابتر شده بود.
عروس هم کنارش نشسته بود.
یعنی دیگه منو دوست نداشت؟
نفسم رو حبس کردم و محکم سلام کردم.
نگاه همگیشون سمتم برگشت.
-من همسر اولشون هستم حاجآقا.
شهریار ایستاد. انگار باورش نمیشد که اونجا باشم.
-اومدم رضایت بدم که شوهرم ازدواج کنه... ولی...؟
شنیدم که درمونده صدام زد:
-یارا!
-شرط دارم حاجآقا.
-بیا تو دخترم... بیا ببینم چی میگی؟
جلو رفتم. بغض داشتم. برای من تاج و تور نخرید و حالا چقدر عشقش کنارش میدرخشید.
-میخوای چکار کنی یارا!؟
ترسیده بود. همیشه میترسید که آویزون زندگیش بمونم.
-نترس عروسیتو بهم نمیزنم... فقط؟
سرم از کنارش سمت عروسش برگشت. داشت با غضب تماشامون میکرد.
-یه چیزی بپرسم راستشو میگی بهم؟
دیدم که رگ گردنش باد کرد و به زیر گردنم نگاه کرد.
حتماً چشمش به کبودیش افتاده بود. شاهکاری که دیشب به عنوان آخرین شب باهم بودنمون برام خلق کرده بود.
-بیشتر از من دوستش داری... اصلاً مگه منو دوست داشتی هیچ وقت؟
دست چپش توی جیب شلوارش بود و صورتش کبود شده بود.
-تمومش کن یارا... بسه دیگه... زجر نده خودتو.
-باشه اومدم که تمومش کنم... چون خودت خواستی.
شناسنامهام رو بیرون آوردم روی میز عاقد گذاشتم.
-اول صیغهی طلاق ما رو بخونید حاج آقا.
صدای پچ پچ مهمونا بلند شد و شهریار بازوم رو فشرد.
-داری چه غلطی میکنی!
-تو جسارتشو نداری شهریار... میخوام هر دومون رو نجات بدم... هر مردی آرزوی پدر شدن داره. من این حقو بهت میدم.
ندیدم که عروسش کی بلند شد و سمتم یورش آورد.
-دخترهی دهاتی آشغال معرکه راه انداختی؟
کف دستش کوبیده شد به تخت سینهام.
محکم و پرقدرت. قلبم درد گرفت.
شهریار زورش به نگه داشتنم نرسید و از پشت پرت شدم روی پلهها.
شمرده بودمشون سیوهفتتا پله بود و تهش فقط صدای فریادهای شهریار بود و سیاهی مطلق
-یاخدا... یارا چت شد؟
-نبض نداره... سرش غرق خونه.
https://t.me/joinchat/rXPJUQnmXwkwNmU8
https://t.me/joinchat/rXPJUQnmXwkwNmU8
https://t.me/joinchat/rXPJUQnmXwkwNmU8
#شــهــربــییــــار
شــهــربــییــــار ســــحرمــــرادى
♥️ خوشا چشمی♡ که خواند حرف دل را...♥️ رمانهایســــحرمــــرادى #بنبستآرامش_در_دستچاپ #آینهقدی_در_دستچاپ #ژیکال_در_دستچاپ #هاتکاشی__فایلکاملفروشی #شــهــربــییــــار__آنلاین #صلت__آنلاین🧿
66110
Repost from N/a
Photo unavailable
یه شب که حال مامانبزرگم بد شد، پریدم تو کوچه و داد و هوار کردم که یکی کمکم کنه. یه مرد خوشتیپ و خوشپوش، با یه پیرسینگ گوشهی ابروش و اون ماشین خارجی زیر پاش، به دادم رسید. مامانبزرگم رو رسوند بیمارستان و منی که ترسیده بودم رو دلداری داد، آرومم کرد.
سر صحبت باز شد، درد دل کردیم با هم. اون از نارفیقیِ رفیقش فرهاد گفت، من از بیوفایی و نامردیِ دوستپسرم سینا. اون گفت فرهاد با دوستدخترش ریختن رو هم و بهش خیانت کردن، من گفتم با سینا دعوام شده و زدیم به قهر و دلخوری... گفتیم و نمیدونستیم فرهادی که اون میگه و سینایی که من میگم، یه نفرن!
دفعهی دوم که همدیگه رو دیدیم، هیچی مثل بار اول نبود. اون یه آدم زخمی بود که میخواست از فرهاد انتقام بگیره و من...
من تازه عروسِ سینا بودم!
https://t.me/+25gA9sO8JRc2ZTg0
یک عاشقانهی نفسگیر و پر هیجان، با چاشنیِ خونبازی و انتقام!🖤🍷🃏
1 00720
Repost from N/a
ذوق زده به طرفش میروم اما با دیدن دختری که کنارش روی صندلی نشسته قدمهایم شل میشود. قلبم داخل دهانم میزند و نگاهم با کنجکاوی روی دختر زیبا و شیک پوشی که کنار کاوه نشسته است میچرخد. دلم به شور میفتد.
موهای بِلوند و چشمان درشت عسلی دختر مانند تیری داخل چشمم فرو میروند.
کاوه لبخند به لب نگاهمان میکند:
-چه عجب اومدین!
ترانه به جای من جواب میدهد:
-ترافیک بود.
با مکث روی صندلی داخل رستوران مینشینم و ترانه متعجب به دختر زیباپوش اشاره میکند:
-معرفی نمیکنی کاوه جان؟
نمیدانم چرا تپش قلب و دلشورهام اوج میگیرد... با حالی خراب به دهان کاوه چشم میدوزم:
-محدثه جان سرپرستار بیمارستانمون.
با لبخندی ماسیده دست پیش میبرم:
-خوشبختم.
لبخند دلربایی روی لبهای سرخ محدثه جا میگیرد:
-همچین عزیزم.
ترانه شوکه میپرسد:
-گفتی با برکه بیایم رستوران، یه سورپرایز برامون داری.
کاوه عینکش را برداشته و تن جلو میکشد:
-سورپرایزم کنارم نشسته دیگه.
قلبم پر قدرت خودش را به قفسهی سینهام کوبیده و نگاه شوکهام روی محدثه مینشیند. منظورش چیست؟!
ترانه لبخند عصبی میزند:
-یعنی چی؟
-تو مگه همیشه نمیگفتی پس کِی زن میگیری داداشی؟ خب امروز خبرت کردم با برکه جان بیاین و از نزدیک با محدثه آشنا بشین.
و نگاه پرمحبتش را به محدثه دوخته و ادامه میدهد:
-محدثهجان همون دختریه که قراره بشه زنداداشت!
بعد هم نگاهم کرده و چشمک میزند:
-سلیقهام چطوره جوجه رنگی؟ هوم؟
قلبم از تپش افتاده و اشک به چشمانم نیش میزند! چرا کسی که دوستش دارم باید اینگونه با من رفتار کند؟! باید چه میگفتم؟ که سلیقهات عالیست؟ که محدثه زیبا و همه چی تمام است؟
به تصویرم نقش بستهام میان شیشهی میز نگاه میکنم... به موهای نارنجی و صورت پرکک و مکام و بعد به صورت زیبا و بینقص محدثه چشم دوخته و بغض میکنم...
ترانه با چشمانی لرزان، نگران نگاهم کرده و پربهت میگوید:
-چه غیرمنتظره... مامان میدونه؟
-نه هنوز ولی میگم بهشون همین روزها.
غذا را که میآورند، تحمل نکرده و از پشت میز بلند میشوم. کاوه میپرسد:
-کجا؟
نگاهم میچسبد به دست مردانهاش که روی دست محدثه قرار گرفته است!
لبهای لرزانم را روی هم کیپ میکنم:
-میرم دستامو...
با پیچیدن عطر #آشنایی زیر بینیام ناباور گردن چرخانده و با #او چشم در چشم میشوم...
https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNk
https://t.me/joinchat/g8_ccysKjGo0MTNk
#برکه سماوات #دلباختهی #کاوه؛ پسرعمهی پزشکش است و تمام خانواده آنها را نامزد هم میدانند اما #کاوه در نهایت #سنگدلی برکه را پس میزند و مقابل چشم همه برکه را #کوچک کرده اما....
55110
Repost from N/a
#تهران_۱۳۶۹
#پارتهای_۸۹_۹۰_۹۱
#کپیممنوع_تمام_نوشته_ها_پارت_اصلی_رمان_است. ❌
بوی عطر زنونه میده و من امشب با همین مردِ خیانتکار به حجله میرم🥺
https://t.me/+N13BY9UUqMQ1NmQ0
گالانتی که به تازگی خریده بود با بادکنک های تیره و سفید تزئین شده بود.
در آن کت و شلوار دامادی همه را خیره خودش میکرد الا من را.
منی که عاشق سیاوش بودم و حالا با مرگِ او کنار برادرش به شبِ حجله می رفتم.
در ماشین را که باز کرد توی ماشین جا گرفتم. فیلمبردار پشت ما می آمد و ما به سمت خانه باغ می رفتیم.
وقتی ماشین توی کوچه پیچید توی پیچ، خانه را دیدم که شلوغِ شلوغ بود. کوچه رنگ و روی دیگری گرفته بود.
همسایه ها در تکاپو بودند تا عروسِ خانواده دهقانی را ببیند.
من را.....
منی که قرار بود زمانی عروس دیگری باشم!
در حیاط باز شد و ماشین به داخل رفت. زنها و بچه ها دور تا دور ماشین ایستاده بودند.
با پیاده شدنم صدای کل کشیدن ها بلند شد. نقل و نبات روی سرمان می ریختند.
زندگی که داشت به سمت تلخی میرفت را با نقل و نبات میخواستند شیرین کنند!
ولی کافی نبود.
این نقل و نبات ها برای شیرین شدن زندگی اجباری من کافی نبود!
مامان اسفند دود کرده و دور سر ما می چرخید. تارا برف شادی روی سرمان خالی میکرد.
ما به سمت تختی رفتیم که دو تا صندلی روی آن بود و بالا رفتیم. حالا درِ حیاط بسته شده بود. سالار چادر را از رویم باز کرد.
خیره به چهره جدیدم لب زد:
_امشب برات شبِ سختی میشه عروس خانوم!
من ترسیده، نگاهم تیره....
داشتم با خودم میگفتم چه غلطی کردم! فکر میکردم سالار دست از سرم برداشته اما انگار تازه شروع شده بود.
زن عمو دست کرد درون کیسه شکلاتی و روی سر ما ریخت، من اما در بهت جمله او بودم.
بچه ها شکلات جمع میکردند و من دلم میخواست تمام اینها خواب باشد. خواب باشد و من بیدار شوم. کی بیدار میشوم؟
🥀🥀🥀
#۱۰۴ #۱۰۵
سالار کراواتش را باز کرد. چشمانش سرخ بود و من می ترسیدم.
به سمتم آمد. سرش که پایین آمد نتوانستم تحمل کنم و با هق هق اشک هایم ریخت.
میخواست مرا ببوسد.
_ولم کن تو برادر شوهرمی
بهم دست نزن
ازت بدم میاد مخصوصا که تمامِ شب بوی عطر زنونه میدادی!
ندیده میدانستم اخم هایش در هم است. بی توجه به من بوسه ای روی گونه ام زد. جایش سوخت و زخمی عمیق شد بر قلبم.
ناخودآگاه دستم بالا آمد و روی صورتِ خوش تراشش نشست.
دستانم می لرزید. خودم هم از عکس العملم تعجب کرده بودم.
نگاهش آتشی بود و من ترسیده و حیران....
دست خودم نبود حس بدی داشتم.
نمیتوانستم به خودم بقبولانم که او حالا شوهرم است.
چه واژه غریبی شوهر!
بازویم را در دست گرفت و فشرد.
روی تخت پرتم کرد.
بخدا که داشتم پس می افتادم.
کنار گوشم لب زد.
_کاریت ندارم دختر حاجی!
فقط بهانه دستِ این خاله زنک ها نده
هیچی من هم نباشی حالا زنمی
ناموسمی
خوش ندارم فردا کسی پشتِ ناموسم انگِ زن بودن بزنه
فقط بزار نگاه کنم ببینم هنوزم همون دخترِ حاج مظاهری یا نه
اونوقت شاهرگمم برات میزنم.
راستی خانوم جان شیشه عطرش رو خالی کرد روی من. بیچاره مثل تو درس خونده نیست که فرق زنونه مردونشو بدونه😁🔥
https://t.me/+N13BY9UUqMQ1NmQ0
مرد بودن را او از بچگی هایش بلد بود و من امشب بهترین شبش را با سیلی سرخ کرده بودم.
منی که عاشق برادرش بودم و با آن تصادف همه چیزم را از دست دادم امشب عروسِ حجله ای بودم که مردش عاشقانه مرا می پرستید و من به طرز بدی اورا پس زده بودم.🥺
https://t.me/+N13BY9UUqMQ1NmQ0
این یک رمان دهه شصتی از مجموع رمان های شهرزاد قصه گوست(ساره مرادیان)🔥🍃
1 03510
...
- اینقدر سخته بگی سالارخان یا ب....
میخواستم بگویم بابا ولی به ثانیه یاد پدرش افتادم و فکر کردم شاید نخواهد ساده به هرکسی بابا بگوید. سریع حرف عوض کردم
-....پدر جان یا چه میدونم عمویی چیزی؟!....
"اَعععععهههه هَه! بکش بیرون دیگه، ساییدی ما رو که!"
-... ای بابا برم بزنمش؟!... نظرت چی؟
گفتم با خنده ای عصبی برای دلارام سری به پرسش تکان دادم. او که نمیدانست از چه حرف میزنم، گیج و نیمه خندان ابرو در هم کشیده نگاهم کرد.
مردک تنش حرکت میکرد یا ذهن بیمار من میخواست او را در حال عملیات ببیند؟!
نمیدانم. مستقیم نگاهشان نکردم. ذهنم بیمار بود.
تقصیر ذهنم بود. چشمانم کج شد بس که مغزم روی گوشه چشمم متمرکز مانده بود. تنه از میز گرفتم و خود را روی صندلی انداختم. کلافه دستی به صورتم رساندم و چشمانم را مالیدم. بلکه لحظه ای آنچه جانم را میخورد و تب و تابم را بالا زده بود نبینم. صدای دلارام که خنده داشت و گیج بود، به گوشم رسید:
-کیو بزنی؟!... چی شده؟!
بحث قبلی نیامده به حاشیه رفته بود و من فقط یک چیز میخواستم. فقط یک چیز!
دست از چشم گرفتم و سر بالا بردم و نگاه به او رساندم. دوباره گوشه چشمم از آن دو نفر افتاده روی هم پر شد و اینبار بر خلاف چند لحظه قبل لبان خندان و نگاه مشتاق دلارام و آن صورت و گردن بازش هم به آن تصویر اضافه شده بود. پوستش زیادی سفید شده بود یا من آن طور میدیدمش؟!
نمیدانم ذهنم تصاویر قبلی اش را گم کرده بود و میخواست او را بلورین ببیند و نفسم را بند آورد.
فحشش دادم. مردک کناریمان را برای چیپ بازی اش فحش دادم و حتی مثل پیرزن ها نفرینش کردم ولی افاقه نکرد، به قول فریبا نفرین هایم خراب شده بودند، مردک از خود بی خود شده، هیچ بلایی سرش نمی آمد و انگار میخواست همانجا کار را تمام کند!
آن کافه بی درو پیکر هم که کسی را برای تذکر نداشت. جوابی به حرف دلارام ندادم و فکر کردم بهتر است جا عوض کنم.
سرم داغ بود. جانم دل دل میزد و تنم بیداربود و من هیچ جوابی برای حالم نداشتم. غذای روح و تنم، مقابلم در میان حصاری شیشه ای معذوریت ها و خط قرمزها و عرف و احترام، به رویم چشمک میزد و من هیچ غلطی نمیتوانستم بکنم!
بخشکی!
لبانم را داخل کشیدم و از جا برخاستم. مغزم با خودم نبود که درست تحلیل کند. من بودم بی فکر کنار دستش سمت راست او نشستم.
بدتر شد!
〰️〰️〰️〰️〰️🎶
#قسمت553و554(پارسی را پاس بداریم)
آرامِ جانم(آدمهای خاکستری۳)
راوی فرهاد
به قلم پریافرزانه
⚜️
🖤⚜️
6 5712271
🖤⚜️
⚜️
فصل هفدهم: آرام جانم شدی
#قسمت553و554
آرامِ جانم(آدمهای خاکستری۳)
راوی فرهاد
به قلم پریافرزانه
آرنجهایم را به میز رساندم و دوباره تکیه روی آنها انداختم. رو به او گفتم:
-بسم الله، کی بریم حلقه بگیریم؟
اولش انگار متوجه نشد. ابرو در هم کشید ولی به ثانیه نکشیده، لبخندش نمایان شد. گره ابروهایش باز شد و نگرانی چشمانش پر کشید. خوشحال گفت:
-گیر دادیا!
جانم میرفت برای خوشحالی اش.
دیگر چه اهمیت داشت حرفهای قبلمان؟!
خندیدم و گفتم:
-اشکالی داره؟!
پسرک کناری دیگر دل به دریا زد. به خیال تاریکی، لب به لب دخترکش داد و بالاخره وارد مرحله فینال شده بود.
حالم طوری شد. لبانم به ثانیه یاد نرمی لبان دلارام خودم افتادند و دلم خواست!
عوضی حمال!
البته انصاف به خرج دهم شاید بیشتر از حرکت چیپ آن دیلاق، نگاه گیرای دلارام و ملودی آرام کافه و آن فضای نیمه تاریکش که با عطر گلهای طبیعی گلدانی چیده شده در فضا و رطوبت مصنوعی که ساخته بودند و یاد آور شمال بود، حالی به حالی ام کرد و دوباره هوس بودسیدنش به سرم افتاد.
او بیخبر از حال من زیباتر خندید و زیباتر ناز آورد و زیباتر چشم چرخاند و گفتت:
- نه ایرادی نداره ولی هنوز زوده، نیست؟!.. خیلی مونده تا شهین جون و آقای پویان بیان.
پسرک دست بردار نبود!
پله پله حریص تر میشد انگار.
خدا به داد برسد!
- آقای پویان کیه؟
میدانستم پدرم را گفته ولی فقط محض خاطر پیش برد آن بحث و عادی کردن روابط خانوادگی گفتم.
لبخند زد. لحظه ای نگاهم کرد و گفت :
-نمیدونی کیه؟!
"یکی بیاید این مردک خرفت هول زن ندیده را از برق بکشد، حالمان را بالا زد بی پدر!"
در جایم جابجا شدم. اتصافا در تنم ولوله ای داشت به پا میشد. کاش کسی به او تذکر میداد که اینجا جای این چیپ بازی ها نیست!
گفتم:
- چرا تا دلت بخواد پویان میشناسم. منظورت کدومشه؟
حالم داشت از حرکاتی که لحظه به لحظه گوشه چشمم پرشورتر به هم میپیچید و ذهنم بی اراده من، مست از حال آن دو و چیزی که نیمه میدید و نمیدید، صحنه هایی را دلارام تصور میکرد که تب و تاب جانم را بالا میزد و به قلبم می رساند.
لامصب قشنگ میخندید.
- مگه چندتا آقای پویان با شهین جون رفتن سفر؟
چقدر صدایش خوب بود!
حوصله ادامه آن شوخی را دیگر نداشتم جانم جوشیدن گرفته بود و بی قرار شده بودم. مردک هول گوشه چشمم سیر شدنی نبود!
....
5 780182
Repost from N/a
Photo unavailable
یه شب که حال مامانبزرگم بد شد، پریدم تو کوچه و داد و هوار کردم که یکی کمکم کنه. یه مرد خوشتیپ و خوشپوش، با یه پیرسینگ گوشهی ابروش و اون ماشین خارجی زیر پاش، به دادم رسید. مامانبزرگم رو رسوند بیمارستان و منی که ترسیده بودم رو دلداری داد، آرومم کرد.
سر صحبت باز شد، درد دل کردیم با هم. اون از نارفیقیِ رفیقش فرهاد گفت، من از بیوفایی و نامردیِ دوستپسرم سینا. اون گفت فرهاد با دوستدخترش ریختن رو هم و بهش خیانت کردن، من گفتم با سینا دعوام شده و زدیم به قهر و دلخوری... گفتیم و نمیدونستیم فرهادی که اون میگه و سینایی که من میگم، یه نفرن!
دفعهی دوم که همدیگه رو دیدیم، هیچی مثل بار اول نبود. اون یه آدم زخمی بود که میخواست از فرهاد انتقام بگیره و من...
من تازه عروسِ سینا بودم!
https://t.me/+25gA9sO8JRc2ZTg0
یک عاشقانهی نفسگیر و پر هیجان، با چاشنیِ خونبازی و انتقام!🖤🍷🃏
100