cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

💞💗حـــســـرت💗💞

﷽ عزیزم بذار رو بیصدا🌹 hasrat_canal دوستاتون دعوت کنید 💕موزیک های ناب💕 eshgh clip_Asheghaneh Asheghaneha عاشقونه فیلم_عاشقانه متن_عاشقانه آهنگ_عاشقانه دلنوشته عکس پروفایل

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
455
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
-117 روز
-4830 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

🩶
نمایش همه...
دهه بیست تا سی سالگی خیلی عجیبه؛ یکی ازدواج کرده و‌ بچه هم داره، یکی حتی رابطه عاطفی رو هم تجربه نکرده، یکی کارِ خودشو راه انداخته، یکی هنوز داره میره مصاحبه، یکی تا مقطع دکتری خونده، یکی هنوز پشت کنکوره، یکی مستقل زندگی میکنه، یکی هنوز باید ۸ شب برگرده خونه، یکی مهاجرت کرده، یکی حتی سفر مجردی هم نمیتونه بره. خودتو با دیگران مقایسه نکن، مسیرِ درستِ خودتو پیدا کنید. چون هدفای تو با بقیه فرق داره و تو توی شرایطی که هستی بهترین تصمیم رو گرفتی....
نمایش همه...
00:17
Video unavailableShow in Telegram
آهنگ زیبای بی طاقتم از شادمهر عقیلی هوش مصنوعی
نمایش همه...
الان نه با صدای شادمهر🤍
نمایش همه...
امروز دوباره دیدمش... بعد از ۱۸ سال! توو تاکسی رویِ صندلیِ جلو نشسته بودم... توو دنیایِ خودم بودم که یه صدایِ خیلی خیلی آشنا گفت: مستقیم... فکر کنم قلبم برایِ چند لحظه از حرکت وایساد... راننده چند متر جلوتر توقف کرد. درِ ماشین باز شد و صاحبِ اون صدایِ آشنا نشست توو ماشین... جرئتِ اینکه برگردم عقب و نگاهش کنم رو  نداشتم... از آینه بغلِ ماشین نگاه کردم... خودش بود... خشکم زد... تویِ یه لحظه‌یِ کوتاه تمومِ بدنم بی‌حس شد... داشت به بیرون نگاه میکرد... یک لحظه سرش رو چرخوند و نگاهمون تویِ آینه‌یِ ماشین به هم برخورد کرد... به سرعت نگاهش رو ازم گرفت... نمیدونم اونم من رو شناخت یا نه... تویِ تمومِ مسیر از تویِ آینه‌یِ ماشین داشتم نگاهش می‌کردم... مثل همون موقع‌ها بود... فقط چنتا خط رویِ پیشونیش اضافه شده بود... کاش هیچ وقت به مقصد نمی‌رسیدیم، همونطور که ۱۸ سال پیش نرسیدیم... اما رسیدیم... - آقا،ممنون.پیاده می‌شیم... ماشین متوقف شد... درِ ماشین باز شد... درحالی که داشت کرایه رو به راننده میداد اسمم رو صدا زد... تمومِ بدنم یخ کرد... برگشتم.‌.. می‌خواستم به اندازه‌یِ ۱۸ سال دلتنگی، با تمومِ وجودم بگم "جانم"... اما؛ پسربچه‌ای که از ماشین پیاده شده بود زودتر از من گفت: بله مامان؟! لرزشِ اشک تویِ چشمام باعث شد تصویرِ پسرک رو تار ببینم.‌. نگاهش کردم و بهش لبخند زدم... اونم نگاهم کرد، اونم لبخند زد.... :) 🥀 نذارید خیلی دیر شه....
نمایش همه...
نمایش همه...