cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

مجموعه محفل‌ (جلد سوم)

☢️مجموعه محفل جلد اول : مرثیه‌ای برای روح جلد دوم: تاوان گناه جلد سوم: رستاخیز قلب‌ها ☢️ رمان ویرانگر مافیایی انتقامی پارتگذاری از هر رمان یک روز درمیان 💯 در این کانال به هیچ عنوان یک رمان کلیشه مافیایی bdsm نخواهید خواند، رمانی کاملا متفاوت

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 697
مشترکین
-524 ساعت
-167 روز
-6430 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

Repost from N/a
321 ریز سرش رو به پهلو خم کرد اما بدون هیچ سوالی جواب داد: «هرجا. من بهت اعتماد دارم.» به من اعتماد داشت… روی پاهام بلند شدم، دست ریز رو گرفتم، اون رو به داخل حمام بردم و در حالی که پارچه‌ای رو خیس کردم، اطراف خالکوبی جدیدش رو تمیز کردم و روی زخم‌های جدیدش گاز انداختم. ریز یک سویشرت و شلوار گرمکن پوشید. وقتی فهمیدم همون گرمکن خاکستریه که برای اولین بار اون رو دیده بودم لبخند زدم و دستم رو براش دراز کردم. ریز کلاه رو روی سرش کشید - تصور می‌کردم غریزیه که وقتی بیرون می‌رفتیم پنهان بشه - و جلو اومد و با احتیاط دست دراز شده‌ام رو گرفت. انگشتام رو در انگشتاش حلقه کردم و فشار دادم. چشمای قهوه‌ای ریز چشمام رو از زیر کلاهش گرفت، و بدون هیچ حرفی اون رو به بیرون هدایت کردم. هیکل بزرگش منو ریزتر از چیزی که هستم نشون میداد.
نمایش همه...
16👍 3🥰 2
Repost from N/a
322 همانطور که از در عقب بیرون می‌رفتیم، لینکلن منتظر رو دیدم، و سرژ از ماشین بیرون پرید، بدن درشت و قدبلندش مثل اینکه برای دردسر آماده می‌شد، پرید. ریز منو متوقف کرد و پشت سرش هل داد، انگار سرژ تهدیدی بود. من به شدت دستش رو تکان دادم و ریز غرغر کرد: «به عقب بمون.» دور ریز چرخیدم و با دستم روی سینه محکمش فشار دادم تا چشماش به چشمام افتاد. «اون یه دوسته، ریز. مثل 362 برای تو. اون دوست منه.» نگاهی به سرژ انداختم و می‌دونستم که سرژ می‌تونه تمام حرف‌های منو در این پارکینگ آرام بشنوه، اما می‌دونستم که می‌تونم بهش اعتماد کنم. «تو هم اون رو می‌شناختی. قبلاً برات مثل یه عمو بود.» سر ریز به طرفی خم شد و من می‌تونستم چشم‌هاش رو در زیر سایه کلاهش ببینم که به سرژ خیره شده بود. دستم رو بلند کردم، روی گونه‌اش گذاشتم و زمزمه کردم: «اجازه بده خاطراتت برگردن لوکا.»
نمایش همه...
😢 15 7👍 4
ویرانگر
نمایش همه...
1🤩 1
Repost from N/a
137 اون برای لحظه ای ساکت موند، دستش کمی روی دستم محکم شد. «ما میتونیم صبح در مورد پدرم صحبت کنیم.» «من در مورد پدرت صحبت نمی کنم، من در مورد خودم صحبت می کنم.» «منظورت چیه؟» کلمات قبل از اینکه بتونم جلوشون رو بگیرم از دهنم خارج شدن. «از من انتظار نداشته باش پدر خوبی باشم.» سکوت فضای بینمون رو برای مدت طولانی پر کرد، فکر می کنم به خواب رفته. در نهایت گفت: «فکر می‌کنم ممکنه خودت هم غافلگیر بشی. به جوری که اوا از تو خوشش اومده نگاه کن. اگر بتونی نظر اوا رو جلب کنی، می‌تونی نظر هر کسی رو جلب کنی.» زمزمه کردم: «اون متفاوته. خودش انرژی خاصی داره.» آیوی گفت: «واضحه که خاصه چون اون تو رو دوست داره. منظورت همینه، درسته؟» «من بچه ها رو میترسونم.» «نه اینطور نیست. اگر تلاش کنی نمیترسونیشون.» اعتراف کردم: «من مطمئن نیستم چیکار کنم.» به سمتم چرخید و بازوم رو نوازش کرد. «پدرت بهت نشون نداد؟» جواب دادم: «پدرم بهم نشون داد که چطوری ظالم باشم. سرد و تسلیم ناپذیر. من بهترین ویژگی هام رو ازش آموختم. هر درسی که ازش آموختم با تنبیه یا ضرب و شتم بود. سال ها فکر می کردم که پدرها اینجوری محبت خودشون رو ابراز میکنن.» آیوی به آرامی گفت: «این عشق نیست.» «اره حق با توئه.»
نمایش همه...
22👍 5
Repost from N/a
136 چشمام رو بستم و در لحظه غرق شدم و وقتی قوس پاهام رو ماساژ میداد آه کشیدم. این یک نوع صمیمیت عجیبه که کسی اون قسمت بدنت رو لمس کنه. هیچ کس قبلاً اجازه نداشته. من هرگز متوجه نشدم که میتونه اینقدر ... دلپذیر باشه. وقتی کارش تمام شد، داشت خوابم میبرد، اما من رو به زندگی برگردوند و مجبورم می‌کرد تا در حالی که شلوار و پیراهنم رو در می‌آورد و روی صندلی اون طرف اتاق می‌انداخت، باهاش همکاری کنم. به تخت برگشت و کنارم دراز کشید و روکش‌ها رو روی هر دوی ما کشید. زیر ملافه، در تاریکی، دستم دستش رو پیدا کرد و انگشتامون به هم گره خورد. همه چیز خیلی آسان به نظر میرسید، و من احساس میکنم صبح در مورد آنچه اتفاق افتاده بیشتر باید حرف بزنیم. شاید تا اون زمان، راه حلی داشته باشم که همه چیز رو حل کنه. اون در تاریکی زمزمه کرد: «ممنونم.» تلاطم احساساتی رو که در سینه‌ام بود قورت دادم. احساس می کنم باید چیزی بهش بدم، اما نمیدونم چه چیزی. وقتی هر دو دست ما رو به سمت شکمش کشید، کف دستم رو روی برآمدگی صاف کرد و روی دستم رو با دستش پوشوند، فکر می‌کنم این یک سوال بی‌صداست. شاید یک انتظار یا یادآوری. ما هر روز در حال رشد هستیم. گاهی خیلی آهسته، در بعضی دیگر خیلی سریع. و من میدونم قبل از اینکه بتونم واقعاً ذهنم رو یهش وقف بدم، این انسان کوچک اینجا خواهد بود، در آغوشش. بهش گفتم: «بهت قولی نمیدم که نتونم بهش عمل کنم.»
نمایش همه...
20👍 4
رستاخیز قلب ها
نمایش همه...
2🤩 1
Repost from N/a
320 مانند سدی که شکسته، هیجان و آسودگی خاطر مانند رودخانه‌ای در میان طوفان در وجودم جاری شد، و من گریه کردم و گریه کردم: «لوکا... لوکای من...» لب‌هام رو به لب‌های این مرد فشار دادم و جوهر پسری رو که آفریده شده و برام مقدر شده بود رو چشیدم. مرد گمشده‌ای که الان در آغوشم گرفته بودم. ریز روی لبم یخ زد و از هم جدا شدیم تا چشماش رو ببینم که میدرخشه و گیج به نظر میرسید. «لوکا؟» چشماش گشاد شدن و سوال کرد و نفس عمیقی کشید. «لوکا... به من لوکا می‌گفتن... اسم من لوکا بود؟» «آره.» لبخندی زدم و بوسه‌ای روی صورتش زدم. دستاش تارهای ضخیم موهای قهوه‌ایم رو نوازش. بارها و بارها زمزمه کرد: «کیسا-آنا، کیسا-آنای من» و من مطمئن بودم که هرگز از شنیدن اسمم از لب‌های زیباش خسته نمیشم. «آره! لوکا. من مال توام! من برای تو ساخته شدم.» ما تا دقایقی در آغوش همدیگه موندیم، زمانی که من در نهایت عقب نشینی کردم، یک بوسه شیرین طولانی به لبش زدم و گفتم: «می‌خوای با من یه جایی بیایی؟ می‌خوام تو رو به جایی ببرم... یه جای خاص.»
نمایش همه...
24👍 4😢 2
Repost from N/a
319 بدنش می‌لرزید و بینی‌اش در گودی بین شانه و گردنم فرو می‌رفت، و من رو در آغوش می‌کشید، آنقدر محکم که نفس کشیدن سخت بود. ما ساکت بودیم، آرام نشسته بودیم و به هم دلداری می‌دادیم، وقتی پرسید: «من این پسری‌ام که توی عکسه؟ اونی که تو رو بغل کرده؟» من ساکت شدم و خیلی آهسته عقب کشیدم تا باهاش روبرو شم. چشمای ریز تیره شده بود و با سوال برق میزد و وقتی نگاه‌هامون به هم برخورد کرد، جواب دادم: «اره. فکر میکنم تو همون پسر داخل عکسی. اولش نمیدونستم ولی الان مطمئنم خودتی…» ریز هیچ عکس العملی نشان نداد، اما دستش ناگهان گونه‌ام رو گرفت و سرش به سمتی کج شد. دقیقه‌ها و دقیقه‌ها همینطور موندیم، تا اینکه لب‌هاش از هم جدا شد و نفسی کشید و زمزمه کرد: «کیسا-آنای من... سولنیشکوی من... خدا تکه‌ای از چشمای آبی تو رو توی چشمای گذاشته تا همیشه بدونیم جفتیم…»
نمایش همه...
14👍 4😢 4
ویرانگر
نمایش همه...
🔥 3🤩 2
Repost from N/a
135 هنگامی که پارچه توری لباس ابریشمیش رو پایین می‌کشیدم تا سینه‌هاش رو نمایان کنم، ناله‌ای از ناامیدی لب‌هام رو ترک کرد. لبم رو به نوک سینه‌اش چسبوندم و در همان زمان ایوی بالاخره دستش رو وارد شلوارم کرد و التم رو آزاد کرد. من رو بین ران‌هاش میبرد و من به درون گرماش فرو رفتم و میز به دیوار ‌کوبیده میشد. مثل یک دیوانه اون رو میکردم، فراموش کردم نرم یا ملایم باشم، اما در حالی که موهام رو میکشید، ناخن هاش رو از پشت گردنم پایین میکشید و داخل ژاکتم میکرد هیچ اعتراضی نداشت. گلدان روی میز شکست. هر دوی ما مکث کردیم تا به پایین نگاه کنیم، سپس باسنم رو گرفت و منو به ادامه دادن ترغیب کرد. اون التماس میکرد: «بیا. لطفا.» مسیح لعنتی من هرگز ازش سیر نمیشم. التم تکان می خورد و اسپاسم میزد، و من به زنم آنچه که میخواد دادم. با یک آه تسکین طولانی و دردناک، درونش اومدم. تقریباً از خستگی و مستی داشتم بیهوش میشدم، و آیوی با چشمان گرمی به من نگاه می‌کرد، نشانه‌ای از اینکه من بخشیده شده‌ام. ولی الان. به آرامی گفت: «بیا تو رو به رختخواب ببریم. تا حواسم بهت باشه.» *** آیوی دستور داد: «پاهات رو ببر بالا.» دارم تلاش می‌کنم، اما وقتی پاهام رو از روی تخت بلند می‌کردم، دوباره به پایین می‌افتادن، مثل اینکه با سرب سنگین شده باشه. آهی کشید و کفش چرمی رو از پام دراورد. بعد جوراب‌هام رو دراورد، و به آرامی پوستم رو نوازش می‌کرد.
نمایش همه...
18🔥 11👍 5