رازشبانه( ساناز لرکی)
5 171
مشترکین
-524 ساعت
-527 روز
-18330 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
رازشبانه
#پارت۶۷
ریحان با چشمانی اندوه بار او را نگاه کرد و توی دلش سنجید از آن مرد بد اخلاق و پر ادعا همه چیز بر میآید اما به روی خودش نیاورد با لبخند از کیفش یک بیسکویت ارزان قیمت درآورد و مردد گفت:
_ میخوری؟
وقتی شبانه لبخند زد و سری به نشانه تایید تکان داد ریحان با خودش فکر کرد این دیگر زیادی مظلوم است بعد سنگی برداشت و خیلی خونسرد گوشه پنجره را شکست. به اندازه یک کتاب و بعد دستش را از میان آن رد کرد و به صدای شبانه که هشدار میداد دستش نبرد توجهی نکرد شبانه از ترس اینکه او آسیب نبیند از جا بلند شد و خیلی زود شد بیسکویت را گرفت.
ریحان دوباره چهار زانو روی زمین نشست و شبانه بیغرضانه گفت که سرما میخورد ریحان پرسید:
_ چرا اینجایی؟
شبانه گرسنهتر از آن بود که ریحان فکر میکرد با ولع بسته بیسکویت را باز کرد و یک دانه توی دهنش گذاشت و چشمهایش را بست ریحان اندیشید که این دختر آستانه تحملش آنچنان بالایی ندارد.
_ میخوام برم سر کار توی یه آزمون عکاسی قبول شدم.
ریحان سری تکان داد و شماتت بار گفت:
_ مگه دیوونهای که تو این رفاه بری سر کار
شبانه یک دانه دیگر بیسکویت در دهانش گذاشت و همانطور با دهان پر گفت:
_ شبیه مهراد حرف میزنی
ریحان مانتواش را به خودش چسباند برف دوباره شروع شده بود شوخ طبعانه گفت:
_به خدا این برات کمه اگر من به جای خان داداشت بودم حسابی از خجالتت در میومدم
شبانه سرش را پایین انداخت.
❤ 10👍 4💔 1😘 1
21720
رازشبانه
#پارت۶۶
شبانه ناخودآگاه به زیر پایش نگاه کرد و باعث شد ریحان از ته دل بخندد با همان خنده بریده بریده گفت:
_ دختر خوب زیرزمین شما ده تای خونه ما میارزه اینجا برای ما قصره
شبانه سر بلند کرد و او را نگریست. اشک روی گونههایش برق میزد و یک بغض غمگین توی صدایش بود.
_ سرده توام پالتوی ضخیمی نداری برو داخل مریض میشی.
ریحان از خودش بدش آمد چقدر نسبت به این دختر افکار منفی داشت و حالا او شبیه یک قدیسه رفتار میکرد آرام گفت:
_ اون تو سرد نیست
صدای هقهق گریه شبانه بلند شد ریحان متحیر او را نگریست شبانه صورتش را با دست پوشاند و روی زمین نشست توی خودش مچاله شد گلوی ریحان از بغض سوخت و آرام پرسید:
_چیزی خوردی؟
شبانه سربلند کرد و اشکهایش را پاک کرد:
_ گرسنم نیست فقط از تاریکی میترسم
بعد بریده بریده ادامه داد:
_ فکر نمیکنم تا صبح طول بکشه یعنی مهراد دلش میاد؟
❤ 7👍 4💔 1
20720
رازشبانه
#پارت۶۵
ریحان آرام نور گوشیاش را روشن کرد و داخل انداخت شبانه دقیقاً روبروی پنجره ایستاده بود میان یک عالم اسباب و وسایل که شبیه حجمهای سیاه به نظر میرسیدند فضای ترسناکی بود ریحانه برای اینکه بیشتر او را نترسانده باشد گفت:
_ من ریحانم
انتظار نداشت شبانه او را بشناسد توی این همه آدم که برای این خواهر و برادر کار میکردند شناختن یک نفر آن هم کسی که همش توی آشپزخانه بود عجیب به نظر میرسید اما شبانه یک دفعه گفت:
_ ریحان همونی که خیلی هنرمنده و غذاها رو شبیه تابلوی نقاشی میکشه.
ریحان برای لحظهای جا خورد تا به حال کسی او را هنرمند نخوانده بود هرچند خودش همیشه ورد زبانش بود که آشپزی یک هنر خارقالعاده است نفهمید کی اما لبخند گوشه لبش نشسته بود نور را بالا گرفت تا روشنای آن هم خودش و هم شبانه را روشن کند چهرهی درهم رفته شبانه نشان از آزردگی و ترس بود ریحان همان جا چهار زانو روی سنگی نشست و گفت:
_ تاریکی که ترس نداره من از بچگی خیلی شیطون بودم بابام عادت داشت بندازتم تو زیرزمین البته زیرزمین ما خیلی کوچولو بود توش پر از سوسک و موش و حشره بود.
❤ 10👍 4👌 1
23720
رازشبانه
#پارت۶۴
موهای فر قهوهای رنگش را زیر شال فرو کرد و وقتی وارد حیاط شد چشمان درشتش را مثل آهویی کنجکاو به این طرف آن طرف کشاند
راه رفتنش موزون بود اما همیشه خدا وقت کم میآورد هیچ وقت هیچ جا به موقع نمیرسید.
حیاط را طی کرد و با قدمهای آرامتر به سمت پشت خانه راه افتاد خودش هم نمیدانست دارد چه کار میکند اما حتم داشت دارد دنبال دردسر میگردد.
خانه چند پله بالاتر از سطح زمین بود و زیرش یک زیرزمین بزرگ و متروک بود که ز پشت خانه میشد پنجرههایش را دید پنجرههای که شبیه یک نوار باریک میان سطح زمین و دیوار ساختمان بودند ریحان با گامهای سست به سمت یکی از پنجرهها رفت و آنقدر خسته بود که کنار دیوار چمباتمه زد کمی که نفسش جا آمد کمی به داخل خم شد و نگاه کرد دوست داشت او را در این وضعیت ببیند حرفهای مهراد هنوز وجودش را آزار میداد اینکه گفته بود که تنها چیز مهم شبانه است و بیماری اوست که مهم است قبل از اینکه فرصت کند حرکتی بکند صدای ترسیده شبانه با آن لرزش ترحم آمیز جانش را به درد آورد:
_کسی اونجاست...لطفاً...من میترسم
❤ 10👍 3
23320
رازشبانه
#پارت۶۶
ریحانه پر از احساسات گوناگون بود ملغمهای از خشم اندوه خوشحالی و کمی هم آرامش خاطر، دلش خنک شده بود انگار که این دختر ندیده و نشناخته به خاطر زندگی خوبش مورد حسادتش بود و این حسادت خودش را هم متحیر میکرد اینکه او توی اتاق خوابش نشسته بود و به ریش دنیا میخندید و خودش مجبور بود با زمین و زمان بجنگد آزارش میداد.
لیلا آنقدر تند تند حرف زد تا بالاخره یک نفر صدایش زد و رفت. اضطراب ریحانه کمتر شده بود به هر حال زمانی برای از دست دادن نداشت حس تلخ تنهایی چنگ میانداخت و روحش را آزار میداد و ساعتی بعد فهمید که چه شانسی آورده است.
وسط خیابان گیر افتاد ماشینها بوق میزدند اعصاب شهر به هم ریخته بود همه چیز در پشت چراغ قرمزی که خراب شده بود گیر افتاد و یک ماشین همان وسط به یکی دیگر زد راننده نمیتوانست خودش را کنترل کند حسابی از کوره در رفته بود و زیر لب به زمین و زمان فحش میداد بالاخره وقتی به خانه رسید هوا تاریک شده بود وقتی پیاده شد برای پیادهروی آماده نبود دلش نمیخواست تاریکی شب برسد اصلاً نمیدانست چرا میرود این زمانی بود که معمولاً از محل کار برمیگشت اما دلش میگفت باید حتماً به خانه برود شاید دلش میخواست دخترک خوش اقبال را توی زیرزمین ببیند و دلش حسابی خنک شود.
100
رازشبانه
#پارت۶۵
هرچه پدر در خانه عصیانگر و قلدر بود پیش همه موش میشد همین هم بود که حالا آه در بساط نداشتند و به جز یک قبر که آن هم برای آخرتش بود پدر هیچ خیری در زندگیش نداشت ریحانه از جا بلند شد واقعاً نمیتوانست بماند از اتاق که بیرون زد تازه توانست نفس بکشد انگار که مسئولیتش را انجام داده باشد و حالا وقت شانه خالی کردن بود.
تلفنش زنگ خورد با دیدن نام لیلا از کوره در رفت هنوز یک ساعت از آمدنش نگذشته بود پیش خودش حساب کرد به حتم اتفاق خاصی افتاده است صدای وامانده لیلا انگار از ته چاه میآمد با توپ پر جواب داد:
_ بله لیلا تازه اومدم
لیلا تته پتهای کرد و بالاخره به حرف آمد:
_ زنگ زدم بگم نیازی نیست شام بپزی از غذای ظهر خیلی مونده کسی نخورد
ریحانه جا خورد زیر لب گفت:
_ یعنی چی؟
لیلا برایش با حرارت تعریف کرد که به محض رفتن ریحانه مهراد خان به خانه آمده و دست روی شبانه بلند کرده و خواهرش را کشان کشان به سمت انباری برده است بعد او را حبس کرده است و دخترک احتمالاً امشب را آنجا بماند.
100
رازشبانه
#پارت۶۴
پدرش بیمار بود و نیاز داشت بالای سرش بنشیند کنار تخت که رسید خودش هم میدانست که از زیر کار در رفته است پدرش شبیه یک تکه گوشت روی تخت افتاده بود و شبیه یک قالی چروک به نظر میرسید ریحانه روی تخت نشست و احساس کرد چقدر نسبت به او بیحس است حتی احساس غم هم نداشت فقط میدانست یکی از همین روزها که بالای سر او نشسته است تمام میکند یا شاید هم خبر تمام کردنش را بدهند یکنواختی کسالت بار زندگی ریحانه شاید مدتی از این خبر به هم میریخت و دوباره برمیگشت.
پرستارها به پدرش محبت میکردند اما آنها نمیدانستند پیرمرد آرام و بیدفاعی که روی تخت خوابیده چه دستهای سنگینی داشته است یک صدای خس خس مانند در کنار کف رقیق از دهنش بیرون زده بود بینیاش پر از مو به نظر میرسید ریحانه به زور عادت کرده بود کنار او بنشیند و هر بار کم کم از کوره در میرفت. احتمالاً او به مردن پدرش زودتر عادت میکرد تا زنده بودنش
پیرمرد جان میکند برخلاف مادرش که یک شب خوابید و دیگر بلند نشد؛ از بس که پدر دستش سنگین بود! نگاه ریحانه به دستهای او رسید دستهایی که حالا بیجان و چروکیده به نظر میرسیدند انگار دنیا برای او افتاده بود روی دور تکرار و ریحانه بود که هر بار که او را میدید خاطره جدیدی را به یاد میآورد خاطرهای که همیشه عصبانیش میکرد.
100
راز شبانه
#پارت۶۳
به محض آنکه شبانه وارد اتاق شد، هقهق گریهاش فضا را پر کرد. ضربهی بدی خورده بود احساس حقارت میکرد چرا باید کنترل اوضاع را از دست میداد چرا نتوانسته بود درست حرف بزند بزند.
عصیان زده از وجودی که حالا سایه شک دیگران بر او بود برخاست. جلوی آینه ایستاد و نگاهی به خودش انداخت. لبهایش تکان خورد اما هیچ حرفی از دهنش خارج نشد احساس تنهایی میکرد
.
احساس کرد تنها چیزی که میتواند آرامش کند خوابیدن است به سمت تخت رفت و روی آن نشست. گوشیاش را برداشت و کلمات را تایپ کرد. مضطرب و پریشان بود و برای زدن دکمهی ارسال تردید کرد و بالاخره دکمه را فشار داد. پیام ارسال شد و تیک سبز خورد اما جوابی نیامد. چشمهایش را بست و پیام توی سرش چرخید" سلام داداش مهراد. من اینقدر بزرگ شدم که خودم تصمیم بگیرم من فردا برای استخدام میرم لطفاً باهاش کنار بیا" این کلمات توی سرش میچرخیدند که چشمهایش سنگین شد و دیگر چیزی نفهمید
ریحان زودتر از همیشه از خانه بیرون زد میدانست که به زودی حرف و حدیثها آغاز میشود اینکه او دیر میآید و زود میرود توی آن خانه لعنتی به چشم همه میآمد .
100
رازشبانه
#پارت۶۳
ریحانه پر از احساسات گوناگون بود ملغمهای از خشم اندوه خوشحالی و کمی هم آرامش خاطر، دلش خنک شده بود انگار که این دختر ندیده و نشناخته به خاطر زندگی خوبش مورد حسادتش بود و این حسادت خودش را هم متحیر میکرد اینکه او توی اتاق خوابش نشسته بود و به ریش دنیا میخندید و خودش مجبور بود با زمین و زمان بجنگد آزارش میداد.
لیلا آنقدر تند تند حرف زد تا بالاخره یک نفر صدایش زد و رفت. اضطراب ریحانه کمتر شده بود به هر حال زمانی برای از دست دادن نداشت حس تلخ تنهایی چنگ میانداخت و روحش را آزار میداد و ساعتی بعد فهمید که چه شانسی آورده است.
وسط خیابان گیر افتاد ماشینها بوق میزدند اعصاب شهر به هم ریخته بود همه چیز در پشت چراغ قرمزی که خراب شده بود گیر افتاد و یک ماشین همان وسط به یکی دیگر زد راننده نمیتوانست خودش را کنترل کند حسابی از کوره در رفته بود و زیر لب به زمین و زمان فحش میداد بالاخره وقتی به خانه رسید هوا تاریک شده بود وقتی پیاده شد برای پیادهروی آماده نبود دلش نمیخواست تاریکی شب برسد اصلاً نمیدانست چرا میرود این زمانی بود که معمولاً از محل کار برمیگشت اما دلش میگفت باید حتماً به خانه برود شاید دلش میخواست دخترک خوش اقبال را توی زیرزمین ببیند و دلش حسابی خنک شود.
💔 4👍 3❤ 1
49910
رازشبانه
#پارت۶۲
انگار دنیا برای او افتاده بود روی دور تکرار و ریحانه بود که هر بار که او را میدید خاطره جدیدی را به یاد میآورد خاطرهای که همیشه عصبانیش میکرد هرچه پدر در خانه عصیانگر و قلدر بود پیش همه موش میشد همین هم بود که حالا آه در بساط نداشتند و به جز یک قبر که آن هم برای آخرتش بود پدر هیچ خیری در زندگیش نداشت ریحانه از جا بلند شد واقعاً نمیتوانست بماند از اتاق که بیرون زد تازه توانست نفس بکشد انگار که مسئولیتش را انجام داده باشد و حالا وقت شانه خالی کردن بود.
تلفنش زنگ خورد با دیدن نام لیلا از کوره در رفت هنوز یک ساعت از آمدنش نگذشته بود پیش خودش حساب کرد به حتم اتفاق خاصی افتاده است صدای وامانده لیلا انگار از ته چاه میآمد با توپ پر جواب داد:
_ بله لیلا تازه اومدم
لیلا تته پتهای کرد و بالاخره به حرف آمد:
_ زنگ زدم بگم نیازی نیست شام بپزی از غذای ظهر خیلی مونده کسی نخورد
ریحانه جا خورد زیر لب گفت:
_ یعنی چی؟
لیلا برایش با حرارت تعریف کرد که به محض رفتن ریحانه مهراد خان به خانه آمده و دست روی شبانه بلند کرده و خواهرش را کشان کشان به سمت انباری برده است بعد او را حبس کرده است و دخترک احتمالاً امشب را آنجا بماند.
👍 2❤ 2
40810