cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

طـــــالع‌خــــونــ🥀ــین/ماهی‌وسهیلا

نمایش بیشتر
Advertising posts
814مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت۳ #مالامال_درد سرش را از شیشه‌ی سرد برداشت، به زمان حال برگشت...راست گفته بود او را خوب نشناخته است دهن کجی به زن روبه‌رویش کرد، هیچ شباهتی به ترمه‌ی پنج سال پیش نداشت، به ترمه‌ی چهار سال پیش هم شباهتی نداشت، به ترمه‌ی یک سال پیش هم شباهتی نداشت...انگار اصلاً هیچ شباهتی به خودش نداشت! زن روبه‌رویش یک مرده‌ی متحرک بود...یک زامبی! از پنجره فاصله گرفت، پارکت‌های خانه مانند قلبش سرد بودند. لرزی به جان پوست و تنش افتاد. مشخص بود باز وسایل گرمایشی خانه کار نمی‌کند. از کار افتاده‌اند، از کار انداخته بودش! صدای زنگ تلفن خانه لرزی به جانش انداخت، بی‌توجه به زنگ خوردن تلفن دوباره سمت همان مبل چهار نفره‌ی خاکستری رنگ رفت، آنقدر زنگ خورد تا بالاخره روی پیغام‌گیر رفت و صدای مشوش راحیل در خانه می‌پیچد. - ترمه چرا تلفن رو جواب نمیدی؟ چرا عیچ کدوم از پیامایی که برات می‌فرستم و جواب نمیدی؟ کجایی تو دختر؟ از نشر دارن سراغت رو میگیرن برای بستن قرار داد برای کتاب جدیدت، دختر این کتابت غوغا کرده توی فضای مجازی، کجایی آخه! نگاهش روی پاکت‌های باز نشده گره خورد. قراردادهای چاپ کتابش با پیشنهادهای وسوسه کننده از نشرهای مختلف...زمانی برای تاییدیه چاپ التماس نشرها را می‌کرد...حال ورق برگشته است...آن‌ها التماسش می‌کردند تا قرارداد کتاب‌هایش را با آن‌ها ببندند. دهن کجی برای پاکت‌ها می‌کند. خم می‌شود و پاکت‌ها را جمع می‌کند...زیادی برایش کثیف به نظر می‌آمدند. راحیل مکثی می‌کند و لحظه‌ای بعد گویی مغزش هشدار داده باشد با صدایی بلند و ترسیده می‌گوید: - نگو که دوباره زندونیت کرده توی خونه! چرا با این آدم راه نمیای؟! میدونی چقدر می‌تونه به شخصیتی که از خودت ساختی لطمه بزنه؟! تو این همه تلاش نکردی که آخرش بشه این. نگاهش روی سطل فلزی پای مبل معطوف می‌شود. نیشخندی به حرف‌های راحیل می‌زند، برای آدمی که مرده‌است چه فرقی می‌کند جایی که می‌خوابد گرم باشد یا سرد...چه فرقی می‌کرد خراب شدن شخصیتش وقتی دیگر دلش به این زندگی بند نبود، دیگر حتی نوشته‌هایش هم مهم نبود، نوشته‌ها و شخصیت‌های داستان‌هایش که مثل بچه برایش ارزشمند بودند، دیگر حسی به هیچ چیزی نداشت...پاکت‌ها را در دستش مچاله می‌کند.همه را داخل سطل می‌ریزد. روی عسلی چند شمع روشن بود، آن‌ها را هم یگانه قبل از آمدن آریا روشن کرده بود و رفته است...اگر به او بود می‌گذاشت تاریکی او را ببلعد! یکی از شمع‌های آب شده را برمی‌دارد و کمی سمت سطل خم می‌کند چند قطره پارافن روی پاکت‌ها ریخت و در آخر...در آخر شمع را درسته توی سطل می‌اندازد..شمع کمی سو سو می‌زند...بعد کمی کاغذها  سیاه می‌شوند و بعد آتش سرخ زبانه می‌کشد! نیشخندی می‌زند...چشمانش با دیدن شعله‌های آتش به رقص در می‌آیند. اولین قدم را خوب برداشته است، بریدن نخ باریک و پوسیده‌ای که او را به این زندگی متصل کرده است.
نمایش همه...
نام رمان: مالامال درد نام نویسنده: سهیلا زاهدی ژانر: درام، عاشقانه، اجتماعی خلاصه: هنگامی که برای نخستین بار فهمید چه اشتباهی در حق خودش و روحش کرده است. دیگر آن آدم سابق نشد. زندگی ترمه‌ی عاشق بعد از گذشت پنج سال به بن بست رسیده است و نفس‌های آخرش را می‌کشد، ترمه‌ای که از دنیا بریده است و به یک نخ باریک وصل است...اما درست زمانی که آن نخ باریک پاره می‌شود، ممکن است کسی بتواند آن نخ پوسیده را گره‌ی کور بزند؟ مقدمه: " دارم عادت میکنم به نخواستن خواسته‌هایم .... به گمانم این آغاز بی‌تفاوتی ست... و من، میترسم از چنین روزی ... میگویم ... پاییز معجزه ای ندارد ...؟ مثلا یک روز صبح با صدای باران بیدار شوم و نشسته باشم کنار خدا ... " حوالی آسمــــــ ـآن ها " دیگر هیچ هراسم نباشد ... ازاین عادت های زمینی ... ! "   #عادل_دانتیسم
نمایش همه...
👍 1
سلام این رمان جدیدم هستش، سعی میکنم روزی یک پارت بذارم، امیدوارم دوستش بدارین❤️🥲
نمایش همه...
#پارت۲ #مالامال_درد پک عمیقی به سیگارش می‌زند، سوختن سیگار را  میان انگشتان کشیده‌اش تماشا می‌کند‌ گذشته مثل همین دودهای سیگار از جلوی دیدگانش محو می‌شوند...زیادی شبیه همین سیگار میان انگشتانش است. به ته خط رسیده است، می‌سوخت اما نمی‌ساخت. کام دیگری می‌گیرد و دود غلیظش را در فضای خالی و نیمه تاریک خانه‌ی غرق سکوتش فوت می‌کند. دودهای سفید اطرافش را گرفته بودند و بوی تعفن مرگ می‌داد. نگاه خالی از احساسش  اطرافش چرخ می‌خورد. همه چیز شلخته‌وار دورش ریخته است، اگر کمی حواسش پرت می‌شد قطعاً سایه‌های غرق در تاریکی را یا دزد خطاب می‌کرد یا هم جن...اما خودش خوب می‌دانست حتی جن هم پا به این زندگی لجن‌زار نمی‌گذارد. کتاب‌هایش کنار  لپ تاپ نیمه بازش افتاده‌اند برگه‌های مچاله شده‌‌ای که دست خط خودش روی آن‌ها حک شده است به او و قیافه‌ی زارش دهن کجی می‌کردند. آب دهانش را قورت می‌بلعد...تلخی و تندی سیگار باعث برآمده شدن لوزه‌هایش شده‌اند و با هر بار بلعیدن آب دهانش چشمانش نیز مانند سیگار میان انگشتانش می‌سوزند. آرام از روی مبل بلند می‌شود سرش  بر تنش سنگینی می‌کرد، ضعف داشت ، چشمانش دو دو می‌زدند. سمت پنجره‌ی سراسری می‌رود، شاید راه رفتن، تماشا کردن بیرون از آن پنجره، حالت تهوع‌ش را کمتر کند...پنجره‌ی یراسری روبه‌روی شهر تاریکی که به واسطه‌ی چراغ‌ها روشنایی محدودی داشتند، قرار داشت، باران می‌بارید. مردم آن پایین در تکاپو بودند. نگاهی به قطرات درشت باران که به شیشه‌ها می‌خورد انداخت. از کی تا حالا نسبت به باران اینقدر بی‌احساس شده است؟ برایش مانند قطرات دوش حمام بودند. دیگر با دیدن بارش باران، ذوق نمی‌کرد برود برای خودش شکلات داغ درست کند، بعد کتاب به دست جلوی پنجره روی تختش دراز بکشد و کتاب بخواند. بعد هم بنشیند، دفتر و قلم در دست بگیرد و ایده‌ی جدیدی پیاده کند و کتاب جدیدی را به چاپ برساند. دیگر حتی با شکلات داغ هم هوش از سرش نمی‌پرید! به سایه‌ی افتاده‌ی خودش در شیشه‌ی پنجره نگاهی می‌اندازد. زیادی در آن تاپ و شلوارک نازک شکننده به نظر می‌رسید. سرش را به شیشه‌ی سرد تکیه می‌دهد... سردی شیشه باعث یادآوری سرمای آن زمان شد و مو را بر تنش سخت کرد. رنگ نگاهش غباری از گذشته گرفت. آن روز حاضر بود بمیرد...بمیرد اما تن به اجبار او ندهد. هنوز خوب صدایش در گوشش زوزه می‌کشید. « - ترمه! پس میگیری؟! » چرا آن زمان فکر کرده بود که می‌تواند با شکنجه او را منصرف کند؟! هنوز هم به خوبی به خاطر داشت، آن روز سردش بود...بینی‌اش یخ بسته بود، لب‌هایش کبود و گوش‌هایش، نوکِ انگشت‌هایش قرمز و تک‌تک استخوان‌هایش درد داشت از سرما متورم بود.‌ سرش را به در تکیه داده بود و از شدت ضعف و سرما میلرزید. خنده‌ی هیستریکی سر داده بود، صدای خنده‌اش در خانه‌ی پر از سکوتش طنین انداز شده بود. اشک نیش زده بود به چشمان قیری رنگش،جانی در تنش نمانده بود، اماصدایش سکوت بعد از خنده‌های دیوانه‌وارش را شکسته بود. « - پشتت به چی گرمه؟ به چی اینقدر خوشبینی که با این کارهای مسخره فکر میکنی می‌تونی مجبورم کنی؟! اگه بعدش بزنم زیرش چی؟ » ساده بود، همه چیز را ساده گرفته بود. صدایش با گذشت ۳۶۷ روز رسا بود... آن زمان صدایش اصلاً صدای آریای سابق نبود. ته صدایش چیزی به سردی یخ و تاریکی‌ای به اندازه‌ی سیاهچاله‌های فضایی خوابیده بود، طوری که قلبش را در سینه تکان داده بود. « - تو منو خوب نمیشناسی...اگه قبول نکنی، وجه‌ی کاریت، آزادیت همه رو ازت می‌گیرم! پرونده‌ی پزشکیت رو، رو میکنم...فکر کنم توی این سه روز باید فهمیده باشی که چه کارهایی ازم برمیاد! »
نمایش همه...
👍 1
#پارت۱ #مالامال_درد صدای چرخش کلید را بروی قفل در می‌شنود. پوزخندی بر لبش می‌نشیند. طبق معمول باز در را به رویش قفل کرده و رفته بود! نگاه خالی از احساسش روی در خانه‌ی غرق در تاریکی می‌ماند. صدای قفل شدن در هنوز هم در مغزش تکرار می‌شود...کلیک...کلیک...کلیک... . باید مثل تمام چند ماه گذشته می‌ترسید. اینکه مشخص نبود چقدر و تا چند مدت تنها در این خانه می‌ماند. هیچ مهم نبود...اولین باری را که در را به رویش قفل کرده و رفت، به وضوح به خاطر می‌آورد...چقدر آن موقع ترسیده بود. چقدر خام بود!  چقدر التماسش کرد تا در را به رویش باز کند. چقدر زجه زده بود! اما او بدون هیچ حرفی در را به رویش قفل کرد و رفت! بعد از سه روز. سه روزی که برای او مانند سه سال گذشته بود. شیر آب قطع شده بود، برق هم مشخص نبود کی وصل است کی قطع. قسمت وحشتناکش قطعی گاز بود... چله‌ی زمستان بود و هیچ وسیله‌ی گرمایشی در خانه کار نمی‌کرد... حداقل روزها بهتر بود. کمی نور خورشید در اتاق سو سو میزد! اما شب‌ها... وای از شب‌ها! خانه به شدت سرد میشد. تمام آن سه روز تنها دلخوشی‌اش پر بودن یخچال خانه بود. در زد... نامش را صدا کرد... با هیجان و امیدار خودش را سمت در خانه می‌کشید.  اما خبری از آن نامرد آزگار نبود که نبود... . سیگاری از پاکت در می‌آورد مابین لبان خشک شده‌اش می‌گذارد. کبریت را آتش می‌زند و به شعله‌‌اش خیره می‌شود و به این فکر می‌کند چطور آن شب کذایی جان سالم به در برد؟ آن شبی که خودش را در لحاف ضخیمی پیچده بود و تمام انرژی‌اش به یغما رفته بود. تمام آن مدت به این فکر کرده بود اگر در را به رویش باز کند، قطعاً اولین کاری که خواهد کرد کشتن او خواهد بود. صدای مرد لرز تن یخ‌زده‌اش را بیشتر می‌کرد. « - به یک شرط در رو باز میکنم! » سردش بود...احساس می‌کرد خون در رگ‌هایش منجمد شده بود. « - قبوله؟! » خوب می‌دانست چه می‌خواهد. « - درخواست طلاقت رو پس میگیری ترمه! » نیشخندی تلخ گوشه‌ی لب‌های کبودش بر اثر سرما نشسته بود. ابدا باورش نمی‌شد تمام آن شکنجه‌ها فقط بخاطر درخواست طلاق لعنتی باشد! کبریت سوخته رو قبل از خاموش شدنش نزدیک سیگار می‌کند و بوی سوختنش زبر بینی‌اش می‌زند. یاد خود مچاله شده‌اش می‌افتد. یاد فکرهایش... اینکه می‌توانست سرما را به جان بخرد؟ می‌توانست با آذوقه‌ی تمام شده‌ی یخچال کنار بیاید؟ اصلاً از کجا معلوم در این چهار دیواری دیوانه نشود؟! «- قبول؟! »
نمایش همه...
👍 1
بفرمایین اینم از نگین بانو، بچه با دانشگاه در گیره، ایشالا کاراش اوکی شد میاد، ده پارتم خودس می‌نویسه😂
نمایش همه...
من براتون رمان جدید آوردم
نمایش همه...
بیایین طالع و بیخیال شیم
نمایش همه...
آخیش..‌.!
نمایش همه...
3
مروارید سفیدم توی دریا غرق شد...🤍
نمایش همه...
2