cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

کانال رمان‌های محبوبه‌فیروزخانی (جاندخت)

آنلاین: جاندخت(جمعه‌ها ۶ پارت) چاپ شده: آوازی‌ازباران‌بخوان دردست‌چاپ: مهروماه 🛇کپی‌ممنوع‌حتی‌باذکرمنبع🚫 لینک گروه نقد https://t.me/joinchat/cVJA7kdtqZA3ZTBk

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
2 642
مشترکین
-124 ساعت
-197 روز
-6030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۶ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع نه ... صبر کن... حالا وقت خاموش شدن نیست... باید درست می‌دیدم. باید دقیق می‌دیدم. اگر حتی خیال باشد.... باید دوباره می‌دیدم. فاصله‌ام زیادی دور بود. از کنار پوریا گذشتم و به شهابی که گوشی را به طرفم گرفته بود رسیدم. «خاموش شد...» شهاب هم حال عادی نداشت که با تاخیر متوجه منظورم شد. نگاهی به گوشی انداخت و انگشتی بر صفحۀ آن کشید. «پوریا رمز گوشیت چی بود؟» پوریا با اکراه آمد و خطوطی روی صفحه کشید و دوباره آن عکس ظاهر شد. با حال عجیبی که دقیقا نمی‌دانم چه بود، گوشی را از شهاب گرفتم تا بهتر ببینم... تا مطمئن شوم... تا خاطر جمع شوم... اما... اما... لعنت به این اشک‌های لعنتی... آمدند و دیدم را تار کردند. نگذاشتند درست ببینم... شمشیر را از رو بسته بودند و من هم به جنگشان رفتم. با آستین مانتو پاکشان کردم و دوباره به عکس خیره شدم. با حرکت انگشت قصد بزرگ کردن تصویر را داشتم که موفق نشدم. انگار بزرگتر از این نمی‌شد. «خودشه روناک... خودشه...» شهاب هم مانند من دیوانه شده بود یا ... این تصویر ... تصویرِ نشمین بود؟ تصویر مادر من؟! «روناک... نشمین زنده ست...»
نمایش همه...
👍 24 9🥰 8
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۵ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع همه رو می‌ریختم دور... تو الان باید فکر خودت باشی... فکر زندگیت... فکر آینده‌ت... فکر اینکه چجوری بری بالا بالاها... به خدا این تور اروپا سکوی پرتابت می‌شه...» به جای شهاب من از کوره در رفتم. صبر و حوصلۀ من هم حدی داشت. هم سوالم بی‌جواب مانده بود و هم شبیه متهمی شده بودم که بدون آنکه بتوانم از خود دفاع کنم برای حکم صادر شده بود. «می‌شه به منم بگید اینجا چه خبره؟» هر دو به طرفم برگشتند. شهاب مبهوت نگاهم کرد و پوریا پوزخندی تحویلم داد. «چه خبره؟! تو نمی‌دونی اینجا چه خبره؟ یه پای این خیمه شب بازی خودتی... باز می‌گی اینجا چه خبره؟ همون دیشبی که با التماس اومدی کنسرت نباید رات می‌دادم. الکی دلم برات سوخت... الکی ...» باور کردنی نبود... این امکان نداشت... حتما خواب می‌دیدم... شاید هم بلایی سرم آمده بود و خودم خبر نداشتم... حتما همینگونه بود. حتما تهمت‌های بی‌ربط پوریا من را دیوانه کرده بود که این همه اشتباه می‌دیدم... این عکسِ نقش بسته بر روی گوشی ... این قدر واضح... این قدر روشن... این قدر زنده... این عکس نمی‌توانست تصویری از یک دوربین مدار بسته باشد. حتما توهم بود... حتما خیال بود...
نمایش همه...
👍 20 9
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۴ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع چرا شهاب عکس‌العملی نشان نمی‌داد؟ چرا تکان نمی‌خورد؟ چرا حرفی نمی‌زد؟ مگر در آن گوشی لعنتی چه بود که به آن خیره مانده و حتی پلک زدن را به فراموشی سپرده بود. «شهاب ... خر نشو... به خدا اینا همش نقشه‌ست... باور کن اینا همش نقشه‌ست... اینا ... با هم دست به یکی کردن که تو رو روانی کنن...» باز شهاب تکانی نخورد و اجازه داد پوریا به خزعبلاتش ادامه دهد. پوریا صدایش را پایین آورده بود اما گوش‌های من زیادی تیز بودند. «من که می‌گم همین دختره ست... خودشو این ریختی کرده اومده کنسرت... خواسته هواییت کنه... به نظرم... اون عمه خانمت شیرش کرده و فرستاده...» بالاخره شهاب حرکتی کرد و گوشی را از دست پوریا گرفت. «همینه... یا بازم هست؟» هر دو حضور مرا نادیده گرفته بودند. پوریا مانند شکست خورده‌ها "ورق بزن"ی لب زد و شهاب در گوشی همراهِ پوریا غرق شد. «شهاب یه وقت خر نشی گول بخوریا... من نمی‌دونم پشت پردۀ این ماجرا چه خبره... نمی‌دونم هدفشون چیه... ولی می‌دونم هرچی که هست برای تو جز عذاب چیز دیگه‌ای نداره رفیق... بیا همینجا تمومش کن... به خدا من جای تو بودم همین الان اینا عکسا و هرچی اتفاق و ماجرا توی ذهنم مربوط به این آدم هست رو پاک می‌کردم.
نمایش همه...
👍 21 8
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۳ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع به خدا می‌خواستم همۀ فیلمای اون شب رو پاک کنم ... اصلا دلم می‌خواست همه رو آتیش بزنم. می‌دونی به خاطر چی؟ به خاطر تو... به خاطر رفیقم... اصلا اگه اون گوشی لعنتی رو جواب می‌دادی و می‌تونستم درست فکر کنم پا نمی‌شدم بیام اینجا... همه اون فیلما رو پاک می‌کردم و تمام...» «پوریا...» من که اصلا از حرف‌های پوریا چیزی نمی‌فهمیدم. باز خدا خیرش بدهد این شهاب را که صدایش را بالا برد و پوریا را ساکت کرد. پوریا و شهاب برای لحظاتی چشم در چشم شدند و بالاخره این پوریا بود که از شهاب روی برگرداند. «باشه ... خودت خواستی... همیشه همین بوده... همیشه همینجوری بودی... همینقدر کله شق... همینقدر احمق...» سرش توی گوشی‌اش بود و معلوم نبود مخاطبش کیست. با شهاب حرف می‌زد یا با خودش؟ معلوم نبود توی گوشی به دنبال چه می‌گشت که بالاخره آن را پیدا کرد و گوشی را به طرف شهاب گرفت. «بیا... ببین... دنبال این بودی؟ این چیزیه که چند روزه تو رو به هم ریخته؟ چند روز که چه عرض کنم یه ساله که زندگیت رو زیر و رو کرده...» نمی‌دانم چه شد، اما شهاب خشکید... انگار جریان برق قوی به او وصل شده بود که مثل مجسمه‌ای بی‌حرکت ماند. چه اتفاقی افتاد؟
نمایش همه...
👍 18 9😱 3
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۲ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع نمی‌دانم چرا بیخود و‌بی‌جهت ترسیدم و عرصه بر من تنگ شد. نگاه مددخواهم را به شهاب دوختم و او به یاریم شتافت. «پوریا... چرا گیر دادی به روناک؟... جواب منو بده؟» پوریا دست از سر من برداشت و کلافه‌تر از قبل به طرف شهاب برگشت. «چه فرقی می‌کنه؟» «چی چه فرقی می‌کنه؟ درست بگو ببینم چی شد؟ چیزی تو فیلما دیدی؟» پوریا انگار قصد پاسخ دادن نداشت که عصبی دستی به میان موهایش کشید. «احمقی شهاب... احمق... خودت رو بازیچه دست این مادر دختر و اون عمه خانمت کردی... هرچیم می‌گم حالیت نمی‌شه ... گوشت بدهکار نیست... نمی‌فهمی یه عده توطئه کردن و دارن برات فیلم بازی می‌کنن.» «پوریا... چته تو؟!... یه چیز ازت خواستم. چرا انقدر طفره می‌ری؟ جواب منو بده.» «دارم جواب تو رو می‌دم دیگه... خودت که حالیت نیست سر خودت و زندگیت چه بلایی آوردی... بیا ... ادامه بده... همین فرمون برو جلو تا ببینم قراره به کجا برسی.» «تو حالت خوب نیست؟!» «نه خوب نیست.. اصلا حالم خوب نیست... از صبح تا حالا دارم با خودم کلانجار می‌رم... به خدا اصلا دلم نمی‌خواست بیام اینجا...
نمایش همه...
👍 22 7👎 1👏 1
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۱ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع «ببخشید... شما ... دیشب...» پرسیدنش سخت بود. مخصوصا حالا که شهاب را این همه به خود نزدیک می‌دیدم. اما باید می‌پرسیدم. «شما دیشب قول دادید که ... دوربینا رو می‌بینید... می‌خواستم بدونم... دوربینا رو... دیدید؟» سکوتش زیادی مبهم بود. آنقدر مبهم که نگاه پرسشگرِ شهاب هم به سوی او برگشت و روی او ثابت ماند. «دیدم...» همین؟! همین یک کلمه برای سوالی به این مهمی کافی بود؟ چرا ادامه نمی‌داد؟ قرار بود چه بگوید که نگاهش این همه مردد بود و رگه‌هایی از خشم در آن می‌درخشید؟ «خب چی شد؟ چیزی دستگیرت شد یا نه؟» پوریا بهانه نرفتن را پیدا کرد و درِ نیمه باز را بست. سوال شهاب را بی‌جواب گذاشت و نگاه خشمگینش را به من دوخت و به طرفم آمد. «بلیط شما برای اجرای پریشب بود. ولی شما گذاشتی دیشب اومدی... برای اجرای آخر... چرا؟» من سوال پرسیده بودم و او به جای پاسخ دادن، مرا بازجویی می‌کرد؟ چرا این آدم اینقدر ترسناک و چندش‌آور بود؟ «خب... اون شب... نشد... نتونستم... کار برام پیش اومد...» «مثلا چه کاری؟»
نمایش همه...
👍 18 5
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۹۰۰ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع «پس همین امروز فردا برو دنبالش... پشت گوش نندازی...» «باشه... می‌رم...» شهاب از من خیالش راحت شده بود که فاصله گرفت و مشغول گفتگو با پوریا شد. حرف‌هایشان را دوست نداشتم. اصلا نمی‌خواستم راجع به این سفر لعنتی و این تور اروپا حتی یک کلمه بشنوم. اما انگار برای آن دو زیادی مهم بود که بی‌خیال نمی‌شدند و درباره‌اش حرف می‌زدند. فقط خدا را شکر که پوریا زود آشپزخانه را جارو زد و با دودلی و تردید خواست زحمت را کم کند. انگار فهمیده بود زیادی مزاحم است و حضورش جوِ اینجا را زیادی سنگین کرده. شهاب برای بدرقه تا جلوی در آپارتمان رفت و باز نگاه سنگینِ پوریا رهایم نکرد. انگار برای نرفتن دنبال بهانه بود. انگار می‌خواست چیزی بگوید و از گفتنش پشیمان می‌شد. انگار ... انگار ... هر چه بود به من و بودن من در این خانه ربط داشت. «پس دیگه سفارش نکنم... پاسِت یادت نره...» «خیالت راحت... فردا می‌رم دنبالش...» «پس... فعلا...» خاطره‌ای نه چندان دور، اما فراموش شده، در مغزم مرور شد و مانع این خداحافظی دوستانه شدم. «ببخشید...» هر دو به سمتم چرخیدند و من ایستادم تا سوالم را بپرسم.
نمایش همه...
👍 28 15
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۹ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع "نه نمی‌خواد" کم رنگی گفتم و خود را به بی‌حالی زدم. دلم به حال شهابی که به سرعت رفت تا برایم آب قند بیاورد سوخت اما کوتاه نیامدم. خود را به بی‌حالی زدم و زیرزیرکی چشمان گرد و چهرۀ خنده‌دار پوریا را زیر نظر گرفتم و گوش‌هایم را تیز کردم. «شهاب اینجا چه خبره؟... تا قبل از دیشب اسمشم نمیاوردی... چی شده حالا فاز پروانه ورداشتی؟» سراپا گوش شده بودم تا پاسخ شهاب را بشنوم اما شهاب از جواب دادن طفره رفت. «برو اونور پوریا... بذار این خورده شیشه‌ها رو جمع کنم. باید برای روناک آب قند...» «لازم نکرده... خودم جارو می‌کنم. یه سال باهات هم خونه بودم برای یه بارم که شده از بغل جارو رد نشدی... حالا می‌خوای خورده شیشه جمع کنی؟! برو اونور این کاره نیستی، کار دستمون می‌دی.» پوریا مشغول جارو کردنِ شیشه‌ها شد و در همان بین لیوانی آب و قاشق چای خوری به شهاب داد و به میز تلویزیون اشاره کرد. «قندون اونجاست.» شهاببا حرکت سر، تشکر کوتاهی کرد و به سرعت برایم آب قند مهیا کرد. کنارم نشست تا آن را به خوردم دهد. حالت مظلومی به خود گرفتم و آب قند را جرعه جرعه نوشیدم که باز هم پوریا غمم را یادآوری کرد. «شهاب تو پاسِت اینا که آماده ست؟» «نمی‌دونم... تاریخش رو ندیدم... به نظرم باید برم تمدیدش کنم.»
نمایش همه...
👍 17 14
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۸ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع هر چه که بود، انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا مرا از پای درآوردند. «مواظب باش... دستت رو بده به من... بیا اینور...» دستی که به سمتم دراز شده بود را گرفتم و آرام و با احتیاط از آشپزخانه بیرون آمدم. خواستم کلامی برای عذرخواهی بگویم که باز نگاه سنگینِ پوریا زبانم را لال کرد. انگار شهاب زیادی مهربان شده بود و این رفتارِ شهاب، برای پوریا غیر قابل هضم بود. «روناک طوریت که نشد؟... دستت که نبرید؟» «نه... نه ... خوبم... فقط لیوان از دستم...» «مهم نیست... خودتو ناراحت نکن... تو امروز روز سختی رو گذروندی... باید استراحت کنی. برو تو اتاق و به هیچی فکر نکن. فقط استراحت کن. باشه؟...» این بار چشمانِ پوریا به وضوح گرد شد. دهانش نیز باز مانده بود. نمی‌دانم چرا ... ولی دلم خنک شد. تا او باشد ندیده و نشناخته مرا قضاوت نکند و  به من نسبت همدستی با شهره و عمه خانم را ندهد. یکباره دلم خواست پیازداغ ماجرا را بیشتر کنم تا بیشتر از این چهره کج و کوله و قیافۀ مبهوتِ پوریا لذت ببرم. «می‌شه یه دقیقه اینجا بشینم... سرم گیج می‌ره...» «آره... آره... بیا بشین...» شهاب کمکم کرد تا روی مبل راحتی بنشینم. «بذار برات آب قند بیارم...»
نمایش همه...
👍 19 17
#جاندخت  #محبوبه‌_فیروزخانی #پارت_۸۹۷ #کپی‌حرام‌است‌حتی‌باذکرمنبع درست شنیدم؟ هفتۀ دیگر... اینقدر زود؟ همان سفر اروپا که شهاب از آن گفته بود قرار بود این همه زود اتفاق بیافتد و باز قرار بود تنهایی سهم من باشد؟ «چی شد روناک؟» صدای آشفته و نگران شهاب من را از اندوهی که به ناگاه گریبانم را گرفت، بیرون کشید. «هیچی... هیچی نشده...» بهت زده و به سختی این را گفتم. اما انگار اتفاق دیگری افتاده بود که شهاب آرام و با احتیاط به طرفم آمد. «باشه... باشه... تکون نخور... بذار من خودم جمعش می‌کنم...» چه چیزی را قرار بود جمع کند؟ نگاهم به دست خالی‌ام افتاد. انگار تا قبل از شنیدنِ آن خبرِ شوم چیزی در دستم بود. دست خالی‌ام نگاهم را به مقابل پایم کشاند. «تکون نخور روناک... یه وقت خورده شیشه می‌ره تو پات...» «معذرت می‌خوام... نفهمیدم چجوری ... اینجوری ... شد...» «باشه... باشه... مهم نیست...» دست خودم نبود. اصلا گریه کردن زیر نگاه سنگینِ پوریا آخرین چیزی بود که در زندگی می‌خواستم. نمی‌دانم چرا این اشک‌ها خودسرانه آمدند و بر گونه‌هایم جاری شدند. خبر رفتنِ شهاب اینقدر ناراحت کننده بود یا زخمی که شهره و عمه خانم زده بودند، زیادی کاری بود. شاید هم امیدی که ناامید شده بود این همه ویران کننده بود.
نمایش همه...
16👍 13😭 2🥰 1
یک طرح متفاوت انتخاب کنید

طرح فعلی شما تنها برای 5 کانال تجزیه و تحلیل را مجاز می کند. برای بیشتر، لطفا یک طرح دیگر انتخاب کنید.