cookie

ما از کوکی‌ها برای بهبود تجربه مرور شما استفاده می‌کنیم. با کلیک کردن بر روی «پذیرش همه»، شما با استفاده از کوکی‌ها موافقت می‌کنید.

avatar

ساتین(شور عشق)

نمایش بیشتر
پست‌های تبلیغاتی
4 880
مشترکین
-224 ساعت
-217 روز
-10030 روز

در حال بارگیری داده...

معدل نمو المشتركين

در حال بارگیری داده...

#پارت814 دیده بودم و حالا وقتش بود که خودم رو ثابت کنم. نمی‌ترسیدم. ترس معنی ای نداشت. فقط وقتی داشتم از پیش سپهر میرفتم زنگ خانم آفاق رو زدم و زنی رو که بوی مادر میداد رو در آغوش گرفتم، گفتم مدتی میخوام به سفر برم و نیستم، لبخند زده بود از اینکه حس میکرد بعد از یک ماه دوری از برکه حالم بهتر شده. بعد زنگ زده بودم به خانم رستمی، حال برکه رو پرسیده بود و گفته بودم خوبه و بعد گفته بودم میرم سفر کاری و نیستم، اگر کاری بود به رامین زنگ بزنید . بعد زنگ زده بودم به هاله، از شوک اینکه بهش زنگ زدم گریه کرد، سعی کردم به گذشته ها برنگردم، حالش رو پرسیدم و بعد گفتم که میرم سفر، مراقب خودش باشه. به رامین زنگ زدم، هر چی رسید بهم گفت. گفتم که مراقب خودش و موسسه و هاله و برکه باشه. دوباره فحش داده بود که زر مفت نزن، میری سالم میای. بعد... شماره ی برکه رو گرفته بودم، خاموش بود و نا امید ساک جمع کردم و خودم رو به مقر رسوندم. "تو نمیتونی بری، وقتی عاشقی هنوز..."
نمایش همه...
#پارت813 ابرو بالا بردم و مشکوک نگاهش کردم. - چیه؟ وقتی ماشین رو بردم داخل حیاط گفت سری تکون دادم در جواب. کاش با خودم حرف میزد. - فعلا خداحافظ - پویا؟ کلافه دوباره برگشتم. - هان؟ - دو دقیقه دندون بگیر دیگه... میتونی زنگ بزنی؟ - نمیدونم. خبر ندارم. تجربه ی اولمه این مدل ماموریت قیافه‌ی طنز همیشگی‌اش رو گرفت. - احتمالش هست بمیری؟ جدی و خونسرد سری به علامت مثبت تکون دادم. - بله احتمالش هست. سوال بعدی؟ - هیچی. به خاطر برکه سالم برگرد... فقط تا زمانی که ماموریتی ازش مراقبت میکنم. بعدش دیگه به من ربطی نداره - مراقب خودت و اون باش سپهر پشتم رو کردم و رفتم . این ماموریت، ماموریتی بود که هیچ چیزش رو نمیتونستم پیش‌بینی کنم. بار اولم بود که میخواستم با گروهی که از شاکری آموزش دیده بودند و کارشون مرزبانی و خنثی کردن عملیات های تروریستی بود به ماموریت برم. آموزشگاه روی غلتک افتاده و شاکری هم بخشی از فضای آموزشگاه رو اختصاص داده بود به آموزش سربازان اون هم در راستای حفاظت از وطن. و به قول خودش من هم یکی از سربازانی بودم که قبل ها آموزش
نمایش همه...
بریم برای ادامه رمان کاملااا واقعی و بسبار زیبای شور عشق فصل دوم
نمایش همه...
#پارت811 - مراقب خودت باش کنار کشیدم و بعد ماشینش رفت داخل و من بین شیشه ی دودی عقب دیدمش که برگشته و نگاهم میکنه. چند دقیقه بعد توی ماشین سپهر نشسته بودم و بی حرکت و غمگین به خیابون ها چشم دوخته بودم. - مامانش راجع‌به پرونده ای که دو سه سال پیش باباش به خاطرش بازداشت شده بود گفت.. گفت به بچه ها گفتم مسافرته، اونا خبر نداشتن چیزی برای گفتن نداشتم. حوصله نداشتم. - گفت که پرونده زیر دست تو بوده تکونی نخوردم. - بقیه شم خودم حدس زدم. اینکه زیر آبتو زده که میخوای انتقام بگیری... اینجوری بوده؟ - خودت چی فکر میکنی؟ - والا رو حرف آدمی که قاچاق کرده نمیشه حساب باز کرد - پس تمام... دیگه حرفش رو نزن - ولی جون سپهر... نمی دونستی برکه دخترشه؟ - نه نمیدونستم، من حتی خودشم نمی شناختم، یکی دوبار اسمش رو شنیده بودم و یه بار هم یه عکس بی کیفیت ازش دیده بودم. همین. توی یکسال اخیر وقتی اسمش رو شنیدم، حس کردم که آشنا، وقتی توی عروسی هم دیدمش بازم همین حس رو داشتم اما واقعا یادم نمی اومد.. . هیچی یادم نمی اومد! اصلا هم پی‌اش رو نگرفتم چون برام مهم نبود. بعد از اینکه جلوی بار رو گرفتم منو از پرونده گذاشتن کنار، من نه از کسی بازجویی کردم نه توی دادگاه شرکت کردم. من اصلا نمی دونستم دقیقا کی پشت این کاره. برامم مهم نبود. شغل من، وظیفه ی من این بود که نذارم اون داروهای به درد نخور برسه به دست مردم بدبخت تر از خودم. همین... بقیه اش رو یکی دیگه می چینه. من نه قاضی بودم نه رییس! یکی دیگه برید و دوخت. البته که اونایی هم که بریدن و دوختن خریدنی بودن . باباش و اون یارو، از بالا تا پایین همه رو خریدن و تمام.... این چیزی نبود که من بتونم جلوش رو بگیرم. همه جا فساد هست، اینم یکی اش... اینقدر احمق و بیکارم که به خاطر از کار بی کار شدنم بیافتم دنبال قاچاقچی که چرا آشنا داشتی و فشار آوردی و من رو بیکار کردی ؟ اگه میخواستم این کارا رو بکنم که دیگه زندگی برام نمی موند. صبح تا شب باید از همه انتقام می گرفتم چیزی نگفت. توی فکر فرو رفته بود. دست کشیدم به ته ریش هام که به هم ریخته شده بود. صورت رنگ پریده ی برکه از جلوی چشمام نمی‌رفت. - اگر هم یک درصد میدونستم دخترش، بازم عاشقش میشدم، بازم مراقبش بودم، بازم حاضر نبودم خار توی پاش بره... چی فکر میکنی راجع به من؟ اینقدر نامرد شدم که کثافت کاری یکی دیگه رو به پای بچه‌اش بنویسم؟ اونم چه بچه‌ای! کسی که همه ی جوونی اش رو صرف کمک به بقیه کرده... - واسه همین ازش خداحافظی کردی؟ نفسم رو فوت مانند بیرون دادم. - این یه قضیه ی دیگه اس - چه قضیه ای؟ - خودش تمومش کرد سپهر. من تمومش نکردم... این جواب همون خداحافظی بود که حتی مهلتش رو بهم نداده بود... - یعنی چی؟ اون خواست تمومش کنی تو باید بذاری؟ - سپهر، دوره ی زورگویی تموم شده. کسی که نخواد توی رابطه بمونه رو نمیشه به زور نگه داشت. - به نظرت اون نمیخواد؟ ترسیده بود فقط
نمایش همه...
#پارت812 - این که فقط ترسیده بود و دوست داره این رابطه و ادامه بده تو باید بهم بگی؟ یا چی؟ من باید بیافتم دنبالش که تورو خدا بگو چی میخوای؟ کلافه سری تکون داد. - راست میگی... اما حقم بهش بده، اون باباشه... بذار جفتتون یه کم آروم شید.. بعد خودم می ذارمتون جلوی هم حرف بزنید باهم چیزی نگفتم و خیره شدم به خیابون ها. خیابون هایی که تمامش رو با برکه ام بالا و پایین کرده بودیم. با موتور، ماشین، گاهی پیاده. تا وقتی که برسیم حرف دیگه ای نزد و من به دیشب فکر میکردم که وقتی خوابش برد، تا دم دمای صبح نگاهش کردم و موهاش رو بوسیدم و خودم رو آماده کردم برای ماموریت. - ممنون سپهر - خفه شو. ممنون چیه... پیاده شدم، سر خم کردم و از پنجره نگاهش کردم. - مراقبش باش... خندید. اخم کردم. - سپهر برگردم ببینم خط روی تنش افتاده تورو میکشمت - من چیکاره ام بابا... اون شیطونه من نمیتونم مراقبش باشم. اما سعی ام رو میکنم سری تکون دادم و خواستم برم. - پویا... دوباره نگاهش کردم. - چیه؟ - برکه گفت بهت بگم مراقب خودت باشی...
نمایش همه...
بریم برای ادامه رمان کاملااا واقعی و بسبار زیبای شور عشق فصل دوم
نمایش همه...
#پارت810 - گریه نکن - باشه بگو خطرناکه؟ - آره.. خطرناکه. حفاظتی... میرم لب مرز - نرو - دیگه اون موقع که تو بگی نرو و من گوش کنم تموم شد برکه. خودت تمومش کردی... کاش میگفت که تمومش نکردم، کاش میگفت بیا همه چیز رو درست کنیم، کاش برای یکبار هم که شده اون پا پیش می گذاشت، اون دست میکشید به سرم، اون نوازشم میکرد و زخمام رو التیام میداد. اما... چیزی نگفت. ساکت شد. نه گریه کرد و نه حرفی زد. شاید شوک بود، شاید خسته. نمیدونم. هر چه که بود هیچی نگفت و دلم بدتر شکست. وقتی رسیدم مقابل در سفید رنگ، بوق زدم و پیاده شدم. نگاه برکه روی تنم خیره شد . در عقب رو باز کردم و کوپر رو پیاده کردم. دقایقی بعد همایون از در ورودی بیرون اومد و سلامی داد. - خسته نباشی همایون جان. بی زحمت ماشین برکه خانم رو ببر داخل. حالشون یه کم خوب نیست... ریموت هم نداره توی ماشین - چشم آقا...میرم ریموت بیارم دستی به سر کوپر کشیدم. دلم برای این سگ با معرفت تنگ میشد. خیلی علاقه نشون نداد به نوازش کردنم،انگار دلش برای خونه تنگ شده بود و پشت سر همایون داخل رفت. چرخیدم و به سمت در شاگرد رفتم. دست هام رو گذاشتم لب پنجره و به چهره ی رنگ پریده و غمزده اش نگاه کردم. - به خاطر خودت و به خاطر من چیزی به بابات نگو. نگو که میدونی. هر چی باشه، باباته. بودنش خیلی بهتر از نبودنشه. این روزام میگذره، سخته اما میگذره... هر جا که هستی میدونی که میتونی روم حساب کنی. میدونی که امنیتت، خوشحالیت برام مهمه. میدونی که هر جا دست دراز کنی سمتم بی درنگ و بدون سوال کنارتم ، پس هر موقع مشکلی بود و کمکم رو خواستی بهم زنگ بزن. برای پدرت هم ناراحت نباش. کسی کاری بهش نداره، باور کن که من حتی از نزدیک ندیده بودمش ، اجازه نداشتم ازشون بازجویی کنم. تنها تصویری که از پدرت دیده بودم یه عکس سه در چهار سیاه سفیده چاپ شده بالای پرونده بود. همین. هیچ وقت دنبالش نگشتم، هیچ وقت نخواستم برم ببینم کیه و چیکار میکنه. اگر آدم بخواد واسه حل هر پرونده‌ای که اذیتش میکنن انتقام بگیره که سنگ رو سنگ بند نمیشه دختر خوب... ضربه ای روی بینی اش زدم. بغض داشت گلوم رو پاره میکرد. - حالا هم بخند. دنیا به خنده‌های تو یکی خیلی نیاز داره... - پویا؟ سپهر بود. نگاه از برکه‌ی بغض کرده که بی حرکت مثل یک مجسمه نگاهم میکرد کندم. - چرا دم در وایسادین. بیاید توو پوزخند نشست روی لبم. - برم تا از دم در این خونه ام ننداختنم بیرون... - چرا چرت میگی.. بیا باباش دیر میاد... - باید برم. به مادر و خواهرش سلام برسون - وایسا میرسونمت - نه.. یه کم پیاده میرم و بعد ماشین میگیرم. - زر نزن کارت دارم - وقت ندارم سپهر... - کاری ندارم بابا... وایسا ماشین برکه رو ببرم داخل، کوپر چسبیده به همایون دست توی جیبم کردم و موبایلش رو در آوردم و روی پاش انداختم. نگاه توی صورتش گردوندم. برکه اولین و آخرین عشق زندگی ام بود و حالا انگار وقت خداحافظی بود.
نمایش همه...
#پارت809 در رو باز کرد و نشستم پشت فرمون. - برو به سلامت. حرف زیادی ام نزن. زن داداش خداحافظ برکه فقط نگاهش کرد. راه افتادم. کوپر دیگه کلافه بود. راه خونشون رو در پیش گرفتم. - نمیخوام برم خونه صداش گرفته بود. - سپهر و مامانت و تارا منتظرتن... میری می بینیشون... بعد هر جا دوست داشتی برو زد زیر گریه. برای هزارمین بار در این ۲۴ ساعت. - برای چی گریه میکنی برکه؟ - اگه می مردی چی؟ اگه سرت میخورد یه جایی میمردی؟ اشاره میکرد به تصادف. تصادفی که در حین کشمکش من و سازمان و یه سری کله گنده سر پرونده اتفاق افتاده بود. کلاهم رو دزدیده بودند و یک ربع بعد با وانتی آبی رنگِ بی پلاک کوبیدند پشتم. رییسم اون موقع گفت راننده دستگیر شده و بی ربط به پرونده ی فعلی نیست اما اجازه نداد بفهمم که اون شخص کی بود و دقیقا از کی دستور گرفته بود. - میبینی که حالم خوبه. چیزی‌ام نیست. الکی ربطش دادن به اون پرونده، یه تصادف بوده مثل بقیه ی تصادفا - الکی میگی - بسه برکه. دیگه جا نداره مغزم. دیگه خسته ام. بسه... این پرونده زندگی منو سیاه کرد. دیگه نمیخوام راجع بهش بشنوم - میخوای بری ماموریت؟ - بله... - خطرناکه نه؟
نمایش همه...
بریم برای ادامه رمان کاملااا واقعی و بسبار زیبای شور عشق فصل دوم
نمایش همه...