رمان دکتر پرستار مغرور
نمایش بیشتر
کشور مشخص نشده استزبان مشخص نشده استدسته بندی مشخص نشده است
489
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
اطلاعاتی وجود ندارد7 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
- مشترکین
- پوشش پست
- ER - نسبت تعامل
در حال بارگیری داده...
معدل نمو المشتركين
در حال بارگیری داده...
خب دوستان گل❤️
نویسنده مدتی از تلگرام رفته و بخاطر ی سری مشکل رمان رو ادامه نداده انشاالله بازم ادامه میده❤️
#خانم_پرستار
😱😱😱😱😱
#گیسو_پرستاری_که_هر_شب...#اونم_سه_تا_داداش😱😳
دقیقاً پشت صندلی ایستاد و سردی تیزی چاقو رو ، پشت گردنم حس کردم و نفسم بند اومد ..
با صدایی که عجیب وحشتناک شده بود گفت :
_ بازی کنیم ..یه بازی عالی...
بااینکه نفسم بالا نمیومد و به بدبختی نفس میکشیدم و حسابی ترسیده بودم ولی با این حالم گفتم :
_ بازی؟ بازی چی؟!
صندلی رو تکون داد و زمزمه کرد :
_یه بازی قشنگ و جذاب ، خب آماده ای؟
کم کم بهم نزدیک شد و رو به روم زانو زد دستش سمت دکمه لباسم رفت..
_داری چه غلطی میکنیییی!
بدون حرف یا عکس العملی دکمه های لباسمو یکی به یکی باز کرد .
_نکن سنان نکن لعنتی توروخدا نکن...
لباسم رو پرت کرد گوشه دیوار ..
دور صندلی چرخی زد و دوباره سمتم اومد و تاپ صورتی که تنم بود رو تو یه حرکت در اورد و پرت کرد یه گوشه دیگه....
نگاهشو از لبام تا روی سینه هام سر داد و گفت :
_جووون.
_کوفت آشغال ببند دهنتو..
اخمی کرد و با لحن شاکی گفت:
تو زنمی پس مشکلش چیه؟!
و قهقهه ای سر داد واقعا ازش ترسیده بودم یه روانی بود...
با خونسردی گفت :
_ میخوایم با هم بازی کنیم ..
داد زدم:
_من نمیخوام بازی کنم ...لعنتی...نمیخوام...
خنده ی عصبی کرد و گفت :
_مگه دست توعه هـرزه کوچولو ..
_هرزه مادرته....
با شنیدن این کلمه انگاری جا خورد !
با چاقویی که دستش بود با کمال خونسردی گذاشت روی پوست سفید گردنم و تا بالای سینه هام کشید که صدای جیغم بلند شد...
سوتین قرمزمو با نوک چاقو از روی سینه های گردم کنار زد و بهشون زل زد ..
با چشمای خمار نگاهم کرد و گفت :
_اووووف اینجا رو ببین این زیر چی قایم کردی .. اوف .
_خیلی پستی آشغال حالم ازت به هم میخوره
سوتینمم با همون چاقو جر داد و از تنم در اورد ..
https://t.me/joinchat/AAAAAE_o8IVJbZkI0Z-UBg
💦🔞💦🔞💦🔞💦🔞💦🔞💦🔞💦🔞💦🔞💦🔞
#دکتر_جذاب
دختری شیطون و البته عاشق و مغرور😕
بخاطر بدست اوردن عشقش چه کارها که نمیکنه😱😂😂خاک بر سر😂
_خیلی درد داشتم...ولی ارزش بدست اوردن عشقمو داره🤤
-اگه قول بدی که....
لبخندی زدم و گفتم:
_قبوله😉
لبخندی مرموزی زد و گفت:
_جوووون
نفس عمیقی کشیدم که یکدفعه یه چیز کلفت و گوشتی رو بین کلوچه هام حس کردم...
https://t.me/joinchat/AAAAAFlixzK11-7bEydtFA
دکتــر جـــذاب و مغـرور من
نویسنده کانال رسمی نویسنده:
https://t.me/joinchat/AAAAAFNbu0-abK3eEPnXsgمحافظ: @doktorjazabvamaghrorman
🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤
لباشو گذاشت رولبام ک صدای گریم و التماس هام قطع شد لبامو میخوردو گاز میگرفت دیگ نفسم داشت میگرفت ک لباشو برداشت التماسش میکردم ک ولم کنه ولی اون این حرفاحالیش نبود ب کارش ادامه میداد دستش رفت سمت سینه های درشتو سفیدم ک نصفش با لباس زیر قرمزم پوشیده شده چشماش برق زد ترسیده نگاهش میکردم ک لباس زیرمم کند انداخت کنار از شدت ترس وخجالت خون تو تنم یخ بست تقلا میکردم از دستش خلاص شم ولی مگ میشد من در برابرش مثل یه جوجه بودم .
با یه حرکت شلوارمو پایین کشید بهشتمو به دندون گرفت و من با تمام توان جیغ زدم.. شورتمو پایین کشید و بدون هیچ رحمی انگشتشو تو پشتم فرو کرد.
_آآآآآآخ لعنت بهت عوضی بیشرف.. ولم کن عوضی.. تورو قرآن ولم کن..
مشتمو رو سینه اش فرود آوردم ولی افاقه نکرد.. محکم تر گاز گرفت و انگشتشو همونطوری بی رحمانه فرو کرد و جیغ زدم.. انگشتش حرکت نمی کرد اما به زور فشار میداد و من ناله می کردم..
مشتهامو محکم تر کردم ولی انگار دردش نمی گرفت.. محکم بهم سیلی زد .. شورتمو کامل پایین کشید و برم گردوند..
_نه امیررررحافظ.. نهههههه...توروخدا.
_گفتم خفه شووووو...
از ترس جیغ زدم و سفتیِ مردونگیش روی پشتم نفسمو گرفت..
_ نه.. نه.. اینکارو نکن.. هرکاری بخوای می کنم.....
عربده زد:
_ چرا نمیذاری بکنم؟! چرااااا؟!
جوابشو ندادم.. روم خیمه زد و بدون اینکه بهش تف بزنه و خیسش کنه رو پشتم فشار داد.. داشتم درد می کشیدم..
_لعنتی نمیره.. ولی من همینطوری خشک می کنمت نیاز.. حالا که انقدر سرپیچی میکنی بلایی به روزت بیارم مثل سگ به پام بیفتی..
بین جیغ و درد و گریه گفتم:
_میفتم.. به پات میفتم نکن.. توروخدا..
سرشو رو پشتم حس می کردم.. قسم میخوردم اگر اینکارو میکرد جر میخوردم..
برآمدگی باسنمو از دو طرف کشید و دادم به هوا بلند شد.. دوباره داشت فشار میداد..
_قسم میخورم بیچارت کنم امیرحافظ ولم کن..
صدای خشنش رو کنار گوشم شنیدم:
_اگه کسی از ماجرای امروز بویی ببره کاری میکنم مرغای آسمون به حالت اشک بریزن..
فقط تونستم بگم:
_باشه..
و تو یه حرکت خودشو رو واردم کرد اشکام قطره قطره کف اتاق می چکید..
https://t.me/joinchat/AAAAAE_o8IVJbZkI0Z-UBg
جویییییین سریعععع میخوامممم پاک کنم🤤😣
رمان تدریس عاشقانه به قلم ترنم ❤
خلاصه رمان:
آرمان زند استاد و پزشکی که تازه از خارج برگشته طی اتفاقاتی مجبور به ازدواج اجباری با دانشجوی خودش میشه😈
صحنه های جذاب استاد دانشجویی و همخونه ای
@tadrisasheghane1
نذارین خجالت بکشه جای خالی منو پر کنید
_فریده خانم خیلی دوست دارم پیش از حد از حال آرتای من بی خبر نشو از وضعیتش غافل نشو کاری نکنید تنم زیر خاک بلرزه
_لیسا میدونم خیلی بهم بدی کردی اذیتم کردی اما بخشیدمت قول بده جای مادر خودش واسش مادری کنی قول بده حیا و عفت رو تو زندگیش نشونش بدی قول بده نذاری فک کنه به بقیه بچه ها فرق داره قول ..بد..بده..واسش..خو..خوب مادری کنی
صداش برید بریده داشت میشد با آخرین نفس گفت:
_ا..اسمشو بذار..آرتا ...امیییییر......ا..اگه..رفتی..آم..آمریکا س..سلامم..رو بهشون ..برسون ..ازطرف من...حلالیت بخواه ... خداحافظ امیییییییییییییر
دستاش از تو دستم بی جون شد داشت یخ میزد خودمم نمیدونستم اونجا چه خبره
همه داشتن گریه میکردن ثانیه های عمرم داشت به کندی جلو میرفت دکترا ریختن تو اتاق صدای بوق مطلق دستگاه عصابمو داشت بهم میرفت صدای همه واسم داشت روی سکوت میرفت فقط صدای دستگاه بود که تو سرم اکو میشد و گاه گاهی صدای دکتر .....
_ن..خانم پرستار...احتیاجی نیست نزن
با شنیدن این حرفشون همه ساکت شدن گفتم:
_آ...آره دیگه ..خوابه مگه نه..نیاز نیس
پرستار رو دیدم که سرم رو از دست سوگل بی جون در اورد و دستگاه رو خاموش کرد یهو آنا گفت:
_دکتر اینجا چه خبرهههههه
دکتر سری تکون داد و گفت:
_غم آخرتون باشه
ثانیه ها دقیقه ها ساعت ها روز ها ماه ها سال ها دنیا قلب من همه و همه وایساد صدای قلبم که به وضوح ضعیف میزد رو میشنیدم صورت سوگل رو نگاه کردم مثل رنگ گچ و سرد بود باورم نمیشد مرده باشه بعد چند لحظه با دستی که رو شونه ام قرار گرفت به خودم اومدم یادم اومد چه خاکی شد بر سرم اشک هام سرازیر شدن دست دکتر رو گرفتم گفتم:
_سو..سوگل ح...حالش خوب بود دکتر اون خوابیده اون نمرده
گریه با صدام قاطی شده بود دکتر گفت:
_ای کاش اینطوری بود امیرخان متاسفانه به رحمت خدا رفتند خدا صبرتون بده
برگشتم سمت تخت سوگل که پرستار میخواست ملافه رو بندازه رو صورتش محکم ملافه رو چنگ زدم گفتم:
_حق ندارین حق ندارین زن من نمرده ولممممم کنید
@sogolimay
😭😭😭😭😭😭
دختری به نام سوگل که بخاطر برادرش خودشو فدا میکنه و در آخر هم😔
حالا ...🙄
✨💥✨💥✨
#دکتر_پرستار
#پرستار_شیطون_من
#پارت1
به سمت اتاق دکتر مهرزاد رفتم و خواستم چند تقه به در بزنم که صداش باعث شد با فضولی سرمو به در بچسبونم:
_سریع تر یکی و واسم پیدا کن،آقا بزرگ گفته هر کدوم از نوه ها سریع تر یه بچه ی پسر بهش بده تمام اموال و به نام اون می کنه.
چشمام گرد شد. جناب مهرزاد بزرگ رو میشناختم.همین این بیمارستان هم نصف تهران به اسمش بود.پس جناب دکتر هم برای ثروت پدربزرگش دندون تیز کرده.
دوباره گوشمو چسبوندم به در
_یکی و میخوام کنه نشه بچسبه بهم.یه مدت نقش زنمو بازی کنه یه صیغه ی صوری بخونیم حامله شه.بچه رو که پس انداخت اون و بخیر و ما رو به سلامت. فقط دختره خوشگل باشه. یه چیزی که در شان باربد مهرزاد باشه.
اوهوع چه اعتماد به نفسی البته از حق نگذریم خیلی خوش قیافه بود اما دلیل نمیشد که انقدر خودشیفته باشه.والا...
گوشمو بیشتر به در چسبوندم. نمیدونم چرا دیگه صدایی نمیومد...داشتم پشت در جون میدادم که در باز شد و از اونجایی که مثل مارمولک چسبیده بودم به در پرت شدم داخل و سرم به سینه ی سفت و سنگی جناب دکتر خورد.
سریع صاف ایستادم و خجالت زده از گند کاریم سرمو انداختم پایین.
درحالی که خیره نگاهم میکرد گفت
_من بعدا بهت زنگ میزنم مجتبی!
تا تلفن و قطع کرد تند گفتم
_روی در اتاقتون کثیف بود داشتم تمیزش می کردم.
با اخم نگاهم کرد و گفت
_شما مگه پرستار نیستی خانوم؟
_هستم... هستم... آقای دکتر اما وسواسی ام رو لکه حساسیت دارم...
دروغ که شاخ و دم نداشت.
نگاهی به اتیکت روی مقنعه م انداخت و گفت
_گیتا سلحشور...داشتی به حرفای من گوش می کردی؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم
_استغفرالله آقای دکتر توبه کنید تهمت زدید من اصلا اهل استراغ سمع نیستم من داشتم...
درو پشتم بست. دستش و بالا آورد و جلوی لبام گرفت و ساکتم کرد. گفت
_همه ی حرفامو شنیدی نه؟
با پرویی گفتم
_بله شنیدم.اصلا که چی؟میخواین از بیمارستان اخراجم کنین؟اینو بگم اگه اخراجم کنید میرم به پدربزرگ تون میگم برای مال و منالش نقشه کشیدین و میخواین زن صوری بگیرین.
اوه اوه صورتش مثل میر غضب شد
اداااامه👇👇👇
@parstarshitonmay
💥✨💥✨💥
https://t.me/joinchat/AAAAAFlixzK11-7bEydtFA
مممممنوعهههه😱
میخوامممم پاک کنم 😕
نگی نگفتی ها🙄
دکتــر جـــذاب و مغـرور من
نویسنده کانال رسمی نویسنده:
https://t.me/joinchat/AAAAAFNbu0-abK3eEPnXsgمحافظ: @doktorjazabvamaghrorman